👈 ﺗﻘﺪﯾﻢ به زنان و دختران نجیب
و پاکدامن شایسته ایران زمین ♥️
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﺎﺯ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮد
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺳﺠﻮﺩ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﺁﺳﻮﺩگی
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﭘﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﺪﯾﻪ ﯼ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺪﻡ ﻭ ﯾﮏ ﻫﻢ ﺻﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﺴﺘﯽ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺎﯾﻨﺪﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻟﻄﯿﻒ؛ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺎﺷﻘﯽ؛ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺎﻃﻔﻪ؛ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﻌﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺻﻔﺎ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺭﺍﺯ؛ ﻣﺤﺮﻡ؛ ﯾﮏ ﺭﻓﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﺎﺭ ﯾﮑﺪﻝ؛ ﯾﮏ ﺷﻔﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺮﺩ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺪﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺭﺩ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺣﺲ ﺧﻮﺵ؛ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺐ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻮﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﺮ ﻧﺼﯿﺐ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﺎﻏﻬﺎﯼ ﺁﺭﺯﻭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺟﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﻔﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﯾﺎﺭ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﻧﻮﺭﻫﺎ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﻐﻤﻪ ﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺳﺎﺯ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺟﺎﻥ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﺮﻫﻢ ﻫﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻰ
پیشاپیش میلاد مادر خوبیها بانوی دو عالم حضرت زهرای مرضیه (س) و روز بزرگداشت مقام مادر و زن را به همه مادران و زنان و دختران سرزمینم تبریک عرض میکنم 🌹🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار ✨
💖 حکایت اول:
🌷از کاسبی پرسیدند:
🌷چگونه در این کوچه پرت و بی عابر
🌷کسب روزی میکنی؟
🌷گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا
🌷در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!!
🌷چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
💚حکایت دوم:
🌼پسری با اخلاق و نیک سیرت،
🌼اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
🌼پدر دختر گفت:
🌼تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد،
🌼پس من به تو دختر نمیدهم...!!
🌼پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری
🌼همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج
🌼موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
🌼ان شاءالله خدا او را هدایت میکند...!
🌼دختر گفت:
🌼پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند،
🌼با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
❤️حکایت سوم:
🌸از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیدهای؟
🌸گفت: آری...
🌸مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
🌸یکی را شب برایم ذبح کرد...
🌸از طعم جگرش تعریف کردم... صبح فردا
🌸جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
🌸گفتند: تو چه کردی؟
🌸گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
🌸گفتند: پس تو بخشنده تری...!
🌸گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
🌸اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
💜حکایت چهارم:
🌺عارفی راگفتند:
🌺خداوند را چگونه میبینی؟!
🌺گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد
🌺اما دستم را میگیرد....
✨✨🌹
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_یکم
#حق_الناس
روای علی
دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت
ما تیم پاکسازی منطقه هستیم
هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده
موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه
و بعدا منفجربشه
برای همین جانبازای ما خیلی بیشتر بودن
دیروز فرمانده میگفت
تا یه سال دیگه ان شالله کل سوریه پس میگریم
دیشب به این فکر میکردم داداش رو ببینم و حال یسناخانم و فوت محمد بگم
یاد دو سال پیش افتادم
اون موقعه یسنا تازه ۱۵سالش شده بود
قشنگ یادمه اون موقعه تو خونه ما حرف ازدواج بود
مادر خودش فاطمه برای من درنظر گرفت الحمدالله عالی هم هست
تازه فاطمه نشون کرده بودیم
مادر به مرتضی گفت
علی میگه تا مرتضی زن نگیره من زنمو عقد نمیکنم
داداش گفت:من قصد ازدواج ندارم
مادر:عزیزدل مادر ازکی خوشت میاد
که شرم و حیات مانع است
داداش :مادر برام برو با یسناخانم حرف بزن
فرداشبش رفتیم خونه یسنا اینا
یسنا قبل از هر حرفی گفت میخوام با آقا مرتضی حرف بزنم
نمیدونم یسنا به مرتضی چی گفت
اما بعد از اون خواستگاری
مرتضی خودش کشت تا از سپاه ماموریت خارج کشور بگیره
نام نویسنده :بانو....ش
ادامه دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_دوم
#حق_الناس
روای مرتضی
منطقه حمص
درگیری ما با داعش بالا گرفته
تلفات ما بالا رفته بود
شنیده بودم بچه ها اومدن برای پاکسازی
دیروز که با مادر حرف میزدم میگفت علی هم برای پاکسازی اومده
خداکنه منطقه ما هم بیان
دلم برای برادرم تنگ شده
سه هفته است منطقه حمص هستیم
منطقه نیمه دردست
بچه ها میگفتن امشب بچه های پاک سازی بهمون تزریق میشن برای جنگ
ساعت ۸:۳۰ بود بچه ها رسیدن علی رو بین بچه های اعزامی دیدم
فرمانده داد زد
یاعلی بچه ها وقت برای دیدن زیاده
فعلا بریم سراغ خولی و حرمله
یکی از بچه ها گفت ان شالله میزنیم گردن دشمن عمه سادات رو میشکنیم💪💪💪همه یک صداویکدست فریاد یاحیدر سردادن
۱۲ساعت بکوب جنگیدن
داعش به عقب زد
عقب نشینی شیرین که شیرینیش مثل عسل بود
بعد از ۱۲ساعت قرار براین شد
به گروهای ۱۰نفره تقسیم بشیم
و بزنیم به دل دشمن
گرفتن حمص و حلب همزمانـ
یعنی فلج کردن کامل دشمن
بعد از نیم ساعت
با ذکر یا أمیرالمومنین مددی
به دل دشمن زدیم
نام نویسنده :بانو.....ش
ادامه دارد📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_سوم
#حق_الناس
دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید
با علی جان حرف میزدیم
-علی جان قدم نو رسیده مبارک
علی:داداش دیگه نورسیده نیست
ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه
و منتظر عمو
-علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ
علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده
شما بیخبری
-چی ؟
علی:شوهر یسنا فوت کرده
یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه
داداش به کمکت احتیاج داره
-شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟
علی:شما از کجا میدونی
-یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش
منم دنبال ماموریت خارجی افتادم
اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه
حالا چرا فوت کرد؟
علی: تو سرش تومور داشت
داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد
-بذار این دوره تمام بشه
نام نویسنده :بانو.....ش
ادامه دارد📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام خدمت همه بزرگواران
یک توضیح تا اینجا داستان
حق الناس
شخصیتهای اصلی داستان
علی، محمد ، مرتضی
یسنا و فاطمه هستن
سه شخصیت مرد داستان هرسه مدافع حرمن
مرتضی و علی برادرن
و هردو دوست محمد
اما رابطه علی ومحمد در رفاقت مثل برادر است
محمد به علت تومور مغزی فوت
و مرتضی در گذشته خواستگار یسنا
منتظر ادامه داستان باشید
بانو.....ش#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت 23 )
✍آلبوم را ورق میزنم،به عکس نوجوانی ات میرسم،اندام لاغری داری با سیبل های تازه سبز شده و شلوار کردی!روی مبل دراز میشوم و میخندم،سریع آلبوم را جمع میکنی!
_علی بده!جونه.....
نمیگذاری حرفم را کامل کنم،انگشت اشاره ات را به سمتم میگیری.
_بگی جونه سودا وای بحالت!
_تازه داشت خوب میشد!
غر میزنی!
_از دست این مامان جانم!آخه مادر من برای چی این آلبوما رو آوردی دادی دست عیال ما!
مهربان این ها که گفتی مثلا ابراز عصبانیت بود؟!با یاد عکس هایت بیشتر خنده ام میگرد!رویت را برمیگردانی!قهر کردی!به زور جلوی خنده ام را میگیرم،کنارت مینشینم.
_علی جونم!
چیزی نمیگویی!دستی به ته ریشت میکشم!
_خیلی جیگر بودیا!
با جدیت نگاهم میکنی،فدایت بشوم نگاه تند هم بلد نیستی!
_پدرصلواتی،حالا منو مسخره میکنی؟!
_نه آناناسم!
با لحن بانمکی میگویی:هلو،خیار چمبل،گوجه،آناناس!باغ بابام آباد که من نازل شده از بهشتم!یه بارکی بگو درخت بهشتی دیگه!
غش غش میخندم،بهشتی هستی اما نه از نوع درختش!جدی نگاهم میکنی!
_ببخشید!شما عشق منی،تاج سرمی،آقامی،سایه ت رو سر منو دخترمون!
لبخندی روی لب هایت مینشیند!
_ادامه بده بانوجان،داری راه میوفتی!
به شوخی میگویم:چه از خدا خواسته!
دیوار را نگاه میکنی!
لوس میشوم!
_مهربونم دلت میاد با من قهر کنی؟!
_نچ!
صورتم را به سمت صورتت خم میکنم.
_پس چرا نگاهم نمیکنی؟!
به سمتم برمیگردی،با لبخند ملایمی به چشمانم زل میزنی!
_سودا!
_جانه سودا،زندگیه سودا!
_یاد اولین باری که چشم تو چشم شدیم افتادم!
از مرور خاطرات لذت میبرم!
_علی اون موقع انگار به بدنم برق هزار فاز وصل کردن!
_منم قلبم رفت رو ویبره!بدنم سِر شد!شانس آوردی تصادف نکردیم!وارد آن روز میشوم که ناگهان دستی به پهلویم میزنی و از خاطرات بیرون می آیم!از خنده ریسه میروم،نقطه ضعیفم را میدانی!
_وای علی!نه!
با شیطنت میگویی:میخواستی آقای خانممونو اذیت نکنی!یک ربع بدون وقفه قلقلک!
آه از نهادم بلند میشود با این مجازاتت!میخواهی دوباره قلقلک بدهی جیغ میزنم!دستت را روی معده ات میگذاری،نگران میشوم!
_چی شدی علی؟!
_معده م درد گرفت!
_بریم دکتر!
_نه!یه چیزی بخورم خوب میشم!
سریع وارد آشپزخانه میشوم و میوه می آورم،برایت میوه پوست میکنم و در دهانت میگذارم،هربار انگشتم را گاز میگیری!
_انگشتام تیکه تیکه شد،اصلا خودت بخور!
_آی معده م!
مهربان شیطانم!همیشه من بچه بودم این بار تو!تکه ای از میوه مقابل دهانت میگیرم!
_بفرمایید آقای گلم!
با لبخند میخوری و بوسه عمیقی روی انگشتم میزنی!
با محبت میگویم:ناز کن آقا!من که خریدارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت 24)
✍به منو نگاه میکنم،میگویی:آبمیوه و کیک خوبه؟
نگاهت میکنم،با لبخند!
_نه!دیابت میگیریم!
متعجب میگویی:دیابت؟!
_اوهوم!زندگی مون به اندازه کافی شیرین هست،با تو فقط قهوه میچسبه!
با عشق نگاهم میکنی!
_الان چطور خودمو کنترل کنم؟!کم کمش باید پرواز کنم!
با خستگی برای سفر در خاطرات آمدی!میگویی در طول هفته از کار و خستگی هم بمیرم،جمعه روز خانواده است!رسم کردیم هر جمعه به یکدیگر هدیه بدهیم حتی به اندازه بودن در مکان هایی که خاطره داریم!آمدیم به کافی شاپ نزدیک دانشگاهم،با لبخند به فضا نگاه میکنم،یک روزی دونفری سر این میز نشستیم و حالا سه نفره!
بنیتا مشغول بازی با منگوله های پوتین سفیدش است،سفارش دو فنجان قهوه و بستنی میدهی!میگویی:بستنی برای بنیتا!
حواست به دخترمان هم هست!پدری دیگر!
_علی دارم ذوق مرگ میشم،چه زود گذشت!
دستت را زیر چانه ات میگذاری،به چشمانم زل میزنی!
_از من راضی هستی؟وقتی این چندسالو مرور میکنی پشیمون نمیشی؟!
من هم دستم را زیر چانه ام میگذارم،با هم لبخند عمیقی میزنیم،دفعه اولی که به اینجا آمدیم همین ژست را گرفتیم!در لفافه میگویی دلت تعریف میخواهد،خب مردی!
_تو خواستگاری گفتی اگه از اخلاقم بگم تعریف از خود میشه،اون لحظه گفتم چه اعتماد به نفسی حالا میگم چه حقیقت کامل و کوتاهی گفتی علی!
لبخندت بیشتر میشود.
_جدی؟!
_خیلی بیشتر از جدی مهربونم!
پیشخدمت سفارش ها را می آورد،مشغول بستنی دادن به بنیتا میشوم،همانطور که دستش را زیر چانه اش زده،دهانش را جلو می آورد و به ما نگاه میکند!الحق که ظبط است!با عشق لپش را نوازش میکنم،لبخند دندان نمایی میزند،دوتا دندان درآورده،دلم میرود برایش!دستت روی دستم مینشیند!
_قرار نشد شیرین بانو آقاشو یادش بره!
قاشق را سمت دهانت میگرم،مثل همان روز!همین که میخوری بنیتا جیغ میکشد!
با تعجب نگاهش میکنیم،با اخم دستم را میکشد!با لحن بانمکی میگویی:دختره حسود!انگار تو عشق خانمم شریک شده من چیزی میگم!
بنیتا محکم بغلم میکند،با زبان عسلی اش "ماما" ی مظلومانه ای میگوید!دستان تپلش را میبوسم،حتی این دعوای زیبا شیرین است!
با لحن بچگانه میگویم:باباعلی خو مثل ماما رو تو حسودم!
رو به بنیتا میگویی:حسود باش!چون همیشه اول مهربانو بعد بچه هامون!
قلبم می ایستد،مگر پدر نباید اول دخترش را دوست بدارد؟! و آن لفظ بچه هامون؟!نگران قلبم نیستی بی انصاف؟!من هم بلدم پس بگیر!
_علی!
نگاهم میکنی.
_جانه دلم!
_امشب بریم خونه بابا؟!دلم میخواد سه نفری کنار گلای شمعدونی بشینیم!
هاج و واج نگاهم میکنی!
_سودا!دیگه نمیتونم!از این مجنون تر میخوای؟!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه تون شاد
روز ولادت حضرت زهرا
روز زن 🎁🌷
روز مادر
روز شادی و خوشی
روز عید مبارک 🎉🍃
امروز برای تک تک دوستانم
آرزوی بهترین هارا دارم
خانم ها روزتون مبارک💝
آقایون روزخانم هاتون مبارک 💝
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
http://goo.gl/TYo8b8
اینم کادوی #مدیر_کانال🎁
به همه ی خانم های گل کانال 🌹❤️
روی لینک بالاضربه بزنید❤️
#کانال_حضرت_زهرا_س🌺👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a