eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
96 دنبال‌کننده
396 عکس
75 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ✨حتی اگر حرف مان حق باشد؛ ✨اما طرز بیان مان درست نباشد، ✨آن حرف حق را، ضایع کرده ایم. چه بسیار افرادی، جذب افکاری شدن، باطل، به این علت که طرز بیان مناسبی داشتند. مراقب لحن و طرز بیانمان باشیم . . . 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 ‌ مرحوم فرد ساده‎ای اطاقی ساخت و به نجّار مراجعه کرد و گفت: برای اطاقم دری بساز. نجّار گفت: باید اندازه‎ی در را بگیری و بیاوری تا برایت در بسازم. فرد ساده رفت و با دو دستش فاصله‎ی چهارچوب در را اندازه گرفت و در حالی که دست‎هایش را به اندازه‎ی چهارچوب از هم باز گرفته بود، در کوچه به راه افتاد و به مردم می‎گفت: به من تنه نزنید که اندازه و قواره‎ام به هم می‎خورد. بعضی از افراد ساده برای راه خدا هم قواره و اندازه‎ای مشخص کرده‎اند و فکر می‎کنند خدا فقط در قالب آن قواره می‎تواند افراد را به کمال و مقصد برساند و دائماً هم مواظبند که قواره‎شان به هم نخورد، در حالی که راه خدا محدود به هیچ قواره‎ای نیست. 📚 مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی طیّب 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.... ‌ ‌ ‎ ‎ ‎ ‌🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
اینم برای امشب❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت۳۰ مامان سرش را پایین انداخت و خودش را با
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت ۳۱ دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند. شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت. که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یا نه. با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: _آقا آرش من الان کار دارم. ان شاءالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم. تمام مسیر خانه آقای معصومی فکر و خیال دست از سرم بر نمی‌داشت. آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: _این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام با خودم فکر می‌کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می‌کردم و عادی تر برخورد می‌کردم. دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم. او اینجا چیکار میکرد؟ نزدیک شد و سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: _شما اینجا چیکار... نگذاشت حرفم را تمام کنم. _چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ _گفتم که کار دارم. _سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... _اون حق داره، خب راست میگه، من بهش حق می‌دم. سرش را پایین انداخت و لحظه‌ای سکوت کرد . منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم. یک بلوز بافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد. یک لحظه در دلم سونامی شد، نگاهش همانطور ناگهانی و ویرانگر بود. _بگید ساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. _دختر خالم قراره بیاد دنبالم. _خب پس کی... می‌خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: _خودم بهتون پیام می‌دم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی و گفت: _با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟ با اخم گفتم: _من که قبلاً دلیل اینجا کار کردنم رو براتون توضیح دادم. صدایم می‌لرزید انتظار همچین برخوردی را نداشتم. اصلاً نباید اجازه می‌دادم اینقدر با من راحت باشد. تا همین جا هم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم. _منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم و جوابش را ندادم. تا در باز شد ریحانه پاهایم را بغل کرد بعد دست‌هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش. واقعاً زیبا و با مزه بود و من خیلی دوستش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپزخانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ای به من و ریحانه لبخند میزد. موهای خرمالو اش را آب و جارو کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. _یه کاری دارم میرم بیرون. چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخر هم موفق شد و پدرش در آغوش کشیدش و شروع به نوازشش کرد. با دیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گر و قوی. چهارشانه با سینه های ستبر، که را روی سینه اش بگذارم و از دردهایم برایش بگویم. بغضم را خوردم و گفتم: الان چیزهایی که باید بخرید را براتون می‌نویسم، صبر کنید یه نگاهی به آشپزخانه بندازم. کابینت مخصوص موادغذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم. بعد از رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه. بعد کمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خورد و خوابید. من هم کمی درس خواندم و بعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزر مقداری گوشت چرخ‌کرده بود، فکر کردم کباب تابه‌ای خوب است. البته معمولا زهرا خانم برای برادرش ناهار درست می‌کرد، برای شامشان هم می‌مانند. ولی امروز خبری از غذا نبود. درحال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یاللّه گویان کلید انداخت به در و با کلی خرید وارد شد. باخوشحالی وسایل را و به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ای به جعبه شیرینی کرد و بی مقدمه گفت: _حدس بزنید شیرینی چیه؟ ادامه دارد... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 بهانه نتراشید، گذشته را سرزنش نکنید، باقی مانده زندگی شما می تواند بهترین بخش زندگی تان باشد. “جول اوستین” 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 (علیه_السلام) امام هادی علیه‌السلام با دیدِ یک انسان مبارز به دربارِ متوکّل رفت و مجلسِ شراب او را به مجلس معنویت تبدیل کرد. یعنی او را مغلوب کرد؛ به طوری که در آخرِ حرفهایش، متوکّل برای حضرت عطر آورد و او را با احترام بدرقه کرد. در مبارزه‌ای که شروع کننده‌ی آن، خلیفه‌ای تندخو و قدرتمند بود، امام هادی دست به یک جنگ روانی زد؛ مبارزه‌ای که در آن نیزه و شمشیر کاربُرد ندارد. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم . کریم‌خان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید. وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عده‌ای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟ اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند! کریم خان زند 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا