) جنگید تا شهید شد.
*نزدیک غروب آفتاب*
سر امام(ع) را از بدن جدا میکنند و به خولی میدهند تا همان شبانه برای ابن زیاد ببرد.
آنگاه، به دستور عمر سعد، بر بدن مطهر امام(ع) و یارانش اسب میدوانند تا استخوانهایشان هم خرد شود.
*۱۸:۴۹ مقارن با اذان مغرب*
داستان روز غمانگیز عاشورا، اینطور تمام میشود! در حالی که عمر سعد دستور نماز جماعت مغرب را میداده، سنان بن انس بین مردم میتاخته و رجز میخوانده که «افسار و رکاب اسب مرا باید از طلا بکنید! چرا که من بهترین مردمان را کشتهام!»
السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین،
الالعنة الله على القوم الظالمين من الاولين والاخرين
التماس دعا
⭕️ @dastan9 🏴
🏴 هلال میگه :
دیدم ملعون داره از گودی قتلگاه برمیگرده ...
دامن عربی رو کنار زد...
دامن خون آلود ...
سر حسین رو به کمر بسته ...
بدنش میلرزه ...
شمر تو که کار خودتو کردی ... چرا دیگه میلرزی؟
▪️شمر میگه:
هلااااااال ....
همچین که داشتم سر از بدن جدا میکردم ...
یه صدای مادرانهای کل عرش رو پر کرده بود ...
همینطور صدای محزون مادرانهای میشنیدم...
⚫️ همش میگفت :
غریب مادر حسیـــــــن ...
🏴 آجرک اللّه یا صاحب الزمان فی مصیبت جدّک الـحسین ...
⭕️ splus.ir/dastan9 🏴
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس🔥 قسمت 22 (مصطفی) عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کن
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥نقاب ابلیس🔥
قسمت23
(مصطفی)
خانمها را با هم راهی خانه میکنیم و خودمان میمانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش میافتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشمها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت همه چیز را لو میدهند.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانیاش را در یک جمله خلاصه میکند:
-زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید.
لبخندی میزنم محض دلجویی:
-باشه چشم.
خداحافظی مادر انقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد میافتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند. دوباره به الهام سفارش میکنم:
- سوار که شدین در رو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه...
بی حوصله کلید را میگیرد:
-چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه.
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شدهام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم میآید. دیگر حال خود را نمیفهمم، دیوانه وار میدوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچههای مسجد. چشمانم خوب نمیبیند. نمیدانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکیشان نیست. چند مرد از دور ماشین پراکنده میشوند. حسن سریعتر از من میرسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی صورتش. مریم پریشان دنبال چادرش میگردد و الهام هنوز هم روی زمین افتاده. خرده شیشههای پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونهاش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر میپرسم:
-چی شد؟ کی این کار رو کرد؟
مادر لرزان به سمتی اشاره میکند. صدای فریادی میشنوم:
- بدویید دنبالشون. اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه.
حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمیکنم. مثل دیوانهها میدوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار میشود:
- کاپشن طوسی... موتور...
درحالی که میدوم، صحنه در ذهنم تکرار میشود:
-شال گردنهای پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر میدوم. چشمانم کوچهها را در جستجوی نشانهها میکاوم. هیچ برنامهای برای بعدش ندارم. فقط میدانم باید پیداشان کنم.
صدای موتور سیکلت سرعتم را کم میکند. میایستم و گوش میدهم. نمیدانم در کدام کوچهام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش میپرد و راننده موتور گاز میدهد. از پشت سرشان صدای فریاد میآید. خودش است! میدوم دنبالشان. حالا که میدانم بچهها دنبالشان هستند، بیشتر جان میگیرم. تمام توان را در پاهایم جمع میکنم و میدوم. همراه پیچیدنشان میپیچم. انگار آنها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچهها را دیگر نمیشنوم. پهلوهایم درد میکند، اما حالا میدانم باید یک جوری زمینگیر شوند. به پاها و ریههایم التماس میکنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. میپیچند داخل یک بن بست. انقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست. میرسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان میزنم؛ طوری که تعادلشان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخهای موتور همچنان میچرخند. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامهای ندارم جز اینکه نگهشان دارم تا بچهها برسند. نمیدانم چگونه؛ دعا دعا میکنم همین زمین خوردن زمینگیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمیدانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را میگیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم میکند طرف دیوار.
⭕️ @dastan9 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 نقاب ابلیس 🔥
قسمت24
(مصطفی)
محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم میگذرد کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق از سریش بازیهایت خستهاند و معلوم نیست چقدر گرفتهاند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همگان شوی!
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه!
بالاتنهام را بالا میکشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکیشان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را میبرد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را میشنوم که:
-فرماندهشونه؟
-نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست. این جانشینشه؛ خودم دیدمش. اسمش مصطفیست...
وقتی دستان یکیشان گریبانم را میگیرد، تازه میفهمم کف دستش دو برابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم میکند و دوباره میکوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کردهام. با خشم به چشمانم زل میزند:
-تو مصطفیی؟
حتی صبر نمیکند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم میکند و ناسزا میگوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر میکشد.
