🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#من_نوکر_سلطانم_بادنجان_باد_دارد.
بلی....ندارد،بلی.
این اصطلاح امروزه بیشتر به این صورت به کار میرود:
من ندیم سلطانم نه ندیم بادنجان.
این مثل را در مورد افراد چاپلوس به کار میبردند که برای خوشآمد اربابان خود هر چه آنها بگویند تایید میکنند و کار زشت خود را اینچنین توجیه میکنند.
میگویند روزی در اوج گرسنگی برای سلطان محمود بورانی بادنجان آوردند. هنگام تناول، سلطان میگفت بادنجان نیک چیزیست. ندیمش در مدح بادنجان سخن گفت. سلطان پس از سیر شدن گفت: بادنجان مضرات زیادی دارد. ندیم نیز در باب مضرات بادنجان کلی سخن گفت.
سلطان به او گفت: مردک، پس همین زمان در مدح بادنجان چه میگفتی؟
ندیم پاسخ داد:
من ندیم سلطانم، نه ندیم بادنجان.
در روایت دیگری آمده دبیر ناصرالدین شاه برای وزیر قصه میکرد که دیروز در خانه فلانالدوله بودیم. سفرهای بزرگ گسترده بودند.
وزیر به واسطه عداوت با آن شخص سخن دبیر را قطع کرد و گفت: مردهشوی او را ببرند با سفرهاش...
دبیر بلافاصله پاسخ داد: بلی قربان. همینطور است. سفره بدان بزرگی گستردند ولی فقط دو کاسه اشکنه گذاشتند.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
📩نامه واقعی به خدا 💌
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است،
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش آموزی در مدرسه مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !!!
سلام علیکم ،
اینجانب بنده شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
باخودش گفت،مسجد خانه خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست
آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته داشته باشی...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#پندانه
عبادت خدا بیثمر نیست
روزی پیرمرد دنیادیدۀ عارفی فرزندش را نصیحت میکرد.
وی گفت:
ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چراکه یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت؛ یا گره از مشکلات تو خواهد گشود.
یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را بهراحتی تحمل کنی. ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بهخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
عارف پاسخ ﺩﺍﺩ:
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟
گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ …
عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ …
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ..
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ،
ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ..
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ..
ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ...
ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟
ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید ..
از رحمت و برکت خداوند هیچوقت ناامید نشو..
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
چون فردا پارت داستانی نداریم، امشب طولانی تر گذاشتم☺️❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت27
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت ۲۸
نوشته بود:
_هر چیز آدابی دارد.
لبهایم کِش آمد. پس بدش هم نیامده. ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد.
همین شیرین خانم اگه راحیل را ببینید فکر کنم کلاً دوستی اش را با مامان کات کند.
مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آیندهی من میشد میگفت:
_ دلم میخواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه و یه شغل خوب. اصلاً بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خدا را شکر راحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است.
اوه اوه مژگان را بگو، چه حالی میشود یه جاری این مدلی پیدا کند.
با صدای مامان از افکارم بیرون آمدم.
برای شام صدایم میزد.
گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم:
_خب اگه اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرار خواستگاری را بزاریم.
وقتی داشتم تایپ میکردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام میکوبید. خیلی هیجان داشتم.
منتظر نشستم. نمیتوانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود.
اصلاً حالا این موضوع را چطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد.
سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت:
_سرت شلوغه ها انگار.
همانطور که اخم داشتم گفتم:
_نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید.
ابروهاش را بالا داد و گفت:
_حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم.
خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمیبریم اخمات رو باز کن.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
_مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچههاش هم احترام میزاره.
نچ نچی کرد و رو به مامانم گفت:
_سیاست رو میبینی. دست چرچیل رو از پشت بسته.
مامانم خنده بلندی کرد و گفت:
_به باباش رفته اونم با پنبه سر میبرید.
«الان این تعریف بود یا له کردن خدا بیامرز بابای ما»
شیرین خانم آهی کشید و گفت:
_مرد جماعت همه سیاست مدارن.
زهرخندی زدم و گفتم:
_با خانمها باید با سیاست برخورد کرد.
مشتی حواله بازویم کرد و گفت:
_منظور؟
«اگه الان راحیل اینجا بود عمراً دیگه جواب سلامم را میداد.
نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخاندم و گفتم:
_بی منظور.
انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت:
_تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا.
تو دلم گفتم:
«کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت میکرد.
بعد از رفتن شیرین خانم، به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمیذاشت بخوابم.
چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیام نبود.
اینقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
*راحیل*
وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم. ضربان قلبم بالا رفت.
«حالا این چقدر جدی گرفته است»
وای اگر بگوید میخواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.
خودم هم نمیدانستم باید چکار کنم.
گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمیخوریم، ولی نتوانستم.
من عاشق بودم و دلم نمیخواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ وهیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.
این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بودو تنهایی را میطلبیدم.
فقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود. این را از نگاه هایش میفهمیدم.
روی تخت نشسته بودم و زانو هایم را بغل کرده بودم.
ادامه دارد...
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
امام على عليه السلام:
✨هر كه با دانش خلوت كند، از هيچ خلوتى احساس تنهايى نكند.
مَن خَلا بِالعِلمِ لَم توحِشهُ خَلوَةٌ
غررالحكم حدیث8125
شب خوش، کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید🌸
#تکه_ای_از_زندگی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
هرلحظه را چنان با شکوه زندگی کن که گویی واپسین لحظه زندگیت است…
و کسی چه میداند؟! شاید که واپسین لحظه باشد !….
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi