یا را نوشته بودند، ژاکت مصنوعی...اسرا گفت:
– خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه...خاله با خنده گفت: –مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یااسم حیوان را نوشته بودند ژانگولر...اسرا همونطور که از خنده روی پایش میزد گفت:
–خاااله...این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب و اینا رو میگن.
خاله قری به گردنش دادو گفت:
– وا اسرا خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می نوشتیم که اینقدر نمی خندیدید، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسرا ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت:
–من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با ماما اینا...اینجا بیشتر خوش می گذره...
حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه اش به خنده گذشت.
بعد از آن خاله برایمان کلی از خاطرات بچگیاش با مامان تعریف کرد.
حرفهای خاله که تمام شد، سعیده سرش را روی شانه ی مامان گذاشت و گفت: –خاله برامون شعر می خونی؟
مامان بوسه ایی روی موهای سعیده زدو گفت:
– از هر کی می خوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله.
سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت و مامان کتاب را باز کردو نگاه عمیقی به صفحه ی کتاب انداخت، بعد نفسش را بیرون دادوشروع کرد به خوندن کرد.
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم.
مامان با لبخند نگاهی به جمع انداخت، همه تو حال و هوای خودشان بودند. کتاب را بست و بلند شدوگفت:
– بچه ها برم براتون میوه بیارم.
آقا یوسفم از خواب بلند شدو گفت:
– چایی داریم؟
مامان از آشپز خونه گفت:
– الان دم می کنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️@dastan9🇮🇷
#پارت84
*آرش*
فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بودتا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می چرخاندم شاید...شاید...
دوستش سوگند امده بود، دلم می خواست سراغش را ازاو بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد.
با فکر این که شایدبا خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم.
فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست.
امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به دردوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بارهجی می کردم و وقتی تمام میشدبا صبوری دوباره از نو شروع می کردم. گاهی سعیدچیزی می پرسید یا حرفی میزد ومن سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی خواستم حواسم ار انتظار پرت شود.
با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم.
باخودم گفتم پس یعنی امروزهم نمی آید...
آنقدر دلم برایش تنگ شده بودو فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی فهمیدم استاد چه می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت.
سعید پرسید:
–چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا.
جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظاروشوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم.
رو به سعید گفتم:
–دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟
معترضانه گفت:
–خیلی خوب بابابزرگ کلاس...
به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کردو رو به سعیدگفت:
–مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟
لبخندی زدم وآرام گفتم:
–بیست و هفت سال ناقابل.
عرفان چشم هایش گردشدو گفت:
–واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟
لبخندزدم.
–تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم:
–جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه.
عرفان خنده ی بی صدایی کردو گفت:
– پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ.
با اشاره
به سعید گفتم:
–خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت:
–پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟
هرسه خندیدیم. استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت وگفت:
–آقای سمیعی اونجا خبریه؟
ــ سرم را پایین انداختم و گفتم:
–نه استاد.
خدارو شکر از این استادگیرا نیست.
بیست دقیقه ایی از کلاس گذشته بودومن امیدوارانه منتظر راحیل بودم.
دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم.
روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم.
چند دقیقه ایی نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد...
باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش امد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت نگاهش می کنم، سرعتش را کم کردو آرام به طرفم امد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود.
سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد. همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید:
– استاد نیومده؟
ــ چرا امده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. امدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم:
–راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم.
با تعجب نگاهم کردوگفت:
–ممنونم، خوبه.
بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کردو گفت:
–فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟
ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی.
از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت:
–با اجازه.
بعداز کنارم رد شد.
آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم.
همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران وگردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل امده بود، موقع برخوردبا آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست بادخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️@dastan9🇮🇷
5d469f4ab86f73a006dc38ee_-13003273427067581.mp3
6.29M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ !
داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
#داستان_شخصیت_اول
#قسمت_چهارم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
خدا کند که بیاید مسافری که نیامد
و کوچه کوچه بنازم به عابری که نیامد
دوباره مثل گذشته تمام فاصله ها را
غزل غزل بنویسم به شاعری که نیامد
همیشه غربت اینجا فقط نصیب دل من
شریک غربت من کو؟ مهاجری که نیامد
به پلک پلک نگاهم دخیل خاطره بستم
و رو به پنجره کردم به زائری که نیامد
شکست بغض غرورم در انتظار عزیزی
دعا کنید بیاید مسافری که نیامد !
