#پارت چهل و هشت🌹🌹🌹#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹-اینجور فایده نداره نمی تونم بشینم و تورو از دست بدم. تو حق منی لعنتی می فهمی.
نگران از روی صندلی بلند شدم و اتاق را دور زدم.
- سام می خوای چکار کنی؟
دارم میام اونجا.
فریادی زد که بند دلم را پاره کرد.
- لامصب تو حق منی اگر بابات راضی نشد می دزدمت راز.
موهای بلندم را که باز گذاشته بودم رو یک طرف شانه ام انداختم، ته دلم خالی شد. با صدای لرزان گفتم:
- یام آروم باش تورو خدا، داری رانندگی می کنی ؟ آره؟
- نگران من نباش یا امشب می میرم یا امشب تو مال من میشی.
اصلا نمی غهمیدم منظورش چیست. تماس قطع شد. بی تاب اتاق را دور زدم دستم جلوی دهانم بود. سام به سیم آخر زده بوده و من قادر به انجام کاری نبودم. هر چقدر زنگ زدم پاسخ گو نبود. گیج و ناتوان بودم باید چکار می کردم. بی معطلی از اتاق خارج شدم و از جلوی دیدگان پیدر و مادر به سمت اتاق سام دویدم در نزده دستگیره ی در را پایین زدم و وارد شدم.
رامین در اتاقش مشغلول دیدن فیلم های اکشن و مخصوص به خودش بود. بالشتی زیر کتفش گذاشته و دراز کشیده بود. با دیدن من سریع نشست:
- راز چیه چی شده چرا آشفته ای؟
به گریه افتادم جلویش زانو زدم و دستش را گرفتم؛
- داداش داداش تورو خدا.
هق هق کردم، دستم را فشوردو متعجب پرسید.
- راز حرف بزن.
هق هق می زدم، گفتم:
- سام...سام داره میاد اینجا.
خیلی عادی گفت:
- خوب بیاد.
سرم را به طرفین تکان دادم.
- خیلی حالش بد بود خیلی می ترسم کاری دست خودش بده.
رامین متوجه اوضاع شد. سعی بر آرام کردن من داشت:
- باشه اینقدر بی تابی نکن الان بعش زنگ می زنم.
گوشیش را بر داشت و تماس گرفت ولی سام جواب نمی داد. نگران بودم با حال بدش رانندگی می کنند. نکند اتفاق بدی بی افتد!
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.#پارت چهل و نه 🌹🌹🌹
#جدال ـ عشق و غیرت🌹🌹🌹
پدر با خشمی که سورتش را برافروخته کرده بود وارد شد، با قدم های بلند خودش را به من رساند، از ترس عقب عقب رفتم، یک قدمی من ایستاد و فریاد زد:
- دختره ی چشم سفید بگو چه
رابطه ای با اون داشتی؟
چشمان گشاد شد و عقب رفتم، بریده بریده گفتم:
- هی... هیچ...هیچی، من خبر نداشتم...
باپشت دستی که به صورتم زد دهانم قفل شد. دلم می لرزید، پدر آدمی نبود که دست روی من بلند کند، عقب عقب رفتم، برادرم نبود که باز از من دفاع کند و در غیابش یک دل سیر کت خوردم، حتی مادر هم حریف پدر نشد، گوشه ای نشستم و فین فین کردم، خدایا چرا با دل من بخت این چنین می کنند؟ قطرات درشت اشک از گونه هایم می چکید،موهایم به آشفته شده بود، پدر غرید:
- اگر هیچی از کجا می دونه هنوز خواستگارت خونه نیامده؟
زانو هایم را بغل کرده هق هق می کردم، بدنم می لرزید،قدرت تکلم نداشتم، خم شدو محکم به شانه ام زد و فریاد زد:
- حرف بزن، بگو ببینم با چه حقی گفت تو حق اونی هان؟
بیچاره و تنها بودم، ماد بازویش را گفت و گفت:
- حاجی ولش کن بسشه غلط کرده.
پدر روبه مادر با هشم گفت:
پس غلطی در بیت بوده! نگاه تندش را به من دو خت و غرید؟
- آره؟
سرم را به شدت تکان دادم و هق هق کردم، خدا داداشم و برسون، این صدای قلب لرزانم بود، خون جلوی چشم پدر را گرفته بود، حالا فهمیدم غیرت رامین به پدر کشیده شده بود.
به سختی زبان گشودم:
- نه بابا من کاری نکردم، نمی دونم از چی حرف می زد.
غرید
- راز بفهمم خبری بوده می کشمت، اینو تو گوشت فرو کن تو زن کمیلی نه کسی دیگه.
دستش را بلند کرد که دوباره بر بدنم فرود بیاد که مچ دستش توسط رامین در هوا گرفته شده، رامین با رنگ برجسته ی گردنش غرید،
- نکن بابا، نکن چی از جونش می خوای این بیچاره چه تقصیری داره آخه؟
پدر رامین را به عقب هول داد و سیلی محکمی به صورتش زد، توی صورتش غرید:
- برو کلاه غیرتت رو بالا بنداز یه دونه خواهر داشتی نتونستی حفظش کنی.
چشمان رامین به رنگ خون شد، باصدای بلند رخ در رخ پدر گفت:
- زدی حاجی؟ فدای ناز شستت، زدی حاجی؟ نوش جونم ولی بدون دخترت مثل برگ گل پاکه، عاشق شدن که گناه نیست، مطمئن باش اگر می فهمیدم خطایی کرده خودم کار هر دوشون رو می ساختم،
جای انگشتان پدر روی صورتش خود نمایی می کرد، درد حودم را فراموش کردم با این وجود خم به ابرو نیاورد، حتی دست جای سیلی نگذاشت، به سمتم آمد و روی زانو نشست سرم را به آغوش کشید و رو به مادر گفت:
- خوبه معنی مادر بودنم فهمیدیم، مگه هودت ضعیفه نیستی؟
چرا اجازه دادی حاجی بزنتش؟
ماشاالله حاجی دست رو ضعیفه بلند کردنم بلد بودی و نا تدونستیم!
سرم را به سبنه فشرد و موهای آشفته ام را مرتب و نوازش کرد و بوسه ای بر سرم زدم، دستم را دو کمر تنها حامی زندگیم، برادرم خلقه کردم، تپش های قلبش تند بود، زار زار اشک ریختم. مادر و پدر سکوت کرده بودند. رامبن نجوا کرد آماده شو بریم.
بدنم به شدت تکان می خورد و هق می زدم.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گلها تقدیم همه شما خوبان کانال
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ازدست ندید خودم عضو هستم👆👆🌷
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
#پارت پنجاه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
پدر کنارمان ایستادو فریاد زد
- کجا بری مگه این خونه صاحب نداره؟
رامین از من جدا شد و ایستاد:
- این خونه صاحب داره، ولی صاحب این خونه دیگه قلب نداره.
مچ دستم را گرفت و بلندم کرد، با مهربانی گفت:
- برو آماده شو.
پدر شانه ی رامین را کشید و غرید:
- من صاحب اختیارشم هرچی صلاح بدونم همون میشه.
- رامین جواب داد:
- بله صاحب اختیارید ولی با خودتون فکر مردید چی به روز دخترتون آوردید؟
مادر جلو آمد و روبروی رامین ایستاد،صدایش بلند بود:
- تو دخالت نکن، چرا می خوای توی فامیل ما نافرمان باشیم؟ چرا
می خواید آبروی مارو ببرید؟
صدایش را بلند تر کرد:
- چیه می خوای فردا همه بگن از عهده ی یه دختر بر نیامدن؟
می خواید سکه ی یه پولمون کنید؟
تو دخالت نکن، عقد که کنند مهر پسره به دلش می افته،
رامین پوز خندی زد، دست به کمر سرش را تکان داد:
- هه آره عقد معجزه می کنه.
سپس دستانش را در هوا تکان داد:
- مادر من دلتون رو با این حرفا خوش نکنید، به والا این بدبخت گناه داره.
سر پا با زانوان لرزان نظاره گر دعوایشان بودم، هرچقدر رامین دفاع می کرد، مادر و پدر مقابله می کردند، تنها هدفشون این بود جلوی فامیل خرف گوش کن و فرمان بردار آقا بزرگ
باشند، گویی من و دل و جسم بیچاره ام اصلا مهم نبودیم. رامین خم شد و شالم را که روی زمین افتاده بود برداشت و روی سرم انداخت، باز دستم را گرفت:
مانتو که داری بیا بریم.
پدر جلویش ایستاد و غرید:
- غلط می کنی پاتو از این خونه بیرون بذاری.
