📚#حکایت_نخندیدن_بهلول
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ
نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی کوتاه؛
نبش قبر مادرم❤️
💧چند روز پیش مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود ، بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم.
فردای آن روز نزد یکی از بزرگان روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند:
آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟
گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
حضرت رسول اکرم (ﷺ) میفرمایند:
یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زینت میکنند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕌💖🍃
📛حوادث
حوادث:خودکشی دختر بعد از تجاوز ۴جوان در میهمانی شبانه تهران
گردآوری : گروه حوادث سایت پارسی لاگ: یکدفعه احساس کردم بدنم بیحس شد. اصلا متوجه نبودم چه اتفاقی افتادهاست. وقتی به حالت عادی برگشتم، فهمیدم چهار پسرجوانی که در آن میهمانی بودند من را مورد آزار قرار دادهاند. تحقیقات ماموران پلیس در مورد مرگ مشکوک دختری که موردتعرض چند جوان ثروتمند قرار گرفتهبود در حالی در دستورکار قرار دارد که خانواده وی مدعی هستند این دختر خودکشی کردهاست. دختر جوانی سههفته پیش به همراه مادرش به پلیس تهران مراجعه کرد و گفت توسط چهار جوان مورد آزار جنسی قرار گرفتهاست. این دختر 20ساله به پلیس گفت: شب گذشته در باشگاه ورزشی با چنددختر آشنا شدم که مدتی بود آنها را در باشگاه میدیدم. آنها به من گفتند در خانهشان میهمانی دارند و از من هم دعوت کردند در این میهمانی شرکت کنم. بعد از باشگاه به خانه آمدم و لباسهایم را پوشیدم و به آدرسی که داشتم رفتم. خانه بزرگی در بالای شهر تهران بود و میهمانان زیادی حضور داشتند. چندین پسر هم در آن میهمانی بودند. آنها به من نوشیدنی تعارف کردند و من برداشتم. یکدفعه احساس کردم بدنم بیحس شد. اصلا متوجه نبودم چه اتفاقی افتادهاست. وقتی به حالت عادی برگشتم، فهمیدم چهار پسرجوانی که در آن میهمانی بودند من را مورد آزار قرار دادهاند. خیلی حال بدی داشتم و حتی نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، وقتی اعتراض کردم که چرا اینکار را با من کردند و تهدید کردم شکایت میکنم، مسخرهام کردند و گفتند خانوادههایی ثروتمند دارند و من هیچکاری نمیتوانم انجام بدهم. دختر جوان به پزشکیقانونی منتقل شد تا در مورد ادعای تجاوز مورد معاینه قرار گیرد. همچنین ماموران موظف شدند متهمان را شناسایی و بازداشت کنند. بعد از اینکه پزشکیقانونی نظر خود را اعلام کرد، پرونده با توجه به مطرح شدن ادعای تجاوز به شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. هیات قضات این شعبه به ریاست قاضی باقری تشکیل جلسه دادند تا پرونده را مورد بررسی قرار دهند. آنها با بررسی نظریه پزشکیقانونی متوجه شدند ادعای دخترجوان مبنی بر تجاوز، موردتایید قرارگرفته است. وقتی دستور بازداشت چهار مرد جوان و دخترانی که شاکی را اغفال کردهبودند، صادر شد پلیس به محل رفت و تحقیقات خود را آغاز کرد. ماموران متوجه شدند جوانانی که در خانه ویلایی بالای شهر تهران جمع شده بودند، همگی از خانوادههای بسیار ثروتمند تهرانی بودند که آن خانه را با مبلغ بسیارگزافی اجاره کرده و تاکنون چندین پارتی در آنجا برگزار کردهاند. ماموران موفق شدند سهنفر از چهارمرد جوان را بازداشت کنند اما باوجود صدور حکم بازداشت، سه دختر و یک پسر جوان دیگر آنها توانستند متواری شوند. وقتی سهمرد جوان از سوی شعبه 78 مورد بازجویی قرارگرفتند مدعی شدند دختر شاکی خودش به برقراری رابطه با آنها تمایل داشت. یکی از این پسران گفت: ما به او پیشنهاد دادیم و او هم قبول کرد. این دختر، معتاد به انواع مواد مخدر است و آن روز هم مقدار زیادی مواد استفاده کردهبود و در حالیکه نشئه بود با ما رابطه برقرار کرد اما حالا که متوجه شده خانوادهای ثروتمند داریم، قصد دارد با این شکایت از ما پول بگیرد. دختر جوان این ادعا را رد کرد و گفت حاضر است آزمایش بدهد تا ثابت شود اعتیاد ندارد. به این ترتیب یکبار دیگر این دختر به پزشکی قانونی انتقال یافت و نتایج آزمایشها نشان داد او معتاد نیست و گفتههای سهمرد جوان کذب است. نتیجه این نظریه به شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده و دستور ویژه برای بازداشت متهمان فراری از سوی این شعبه صادر شدهبود که مادر مقتول به قضات شعبه 78 خبر داد دخترش خودکشی کرده و پرونده در دادسرای جنایی تهران در حال رسیدگی است. در حالیکه پرونده تجاوز به دختر جوان در دادگاه کیفری استان تهران رسیدگی میشود، پرونده مرگ مشکوک این دختر نیز در اداره آگاهی تهران در حال بررسی است. زمانی که مادر این دختر به پلیس خبر داد که دخترش خودکشی کرده، یکهفته از شکایت او مبنی بر تجاوز میگذشت. این زن به ماموران گفت دخترش خود را از پشتبام خانه به پایین پرت کردهاست. او گفت: از وقتی دخترم موردتجاوز قرارگرفت وضعیت روحی خوبی نداشت و گفتههای تحقیرآمیز این پسران هم به شدت وضعیت او را به هم ریخت؛ البته من و پدرش فکر نمیکردیم او خودکشی کند، شب حادثه تصور میکردیم در اتاقش است که صدایی مهیب را شنیدیم. بیرون رفتیم و متوجه شدیم دخترم خودش را از پشتبام به حیاط پرت کردهاست. پلیس با توجه به شکایت قبلی دخترجوان تحقیقات ویژهای را درخصوص مرگ مشکوک او آغاز کرده و پرونده تجاوز نیز همچنان در شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران در حال رسیدگی است. منبع: شرق
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_ششم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی علی°°
ساعت ۷از خونه خارج شدیم
یه دست گل خوشگل خریدم
باکمی تاخیر ۷:۴۵ رسیدیم
زهراخانم با ما اومدن
زنگ زدیم پدر و مادر زینب خانم به احترامون دم درب ورودی بودن
سلام علیک کردیم
رفتیم داخل نشستیم
شروع کردن از توافق نامه هسته ای، اشتون و....
تا مادر گفتن : حاج خانم نمیگید این عروس خانم چای بیارن
منیره خانم : زینب جان مادر چای بیار
زینب خانم چای آوردن اول به طرف بزرگترها گرفتن
بعد طرف من
روم نشد سرم بیارم بالا
یه چند دقیقه که گذشت
مادر گفت :حاج آقا اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفهاشونو بزنن
حاج آقا:بله بفرمایید
زینب جان دخترم علی آقا را راهنمایی کن
با زینب خانم وارد اتاق شدیم
ده دقیقه سکوت کامل بود
-زینب خانم نمیخاید حرفی بزنید
زینب :علی آقا چرامن؟ با ماجرای این عکس...
-تو جریان عکس شما فقط غفلت کردی
علاقه منم مال امروز و دیروز نیست
از پارسال نمایشگاه دفاع مقدس شروع شد
با محجبه شدنتون عالی تر شد
الانم اگه شما لایقم بدونید
قول میدم خوشبختتون کنم
بیست دقیقه بعد از اتاق خارج شدیم
مادر:دهنمون شیرین کنیم ؟
زینب :هرچی پدر بگن
زهرا:خب پس مبارکه
مادر:حاج آقا با اجازتون یه خطبه محرمیت بخونیم تا بچه ها پی کارای عقد باشن
صیغه محرمیت که خوندن 💍انگشتر نشان دستش کردم
دست هردومون حرارت دستمون🔥آتیش بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_هفت
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۹:۳۰-۱۰ از خونه زینب جان اینا رفتیم
ساعت ده و ربع به اون به پسره الدنگ پیام دادم 😡😡
ببین آقا من همسر خانم محمدی ام فردا ساعت ۵همون کافی شاپ باش
راس ۵ تو کافی شاپ آماده بودم
یه پسر که شبیه همه چیز بود الا مرد
جلوم نشست با حالت مسخره ای گفت :سلام اخوی 😂😂
زینب با چند نفره همزمان 😂😂😂
دستمو کوبیدم رو میز گفتم ببین آقای بظاهر مرد
اگه با همکارام نیومدم دم در خونتون به فکر آبروت بودم
یقه اش رو گرفتم تو دستم گفتم پس بفهم و عکس خانم منو حذف کن
به اسم حضرت زهرا(س)بفهمم هرجای عالم پات چپ گذاشتی
گردنت قلم میکنم
فهمیدی حیوان کثیف 😡😡😡
پسره رنگ رخش پرید
با ترس لرز عکسو پاک کرد
اومد پاشه بره گفتم فهمیدی که حق نداری برای هیچ دختری دردسر درست کنی
