eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: عُلیاء مُخَدَّرِه... گفتم: یعنی چه؟ گفت مُخَدَّرِه یعنی بانویی که کمتر ازخانه بیرون می امده! مگر این که ضرورتی باشد... مُخَّدَّرِه کسی است که مثلا برای زیارت قبر مادرش هم شبانه با پدر وبرادرانش می رفته... مُخَدَّرِه کسی است که وقتی میهمان به خانه شان می آمد، پدرش نور چراغ را پایین می کشید تا حاضرین حتی حضور سایه اش راهم احساس نکنند... مُخَّدَّرِه یعنی کسی که با نامحرم روبه رو نشده چه رسدبه عتاب وخطاب... کسی که رنگ بازار راهم ندیده، چه رسد به بازار برده فروشان... وچه بگوییم یعنی کسی که مجلس شراب... گفتم: بس است... 😭🖤 دروغ است ان شاءالله... ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت24 (مصطفی) محکم به دیوار کوبیده می‌شوم و سرم گیج می‌رود. مهلت نمی‌دهند س
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت25 (مصطفی) سه ترک پشت موتور می‌پرند. خیال‌شان راحت است که جان ندارم بروم سراغ‌شان؛ کور خوانده‌اند. با هر نفس، درد در قفسه سینه‌ام می‌پیچد. تمام تنم درد می‌کند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار می‌گیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت می‌گیرد، اما الان وقت نشستن نیست. مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی...! ته مانده رمقم را می‌ریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه می‌زنم. صدای فریاد یا علی(ع) در حنجره و گوشم می‌پیچد. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! صدای بچه‌ها نزدیک‌تر می‌شود. صدای عباس است. این بار نمی‌توانم موتور را واژگون کنم. دست می‌اندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم می‌کشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...! واژگون می‌شود و روی زمین میخورد؛ اما عباس و بچه‌ها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمی‌شوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. من هم دست انداخته‌ام و قلچماق ترین‌شان را زمین زده‌ام! -بچه‌ها سید! برین کمکش... یا زهرا! قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را می‌گیرم. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! انقدر می‌پیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت می‌کنم. علی می‌رسد بالای سرم: - یا زهرا! سید چی شدی؟ بچه‌ها بیاین کمک! فریاد می‌کشم: -بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون. چندنفر جلوتر می‌دوند دنبال آن دونفر و من سرجایم رها می‌شوم. صدای آژیر می‌آید. لخته‌های خون همراه سرفه از دهانم بیرون می‌ریزد. علی صدایم می‌زند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. ⭕️ @dastan9 🏴 🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت25 (مصطفی) سه ترک پشت موتور می‌پرند. خیال‌شان راحت است که جان ندارم بروم
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت26 (حسن) -هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا این کار رو کردن؟ پدر مریم می‌پرسد. از صدای گرفته‌اش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده. مرتضی سینی چای را از آشپزخانه می‌گیرد و جلویمان می‌گذارد. او هم عصبانی است؛ حق هم دارد. شتاب زده می‌گوید: -لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین! عباس لبخند ریزی می‌زند؛ شاید به خامی مرتضی. پدر دوباره می‌پرسد: - شما که این مدت پیگیر بودید، بگید اینا کی بودن؟ عباس نفسی تازه می‌کند: -مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا آنقدر احمق نیستن که اینجوری خودشون رو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم. پدر دلش نمی‌آید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه میپرسد: -مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟ -توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید... مرتضی راهنمای عباس می‌شود و من هم پشت سرشان راه می‌افتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق می‌شود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند می‌زند و نیم خیز می‌شود: -سلام. صورتش از درد جمع می‌شود و عباس اجازه نمی‌دهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی می‌شکفد. عباس می‌نشیند و احوال پرسی می‌کند؛ مرتضی می‌رود که پذیرایی کند. اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق می‌کند. صدایش را کمی پایین می‌آورد: -اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتی‌اند. انگار که برقم گرفته باشد: - اینا یهو از کجا اومدن؟ مصطفی اما چندان شوکه نشده: -احتمال می‌دادم؛ این شینگیلیسیا خر که نیستن اینجوری ضایع بازی دربیارن! دستم را به پیشانی می‌گیرم: -همونا کم بودن که اینام بریزن سرمون! -حالا معلوم نشده هدفشون چی بوده؟ عباس آرامتر می‌گوید: - می‌دونی که چقدر این روزا دارن برای حزب اللهی‌ها خط و نشون می‌کشن. اینام فکر کردن خبریه، یهو زده به سرشون اومدن سراغ شما. ولی معلومه خیلی بچه‌تر از اونن که بفهمن جلوی اون‌همه آدم، این اداها خریت محضه! اینا فقط عضله داشتن، نه مغز! مصطفی با نگرانی می‌گوید: -مطمئنی دیگه خطری نیست؟ اینا یهو نزنه به سرشون برن بقیه بچه‌ها رو هم منهدم کنن؟! عباس آرام است: -نه ان شالله. پلیس دنبالشونه. -نمی‌دونی قرار شده با این هیئته چکار کنن؟ -نمیشه بریزن بگیرنشون. تحت نظرن؛ به موقعش عمل می‌کنن. بهایی‌هام دارن رصد میشن. مصطفی چشمکی می‌زند: - اینا رو از کجا می‌دونی؟ به اون بالاها وصلیا! عباس سر به زیر می‌خندد: -نه اینا رو از افسر آگاهی شنیدم. شمام برید پیشش همینا رو میگه! ⭕️ @dastan9 🏴 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «مشتی در دهان» 👤 🔹 سیره انبیا و بزرگان بر این معنا بوده که با طاغوت معارضه می‌کردند... 🔅 منتظر امام زمان تکلیف داره، نمیشه تو خونه بشینه و بگه عجل علی فرجه، ما باید زمینه رو آماده کنیم برای ظهور امام زمان ⭕️ splus.ir/dastan9 🏴 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ میلادی: Wednesday - 10 August 2022 قمری: الأربعاء، 12 محرم 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹شهادت امام سجاد علیه السلام (بنابرقولی)، 94ه-ق 🔹دفن پیکر پاک شهدای کربلا، 61ه-ق 🔹ورود اهل بیت علیهم السلام به کوفه، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️13 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️37 روز تا اربعین حسینی ▪️45 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️47 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ⭕️ @dastan9 🏴
📌 زینت عبادت کنندکان... ▫️ چه رازی در سجده‌های طولانی‌ات‌ است که سر از مهر بر نمی‌داری و چه سِرّی است میان تو و پروردگار، که عبادتت زبان‌زد خاص و عام شده و نامت زینت عبادت کنندکان... ▪️ شاید دردودل‌هایت را با خدا می‌گویی، یا شاید شکایت ولی نشناسانِ ناسپاس را میکنی، نمی‌دانم... شاید هم  در حقشان دعا میکنی تا هدایت شوند یا فرج منتقم خون حسین را می‌طلبی و اینگونه نجوا میکنی: «خدایا به‌وسیلهٔ او زمین را پر از عدل و داد کن چنان که از ستم و جور پر گشته است، و به وسیلهٔ او بر فقرای مسلمین و یتیمان و بی‌سرپرستان و از کار افتادگانشان منت گذار و مرا از برگزیدگان دوستان و شیعیانش، و شدیدترین آن‌ها نسبت به او از نظر محبت، و رام‌ترین­شان در فرمانبری قرار ده.»* 📚 *. اقبال الاعمال، همان، ص 675، الصحیفة السجادیة الجامعة، همان، ص 347؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ج 98، ص 234 🔘 شهادت مظلومانه بر امام زمان و تمام شیعیان تسلیت باد. ⭕️ splus.ir/dastan9 🏴 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