دلم نمی خواست بیش از این رامین از نظر پدر و مادر سرکش شود، بتصدای لرزانی در حاای که دستم را از بین دستش بیرون آوردم گفتم:
- داداش بمونیم.
نگاه تندی به من کرد:
- بمونیم چی بشه؟ همش تحقیر بشی؟ کتک بخوری؟ اونم به خاطر کسی که هنوز خبری ازش نیست؟
سرم را تکان دادم و سکوت کردم. لبه ی تخت نشستم، بدنم آنقدر ضعیف و لرزان بود که نای ایستادن نداشتم،
مادر بازوی پدر را گرفت و نگران گفت:
- حاجی بسه صلوات بفرست داری خودتو از بین می بری.
او را همراه خود بیرون برد، پدر همچنان گفت:
- می دونم این دوتا بچه آبرومو می برند.
مادر گفت:
- نگران نباش خواستگارها بیان این آتیش ها هم می خوابه.
رامین به زمین نشست و به دیوار تکیه داد چشمانش را بست و سکوت کرد.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت پنجاه و یک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
در حالی که آتش در درونم فوران می کرد به سختی لبخندی زدم. آهی کشیدم:
ـ سام حالا چی میشه؟ انگار زمین و زمان با ما لج افتادن.
چشمانش را بست و آهی عمیق کشید:
ـ راز دیگه نمی دونم چکار کنم؟
لحظه ای سکوت کرد و با صدای محکمی ادامه داد:
ـ بیا فرار کنیم؟
پوز خندی زدم، از حرفش ناراحت شدم:
ـ سام مگه من مثل بعضی دخترهام که اینو میگی؟ حاضر نیستم آبروی بابا و غیرت داداشم رو فدای خود خواهی خودم کنم.
یک دستش را تکان داد:
ـ باشه باشه تسلیم، حق باتوست این راهش نیست.
شانه ای بالا انداختم، صدای خداحافظی پدر و مادر سام به گوش رسید. با عجله گفتم:
ـ سام دارن خداحافظی می کنند قطع کن برو تو ماشین بشین.
ـ باعجله جواب داد.
ـ باشه فقط عصر بیا بیرون ببینمت فردا راهی تبریزم.
با شنیدن این حرف گویی تمام غم های عالم بر سرم ریخت؛ قلبم تیر کشید؛ در این شرایط رفتنش جز عذاب برایم چیزی نداشت.
خندید:
ـ غمت نباشه عصر بیا همو ببینیم. پیام می دم کجا بیای، غصه نخور دنبال یه کارم اینجا بمونم.
با بغض سرم را تکان دادم.
ـ باشه فعلا برو.
دستش را بلند کرد و سوار ماشین شد، همزمان پدر و مادرش به ماشین نزدیک شدند، بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم. از کنار پنجره کنار آمده و پرده را کشیدم. فقط خدا از حال دلم با خبر بود. پشت میزم نشستم و دفترم دلنوشته ام را باز کردم؛ خودنویسم را به دست گرفتم و با تمام درد هایی که بر قلب بیچاره ام چنگ می زد قلم زدم:
جانان من نرو؛ نرو آرامش قلب خسته ام باش.
مگر می شود بدون تو نفس کشید؟
تو خود آگاهی که بی تو قلبم نمی زند.
می دانم رفتن باز گشتی ندارد.
اشکم بر روی ورق چید و رنگ خودنویس پخش شد. حیرت زده از جمله ای آخر بودم! چطور نوشتم بازگشتی ندارد؟ در حالی که خودم و افکارم را لعنت می فرستادم صدای حرف زدن پدر و مادر به گوشم رسید؛ پدر گفت:
ـ نمی دونم با این بچه چه کنم؟ راز اینقدر سرکش نبود!
رامین جواب داد:
ـ برای اینکه می خواد خوشبخت بشه، تحمیل رو دوست نداره.
مادر گفت:
ـ رامین اگر اینقدر پشتش رو نگیری و شیرش نکنی مثل بچه ی آدم میره سر زندگیش، این همه دختر با اختیار پدرشون رفتن سر زندگیشون خوشبخت هم شدند.
سرم را به چنگ گرفته و اشک هایم را نثار نوشته ام کردم، انگار اشکانم قصد داشتند جمله ی آخرم را پاک کنند، چقدر بی دفاع و مظلوم شده بودم! رامین جواب داد:
ـ مامان من برادرشم و برادر تا جون داره حامی خواهرشه، مطمین باشید لحظه ای پشتش رو خالی نمی کنم.
