💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_چهارم
#شهدا_راه_نجات
بابا که گوشی قطع کرد
محدثه :بابا کی بود؟🙄🙄
بابا:عمه ام
محدثه: مامان
مامان
بیا عمه بابا زنده شده
مامان:خدا بهم سه تا دختر خل و چل داده 😂😂
من: سه تا خل وچل 😕😕
فاطمه :ما سه تا رو گفت عایا ☹️☹️
محدثه : خل و چل ما سه تا؟😐😐
پاشید جمع کنید بریم هتل جواد مارو شام دعوت کرده
- یکی بگه اول این آقا جواد کیه ؟
محدثه : عمه بابا 😉😉
فاطمه: نخیر گزینه های روی میز حاکی بر عمو و شوهر عمست
مامان : دیوونه اید شما سه تا
محمد جان پسرم چه جوری این فاطمه رو تحمل میکنی؟
محمد: مادر منم مثل خودش خل کرده
خلاصه ما فهمیدیم آقا جواد دوست دوران سربازی باباس
شام ما رفتیم اونجا
ماشاالله وضع مالیشون عالی بود
جواد آقا تاجر بود
اونشب به من خیلی سخت گذشت
توی یه جمع نامحرم
اونشب بعداز شام ما برگشتیم هتل البته به اصرار خودمون
فرداش اون دوست بابا هم بازم اومد و جاهای دیدنی شیراز بهمون نشون داد
صبح روز ۱۲فروردین پرواز داشتیم
فردا که ۱۳بدر میریم باغ شوهرعمه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💝❤💝❤💝❤💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_پنجم
#شهدا_راه_نجات
تعطیلات عید به چشم بهم زدنی تموم شد سال ۹۵ شروع شد
علی آقا راهی ماموریت کرمانشاه شد
ماهم امروز عصر تو پایگاه جلسه داریم
-بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن عرض تبریک سال نو به همه عزیزانم
ان شالله سال ۹۵سال ظهور مولامون حضرت مهدی(عج) باشه
امسال یه مسئولیت جدید تو پایگاهمون داریم که قراره خانم محمدی قبول زحمت کنن
اونم جمع آوری آثار و زندگی نامه شهداست
خواهرای عزیزم بهشون کمک کنن
جلسه که تموم شد با زینب رفتیم سر مزار شهید حجت و شهید سیاهکلی
زینب گریه میکرد و میگفت شرمنده شهدام
-زینب جان
عشق آجی
از اینجا به بعد شهدایی برو جلو
زینب: زهرا من هیچ شهیدی نمیشناسم
چیکار کنم الان ؟
-اول با شهید شیری شروع کن
بعد چندنفر میشناسم باهاشون هماهنگ میکنم درمورد شهدای دیگه با اونا
محدثه بخشی چنان مثل قاشق نشسته پرید وسط و گفت :با لیلا ملکی حرف بزن فکرکنم شوهرش پاسداره ؟
زهرا شوهرش پسرعموش بود؟
-شرمنده ببخشید من یادم رفت ایل و تبار شوهر لیلا بپرسم
محدثه بخشی: کوفت
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💝❤💝❤💝❤💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💕💝💕💝💕💝💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_ششم
#شهدا_راه_نجات
رسیدم خونه
-سلام مامان
مامان: سلام خسته نباشی
پایگاه چه خبر؟
-هیچی قرار شد زینب مسئول جمع آوری آثار شهدا بشه
باید یه زنگ به آقامرتضی و دوتا از دوستام بزنم.
مامان: حداقل اون چادر و روسری آویزون کن سرجاش بعد
-چشم
شماره آقا مرتضی رو گرفتم
-الو سلام داداش
مرتضی:سلام زهرا باجی
خوبی؟
چ خبر؟
- یه زحمت داشتم داداش
مرتضی : شما رحمتی باجی خانم
بفرمایید
-میخاستم یه مصاحبه داشته باشیم باهاتون
درمورد شهید شیری
صدای مرتضی غبارآلود شد و گفت باشه چشم
ساعت ۶ بیاید خونه
-ممنون
یاعلی
شماره لیلا گرفتم
-الو سلام لیلا خانم
لیلا: وای زهرا توویی
-نه روح مادربزرگ عممه
لیلا: خخخخ دیوونه
خوبی ؟
چه خبر ؟
چه عجب یادی از ما کردی؟
-زحمت دارم برات
لیلا: شما رحمتی
جانم
-لیلا میخایم زندگی نامه شهدا رو جمع آوری کنیم
میخاستم با همسرت حرف بزنی
کمکمون کنه
لیلا : باشه من امشب باهاش حرف میزنم بعد خبرشو بهت میدم
-مرسی عزیزم
لیلا: خواهش میکنم
من برم الان مهدی میاد
حاضر باشم
-باشه یاعلی
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💕💝💕💝💕💝💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بعداز قطع کردن مکالمه اومدم تو آشپزخونه
-مامان کمک نمیخای؟
مامان: چرا بیا این سالاد درست کن
-باشه
مامان زن عمو زنگ نزد؟
مامان: چرا زنگ زد
-خب
خب
مامان: گفت علی جان امروز رفت ماموریت
ان شالله ده روز دیگه میاد
میریم خواستگاری
-ایول علی آقا
مامان: دوستت چی گفت؟
-گفت باشه با همسرم حرف بزنم
خبر میدم
بابا اومد نهار خوردیم
منم رفتم تو اتاقم روی موضوع شاخه منتظران از مهدویت کار میکردم
چنان غرق تحقیق بودم که متوجه گذر زمان نشدم
ساعت ۹ بود گوشیم زنگ خورد لیلا بود
-الو سلام لیلا جان
خوش خبر باشی عزیزم
لیلا: با مهدی جان حرف زدم
قبول کرد
شمارشو میفرستم برات
فردا باهاش تماس بگیر
-وای لیلا ممنون
اجرت با سیدالشهدا
لیلا:همچنین
شماره زینب رو گرفتم
-زینب جان قراره فردا با همسرش حرف بزنم
زینب :باشه ممنون
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_هشت
#شهدا_راه_نجات
امروز بعدازظهر کلاس مهدویت دارم
بحث انتظار و وظایف منتظران کلا حول و حوش انتظار
باید حتما به شوهر دوستم زنگ بزنم
البته یکی دو ساعت دیگه
الان کله سحر شش صبح نه 😝😝
رفتم تلگرام
دیدم سمیه سادات دوستم آنلاینه
-سلام ساداتم
سادات :إه سلام کوفته قزوینی
-خیلی ممنونم از ابراز علاقت
سادات:خواهش چ خبر؟
-سلامتی
آقا کمک میخام
سادات:مرگ یعنی باید کار داشته باشی پیام بدی
حالا چیکار داری؟
-میخایم شهدا تو فضای مجازی و حقیقی معرفی کنیم
کمک میکنی ؟
سادات:آره حتما بذار با چندتا خانواده شهید صحبت کنم خبرشو بهت میدم
-ایوووول عزیزم 😍😍
اجرت با شهدا
سادات : خواهش میکنم
الانم مزاحمم نشو میخام بخابم 😉
-باشه یاعلی
بخاب خرس زمستانی 😃
سادات:خودتی
خداحافظ
خداروشکر بچه ها همه پای کار بودن
مطمئنم ساداتم کمک میکنه
رفتم سمت لب تاپ ادامه تحقیق مهدویت
یهو صدای مامان اومد :زهرا بیا صبحونه ۸:۳۰ صبح شد
از جام پاشدم صبحونه بخورم به آقای ملکی زنگ بزنم
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💝💝💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_نهم
#شهدا_راه_نجات
شماره آقای ملکی رو گرفتم
-الو سلام ببخشید آقای ملکی ؟
آقای ملکی: بله بفرمایید
-صالحی هستم
ملکی: بله خوب هستید در خدمتم خانم صالحی
-بزرگوارید
حقیقتا آقای ملکی قصد داریم شهدا را تو فضای مجازی و حقیقی به جوانان بشناسیم.
