eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ بدون تعارف با جراح رکورددار در مرام پزشکی دکتر رضا جباری، جراح حاذقی است که دو رکورد دارد؛ یکی در تعداد جراحی‌هایش که به چند هزار جراحی می‌رسد و دومی در اخلاق و مرام پزشکی. ‏❤️🇮🇷شهدا🇮🇷❤️ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬با هم ببینیم... ⚡️ زندگی درآخرالزمان خیلی سختہ رفقا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌺 در رخش نور امامت علنی خواهد بود بر کفش پرچم بدعت شکنی خواهد بود نهضت او چو قیامت شدنی خواهد بود آخر آن مصلح کل آمدنی خواهد بود ( ان شا الله ) فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۱ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Thursday - 12 December 2019 قمری: الخميس، 15 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نداریم 📆 روزشمار: ▪️20 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️28 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️48 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️58 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️65 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠آموزنده💠 ✍🏻داستانی عبرت انگیز عاقبت_حسودی 🔳🌸روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك میبرد و مى كوشید كه اندكى از نعمت هاى آن مرد شریف را كم كند و نیك نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود. 🔳🌸عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ 🔳🌸هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است. 🔳🌸خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. 🔳🌸در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى الحال(در جا) مردند. 🔳🌸خبر به حاكم شهر رسید، و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. 🔳🌸حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضركردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزنداو، و دیگرى برادر او بوده است. 🔳🌸خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد. ✍🏻این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد؛ تا زنده بود، پیوسته در عذاب بود و سرانجام جان خود را در راه حسد از دست داد و در جهان دیگر به آتش غضب الهى خواهد سوخت 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🔵 ✍پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه. ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم . ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت219 آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد. بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدی
«ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون، می خونی؟ بالبخندگفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش... –چرا؟ –صدام بَده...دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم... –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه... از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه‌ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ زدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم. ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت220 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد ا
با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت221 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی
آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. –چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود... من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است... بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم . آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. ✍ ...
من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت: –مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا. کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت: –ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم. مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت: –مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید. مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت: – کیارش جان، بزار بیان همگی با هم میریم دیگه... کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت: –بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که... مژگان حرفش را برید و گفت: –غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شدیهو الان شدغریبه؟ هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت: –راحیل جون تومعذبی؟ انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم. آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت: –منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم. مژگان رو کرد به شوهرش وگفت: –اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره. کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت... مادر آرش امد کنار مژگان و گفت: –بگو بیان مژگان جان. بعد هم رو به آرش گفت: –مادرتوهم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه. آرش با صدای بلندومضحکی گفت: –باشه ننه جون، شما جون بخواه. بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت: –باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید. –آرش. –جون دلم. چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟ –معذب نیستی؟ –نه، فقط یه کم ازش حساب می برم. اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه. –اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست، کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره. یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه. یه جوری باهاش ارتباط بگیر. –آخه اون یه جوری نگاه میکنه که... حرفم را نصفه رها کردم و در ادامه‌اش گفتم: –باشه، سعی می کنم. جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردومهربانترشده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او. همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد. من هم صندلی عقب سوارشدم. آرش باتعجب نگاهش کرد. –تا یه جایی منم برسون. آرش لبخند زد. –داری می پیچونی؟ قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار. –حوصلشون رو ندارم. –مژگان ناراحت میشه ها... کیارش زیرلب گفت: –این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم. –بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی... کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت: –مژگان رومیگم. آرش خندید. –حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم. –اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید. –ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا... –اون با مامان مژگان جوره... حس کردم باید چیزی بگویم... ولی نگفتم و فقط گوش کردم. آرش نفس عمیقی کشید. –کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه، نمیشه که... این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه... کیارش با عصبانیت گفت: –زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی. از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.» کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت: –آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای...تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه. کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد. روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد. تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. «سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت: –برم باهاش حرف بزنم. وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندوشروع به حرف زدن کردند. حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود. کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت: –محبت می کنم، اون حالیش نیست. دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد: –آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم حلیم گرفتم. «دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه» –باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا... ✍
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت223 من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خور
میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه... در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت: –خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟ ... –منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه... ... –آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم، زندگیمون تا حالا به باد رفته بود، همش هم از روی لج بازی ها، فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه، باور کن گاهی فکر می کنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد. یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ماروبه خیرو تو رو به سلامت... حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید: –اون چی گفت؟ –گفت به خاطر بچم دارم زندگی می کنم اگه این کار رو کنی خودم رو می کشم. کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد. آرش هم کنارش نشست و باز باهم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه می‌گویند. نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند. کیارش رو به من گفت: –ببخشید اینجا تنها موندید. امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه، شرمنده... «فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانواده‌ی مژگانه» آرام گفتم: –نه، مشکلی نیست. من راحتم. آرش روبه برادرش گفت: –شما فکر ما رو نکن...ما راحتیم. منم فوری دنباله‌ی حرفش را گرفتم و گفتم: –بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره... نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همه‌ی خریدها را انجام داد. وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازم خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: – خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده. متوجه‌ی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد. برادر مژگان تقریبا هم سن کیارش بود. تیپی که زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت، خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم. آخه کیارش چطوری با این جیک تو جیک بوده، اصلا به هم نمی خورن. البته بر عکس تیپش رفتارش در برخورد اول متین ومردانه به نظر می رسید، به جز یکی دومورد... من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم. مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند. من و آرش به مهمانها سلام دادیم. مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد. بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش روکشید، می دانستم پیش من ملاحظه می کند. بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست دادو خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلوآورد برای دست دادن. نگاه خیره ای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم. بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی... ”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش. اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره." کیارش که همون کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده. "آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی." ✍ ...
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۲ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Friday - 13 December 2019 قمری: الجمعة، 16 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️19 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️27 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️47 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️57 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️64 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌹 خَیرُکُم خَیرُکُم لأَِهلِهِ وَأَنَا خَیرُکُم لأَِهلى ما أَکرَمَ النِّساءَ إلاّ کَریمٌ وَلا أَهانَهُنَّ إلاّ لَئیمٌ؛ بهترین شما کسى است که براى خانواده اش بهتر باشد، و من از همه شما براى خانواده ام بهترم، زنان را گرامى نمى دارد، مگر انسان بزرگوار و به آنان اهانت نمى کند مگر شخص پَست و بى مقدار. نهج الفصاحه، ح 1520 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت224 میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگی
مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود. "لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه." بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید: –مژگان می گفت می خواهید برید بیرون... کیارش بی حوصله جواب داد: –نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه، فریدون، برادرمژگان گفت: –آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.) کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت. بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستادو گفت: ریختی بده من می برم. –آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم. بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود. مژگان امد داخل وپرسید: –پیداکردی؟ –نه. –توی کشوهاروگشتی؟ –آره نبود. –ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن. من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم. آخر سر همه‌ی قاشق‌ها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست. –پیداش کردم. مژگان بادیدن صافی در دستم گفت: –حتما مامان شسته اونجا گذاشته. بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه وپرسید: –میوه حاضره؟ در دلم گفتم: "الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوابرت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم." زورکی لبخندی زدم وهمانطور که نایلون میوه ها را روی سینک می‌گذاشتم گفتم: –آخ، آخ، نه، تا تو میوه هارو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم. –وا راحیل جان، جای ظرفهارو من می دونم، مثل این که اینجا خونه‌ی... –مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی. نایلون میوه‌ها را درون سینک خالی کرد. –آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم. بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم: –آره خب، آدم یادش میره. ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم. –دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه. چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد وگفت: –من که بااین وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو می‌بری؟ –میگم آرش ببره، چون منم باچادرسختمه. –وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته. صورتم را جمع کردم و گفتم: –کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه. –خب چه کاریه؟ یه دامن بلند و بلوز گشاد بپوش راحت. –آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده. پوزخندی زد و گفت: –نشونه؟ نشونه‌ی اینه که به همه‌ی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا. –چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همه‌ی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن. بعدشم مگه تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. مثلا همون دزدی که خودت گفتی. –شانه ایی بالا انداخت و گفت: –برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره. ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم که بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خنده‌ی فریدون و مادرش تا توی حیاط می‌آمد. –میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟ آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو می‌ریخت گفت: کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه. حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور. –آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟ پوزخندی زدوگفت: –باپول. با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جاداره. به نظرمن اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن. اصلا چرا این کارو کنند احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن. خلاصه هر کاری می کنند که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه. باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم. فریدون بودکه به طرفمان می‌‌آمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت: –خانم شماچرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید. "چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده." نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت: –برو داخل عزیزم. ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت225 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که اکثرا حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند. یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی! شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم. –شمااصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید. برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم می‌کرد. از وجودش استرس گرفتم. –منظورتون چیه؟ با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت. –منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم روبهم میریزه. بلندشدم. حرفش توهین بزرگی بود. چطور می‌توانست اینقدر بی‌ادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان می‌رفت خشمگین بود. دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم: اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه. پوزخندی زد و گفت: –اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه. با حرص نگاهش کردم. –مشکل از مانیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شمایادنگرفتید اینجابه عقایدآدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند. اونوقته که خودتون شیپور برمی داریدو دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند روهمه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم: –در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر باارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم: –البته اگه فهمی براتون مونده باشه. درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود... از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود ونگاهمان می‌کرد. نزدیکش که شدم، پرسید: –چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟ با صدای که هنوز هم می‌لرزید گفتم: –حرف مهمی نبود، من میرم بالا. آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پاتند کردم به طرف ساختمان. از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم می‌کرد. نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم. به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانواده‌ایی باشم. با این طرز فکر. چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونه‌هایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد. یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالب‌تر این که می‌گوید اعصابم خرد می‌شود... یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم. اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکربود. بعد کم‌کم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ‌ریختن. با صدای اذان گوشی‌ام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که، باصدای در برگشتم. آرش بود. امد کنارم ایستاد و پرسید: –راحیل خوبی؟ –آره، خوبم. –بیا بریم پایین ناهار بخوریم. ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت226 کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی
می خواستم بگویم نمی‌‌آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم. –باشه، تو برومنم میام. نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم وسجاده‌ایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم. درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید: –چراتوفکری؟ –نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم: –چیزمهمی نیست. بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. باتعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر می‌رسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد. –دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی. دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چاره‌ایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم. فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید: –حرفی زده که ناراحت شدی؟ –میشه نگم؟ –حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟ –حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره. –یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟ –اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم. –باشه، قول میدم. لبخندی زورکی زدم وگفتم: –آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی. بعد همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کم‌کم کِش امد. روسری‌ام را سرم کردم. –نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست. –قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم می‌گفت واسه یه سری کارها واجبه که برن. –پس مژگان چی؟ بدون خانواده‌اش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟ –مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمی‌گن. دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم: –از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟ –یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه. هردوخندیدیم. –من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم. خنده‌ی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد: – اطلاع رسانی؟ با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم. بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت: –دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمه‌وار همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –اونوزندش نمیزارم. از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم: "کاش بهش نمی‌گفتم." چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم. سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید: –فریدون روصدانکردی؟ – چرا، گفت میام. هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست. آرش چپ چپ نگاهش کرد. از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم. بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند. آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم. باد خنکی می‌وزید. بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید: –چرا مامانت اینا زود رفتن؟ –مثل این که فریدون حالش خوب نبود می‌خواست بره استراحت کنه. آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند. یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند. من هم به حرفهای مادرشوهرو جاری‌ام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از دارو خریدن برای برادرش حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت: –مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم. از حرکتش تعجب کردم. "چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد. –راحیل خانم بفرمایید. وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد. کیارش بود، تازه اسمم را هم صدازد. "این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد وبه من بدهد که کیارش دستش را عقب کشیدوگفت: –نه، خودش... بالاخره از هپروت درامدم ودستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم: –ممنون داداش دستتون دردنکنه. کیارش مشغول تکه کردن بقیه‌ی سیبش شدو گفت: –اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون روبهم زدن دیگه. –نه، به من که خیلی هم خوش گذشت. نمی‌دانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟ آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند. ✍‌لیلا‌فتحی‌پور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت227 می خواستم بگویم نمی‌‌آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد
آرش خیاری پوست کند. بعد با چشم‌هایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شدرفت که از آشپزخانه بیاورد. کیارش رو به من گفت: –راستی برای جشن عقدتون هم به مامانت بگو هر جور خودش دوست داره و صلاح می دونه جشن بگیره من دیگه مخالفتی ندارم. هاج و واج فقط نگاهش می کردم، مادر آرش هم تعجب کرده بود. نمی دانم چرا آن لحظه یادسوگند افتادم و دلم خواست قبل از مادر به او خبر بدهم که چه شده، آنقدر که مرا از آرش و خانواده اش ترسانده بود. از حرف کیارش مبهوت بودم. نمی دانستم چه بایدبگویم. آخر چطور نظرش عوض شد. –ممنون، من به مامان میگم، حتما خوشحال میشن. نگاهی به مادرش انداخت و گفت: –اگه مادرت کمکی یا کاری داشت حتما بهمون بگید، اگر خواست تالار بگیره من آشنا دارم، میتونم نصف قیمت جاهای دیگه براش بگیرم. اگرم میخوان توی خونه مراسم رو بگیرن، بازم هر جور صلاحه خودشونه. ما هم فامیلامونو دعوت می‌کنیم، دیگه هر کس خودش میدونه بیاد یا نیاد. مادر آرش با لبخند گفت: – راحیل جان واسه آرایشگاهم من یکی از دوستام سالن داره. خواستی بعدا میریم کارش رو ببین. با تعجب فقط نگاهشان می کردم. "مادرشوهرمم کلی پیشرفت کرده ها." مطمئنم اتفاقی افتاده... همانطور که چشم هایم بین هردویشان در رفت و امد بود با مِن ومِن پرسیدم: –میشه بپرسم چی شد نظرتون عوض شد؟ کیارش از جایش بلند شد وگفت: –هیچی، فقط فهمیدم آرش راست می گفت توبا بقیه فرق داری. به رفتنش نگاه کردم که آرش نمکدان به دست آمد و پرسید: –کجا داداش؟ –میرم پیش مژگان تنها نباشه. آرش کنارم نشست و استفهامی نگاهم کرد. جای من مادرش حرفهای کیارش را برایش تعریف کرد. بعد با ذوق گفت: –برم زودتر یه زنگ بزنم به این دوستم ببینم نظرش چیه؟ با چشمان از حدقه بیرون زده‌ام مادر شوهرم را بدرقه کردم. "حالا اینا چرا اینقدر عجله دارن؟" علامت سوال بزرگی بالای سرم نقش بسته بود. –آرش، به نظرت چی شده که نظرکیارش تغییرکرده؟ قیافه ی فلسفی به خودش گرفت و انگشت هایش را روی هواچرخاند و گفت: –ببینید خانم این داداش من کلا اینجوریه، درباره ی یکی خوبی بشنوه باهاش خوب میشه، بدی بشنوه باهاش بدمیشه، از اونجایی که این داداش مژگان قبلا حرفهایی در مورد این قشر (اشاره به من)حرفهای نامربوط زیاد زده بود، ایشونم تحت تاثیر قرارگرفته بودند. حالا که فهمیده طرف خودش مشکل داره نه دیگران. احتمالا تجدید نظر تو رفتارش کرده دیگه. دستش را دردستم گرفتم. –آرش درست حرف بزن، دارم جدی می پرسم. لبخندی زد. تکه‌ایی خیار در دهانم گذاشت و کمی جدی گفت: –خب چند بار شنیدم که اون درمورد تو از مامان پرسید ومامان هم از تو تعریف کردوگفت من که جز خوبی چیزی ازش ندیدم. بعد اون روزم که کنار جاده از دست مژگان وبرادرش ناراحت بود، درمورد تو از من پرسید، منم از فرصت استفاده کردم هرچی از دهنم درامد ازت خوبی گفتم. از کارهایی که تو عمرت اصلا انجامشونم ندادی. اگه بدونی چیا بافتم. یعنی یه قدیسه ازت ساختم. پقی زدم زیر خنده ولبم را گاز گرفتم وگفتم: –هرچی از دهنت درامد؟ زشته آرش... او هم خندید. –البته از همون اولم که من موضوع تو رو مطرح کردم و حرفهات رو به کیارش زدم کیارش هنوز ندیده بودت ولی گفت که دختر عاقلیه که راضی به این ازدواج نیست، بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و ادامه داد؛ –دیدی بی عقلی هم یه وقتهایی خوبه. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –نخیرم، اتفاقا بله گفتنم بهت کاملااز روی عقل بود... ✍
🌺 اي رفته سفر يوسف گمگشته كجايي هيهات از اين خونِ دل و دردِ جدايي دنيا شده لبريز ز ظلم و ستم و جور اي كاش خدا امر كند تا كه بيايي فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۳ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 14 December 2019 قمری: السبت، 17 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️18 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️26 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️46 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️56 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️63 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃 🔴 حتما این را بخوانید! 💠 اَصمَعی (وزیر مامون) می‌گوید: روزی برای شکار به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم. چشمم به خیمه‌ای افتاد. به سوی خیمه رفتم، دیدم زنی و باحجاب در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه‌اش در مال تصرف نکند) اما مقداری دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می‌دهم. شما بخورید، من نهار نمی‌خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می‌کرد و نق می‌زد، ولی زن می‌خندید و تبسم می‌کرد و با او حرف می‌زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و خود را به پای این پیرمرد سیاه فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می‌خواهی بین من و اختلاف بیندازی. "هُنَّ لِباس لَکم وَ اَنتُم لباس لَهُنَّ» چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد گفت: اصمعی! دنیا می‌گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر. اصمعی! امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می‌بودم باز می‌گذشت. اصمعی! یک چیز نمی‌گذرد و آن است. من یک روایت از پیامبر اکرم شنیدم و می‌خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نیمی از ایمان، و نیم دیگرش است. اصمعی! من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و شوهرم صبر می‌کنم و به جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد می‌کنم که ایمانم شود. 📕کتاب ازدواج‌ و پند‌های زندگی ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی هااااا...گفتم باشد، گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی هاااا...قبول کردم... خرید! از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا میدادم... خسته ام کرده بود ، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج میکردم و خودم گشنه میماندم... درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت... یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید...طوری که اشکم در آمد،حسابی شرمنده ام کرده بود.. به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است... اما تنها جوابی که گرفتم این بود که ؛ "دوست داشتن به همین سادگی ها نیست .. باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی .. نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند .. هیچکس برایش تو نمیشود...! یا چیزی را دوست نداشته باش...یا در مقابلش احساس وظیفه کن!" این داستان زندگی خیلی از ماست : دوست داریم ، در قفس می اندازیم و بعد رهایشان میکنیم به امان خدا یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان میمیرند و گلدان هایمان پژمرده میشوند.... مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، باشید. یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید! سخت است....اما بزرگتان میکند.. ❤️❤️ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت228 آرش خیاری پوست کند. بعد با چشم‌هایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شدرفت که از