حالاهم برو تا نکشتمت
بی غیرت
الحمدالله حل شد خیالم راحت بود دیگه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸🌸🌸🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_هشت
#شهدا_راه_نجات
شماره زینب گرفتم
-الو سلام خوب هستید؟
زینب : الو سلام ممنون
رفت رو سکوت
خوبه حالا بهم محرمیم 😖😖
- زینب خانم
زینب : بله
-میشه حاضر بشید بیام دنبالتون بریم نورالشهدا
زینب :بله
-پس من نیم ساعت دیگه دم درتونم
زینب : باشه
خداحافظ
وای خدا همش یه کلمه ای جوابمو میده
سوار ماشینم شد شماره زهراخانم گرفتم
-سلام دخترعمو
زهرا : سلام پسرعمو بفرمایید
-زهراخانم شرمنده میخاستم گل مورد علاقه زینب جان بپرسم
زهرا: هههه
گل نرگس
-ممنونم
یاعلی
یه دست گل بزرگ گل نرگس خریدم
رسیدم دم خونشون
گلا را گذاشتم صندلی پشت
وقتی از درخونه اومد بیرون
به احترامش پیاده شدم
سلام کردیم سوارشد
-خوب هستید ؟
زینب :بله
تو دلم گفتم خیلیم ممنون خانم
ازپشت دست گل گذاشتم تو چادرش 😝😝
یهو گفت :وای گل نرگس 🌼🌼
بعدگفت از کجا میدونستید
-تقلب کردم
رسیدیم مزار با فاصله کنارم راه میومد
یهو گفتم: زینب خانم محرمیم بخدا یه ذره بیا اینورتر
گناه نداره تازه ثواب هم میکنی😄
سرخ شد
رفتیم کنار مزارشهدای گمنام نشستیم دستش گذاشت رو مزار
منم سوء استفاده کردم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم فردا صبح خانمم حاضر باش بریم محضر و آزمایشگاه
لپهاش سرخ بود آروم گفت :چشم علی آقا
-چشمت منور ب صحن سرای حضرت عباس
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈🌈
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_نهم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی زینب°°
شب ساعت ۲۳بود که علی آقا منو رسوند خونه
قرار شد فردا صبح بریم آزمایش
علی خیلی مرده
صبح ساعت ۹
یه روسری بلند کرم با گلای صورتی
مانتو کرم بلند و شلوار کرم پوشیدم
مامانا نیومدن
ماهم زهرا را بردیم
زهراهم تو راه هی میگفت : وجدانا منو برای چی میبرید آخه
منوپدم عایا الان؟
علی آقا: آجی خانم غر نزن
رفتیم آزمایش
خاک تو سرم علی آقا کم خونی داره 😱😱😱
گفت اگه منم کم خونی داشته باشم باید چهل روز دیگه عقد کنیم
علی هی راه میرفت
موهاش چنگ میزد
زهرا: علی آقا دو دقیقه آروم شو
بذار ببینیم چی میشه
خداروشکر ساعت ۶معلوم شد من کم خونی ندارم
-علی آقا
علی:جانم
بانو چی شد سکوت کردی
-اوووم
میگم
میشه عقد پنج شنبه اذان مغرب تو نورالشهدا باشه
علی : خیلی هم عالیه
پس خانمم کاراتو با مائده و زهرا خانم انجام بده
اینم کارت رمزشم ۱۳۷۴
هرچی نیاز داشتی بخر
از فرداش منو مائده زهرا رفتیم دنبال خرید
سه تا چفیه لبنانی سبز و سفید خریدم
هفت تا سبد خریدیم
هفت تا سربند کلنا عباسک یا زینب
زهرا گفت سبدها من پرمیکنم
ما شدیدا مشغول بودیم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈🌈🌈🌈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود
#شهدا_راه_نجات
پنجشنبه خیلی سریع رسید
با یه حاج آقا هماهنگ کردیم برای قرائت خطبه عقد
ساعت ۲بعدازظهر به سمت نورالشهدا حرکت کردیم
وسط هشت مزار چفیه ها انداختیم
۱۱۴کارت پستال با متن برای خوشبختیمون ۱۱۴ صلوات به مهدی زهرا تقدیم کنید
۱۱۴تا کارت پستال تو یکی از سبدها بود
تو یه سبد دیگه آجیل مشکل گشا توشم یه کاغذ که وقتی گناه میکنیم نگیم جوانیم به جوانی علی اکبر حسین بر میخورد
سبد آخرم قرآن های کوچک تو تور
ساعت ۸:۳۰ حاج آقا قراربود بیان
چادرم عوض کردم
با علی چهار زانو کنار شهدا نشستیم
تورم یه طرفش زهرا یه طرفش مائده گرفت
قندها هم فاطمه داشت میسایید
باراول ودوم سکوت کردم بارسوم با گفتن بله
صدای صلوات فضای نورالشهدا را برداشت
با علی بسته های داخل سبدها پخش کردیم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🏵🏵🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت231 رمان یاسمین مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفت
#پارت232 رمان یاسمین