صدای مادر لحن عصبی به خودش گرفت:
ـ باشه برادرش باش، کمی هم غیرت به خرج بده؛ چرا دیشب اون پسره ی مست و پاتیل آمد خونه نزدیش؟ چرا گذاشتی این همه خواهرت رو صدا کنه؟
رامین با صدای بلندی جواب داد:
ـ مامان دست روی غیرت من نذار اون پسر تقصیری نداشت، حالش خوب نبود در اون لحظه، انتظار داشتی بزنمش؟
پدر به مادر گفت:
ـ خانم جان؛ اون پسر شرایط خوبی نداشت، والا طی این من ازش بی ادبی ندیدم اگر عصبانی بود به خاطر این بود اون همه ی ماجرا رو می دونست من بیشتر از دختر خودم عصبانی شدم نه اون.
بی اراده روی زمین کنار میز تحریرم نشستم، سرم را روی زانوانم گذاشت و اشک ریختم؛ اگر سام را نداشته باشم زندگی چه ارزشی برای من بیچاره دارد؟ اصلا مگر می شود بدون او نفس کشید؟
با صدای ویبره ی گوشیم سرم را بلند کردم، در همان حال خیز برداشتم سمتش که روی تخت بود. گوشی را برداشته و پوشه ی پیام را باز کردم، سام آدرس محل قرار را نوشته بود. باید فکری می کردم و از خانه خارج می شدم، با چنین وضعی زیر زره بین پدر و مادر بودم، با تمام شرمندگیم باید از رامین خواهش می کردم برایم کاری کند، ولی این بی حیایی بود، با استرس بلند شدم و اتاق را دور زدم، هیچ راهی جز رامین نداشتم. دل دل کردم و در نتیجه چند ساعت بعد با شرمساری تمام به اتاقش رفتم؛ روی سینه دراز کشیده و با گوشیش بازی می کرد، نگاهش به من افتاد، در همان حال گفتم:
ـ جانم راز چیزی میخوای؟
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت ـپنجاه ـ دو🌹🌹🌹
#جدال ـ عشق ـ و غیرت🌹🌹🌹
روی زانو کنارش نشستم؛ در حالی که انگشتان دستم را در هم گره کرده بودم مِن مِن کنان گفتم:
ـ داداش... راستش.
ابرویی بالا انداخت؛ با لبخند سرش را تکان داد و منتظر شد.یک آن از کار خودم از این همه حمایت برادرم شرمسار شدم، خوب می دانستم با این کارم غیرتش را جریحه دار می کنم، بر خواستم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
ـ هیچی داداش چیز خاصی نبود.
به سرعت از اتاقش خارج شدم، چطور می توانستم این همه لطف و حمایتش را نادیده گرفته و با پرویی از او بخواهم مرا سر قرار ببرد! از پشت سر صدایم زد:
ـ راز صبر کن چی می خواستی بگی؟
همان طور که به سمت اتاقم می رفتم جواب دادم:
ـ هیچی داداش مهم نبود.
به اتاقم باز گشتم همیشه بیرون رفتنم راحت بود، ولی در چنین شرایطی مطمئن بودم مادر پرسجو خواهد کرد، بی تاب، همچون پرنده ای اسیر که خودش را به در و دیوار قفس مس کوبد، از این سر اتاق به سوی دیگر می رفتم، دلهره ی شدیدی داشتم، تپش های قلبم شدید تر شد. حین راه رفتن پوست لبم را می کندم؛ تا جایی که طعم خون را چشیدم.به ناچار گوشیم را برداشته شماره ی سام را گرفتم. خیلی زود پاسخ داد:
ـ راز کجایی پس.
باصدای تحلیل رفته و غصه دار گفتم:
ـ نمی تونم بیام.
با فریادی که زد چشمم را بستم:
ـ یعنی چی راز؟ من فردا باید برم چطور بدون دیدنت برم؟ دخترز مگه نمی دونی نمی تونم طاقت بیارم.
لب هایم لرزید و بغضم را قوت دادم:
ـ خب چکار کنم؟ نمی تونم بیام بیرون.
باز هم سکوت بینمان حالم شد. به یک باره گفت:
ـ آخه لامصب منم دل دارم چطور نبینمت و برم؟
از صدایش بغض می بارید، کاسه ی چشمم از اشک پر شد، ادامه داد:
ـ راز این نامردیه، به خدا قلبم برات پر می کشه، بد جور دلتنگ میشم. اصلا نمی فهمم چرا اینقدر بی تابتم؛ راز حس بدی دارم!