زندگی نامه شهید سید سجاد خلیلی شهيد سيد سجاد خليلى در تاريخ پانزدهم آذر 1370 در خانواده اى مذهبى و انقلابى در روستای «متکازین» از توابع شهرستان بهشهر،استان مازندران ديده به جهان گشود. براى دومین بار به سوريه اعزام مى شود كه در حين عملياتى ويژه در منطقه (120)، در درگیری با داعش در جنوب سوریه در تاریخ 21 فروردین 1395 مفقودالاثر مى شود. شهيد سيد سجاد خليلى در تاريخ پانزدهم آذر 1370 در خانواده اى مذهبى و انقلابى در روستای «متکازین» از توابع شهرستان بهشهر،استان مازندران ديده به جهان گشود. پدرش سيد احمد و مادرش سيده زهرا نام داشت. سيد سجاد در 1 آبان ماه سال 1389 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى شد و به عضويت سپاه درآمد. سيد سجاد با اينكه سن كمى داشت ولى مردى دلير و شجاع بود. براى دومین بار به سوريه اعزام مى شود كه در حين عملياتى ويژه در منطقه (120)، در درگیری با داعش در جنوب سوریه در تاریخ 21 فروردین 1395 مفقودالاثر مى شود. همرزمانش از نحوه ى شهادت سيد سجاد اينگونه مى گويند كه دو نفر از همرزمان سيد سجاد زخمى شده بودند و سيد سجاد براى نجات آنها ميرود كه از ناحيه پهلو دچار جراحت شديد مى شود و به دست داعش هاى ملعون اسير مى شود و مفقودالاثر مى شود. در اعياد مبارك بزرگ قربان تا غدير در سال 97 هديه الهى به مردم شريف مازندران اينگونه رقم خورد كه پيكر شهيد «سيد سجاد خليلى» به همراه پيكر سردار شهيد «سيد جلال حبيب الله پور» پس از گذشت چند سال دورى و چشم انتظارى شناسايى شد و پس از طى مراحل مختلف آزمايشات متعدد؛ ابدان مطهرشان ثبت و پس از انجام سير مراحل ادارى، به ميهن اسلامى انتقال داده شد. ⭕️ splus.ir/dastan9 🏴 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
مدافع حرم پاسدارشهید سید سجاد خلیلی متکازینی در یک نگاه + خاطرات * سفر اول پسرم ؛ سیدسجادم.. چند روزی بود می خواست یه چیزی بگه.. آروم و قرار نداشت ؛ نمی دونست چطور بگه… چند باری گفت: می خوام برم سوریه . گفتم: نرو مامان تازه از ماموریت برگشتی. دید که خیلی مخالفم بهم گفت مامان پس چرا مسجد میری ؟ برای حضرت زینب (س) و امام حسین (ع)سینه میزنی ؟ الان حضرت زینب، به ما احتیاج داره ، دوست داری مقبره شو خراب کنن ؟ اگر دوست داری من نمیرم. وقتی اسم حضرت زینب رو می آورد ناخوداگاه قانع شدم و دیگه حرفی نمی زدم. یه شب دیدم یه چیزی میخواد بگه .من و پدر و برادرش نشسته بودیم، پدرش شب بخیر گفت و داشت میرفت بخوابه که سجاد گفت: بابا ! من فردا می خوام برم ماموریت .. پدرش گفت :کجا؟ گفت: بندرعباس. پدرش با تعجب پرسید، چه ماموریتی ؟ گفت طرح اربعین هست و ما هم می خواهیم بریم اونجا.. یه کم با خودش کلنجار رفت کمی صبر کردو گفت میخوایم بریم سوریه . پدرش گفت: در پناه خدا . حضرت زینب (س) پشت و پناهت باشه. من حالم یه طوری شد به سیدسجاد گفتم: مگه بهت نگفته بودم نرو مادر. گفت: مامان منم اون روزبه شما توضیح دادم اوضاع رو… دیدم از یه طرف حضرت زینب ..و خواسته قلبی پسرم جلوم هست و نتونستم مانعش بشم و دل پسرم و بشکنم.. با التماس گفتم پس سجاد به شرطی که اونجا رفتی هر روز به من زنگ بزنی . ازینکه دیده بود بالاخره رضایتمو گرفت برق شادی تو چشماش موج زد و باخوشحالی گفت: چشم؛ هر روز زنگ میزنم مامان؛ شما فقط اجازه بده من برم. ? گفتم :باشه پسرم برو..در پناه خدا . من تو رو سپردم به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س). فردا صبح خودم بدرقه ش کردم و.. رفت. آب و ریحان پشت پای چشمهایت ریختم بر نگشتن از سفر رسم مسافرها نبود خبر داشت که اگه بدقولی کنه و روزی زنگ نزنه چه دلشوره هایی میاد سراغم هر شب به من زنگ میزد .. اگر یک شب نمی تونست فرداش زنگ میزد… ⭕️ splus.ir/dastan9 🏴 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