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد. گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است. سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند. آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت: –نوکرتم داداش، خیالم رو راحت کردی. مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد،آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت. بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم. –راحیل. –هوم. اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید. –راحیل. تعجب زده نگاهش کردم. –بله. دوباره دستم را بوسید. راحیل. منظورش را فهمیدم. –جانم. اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت: –توراست می گفتی. –چی رو؟ –باصبرهمه چی درست میشه. باورت میشه این همون کیارش باشه؟...اصلا از قبلش هم مهربون ترشده... –فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه... –اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه. بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که ازبعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا. صدای موجها و رفت وبرگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت. تکرار وتکرار...سیاهی و سیاهی...دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودومن، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم. فقط تاریکی، پس ستاره ها،،، چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبودحتی یک نور کوچک... من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب... خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچه‌ایی دیدم داخل یک بشگه‌ی سیاه نفت ...سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه... وَخدایی که همین نزدیکیست. –راحیل. نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم. انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم. فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم. روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود. –از این که فردا میریم، حس خوبی ندارم. ضربان قلبم آرامتر شد. بر خودم مسلط شدم و پرسیدم: –چرا؟ –نمی دونم، کاش میشدفردا نریم. دلم شور میزنه... نمیشه که آرش. آخر ترمه امتحان داریم. –آره خب. –نگران چی هستی؟ –من خودم رو باتوخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود، حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم. می ترسم این خوشیم بهم بخوره. –نترس، فقط از خدابخواه، بعد آسمون را نگاه کردم. –خدا خیلی بزرگه آرش. او هم به آسمان چشم دوخت. –این سفر بهت خوش گذشت؟ یاد قلب سنگی افتادم و گفتم: –به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود. –اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر. دختر خوبیه راحیل، فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره. حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساس‌ترم... –نه آرش من منظورم فقط اون نبود. کلی گفتم. بعد بلند شدم وگفتم: –صبح زود راه میوفتیم؟ بلند شد. دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم. –فکر نکنم، حالابریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه. واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند. به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم. ایستادم جلوی آینه و برس ر برداشتم وبه موهایم کشیدم. عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم. احساس خنکی کردم. بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایل‌ها‌یمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم، کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند. با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست. باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد. وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت: –تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟ –چه روز خوبی بود. چقدر زود گذشت آرش. نفس عمیقی کشید. –آره، واقعا. دفعه‌ی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده. برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. –همیشه بگو ان‌شاالله. موهایم رونوازش کرد. –خدا هم میخواد، چرا نخواد؟ –حالا تو بگو، این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس. آهی کشید و گفت: صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم. بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند. خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم...همین که امد و دراز کشید. خودم را در بغلش مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد... ✍
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت229 حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد. گفت اگه کیا
نماز صبحم را که خواندم لبه‌ی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود. خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه‌ می‌شود وناخوداگاه نگاهت می کند. حتی اگر خواب باشد. تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم. به ساعت نگاه کردم و به چشم‌ها‌ی ‌بسته‌اش زل زدم. سعی کردم تمرکز بگیرم. نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم. چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد. دوباره امتحان کردم، فایده ایی نداشت، چشم ها و گردنم درد گرفتند. اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت. نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم. ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری" آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقه‌ایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم. فکر کنم آنقدر به او زل زده‌ام توهمی شده‌ام. حسم قوی‌تر شد. از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم. باتعجب نگاهش کردم وگفتم: –توبیداری؟ با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت: –نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟ لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟ با همان خواب آلودگی گفت: –همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم. از شوخی‌اش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد. پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم. دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد. دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت: –بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است. چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود. فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم. مادر آرش در آشپزخانه بود. به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد. به هردوسلام کردم. جوابم را دادند. کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت: –نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم. متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم. از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده... از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش رانمیکنی. –راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت. –این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود. باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم. مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت: –کیارش جان چیزدیگه‌ایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه. این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم. از خجالت سرم را بلندنکردم وبه طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود. آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت. بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت: –راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین. وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد. باصدای پای کیارش برگشتم به عقب. نشاط چند دقیقه پیش را نداشت. آخرین صندلی را برداشت که ببرد. آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت: –مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم. –زنده باشی. بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت: –می خوام یه قولی بهم بدی. باتعجب نگاهش کردم. –چه قولی؟ –سرش را پایین انداخت. –هیچ وقت از حرفهای مژگان ناراحت نشی، براش مثل یه دوست باشی وکمکش کنی... اون احتیاج به کمک وحمایت داره، زودبهم میریزه، من زیادنمی تونم کمکش کنم، چون زودخسته میشم، گاهی فکر می کنم خودمم نیاز به کمک دارم، ولی تو وآرش می تونید. بخصوص تو...توی همین مدت کم، دیدم که چقدر آرش عوض شده... می دونم توقع زیادیه، ولی درحقم خواهری کن... "خدایا این چشه؟ این همون کیارشه بااون همه ادعا وتکبر، الان داره از من خواهش می کنه؟" ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت230 نماز صبحم را که خواندم لبه‌ی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود. خیلی وقت پ
–راحیل خانم. باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم. –بله. دیگر چیزی نگفت وخودش را منتظر نشان داد. "الان من به این چی بگم خدایا." مِن ومِنی کردم و او دوباره گفت: –شما فکر کن اصلا مژگان مریضه، به خاطر بچه‌ایی که داره، اعصابش ضعیف‌تر شده. من بیشتر نگران اون بچه‌ام. می‌دونم شما اگر بخواهید می‌تونید بهش کمک کنید. –شما برام مثل برادر نداشتم هستید، مگه میشه چیزی بخواهیدو من انجام ندم. چشم قول میدم. بعد مکثی کردم وادامه دادم: من تمام سعی‌ام رو می کنم. –ممنونم، لطف بزرگی می کنید، می دونم با مژگان سرکردن سخته، ولی عروس ما، آدمها رو زود یاد می گیره. از حرفش کمی سردرگم شدم و چشم به زمین دوختم وبه حرفش فکر کردم. او هم نگاهی به قلب سنگی نصفه‌ام انداخت وگفت: –چه علاقه ایی دارید به این چیزها، چقدرم پشتکار دارید. باخجالت گفتم: –آخه یکی اونور درست کردم خراب شد، واسه همین این رودرست کردم. –خراب شد؟ –بله. –مگه می خواستید خراب نشه؟ گیج نگاهش کردم و او ادامه داد: راستش من امدم دیدم کسی نیست و اونجا اون نوشته رو دیدم، فکر کردم همینجوری یکی درست کرده رفته. البته حدس زدم شما درست کردید. برای این که مژگان نبینه خرابش کردم. نمی دونستم براتون مهمه. نمی‌خواستم مژگان دوباره از محبت بین شما دو تا بگه و به جون من نق بزنه. ولی وقتی از پنجره دیدم یکی دیگه اینجا درست کردید فهمیدم چه اشتباهی کردم. "آهان نکنه واسه این مهربون ترشده.اینم خوب رعایت مژگان رو می کنه ها، وای خوب شد اون روز به آرش گفتم چیزی بروز نده، وگرنه چقدر بد میشد می فهمیدیم کار کیارشه، اونوقت دیگه اینقدر مهربون نبود. رفتارش بدترم میشد، به خاطر چندتا صدف. البته چندتا نبود، سیصدوشصت وچهارتابود." روبه او درحالی که سعی می کردم خونسردباشم گفتم: –اشکالی نداره، چیزمهمی نبود. بانزدیک شدن آرش آرام گفت: – حرفهایی که گفتم پیش خودمون بمونه. با سر جواب مثبت دادم. هنوز غرورش اجازه نمیداد عذرخواهی کند، یا دستوری حرف نزند. ولی همین که فهمیدم از این به بعد می‌شود مثل یک برادر رویش حساب باز کنم خوشحال بودم. کیارش درحال رفتن به طرف ساختمان روبه آرش گفت: –زودتربیایید صبحانه بخوریم و راه بیفتیم. –باشه داداش. آرش دستم را گرفت و گفت: –کیارش چی می گفت؟ –چیزمهمی نبود. دستش را دور شانه‌ام انداخت وگفت: –اگه می گفتی تعجب داشت. نگاه تعجب زده ام را از نظر گذراند و ادامه داد: –می تونم حدس بزنم، چی گفته، تقریبا این توصیه روبه هممون کرده، اون تمام نگرانیش این بچه بازیهای مژگانه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –یه مدت باهاش هم پابود، کجاها که نمی رفتند، چه کارها که نمی کردند، ولی بعد از یه مدت مژگان دیگه حرف کیارش رو نمی‌خوند، کم‌کم بینشون اختلاف نظر زیاد شد. کیارش هم ارتباطش رو با دوستاش زیاد کرد. بانامزد کردن ماهم کلا رابطشون روز به روز سردتر شد. دلیلش رو هم دقیقا نمیدونم. این اولین باره که ما خانوادگی، اینجوری ساکت وآروم امدیم شمال... مادر و برادر مژگان که امده بودند تعجب کرده بودند که ازرفیق رفقامون کسی اینجا نیست. مادرش می گفت من گفتم بافریدون بیاییم اینجا حال وهواش عوض بشه، اینجا چراخبری نیست. حرفهای آرش برایم تازگی داشت،"پس خیلی مونده تامن این خانواده روبشناسم." سرمیزصبحانه نشسته بودیم. مادر آرش سعی می کرد حواسش به مژگان باشد. چیزهایی را که روی میز چیده شده بود را تعارفش می کرد، دلم برای او هم می سوخت، حتما کیارش درخواستی که از من داشت را صد برابرش را از مادرش داشته... این نشان میدهد زنش را دوست دارد و برایش مهم است. کاش مژگان این را می فهمید. نمی‌دانستم چراهمه باید ملاحظه‌ی مژگان را می کردند، به نظرم رسید شاید مریضی اعصاب دارد و کیارش نمیخواهد به کسی بگوید... بعد از جمع وجورکردن وآماده شدن بالاخره راه افتادیم. من دوباره صندلی پشت آرش نشستم ومادرش هم صندلی جلونشست. آرش مدام از آینه به من لبخند میزد. یک موسیقی سنتی قدیمی عاشقانه از گوشی‌ام دانلودکردم و فرستادم روی بلوتوث پخش. آرش صدایش را زیاد کرد وشروع کرد با خواننده همخوانی کردن. بعضی جاهایش که از عشق می گفت از آینه نگاهم می کردم و همان کلمات را خطاب به من لب خوانی می کرد. البته فقط لب میزد. لبخند از روی لبهایم جمع نمیشد. ماشین کیارش جلوتر از ما بود، تمام مدت راه نمی دانم چرا کیارش اصلا زنگ نزد به آرش که جایی برای استراحت نگه دارند. تقریبا یک ساعت بیشترتا تهران نمانده بودکه ناگهان مادرشوهرم گفت: –عه، اونا چرا اونجوری می کنن؟ دوباره چشون شد. من و آرش مسیر نگاه مادرش را دنبال کردیم. کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین می‌شود. ✍ ...
🌺 ما منتظران لحظه ديداريم  از عطر گل محمدي (صلي الله عليه وآله وسلم) سرشاريم   اين حرمت و عزّت و سر افرازي را  از حُرمت انتظار مهدي(عج) داريم فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