#آخرین پارت
همونطور كه خودش يه روز به من گفت ، اين پول بهش وفا نكرد
. دلم از اين مي سوزه كه با تمام ثروتم ، نتونستم كوچكترين كمكي بهش بكنم
! اونقدر بلند نظر بود كه هيچ كمكي رو ازم قبول نمي كرد هيچ ، چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي به من و فريبا هم كمك كرد
. بعد از بهزاد مرد تو زندگيم نديدم
. بهرام كثافت هم بي تقاص نموند
گويا يه شب ، حدود ساعت يازده ، يه جووني مي ره در خونه شون و وقتي اون كثافت مي ره دم در ، مادرش مي بينه نيم ساعت
. شده و برنگشته
! بعد معلوم مي شه كه اون جوون بهرام رو خفه كرده و كشته و انتقام خودش رو گرفته ! يعني انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته
. مي گفتن احتماالً دزدي چيزي بوده ! اما عجيب اينكه هيچي ندزديده ! شايد هول شده ! اينا رو ژاله برام تعريف كرد
. حاال كه ديگه هيچكدوم از اينها فرقي نمي كنه . اصل كار ، خودش بود كه مفت رفت
تو زنده بودنش كه نتونستم براش كاري بكنم . بعد از بهزاد تمام پولي رو كه براي من گذاشته بود ، به كسايي دادم كه اگه خود
. بهزاد هم زنده بود همين كار رو مي كرد
!به جوون هايي دادم كه عاشق ن و مثل بهزاد فقير
نمي دونم بقيه در مورد بهزاد چي فكر مي كنن . شايد بگن ديوانه بود .اما اگه بهزاد رو مي شناختن ، اين فكر رو نمي كردن . اون
. اگه سرش مي رفت ، عهدش پابرجا بود
.امروز ساعت 0 بعدازظهر اومدم اينجا و الان نزديك 00 نصفه شبه
.بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته كه بدون بهزاد تو اين اتاق باشم
. به هيچ چيزش دست نزدم . درست موقعي يه كه بهزاد تركش كرد
. هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده
! همه چيز سر جاشه غير از خودش
ياد روزي افتادم كه تازه رفته بوديم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مريض شدم و اومد بيمارستان
ديدنم و وقتي فهميد كه كليه هاي من از كار افتاده و گروه خوني مون با هم يكي يه ، كليه ش رو بدون هيچ چشم داشتي به من داد
.
. ياد روزهايي مي افتم كه دوتايي با هم سر كلاس بوديم
. ياد روزگاري كه دو تايي تو اين اتاق مي نشستيم و با هم حرف مي زديم و درد دل مي كرديم
. اي كاش حاال اينجا بود . دلم نيم تونه اين غم رو تحمل كنه . كاش اينجا بود و براش از غم خودش حرف مي زدم و سبك مي شدم
. زندگي سختي رو گذروند طفل معصوم
! بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صداي فرنوش كه تو اتاق پيچيد . احساس كردم كه بهزاد اومد تو اتاق
. مثل هميشه آروم و ساكت
.يه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش
پايان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_سیـزدهـم ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_چـــهاردهــم
✍دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان بود می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم تا اینکه خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و داغون شدم از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید مدام این فکر توی سرم تکرار می شد محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه دست من نیست بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم چه با اجازه، چه بی اجازه چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم دو روز بیشتر وقت نداری
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار
دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟
همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم اومدم برم بیرون که ادامه داد
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن یا از بیخ دلشون سیاه بوده یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن باور کردن این مسیر درسته مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت منتظر جوابم نشد بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