“سید جواد طباطبایی”
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️@dastan9
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ مهر ۱۳۹۸
میلادی: Saturday - 28 September 2019
قمری: السبت، 28 محرم 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حذیفه بن یمان رحمة الله علیه
🔹تبعید امام جواد علیه السلام از مدینه به بغداد، 200÷ه-ق
🔹ورود کاروان اسراء به بعلبک، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️22 روز تا اربعین حسینی
▪️30 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️31 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️36 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
🚩داستان نبش قبر جناب حر
توسط شاه اسماعیل صفوی🌟
👑هنگامی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود. اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت. پرسیدند: « چرا؟»
استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
توضیح دادند که: « شاها ! از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند ودر اینجا به خاک سپردند.»
شاه گفت: « من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم. در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد. »
پس از این تصمیم به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.
هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است. زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد.
شاه اسماعیل گفت: « این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران. به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم متوقف شد. به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ SAPP.IR/DASTAN9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
❌ خاطرهای تکان دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله !
👇👇
🍃 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچهها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچهها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچهها برای دوشنبهي هفتهي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.»
🍃 من همان جا غصهدار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نميشد و خبري از نماز نبود.
🍃 روزهای بعد، بچهها یکییکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه ميآوردند.
مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریهکنان از دفتر بیرون آمدم.
🍃 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.»
ولی من میدانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست.
🍃 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما میدهد.
آن روز خیلی به ما خوش گذشت.
🍃 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد.
🍃 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اينگونه نشد.
اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشهای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟!
🍃 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد.
🍃 اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانه ما بود به گوش میرسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد.
🍃 پدر و مادرم هر دو مرا صدا میکردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يكدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم.!
🍃 خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هر چه تلاش میکردیم فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم.
🍃 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانهی اینها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.»
🍃 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنايت قرار داد.
این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
🍃 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند.
🍃 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند.
🍃 یک هفتهای میشد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد.
🍃 حال من ماندهام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي ميدارم و هر سال که میگذرد برکت را به واسطهی نماز اول وقت در زندگی خود احساس میکنم.
خواهر کوچک شما ـ التماس دعا
📚 کتاب پر پرواز ص 122
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#پارت85
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود.
آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم.
بعد از یک ساعت جواب داد:
–باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم.
از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد.
آخر شب دوباره پیام داد:
– من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟
نوشتم:
–چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست.
– پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام.
– آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید...
–کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم.
آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند.
صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم.
آنقدر خوشحالیام به چشم می آمد که مامان گفت:
–چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
دستش را بوسیدم و گفتم:
– مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من.
با تعجب پرسید:
–چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت:
– قضیه چیه؟
همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم:
–شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم.
مامان با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بدون صبحونه؟
ــ دانشگاه یه چیزی می خورم.
آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود.
بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم.
جواب داد:
– شما تشریف ببرید منم میام.
چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد.
از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد.
آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم.
منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم.
بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم.
نگاهی به
صورتم انداخت و گفت:
– خوبید؟
لبخندی زدم و گفتم:
– مگه میشه در کنار شما بد باشم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
– استرس دارید؟
ــ استرس واسه یه دقیقس...
ــ چرا؟
ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم:
–می دونید انتظار یعنی چی؟
–منظورتون چیه؟
ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم:
– آدم این شکلی میشه.
ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم:
–چند جلسه هم مشاوره رفتم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم:
–حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟
ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست.
با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم.
عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم.
خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت:
– حالتون خوبه؟ سکوت کردم.
با ناراحتی گفت:
–نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره.
ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم:
–وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید.
حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت.
برگشتم طرفش و با التماس گفتم:
–اونا مگه چی گفتن؟
ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم.
ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید...
ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت:
– نه موضوع...
دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم:
– مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من...
دوباره حرفم رو بریدو گفت:
–آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
– شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟
ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید،
خب یه مسائلی هست که...
ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️@dastan9🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کر
آن سوی مرگ 005...امینی خواه .mp3
8.51M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ !
داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
#داستان_شخصیت_اول
#قسمت_پنجم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#پارت86
خجالت کشیدوسرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
من هم ادامه دادم:
– باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیرپا گذاشته بودم ولی باید تمام سعیام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد.
از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم.
می خواستم محبتم را بیشتر بهش نشان بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم:
–من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد.
می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید:
– خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زدو گفت:
– چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم.
از حرفش مبهوت نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم:
یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟
زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پرده ی اشکش پاره شدو چکید روی صورتش..
نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیدهام خوشحال.
اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم.
فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده.
ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟
سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب نگاهش کردم.
– کجا؟ با این حال؟
سرش را پایین انداخت.
– من حالم خوبه؟
نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته...
بلندشدکه برود.
گوشه ی چادرش را گرفتم و کشیدم.
– خواهش می کنم بشینیدو سوالم رو جواب بدید. من خودم می رسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردیدنشست و گفت:
–بپرسید.
–گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟
اشک هایش را پاک کرد.
– نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدیدانشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم.
ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت.
ـنفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم:
–آخر