“برگشت از سفر اول” عروسی پسر عمه ش بود..گفتم: کی میای ؟ گفت معلوم نیست بتونم بیام .. اما به داداشش اطلاع داده بود که دو روز دیگه میاد و من نمی دونستم .. عروسی پسر عمه ش نیومد .برادرش بعد عروسی به پدرش گفت: فردا صبح آقاسیدسجاد میاد. صبح زود دیدم گوشی برادرش زنگ خورد .گفتم کیه این وقت صبح ؟ پدرش گفت: سیدسجاد اومده. برادرش می خواد بره دنبالش . گفتم: کی اومده که بهم چیزی نگفت؟ سجاد عادت داشت وقتی از مسافرتی می خواست برگرده بخاطر اینکه نگران نشم هیچ وقت موقع حرکت اطلاع نمیداد ،که اگر احیانا ماشین خراب شد یا جاده مشکلی داشت من دلشوره نگیرم مثلا یه بار صبح بیدار شدم دیدم تو هال خوابیده. پدرش گفت سجاد چرا اینطوری برگشتی ؟ چرا از قبل اطلاع ندادی که چند نفر استقبالت بیان یا برات گوسفندی قربانی کنیم که زائر حرم حضرت زینب (س) بودی… می گفت: دوست نداشتم کسی بدونه که سوریه هستم. حتی وقتی اونجا بود به ما می گفت: به کسی نگید سوریه هستم و بگید ماموریت رفتم. می گفتم: چرا مادر، این که افتخارمه؟ می گفت: نمی خوام ریا بشه رفتنم. می خوام خالصانه باشه.. وقتی اومد خونه، پدرش از ذوق دیدنش حواسش پرت شد و با ظرفی که توی اون آتیش درست کرده بودیم تا زغال درست بشه؛ با دستپاچگی آورد و اسفند دود کرد… منم اندازه دلتنگی های این مدت بغلش کردم..همینطور گریه می کردم…سجاد گفت: مامان چرا گریه می کنی؟ ببین همه جام سالمه ، برگشتم دیگه؛ چراگریه می کنی؟ گفتم :مامان گریه و اشکم از خوشحالیه..نزدیک به دو ماهه ندیدمت ⭕️ splus.ir/dastan9 🏴 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
‍ “سفر دوم” قبل عید پارسال بود می گفت که یک بار دیگه میخوام برم سوریه .. و من بهش گفتم که باید ازدواج کنی . فهمید که می خوام با ازدواج مانع رفتنش بشم؛ گفت: اگر ازدواجم کنم همسری رو انتخاب میکنم که با رفتن و هدفم مخالفتی نداشته باشه. گفت این بار اجازه بدین برم وقتی برگشتم ازدواج می کنم صبح روز چهاردهم فروردین به من زنگ زد و گفت: من هستم تهران ، می خوام برم ماموریت . همین که گفت ماموریت گفتم: سوریه؟ گفت :بله ؛یه دفعه ای شد و باید برم . گفتم: سجاد مگه بهت نگفتم دیگه نرو..!! من مادرتم اگر راضی نباشم چی؟ گریه کرد و گفت مامان تو رو خدا.. تو رو به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) قسم میدم که راضی باش به رفتنم. یکی از دوستانش بعدا برام از گریه اون روزش می گفت ،که چقدر سجاد گریه می کرد از اینکه مادرش ناراحت بود و بهه ما می گفت که مادرم راضی نبود من اومدم و الان از من ناراحته.. چون سجادم خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت و هیچ وقت ناراحتمون نمی کرد. سجاد به پدرش زنگ زد و خواست که راضیم کنه. همسرم باهام صحبت کرد که چرا راضی نیستم و بی قراری میکنم؟ گفتم: قرار نبود بره. گفت: بسپرش اول به خدا و بعد چهارده معصوم .کمی آروم شد دلم . سجاد که دوباره تماس گرفت ، گفتم در پناه خدا ؛ فقط هر روز زنگ بزن. ‍ ‍ ‍ “آخرین تماس” روز قبل عملیات سجاد زنگ زد. ما بودیم روستای پدر سیدسجاد.. تازه رسیده بودیم که تلفن خونه زنگ خورد ، پسرم گوشی رو برداشت ، تو حیاط بودم صدام زد که مامان بیا سجاد پشت خطه.. فورا اومدم بالا .احوال خانواده رو پرسید، گفتم : روستا بودیم.. حال پدربزرگ و مادربزرگ رو پرسید گفتم: کی میای ؟ با خنده گفت: مامان ما تازه اومدیم..زنگ زدم که بگم فردا می خوایم بریم جایی، شاید نتونم زنگ بزنم ؛ شما یه وقت ناراحت نشی ازمن… و گفت : نگرانم نباش همه چی خوبه.. گفتم : مادرجان تونستی زنگ بزن. گفت: اگه تونستم حتما تماس میگیرم صبح ، قبل رفتن به عملیات با پدرش و برادرش هم تماس گرفت و باهاشون صحبت کرد و … و من یک ساله اومدنش رو انتظار می کشم.. ⭕️ splus.ir/dastan9 🏴 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