گوشهایم را تیزتر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرفهایشان دربیاید. چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر بسپارند. صدایی کلفتتر از آن دوتای قبلی میپرسد:
-چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟
-نه! کثیف کاری موقوف! فقط درحدی که حساب کار دستش بیاد.
-آخه...
-بذار اونم به وقتش!
کمی سرم را بلند میکنم، درد در سر و گردنم شدت میگیرد. تازه متوجه خون روی پیشانیم میشوم. دوباره برای بلند شدن تلاش میکنم که لگد دیگری به سینهام میخورد و به زمینم میزند. همراه سرفه، از دهانم خون میریزد. یک لحظه با خودم میگویم اگر اینجا بمیرم، شهید حساب میشوم یا نه؟ زندگیام از پیش چشمم میگذرد و به این نتیجه میرسم که اصلا لایق نیستم و در نتیجه زنده میمانم!
وقتی چند دقیقه دیگر هم با لگد مورد عنایت قرارم میدهند، میفهمم کار از توسل و نجات گذشته و بهتر است اشهد بخوانم. با چشمانی که درست نمیبینند تمام کوچه را طی میکنم؛ به امید دیدن کسی که هنگام مرگ به ملاقات شیعیانش میآید.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای فریادی که برایم آشناست، گوشهایم را جان میدهد.
-بچهها اونور... اونجان...
صدای مضطرب ضارب آهنگ فرار دارد:
-بریم... بریم بسشه... الان میریزن سرمون!
از دلم میگذرد که نباید در بروند، وگرنه مردنم هم فایده ندارد. نمیدانم چطور اما باید نگهشان دارم؛ حتی اگر با چماقی که زیر پیراهنش پنهان کرده یا چاقویی که احتمالا در جیبش هست به جانم بیفتند.
⭕️ @dastan9 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
جلسه پرسش و پاسخ، بخش هفتم(۱۴۰۱/۰۴/۲۸): شب پره از نور فراری است. قم و مشهد نورانی ترین نقطه ایران ش
08_Porsesh_Pasokh_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
14.84M
جلسه پرسش و پاسخ، بخش هشتم(۱۴۰۱/۰۴/۲۸):
نقطه مقابل طهارت
به اندازه اتصال، نور می گیری
یکی از سپاهیان شیطان
اخلاق شیطان شبیه اخلاق سگ
محبت سگ به انسان
تاثیر گناه افراد بر هم
تاثیر دعای دیگران برای هم
چه کنیم که خدا ما را بخرد؟
همه توجه خدا سمت او بود.
با ارزش ترین در دنیا
مساله مهم حجاب
حجاب مرز انتخاب ولایت خداوند است.
نمی شود کباب یزید را بخوری، برای امام حسین گریه کنی.
خانه خدا را آتش نزن.
اثرات گناه را دیدم ولی چهره برزخی را نه
میلیاردها موجود زنده در عالم وجود دارد
⭕️ splus.ir/dastan9 🏴
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
کرامات امام حسین عليه السلام
اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
سيد جليل مرحوم دكتر اسماعيل مجاب (دندان ساز) عجايبي از ايام مجاورت در هندوستان كه مشاهده كرده بود نقل مي كرد از آنجمله مي گفت : عده اي از بازرگانان هندو (بت پرست ) به حضرت سيدالشهداء (ع ) معتقد و علاقه مندند و براي بركت مالشان با آنحضرت شركت مي كنند .
بعضي از آنها روز عاشورا بوسيله شيعيان شربت و فالوده و بستني درست مي كرده و خود بحال عزا ايستاده و به عزداران مي دهند و بعضي از آنها مبلغي كه راجع به آن حضرت است به شيعيان مي دهند تا در مراكز عزاداري صرف نمايند .
يكي از آنها عادتش اين بود كه همراه سينه زنها حركت مي كرد و با آنها سينه مي زد .
چون مرد بنا بمرسوم مذهبي خودشان بدنش را بآتش سوزانيدند تا تمام بدنش خاكستر شد جز دست راست و قطعه اي از سينه اش كه آتش آن دو عضو را نسوزانيده بود .
بستگانش آن دو عضو را آوردند نزد قبرستان شيعيان و گفتند اين دو قطعه راجع به حسين ((ع )) شما است . جاييكه آتش جهنم كه طرف نسبت و قابل مقايسه بآتش دنيا نيست به وسيله حضرت امام حسين (ع ) خاموش و برد و سلام مي گردد پس نسوزانيدن آتش ضعيف دنيوي بوسيله آن بزرگوار جاي تعجب نيست . (8) خلفت افلاك از براي حسين (ع ) است
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ splus.ir/dastan9 🦋
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 09 August 2022
قمری: الثلاثاء، 11 محرم 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹راس اباعبدالله در مجلس ابن زیاد، 61ه-ق
🔹حرکت کاروان اسراء به سمت کوفه، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️14 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️23 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️38 روز تا اربعین حسینی
▪️46 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️48 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ splus.ir/dastan9 🦋
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
در موقعی که سرپرستی حوزه علمیه اراک رابه عهده داشتند برای حضرت آیة اللّه حاج مصطفی اراکی نقل فرموده بودند.
هنگامی که من در کربلا بودم شبی که شب سه شنبه بود در خواب دیدم شخصی به من گفت :
شیخ عبدالکریم کارهایت را انجام بده سه روز دیگر خواهی مرد.
من از خواب بیدار شدم و متحیر بودم گفتم : البته خواب است و ممکن است تعبیر نداشته باشد.
روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت روز پنج شنبه که تعطیل بود با بعضی از رفقاء به طرف باغ مرحوم سید جواد رفتیم در آنجا قدری گردش و مباحثه علمی نمودیم تا ظهر شد ناهار را همانجا صرف کردیم پس از ناهار ساعتی خوابیدیم .
در همین موقع لرزه شدیدی مرا گرفت رفقاء آنچه عبا و روانداز داشتم روی من انداختند ولی همچنان بدنم لرزه داشت و در میان آتش تب افتاده بودم حس کردم که حالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانید آنها وسیله ای فراهم کرده و زود مرا به شهر کربلا آوردند و به منزلم رساندند در منزل بی حال و بی حس افتاده بودم بسیار حالم دگر گون شد در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را مشاهده کردم با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر کردم .
ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند وبه همدیگر نگاه می کردند و گفتند:
اجل این مرد رسیده مشغول قبض روحش شویم .
در همین حال با توجه عمیق قلبی به ساحت مقدس حضرت اباعبداللّه (ع) متوسل شدم و عرض کردم :
ای حسین عزیز دستم خالی است کاری نکردم و زادی تهیه ننموده ام شما را به حق مادرتان زهرا (علیهاالسلام ) از من شفاعت کنید که خدا مرگ مرا تاءخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم .
بلافاصه پس از توسل دیدم شخصی نزد آن دو نفر که می خواستند مرا قبض روح کنند آمد و گفت : حضرت سیدالشهداء (ع ) فرمودند:
شیخ عبدالکریم به ما توسل کرده و ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت کردیم که عمرش را تاءخیر اندازد.
خداوند اجابت فرموده بنابر این شما روح او را قبض نکنید در این موقع آن دو نفر به هم نگاه کردند و به آن شخص گفتند:
سَمْعا وَ طاعَةً سپس دیدم آن دو نفر و فرستاده امام حسین (ع) (سه نفری) صعود کردند و رفتند.
در این موقع احساس سلامتی کردم صدای گریه و زاری شنیدم که بستگانم به سر و صورت می زدند آهسته دستم را حرکت دادم و چشمم را گشودم دیدم چشمم را بسته اند و به رویم چیزی کشیده اند خواستم پایم راجمع کنم ملتفت شدم که شستم (انگشت بزرگ پایم ) را بسته اند.
دستم را برای برداشتن چیزی بلند کردم شنیدم می گویند ساکت شوید گریه نکنید که بدن حرکت دارد آرام شدند رواندازی که بر روی من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پایم را فوری باز کردند، با دست اشاره به دهانم کردم که به من آب بدهند آب به دهانم ریختند کم کم از جا برخاستم و نشستم .
تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم و به حمداللّه از آن حالت به کلی خوب شدم این موهبت به برکت مولایم آقا سیدالشهداء(ع ) بود آری بخدا.
(۱)#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ splus.ir/dastan9 🦋
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زينب كبرى : اين لقب براى مشخص شدن و تمييز دادن او از ساير خواهرانش (كه از ديگر زنان اميرمؤ منان به دنيا آمده بودند) بود.ب )الصديقة الصغرى : چون ((صديقة ))لقب مبارك مادرش ، زهراى مرضيه (س ) است ، و از سويى شباهت هاى بى شمارى ميان مادر و دختر وجود داشت ، لذا حضرت زينب را ((صديقه صغرى )) ملقب كردند.ج ) عقيله / عقيله بنى هاشم / عقيله الطالبين :((عقيله )) به معناى بانويى است كه در قومش از كرامت و ارجمندى ويژه اى بر خوردار باشد و در خانه اش عزت و محبت فوق العاده اى داشته باشد.د) ديگر لقب ها:از ديگر لقب هاى حضرت زينب ، موثقه عارفه ، عالمه غيرمعلمه ، عابده آل على ، فاضله و كامله است .جود و سخاوت زينب (س ) روزى ميهمانى براى اميرالمؤ منين (ع ) رسيد. آن حضرت به خانه آمده و فرمود: اى فاطمه ، آيا طعامى براى ميهمان خدمت شما مى باشد؟ عرض كرد: فقط قرض نانى موجود است كه آن هم سهم دخترم زينب مى باشد. زينب (س ) بيدار بود، عرض كرد: اى مادر، نان مرا براى ميهمان ببريد، من صبر مى كنم . طفلى كه در آن وقت ، كه چهار يا پنج سال بيشتر نداشته اين جود و كرم او باشد، ديگر چگونه كسى مى تواند به عظمت آن بانوى عظمى پى ببرد؟ زنى كه هستى خود را در راه خدا بذل بنمايد، و فرزندان از جان عزيزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق بنمايد و از آنها بگذرد بايستى در نهايت جود بوده باشد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ splus.ir/dastan9 🦋
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