میخاستم اگه با خانواده ی شهیدی آشنایی دارید واسطه آشنایی ما بشید ماهم اونا رو به دیگران بشناسیم
ملکی: بله حتما
شهید میردوستی هستن
اجازه بدید با مادرشون حرف بزنم
حتما بهتون خبر میدم
-بله منتظرم
ملکی :باشه چشم
تا یک ساعت دیگه بهتون خبر میدم یاعلی
مامان : زهرا چی شد ؟
-گفت خبر میدم
مامان :آهان خوبه
به یک ساعت نرسید آقای ملکی تماس گرفتن
گفتن مادر شهید میردوستی قبول کردن
شماره همراه مادر شهید رو هم برام فرستادن
خب خداروشکر
قدم اول برداشته شد
گوشیم برداشتم شماره زینب گرفتم
-زینب مژدگانی بده 😍☺️
زینب :چی شده
-قراره روی زندگی شهید سید محمدحسین میردوستی کار کنیم
زینب : ای جانم خوش خبر باشی
-تا شب با مادرشون حرف میزنم
بهت خبر میدم
زینب : باشه
فعلا یاعلی
-یاعلی
ادامه دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🏵🏵🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد
#شهدا_راه_نجات
باید با مادر شهید میردوستی تماس بگیرم
دیگه گذاشتم بعدازظهر قبل از کلاس مهدویت
ساعت ۴بعدازظهر بود شماره مادرجون گرفتم
-الو سلام ببخشید خانم میردوستی
خانم میردوستی: بله ببخشید شما ؟
-صالحی هستم
خانم میردوستی:بله دخترم درخدمتم
-خدمت ازمنه مادرجان
خانم میردوستی: آقامهدی برام قصدتون و هدفتون توضیح دادن
دستتون درد نکنه
عالیه
اجرتون با امام حسین
-من ممنونم ازتون مادر
واقعا ممنونم
خانم میردوستی :از امشب هر زمان که آنلاین بشم
مطالب برات میفرستم دخترم
-ممنونم مادرجان
واقعا ممنونم
خانم میردوستی :خواهش میکنم
خداحافظ عزیزم
چادرم سرکردم از اتاق خارج شدم
-مامان من دارم میرم کلاس مهدویت
مادر شهید میردوستی هم خداروشکر قبول کردن
مامان: الحمدالله خود شهید کمک کرد زهرا برو مامان دیرت نشه
یه ربع بیست رسیدم کلاس
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_یکم
#شهدا_راه_نجات
شب قبل از خواب
تو کانالمون که #شهدا_راه_نجات بود
پیام گذاشتم
سلام خدمت تمامی بزرگواران ان شاءالله از فرداشب شهیدتاسوعا ۹۴ آقاسیدمحمدحسین میردوستی خدمتتون معرفی میکنیم
خوابیدم
یهو با صدای جیغ از خواب پریدم
مامان: زهرا جان دخترم گریه نکن چیزی شده مامان جان
-مامان😭😭😭
خواب دیدم تو یه خرابه ام یه سگ گنده سیاه دنبالمه 😭😭😭
چادرم گیر کرد به دست و پام نزدیک بود سگ بهم حمله کنه
ته اون خرابها یه باغ بود
اینقدر در زدم تا در باز کردن
راه نمیدادن تو باغ
اما یهو شهید میردوستی اومدن وسط باغ به اون آقاهه گفت بذارید بیان داخل خواهرم هستن 😭😭😭
مامان: گریه نکن عزیزم اینکه خوبه گریه نکن عزیزم
شهید تورو قبول کرده و ضامنت شده
باید خوش حال باشی عزیزم
شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی ۱۳ تیرماه سال ۷۰ در شهرستان شاهرود دیده به جهان گشوده است
چهارمین فرزند خانواده میردوستی آقاسیدمحمدحسین میشود
پسری که از همان کودکی با سه فرزند دیگر متفاوت بود
آقاسیدمحمدحسین یک سال با خواهرش الهه سادات تفاوت سنی دارد
مادر شهید:اقاسیدمحمدحسین و الهه سادات پشت هم متولد شدن
خب داشتن دوتا بچه شیرخواره و کوچک پشت هم یقیینا سخته
اون موقعه از این گیج های سوسک 🐞کش بود که رنگ قرمز بود
منم آقاسید محمدحسین و الهه سادات رو میذاشتم روی موکت با اون گچ ها یه دایره بزرگ میکشدم
این دوتا بچم ساکت میشستن وسطش با عروسکهاشون بازی میکردن
منم کارام انجام میدادم
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝💝💝💝💝💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_دوم
#شهدا_راه_نجات
#خاطره_ای_از_کودکی_آقاسیدمحمدحسین_میردوستی_از_زبان_مادر
محمد حسین پنج ساله بود خواهرش شش سال داشت پنجره اتاق کوتا بود از لبه پنجره رفته بودن روی رتخوابا که کنار اتاق بود خواهرش بهش میگه بیا بپریم پایین وقتی میپرن محمد حسین زبانش گاز میگیره با صدای جیغ بچه ها اومدم داخل اتاق که سرو صورت محمد حسین غرق خون بود خواهرش کز کرده بود یه گوشه نمیدونستم چکار کنم بغل کردم خون از دهنش میامد هول شده بودم خودم گریه میکردمن جیغ میزدم به فکرم رسید زنگ زدم به پدرش گریه کردم نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم محمدحسین خون از دهنش میاد به من گفت سریع ماشین بگیر ببرش بیمارستان منم خودم میرسونم ما مشهد زندگی میکردیم یه حوله جلو دهن بچه گرفتم وهردوبچه گرفتم سراسیه اومد تو خیابان اولین ماشینی که منو بچه ها رو با ای وضع دید سوارمون کرد انقدری که من و خواهرش گریه میکردیم محم دحسین اروم به ما نگاه میکرد تارسیدیم جلو بیمارستان پدرش یکی دو دقیقه قبل رسیده بچه گرفت به سمت اورژانس رفت پزشک ماینه کرد گفت دندونش زبانش سوراخ کرده سوراخ بزرگی باید بخیه بشه زبان سوراخ بشه خیلی خونریزش زیاده وسط زبانش بود بردنش اتاق جراحی سر پایی محمدحسین خیلی ساکت من نگران میگفتم سرش زمین خورده ضربه مغری شده بچم هیچی نمیگه دکتر گفت اول زبانش بخیه کنیم بعد عکس از سرش میگیریم روی تخت درازش کردن پرستار من بیرون مکرد التماس میکردم الان میرم پارچه سبز روی صورتش انداختن که جلوی دهنش سوراخ چهارگوش بود با گیره مخصوص دهنش باز نگه داشتن با یه گیره دیگه زبان نگه داشتن من بیرون کردن همه تعجب کردن چرا صدا بچه در نمیاد دکتر میگفت اگر بی قراری کرد نیمه بیهوشش کنن اما هیچ عکس وعملی نداشت باتما مخالفتهای پرستارا لای در یه کم باز کردم دیدم محمدحسینم تکان نمیخوره خودم به تخت رسوندم پارچه کنار زدم گفتم بچم مرده پدرش خودش به من رسوند من کشید دکتر داد زد خانم چکار میکنی بچه خیلی خوبیه ارومه من از اتاق بیرون کردن بعد از بخیه از سرش عکس گرفتن گفتن موردی نداره دکتر پرستارا تعجب کردن از مظلومی محمد حسین صبور بود تو درد خیلی طاقت داشت طاقتش مادرش کم بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💝💝💝💝💝💝💝💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_سوم
#شهدا_راه_نجات
محمدحسین پیش از حد بازی آتش نشانی دوست داشت
شغل آتش نشانی🚒 در کودکی شغل مورد علاقش بود
یک بار چندتا از ماشین هاش آتیش🔥 زد
نتونست خاموش کنه ماشین ها سوختن 😊😊
خانواده میردوستی زمانی که سیدمحمدحسین ۷سالشون بوده از شاهرود به تهران مهاجرت میکنن
و مابقی عمرگوهربار شهید بزرگوار در تهران گذشت
#شهیدمیردوستی_و_عبادت
سیدمحمدحسین میردوستی در خانواده مذهبی و شهید پرور متولد شده بود
عمو،دایی و شوعرعمه محمد حسین در طول دوران جنگ تحمیلی ایران _عراق شهید شده بودند
#شهیدسیدمجتبی_میردوستی (عموی سیدمحمدحسین)
#شهید_علی_اصغر_میرشاهی (دایی سیدمحمدحسین)
پس باعث تعجب نبود که قبل از دوران تکلیف واجبات و مستحبات انجام دهد
#خاطره_ای_نقل_از_مادر_شهید
اقا سید محمدحسین دوران دبستان همراه خواهرش وضو میگرفتن با پدرش نماز میخوندن بعد از نماز نوبت زیارت عاشورا بود سر خوندن زیارت عاشورا خواهروبرادر دعواشون میشد که کی اول دعا بخونه می گفتن اول دعا اسونتره اخر دعا رو به پدرشون می سپردن وقتی بزرگتر شد یه روز بهش گفتم محمد حسین این همه دعا حالا چرا فقط زیارت عاشورا در جوابم گفت مامان هر کی زیارت عاشورا زیاد بخونه شهید میشه با توسل به زیارت عاشورا به ارزوش رسید
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_چهارم
#شهدا_راه_نجات
#شهیدمیردوستی_و_فعالیتهای_مذهبی
#نقل_از_دوست_شهید_آقای_محمدامین_ رحیمی
سال ۸۸ من بسیج مسجدالقران
(خیابان پیروزی بلوار ابوذر خیابان شهید ده حقی چهارراه دانشگاه بلوار شاهد پایگاه ۱۸ القرآن) بودم در زمان اوج فتنه ها
آقاسید هم به تازگی عضو پایگاه شده بودن
آن شب قرار بود من و آقاسید باهم برای نگهبانی بمانیم
تازه هیجده سالشان بود اما مشخص بود بصیرت بالایی دارن
جوان ساکت اما خنده رویی بود
تا نیمه های شب هردو ساکت بودیم تا اینکه من پیش قدم صحبت شدم
آن صحبت آغاز دوستی شد که من امروز به او میبالم
همیشه شوخی میکرد
سال ۹۰که از محله رفتن ازایشان بی خبر شدم تا سال ۹۴ دو روزبعد ازعاشورا برای نماز به مسجد رفتم بنری دیدم روش عکس آقاسید زده شده است
و زیرش نوشته شده #شهیدمدافع_حرم_سیدمحمد_حسین_میردوستی
خیلی ناراحت شدم باورم نمیشد رفیقم دیگر حضور مادی ندارد
تو مراسم وداع ازش خواستم درحقم دعا کنند
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💕💝💕💝💕💝💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_پنجم
#شهدا_راه_نجات
#شهیدمیردوستی
#ورود_به_سپاه
سید محمد حسین بسیار فعال و پر تکاپو بود و در سال 90 به عضویت بسیج ویژه صابرین در آمد. او در کنار آموزشهای نظامی آموزش پزشکیاری هم دیده بود و مطالعات آزاد در این زمینه داشت.
#ازدواج
شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی در سال 90 با دخترعموی خود راضیه سادات میردوستی ازدواج (عقد) میکنند
ثمره ی این ازدواج محمدیاسا یک ساله است
#زندگی_زناشویی
#مستند_ملازمان_حرم
آقاسیدمحمدحسین از من ده سال کوچیکتر بودن
اما آنقدر درک بالایی داشتن که این اختلاف سن کاملا پوشیده بود
یه بار خیلی وقت بود آقاسید را ندیده بودم
شدیدا دلتنگش بودم
وقتی از ماموریت برگشت بهش گلایه کردم 🙈🙈😂😂
فردای اونروز بهم گفت که برو تو اتاق بیرون هم نیا
ناهار🍚 گذاشته بودن 🍴
منو صداکردن
دیدم گوشه سفره غذامون یه ❤️ کوچولو با 🌹 گوشه سفره درست کرده بودن
بعداز شهادتش هربار که به دیدنش میام
به تلافی اون قلب، قلبی روی مزارش درست میکنم
#اهدای_عضو
#شهیدمیردوستی
همیشه میگفت آرزویم هست شهید بشوم
اما اگر لایق شهادت نبودم طوری بشود که با مرگ مغری باشد تا اعضای بدنم اهدا بشود
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💕💝💕💝💕💝💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662