بغضم ترکید و آرام هق هق کردم.
ـ راز دردت به جونم گریه نکن، خدا منو بکشه که دیر اقدام کردم؛ همش مقصر منِ احمقم.
با نوک انگشتانم به سرعت اشکم را پس زدم:
ـ نگو سام...نگو؛ خدا نکنه... این حرف ها منو می کشه به خدا.
غصه دار، با صدای خش داری گفت:
ـ پس تو بگو چکار کنم عزیز دلم.
روی زمین نشسته و زانویم را با یک دست بغل کردم؛ اشک های بی امان را پس می زدم:
ـ سام اینقدر بی تاب نباش، چند روز میری و بر می گردی.
ـ آره عشقم بر می گردم. فقط نمی دونم حس بدی مدام به قلبم چنگ می زنه.
ته دلم خالی بود و خالی تر شد! انگار دلشوره ی ما دو طرفه بود. گاهی او مرا دلداری می دادو گاهی من او را...خدایا با ما دل ما چه می کنی؟ صدایش تحکم پیدا کرد:
ـ راز پس هوا تاریک شد میام پشت پنجره، می خوام امشب تا صبح از پشت پنجره کنارت باشم.
باشه بیا فقط زود برو فردا می خوای رانندگی کنی باید شب استراحت کنی.
ـ نگران نباش... مطمئن باش دیدن تو رو به خاطر خواب از دست نمی دم... خواب همیشه هست.
غمگین لب را به دندان گرفتم:
ـ یعنی امکان داره من نباشم؟
به سرعت پاسخ داد:
ـ نه نه ...این چه حرفیه؟ منظور این بود می خوام به اندازه ی چند روز یک دل سیر ببینمت.
با همان حال گفتم:
ـ سام من همیشه تورو با خودم در قلبم دارم؛ منتظرتم هیشه.
ـ می دونم رازکم. عشق شیرینم. فعلا کاری نداری؟
ـ سرم را به آرامی و بی حال تکان دادم:
ـ نه... مراقب خودت باش.
ـ هستم خدا حافظ.
تماس قطع شد گوشی را در مشتم فشرم و سرم را روی زانو گذاشتم، آرام آرام اشک ریختم، دلم آرام و قرار نداشت.
دلم، دلم آرام و قرار ندارد از عشقت!
چشم های سوزانم تو را می طلبد.
قلبم با تمام توانشت با هر تپش تو را فریاد می زند.
عشق من... عشق من... سام من.
در خلوت با خودم نجوا می کردم، هنوز سرم روی زانوانم بود... در باز شد، سرم را بلند کردم؛ رامین در یک قدمیم ایستاده بود. کنارم زانو زد و با انگشت شست اشکم را پاک کرد:
ـ چرا اینقدر اشک می ریزی؟
با بغض نگاهش کردم، چه کسی از حال دلم خبر داشت؟! ادامه داد:
ـ نکن راز... می دونی وقتی اینجوری می بینمت چقدر عذاب می شکشم؟ می دونی از اینکه نتونستم کاری برات بکنم چقدر از خودم بیزارم؟
دست مشت شده را روی زانوانش فشرد، کمی جابجا شدم و راحت تر نشستم:
ـ داداش اینجور نگو... خوب می دونم چقدر حمایتم کردی و پشتم بودی، دیگه دارم به قسمت ایمان میارم.
سرش را تکان داد در حالی که بلند می شد سرم را بوسید و گفت:
ـ برو آماده شو می برمت بیرون.
شوکه پرسیدم:
ـ بیرون؟ کجا؟
ایستاد و دستش را داخل جیب شلوار کتان مشکیش کرد، لبخندی زد:
ـ آراه دیگه بیرون... مگه نمی خواستی حسام رو ببینی؟
بدون حرف با چشمانی گشاد شده نگاهش کردم؛ خندید:
ـ مگه برای این دیدار به اتاقم نیامدی؟
سوالی سرم را تکان دادم؟ از کجا فهمیده بود؟ بازهم لبخندی زد:
ـ پاشو آبجی به سام هم گفتم بیاد امشب شام بیرون می خوریم.
اینبار بی تردید و بدون خجالت از جایم بر خواستم و روی پنجه ی پا ایستاده دستانم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم، با ذوق خاص