eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
96 دنبال‌کننده
400 عکس
78 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🌷 🌷 ! يه روز اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان كبيره شهید دستغیب توى دستاش گرفته. بهش گفتم: گریه کردى؟ یه نگاهى به من کرد و گفت: راستى اگه خدا این‌طوری كه توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چى می‌شه؟ مدتى بعد براى گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود: هر كى غیبت کنه باید پنجاه تومن بندازه توى صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه. 🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز محمدحسن فايده 📚 كتاب "کوله پشتى" نقل از افلاكيان راوى: همسر گرامی شهيد 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🔆انگشترسازى كه همسايه امام على النقى‏ عليه السلام بود... ✨ شخصى در سامراء به نام يونس نقّاش همسايه امام هادى‏ عليه السلام بود و شغلش انگشتر ساز بود و پيوسته به حضور امام‏ عليه السلام شرفياب مى‏ شد و به آن حضرت خدمت مى‏ كرد، روزى در حالى كه مى‏لرزيد به خدمت امام‏ عليه السلام آمد و عرض كرد، يا سَيِّدى اُوصيِكَ بِاَهْلى خَيْراً )مولاى من وصيت مى‏كنم كه با خانواده‏ام به نيكى رفتار نمائيد، امام‏ عليه السلام فرمودند: مگر چه شده است، عرض كرد عَزَمْتُ عَلَى الرَّحِيلِ ) آماده مرگ شده ‏ام( امام‏ عليه السلام با تبسّم فرمودند چرا يوسف؟ ✨عرض كرد: موسى كه از درباريان قدرتمند خليفه است نگين گران قيمتى به من داد تا بر روى آن نقشى در آورم و آن نگين در خوبى و گرانى نمى‏توان براى آن قيمتى تعيين كرد، وقتى كه خواستم نقش مورد دلخواه را روى آن بكنم، ناگهان شكست و به دو نيم شد، و فردا هم روزى است كه بايد نگين را به او بدهم، او يا مرا مى‏كشد يا 1000 تازيانه به من می‌زند ( كه آن هم نوعى مردن است نمى‏ دانم چه كنم) ✨امام عليه السلام فرمودند: اِمْضِ اِلى مَنْزِلِكَ اِلى غَدٍ، فَما يَكُونُ اِلاَّ خَيْراً )برو منزل، تا فردا خيالت راحت باشد كه چيزى جز خير و خوبى پيش نمى ‏آيد( فرداى آن روز، اول وقت يونس در حالى كه لرزه اندام او را فرا گرفته بود خدمت امام‏ عليه السلام آمد و عرض كرد، فرستاده موسى آمده و انگشتر را مى‏ خواهد، امام‏ عليه السلام فرمودند: (من كه گفتم نترس و) برو نزد او و چيزى جز خير و خوبى نمى‏بينى، ✨عرض كرد مولاى من، به او چه بگويم، امام‏ عليه السلام با تبسّم فرمودند: برو نزد او و آنچه به تو مى‏ گويد بشنو (و خيالت راحت باشد كه) چيزى جز خير نخواهى ديد، يونس رفت و لحظاتى بعد خندان برگشت و عرض كرد، مولاى من، چون نزد او رفتم گفت، (موسى مى‏گويد) دختران كوچك من براى اين نگين با هم دعوا كرده‏اند، آيا ممكن است آن را دو نيم كنى تا دو نگين شود و تو را (به پاداش اين كار) ثروتمند و بى نياز كنم؟ ✨ امام‏ عليه السلام خدا را ستايش كرد و به يونس فرمود: به او چه گفتى، عرض كرد، گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام بدهم، امام‏ عليه السلام فرمودند: خوب جواب دادى 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
سلام دوستان😍 پی دی اف کامل داستان از سیم خاردار نفست عبور کن و براتون فرستادم. به خاطر اینکه این چند وقت بد قولی کردم🙈 دانلود کنید و لذت ببرید😍😍
🌸🍃 تو از من در من فراوان تری...❤️ 🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 🍃زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد . 🍃در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود. 🌱وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. 🍃در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره! 🍃هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد. 🍃وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟” 🍃مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!... 🍃زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت. وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده . 🍃تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود. 🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 ‏اللهُم مستقبلاً أعظم من ما نتمنى خدایا آینده ای را بزرگتر از آن چیزی که ما به آن امیدواریم؛ قرار بده...✨ 🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 شیخ مرتضی انصاری مادرش را بر روی شانه می گذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و مجدد بر روی شانه می گذاشت و به منزل می آورد. مردم از او می پرسیدند: در منزل قاطر یا الاغی نداری که او را روی آن بگذاری؟ فرمود: دارم. نمی دانید از وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار به ظاهر سنگین چه گره هایی برایم باز شد. وقتی مادر ایشان از دنیا رفت، به پهنای صورت گریه می کرد. چون سن و سالی از مادرش گذشته بود از گریه ی سختِ او اشکال کردند. در جواب فرمود: گریه ام برای این است که از امروز به بعد، به چه شخصی خدمت کنم که خدا این همه گره هایم را باز کند؟ مگر در عالم از مادر، سنگین وزن تر برای رسیدن به خدا داریم؟ 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا