🌸🍃🌸🍃
#پندانه
روزگار، بهترین قاضی است
اینقدر برای شناختن ﺁﺩمها ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩمها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ میرﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻗﻀﺎﻭتهای ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﺯﻭﺩﻫﻨﮕﺎﻣﺖ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩمها ﻧﮕﺎﻩ میکنی ﻭ میبینی ﺁنهایی ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، براﯾﺖ ﺑﺰﺭگترﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ،
ﻭ آنها ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ،
ﺁنقدر ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ خرﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍنهاﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯼ.
ﺁﺩمها ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ خودش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ است.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه تعریف می کرد:« که تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا این جا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یک کاغذ از جیبش درآورد و امضا کرد و داد دستم و گفت بده فلانی، اتاق فلان.
🌸🍃@dastan69zendegi🍃🌸
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضا را که دید گفت: «چی می خوای؟» گفتم: «کار». گفت: «فردا بیا سر کار!». باورم نمی شد. 😳فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داد، شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم، بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد شهردار استعفا کرد و رفت جبهه❤️. بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت: «توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می شد😔» یعنی از حقوق شهید #باکری . این درخواست خود شهید بود.💚💚
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد..
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#من_نوکر_سلطانم_بادنجان_باد_دارد.
بلی....ندارد،بلی.
این اصطلاح امروزه بیشتر به این صورت به کار میرود:
من ندیم سلطانم نه ندیم بادنجان.
این مثل را در مورد افراد چاپلوس به کار میبردند که برای خوشآمد اربابان خود هر چه آنها بگویند تایید میکنند و کار زشت خود را اینچنین توجیه میکنند.
میگویند روزی در اوج گرسنگی برای سلطان محمود بورانی بادنجان آوردند. هنگام تناول، سلطان میگفت بادنجان نیک چیزیست. ندیمش در مدح بادنجان سخن گفت. سلطان پس از سیر شدن گفت: بادنجان مضرات زیادی دارد. ندیم نیز در باب مضرات بادنجان کلی سخن گفت.
سلطان به او گفت: مردک، پس همین زمان در مدح بادنجان چه میگفتی؟
ندیم پاسخ داد:
من ندیم سلطانم، نه ندیم بادنجان.
در روایت دیگری آمده دبیر ناصرالدین شاه برای وزیر قصه میکرد که دیروز در خانه فلانالدوله بودیم. سفرهای بزرگ گسترده بودند.
وزیر به واسطه عداوت با آن شخص سخن دبیر را قطع کرد و گفت: مردهشوی او را ببرند با سفرهاش...
دبیر بلافاصله پاسخ داد: بلی قربان. همینطور است. سفره بدان بزرگی گستردند ولی فقط دو کاسه اشکنه گذاشتند.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
📩نامه واقعی به خدا 💌
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است،
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش آموزی در مدرسه مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !!!
سلام علیکم ،
اینجانب بنده شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
باخودش گفت،مسجد خانه خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست
آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته داشته باشی...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#پندانه
عبادت خدا بیثمر نیست
روزی پیرمرد دنیادیدۀ عارفی فرزندش را نصیحت میکرد.
وی گفت:
ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چراکه یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت؛ یا گره از مشکلات تو خواهد گشود.
یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را بهراحتی تحمل کنی. ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بهخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi