20.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #داستان بسیار شنیدنی از کرامات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
#داستان
🔸جلال و جبروت فاطمه زهرا صلوات الله علیها در حضرت معصومه علیها سلام
حضرت آیه الله مرعشی نجفی قدّس سرّه به طلاب می فرمود:
«علت آمدن من به قم این بود که پدرم آقاسید محمود مرعشی نجفی (که از زهّاد و عبّاد معروف بود) چهل شب در حرم حضرت امیر علیه السلام بیتوته کرد تا آن حضرت را ببیند،
شبی (در حال مکاشفه) حضرت را دیده بود که به ایشان می فرماید: «سید محمود چه می خواهی؟»
عرض می کند: «می خواهم بدانم قبر فاطمه زهراء علیها السلام کجاست تا آن رازیارت کنم.»
حضرت فرموده بود: «من که نمی توانم بر خلاف وصیت آن حضرت، قبر او را معلوم کنم.»
عرض کرد: «پس من هنگام زیارت چه کنم؟»
حضرت فرمود: «خدا جلال و جبروت حضرت فاطمه علیه السلام را به فاطمه معصومه علیها السلام عنایت فرموده است،
هرکس بخواهد ثواب زیارت حضرت زهرا علیها السلام را درک کند به زیارت فاطمه معصومه علیها السلام برود.»
آیه الله مرعشی می فرمود: «پدرم مرا سفارش می کرد که من قادر به زیارت ایشان نیستم اما تو به زیارت آن حضرت برو،
لذا من به خاطر همین سفارش، برای زیارت فاطمه معصومه علیها السلام و ثامن الائمّه علیهم السلام آمدم و به اصرار مؤسس حوزه علمیه قم، حضرت آیه الله حایری در قم ماندگار شدم.»
آیه الله مرعشی در آن زمان می فرمود: «شصت سال است که هر روز من اوّل زایر حضرتم»
📚کرامات معصومیه علیها السلام، ص 127.
#ولادت_حضرت_معصومه
#میلاد_حضرت_معصومه
#حضرت_معصومه
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
🟠#داستان
💠 بحق فاطمه علیها سلام ( قسمت اول ) 💠
در یزد مرد صالح و با تقوایی زندگی می کرد ، بر خلاف خود برادری داشت که اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از عمل برادر خود در رنج و شکنجه و آزار بود . و گاهی از اوقات مردم نزد او می آمدند و از اذیّت و آزار برادرش به او شکایت می کردند به وی می گفتند: برادر تو فلان کس راآزار داده و یا با فلان کس نزاع و جدال نموده . و چون هر روز رفتار بدی از او بروز می کرداز این جهت مردم آن مرد صالح بیچاره را مؤ اخذه و ملامت می کردند .
تا اینکه آن مرد صالح اراده زیات مشهد مقدس حضرت رضا علیه السلام را نمود . تدارک راه وتوشه شد . و با کاروانی به راه افتاد ، جماعتی جهت مشایعت و بدرقه زوار حضرت رضا علیه السلام آمدند .
مرد فاسق هم بر یابوی خود سوار شد و با مشایعت کننده ها آمد تا آنکه اهل مشایعت بر گشتند ، لیکن آن برادر از مراجعت امتناع نمود و گفت : من فرد بسیار معصیت کاری هستم ، من هم می خواهم به زیارت حضرت رضا علیه السلام بروم بلکه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو و بخشش فرماید .
مرد صالح به جهت خوف اذیت و آزار خود ، در برگردانیدن او ابرام و اصرار زیادی کرد ، لیکن موفق نشد و مرد فاسق گفت : من با تو کاری ندارم یا بوی خود را سوار و با زوّار می روم .
مرد صالح علاجی ندید و سکوت کرد ، و تن به قضا نمود .
چند وقتی نگذشته بود که باز به اقتضای طبیعت خود ، در بین مسافرین بنای شرارت و بد رفتاری را با برادر خود و سایر زوار آغاز نمود و هر روز با یکی مجادله می کرد و دیگران رااذیت و آزار می نمود و مردم پشت سر یکدیگر نزد آن برادر صالح می آمدند و شکایت می کردند و آن بیچاره را آسوده نمی گذاشتند ، تا اینکه آن مرد فاسق در یکی از منازل مریض شد و رفته رفته مرضش شدیدتر شد تا در نیشابور یا منازل نزدیک مشهد وفات کرد .
مرد صالح بدن برادر را غسل داد ، کفن کرد و نماز بر جسدش گزارد ، آنگاه آن را به نمد پیچید و بریابوی خودش بار کرد و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او به دور قبر مطهر رضوی علیه السلام دفن کرد . لیکن در امر او متفکّر بود که بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد ؟ ! و بسیار خواهان بود او را در خواب ببیند و از او در این باب تحقیق و بررسی نماید .
تا آنکه دو سه روزی از دفن او گذشت ، برادر خود را در خواب دید که حالش بسیار جالب و خوب است .
گفت : برادر ! تو که در دنیا فلان بودی چطور به این مقام رسیدی ؟
گفت : ای برادر ! بدان که امر مرگ وعقاب آن بسیار سخت است و اگر شفاعت این پسر زهرا سلام اللّه علیها نبود ، من تا حال هلاک بودم
بدان ای برادر که چون مرا قبض روح نمودند ، من خودم را یک پارچه آتش دیدم ، بسترم آتش ، فراشم آتش ، فضای منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فریاد می زدم سوختم سوختم .
شما حاضرین مرا می دیدید ولی اعتنایی نمی کردید . تا آنکه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتید
دیدم آن تابوت منقلب به آتش شد و من فریاد می زدم سوختم سوختم
کسی ملتفت من نمی گردید . تا آنکه مرا بردید و برهنه کردید و بالای تخته ای از برای غسل دادن گذاشتید .
ناگهان دیدم که تخته هم منقلب به آتش شد
هر قدر فریاد می زدم کسی به من توجه نمی کرد ،
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
ادامه 👇
داستانهای کوتاه و آموزنده
🟠#داستان 💠 بحق فاطمه علیها سلام ( قسمت اول ) 💠 در یزد مرد صالح و با تقوایی زندگی می کرد ، بر خلاف خو
💠#داستان بحق فاطمه علیهاسلام (قسمت دوم )
پس من با خود گفتم : چون بر من آب بریزند شاید از آتش آسوده شوم ؛ لیکن چون لباس از بدنم در آوردند ظرف آب را پر کردند بر بدنم ریختند دیدم که آب هم آتش شد ،
من وقتی این چنین مشاهده کردم صدا زدم که بر من رحم کنید و این آتش سوزان را بر من نریزید ،
کسی نشنید تا آنکه مرا شسته و برداشتند و روی کفن گذاشتند ، کرباس کفن هم آتش شد .
سپس مرا در نمد پیچیدند آن هم آتش ، تابوت هم آتش تا اینکه مرا بر یابو بار کردند .
همینطور در آتش بودم و می سوختم و در اثنای راه هر یک از زائرین به من بر می خورد من به او استغاثه می نمودم ولی اعتنایی از هیچ یک نمی دیدم ،
تا اینکه داخل مشهد رضوی شدیم و تابوت مرا برداشتند و از برای طواف به جانب حرم حضرت بردند .
چون به در حرم مطهر رسیدند ناگهان آتش نا پدید شد و من خودم را آسوده و به حال اول دیدم و تابوت و کفن و سایر منضمات را بر حال اول دیدم .
مرا داخل حرم مطهر کردند دیدم که صاحب حرم ، حضرت رضا علیه السلام بر بالای قبر مطهر خود ایستاده و سر مبارک خود را به زیر انداخته و ابدا اعتنایی به من ندارد .
مرا یک دور طواف دادند . چون به بالای سر ضریح مقدس رسیدم پیر مردی را ایستاده دیدم متوجّه به سوی من گردید و فرمود: به امام ، پسر زهرا سلام اللّه علیها استغاثه کن تا تو را شفاعت نماید و از این عقوبت برهاند .
چون این سخن را شنیدم متوجه به آن حضرت گردیدم و عرض کردم فدایت شوم مرا دریاب .
باز آن حضرت به من اعتنایی نفرمود .
بار دیگر مرا به طرف بالای سر مطهر عبور دادند
آن مرد اول ، فرمود: استغاثه کن به پسر فاطمه سلام اللّه علیها .
گفتم : چه کنم که جواب مرا نمی فرماید ؟
فرمود: اگر از حرم خارج شوی باز همان عذاب و آتش است و دیگر علاجی نداری .
گفتم : چه باید کرد که آن حضرت توجه نماید و شفاعت کند ؟
فرمود: به مادرش فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) آن حضرت را قسم بده و آن معصومه را شفیعه خود کن ؛ زیرا به مادرش زهرا خیلی علاقه دارد
. چون این سخن را شنیدم شروع به گریه کردم و عرض کردم فدایت شوم ، تو را به حق مادرت فاطمه زهرا صدیقه مظلومه (علیهاالسلام ) قسم می دهم که به من رحم کن و منّت بگذار و مرا ماءیوس نفرما و بر من احسان کن و از در خانه خود مرا مران .
تا حضرت اسم بی بی زهرا (سلام اللّه علیها) را شنید یک نگاهی به من کرد و مانند کسی که گریه راه گلویش را بسته باشد فرمود: اگرچه جای شفاعت از برای ما نگذاشته ای ولی چه کنم که ما را به حق مادرم زهرا قسم دادی . سپس دستهای مبارک خود را به سوی آسمان برداشت و لبهای خود را حرکت داد . گویا زبان به شفاعت گشود .
چون مرا بیرون آوردند دیگر آن آتش را ندیدم و از عذاب آسوده شدم . در دنیا و آخرت اگر می خواهید امورتان اصلاح گردد اهل بیت را به مادرشان زهرا قسم بدهید تا کارهایتان آسان شود .
📚 کرامات الرضویه ، 220.
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
💠#داستان
👈وقت نماز
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟
شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد.
این را گفت و به راه افتاد.
خبرنگاران حیران ایستادند.
شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟
خلبان شیرودی کجا میرود؟
هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت #نماز است.
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
🌹شادی روحش صلوات
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
#داستان زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
داستانی زیبا و پندآموز
✍️مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی!
مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.
ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!
در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. هیچکس.
بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است✨
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
📗#داستان
▫️سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺️ قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .😉
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته
من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت
برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم😅
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی
*خداجو با خداگو فرق دارد*
*حقیقت با هیاهو فرق دارد*
*خداگو حاجی مردم فریب است*
*خداجو مومن حسرت نصیب است*
*خداجو را هوای سیم و زر نیست*
*بجز فکر خدا،فکر دگر نیست*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
📗#داستان
🌼روزی زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ بازی ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!!
🌼 ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ...زﻥ ﮔﻔﺖ :ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
🌼ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!
🌼ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ.
🌼ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!!
🌼ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ.️
🌼ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ، هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ.
🌼ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ، ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
#داستان
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد.
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به شکل مناسبی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد.
او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: «پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی! حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است.
وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیست پسرم؟»
پسر حیران و گیج جواب داد: «پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای!»
پدر گفت: «پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مأمورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم.
الآن موقع این کار نیست.
به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.»
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.
آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
💠 #داستان
👈دست دادن با زن....
ﯾﮏ ﻣـﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿـﺪ: ﭼـﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣـﺮﺩ ﻧﺎ ﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ می توانی ﺑـﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳـﺖ ﺑـﺪﻫـﯽ؟
ﻣـﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖک ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤـﺪﻭﺩند ﮐـﻪ می تـوﺍﻧـﻨﺪ ﺑﺎ ﻣـﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ .
ﻋﺎﻟـﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫـﺎﯼ ﻣـﺎ همـه ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣـﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻣـﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ .
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ : ﭼﺮﺍ ﺯﻥﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮﻫﺎ ﻭﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐـﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣـﯽ ﺭﺍ ﻫﻤـﺎﻥ ﻃـﻮﺭ ﺑﺴﺘـﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﮔـﺬﺍﺷﺖ. ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮ ﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟـﻮﺩ ﺍﻧـﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑـﻪ ﻣـﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔـﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣـﻦ ﺑﮕﻮﯾـﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣـﺮﺩ ﺍنگلیسی ﮔـﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻋﺎﻟـﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ هم ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐـﻪ ﺯﻥ ﻫـﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋـﺎﯾﺖ می كنند.
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
🎥ماجرای خواب دیدار حضرت #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و #امام_خمینی چه بود؟
🔹روایتی از یکی از علمای منتقد امام خمینی (ره) که پس از یک خواب، مرید امام شد
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
💠#داستان
👈شیعه شدن پزشک عربستانی به برکت دعای عرفه حضرت امام حسین علیه السلام
✋حاج مهدی منصوری مداح اهل بیت علیهم السلام:
در کشور عربستان و در شهر جده پزشکی بود که بنده برای درمان به او مراجعه کردم.
ایشان ۵ تخصص طبی و ۲ تخصص علم روز (الهیات ومعارف)، داشت وهفتهای دوبار در دانشگاه الازهر مصر تدریس میکرد.
در هنگام مراجعه به او گفتم که: حنجره و ریههای من مقداری مشکل پیدا کرده است. ( حدود ۲سال است که الحمدا...با دعای مردم بهبود یافتهام)
ایشان گفت: «شما قرآن میخوانید؟»
گفتم: قرآن هم میخوانم ولی بیشتر دعا و مرثیه میخوانم؛
پرسید: «شماشیعه هستید؟»
گفتم: بله.
این بندهی خدا، سه مرتبه (نعوذبالله) شیعههای امیرالمؤمنین علیه السلام را لعن کرد.
فکر کردم، جواب این مرد را که ،این همه مطالعه دارد و کارشناس درمعارف و الهیات است چگونه بدهم. به او گفتم: آقای دکتر اگریک فرد عامی این حرفها را به من میزد ناراحت نمیشدم ولی از شما بااین همه سواد بعیداست.
بیایید باهم بحث کنیم، اگر مرا قانع کردید خدا را گواه میگیرم که از اینجا بیرون نمیروم مگر این که مثل شما اهل تسنن بشوم
و اگر من توانستم شمارا قانع کنم، چه در تسنن خود باقی بمانید وچه شیعه بشوید در هر صورت مذهب ما، مذهب تقلیدی و تحمیلی نیست.
به فرمودهی امام رضا علیه السلام :
... فَاِنَّ النّاسَ لَوْ عَلِموا مَحاسِنَ كَلامِنا لاَتَّبَعونا؛
؛ اگر مردم ظرافت، حلاوت و شیرینی جملات و زیبایی، قشنگی و تلاوت قرآن و کلام ما را بشنوند خودشان هدایت میشوند.» دیگر زور، تحمیل و تقلید لازم نیست.
گفت: شمادروغ میگویید این کار را نمیکنید.
گفتم: خدا را شاهد میگیرم. خلاصه با او بحث کردم، گفتم:،
آقای دکتر شما چند تخصص دارید؟
گفت: پنجتا (ریه،حنجره وسه تخصص دیگر).
گفتم: میخواهید من چند خط از دعای عرفه امام حسین علیه السلام را برایتان بخوانم، که ما اگر جز قرآن هیچ چیز جز این دعا نداشتیم، همهی مسائل دنیا و آخرتمان حل میشد.
از حرف من خندهاش گرفت وگفت: مثلأ این چه دعایی است؟
گفتم: سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و...، همه چیزاست و در پایان هم گفتم: طبی است چون میخواستم با زبان خودش صحبت کنم.
دکتر باز هم خندید و گفت: این همان غلوهایی است که شما شیعهها میکنید،
گفتم:نه غلو نیست، میخواهید برایتان بخوانم؟
گفت:بخوان. (شمامیدانیدکه امام حسین علیه السلام در گرمترین منطقهی دنیا؛ یعنی، حجاز در قالب دعا وراز و نیاز با خدای متعال و فی البداهه از ظهر تا غروب آفتاب با چشمانی پر از اشک، که امام سجاد علیه السلام میفرماید: «مثل مشک ازچشمانش آب می ریخت و بدنش میلرزید.» دعایی بسیار زیبا و پر محتوا خواند که دایرة المعارف همهی دعاهاست و واقعأ یک قسمت آن بسیار کارشناسی وطبی است.)
من برایش این قسمت از دعای اباعبدا...را خواندم:
«اللهم من الضر والضرا اکثر مما ظهرلی من العافیه والسراء و...»
حضرت در ادامهی این بخش از دعا، تمام اعضاء و جوارح بدن انسان و سلولهایی را که در بدن کاربرد دارد، بیان میکند.
متوجه شدم سرش را به دیوار میزند و میگوید: «وای به حال ما، وای به حال ما».
دستش را گرفتم، گفتم: آقای دکتر نه به اول که (نعوذاًبالله) لعن و سبّ کردی نه به حالا!
گفت: ماخیلی بدبخت هستیم که این جملات رانشنیدهایم؛ چهقدر زیبا و عالی بود.
من به خاطر اینکه وقتش گرفته نشود، از او خداحافظی کردم و رفتم،
هرچه گفت: بمان، گفتم: نه، چون میخواستم او راتشنه نگه دارم.
خدا توفیق داد و حدود ده، پانزده روز بعد که برگشتم یک صحیفهی سجادیه ،مفاتیح، صحیفهی فاطمیه و نهج البلاغه برایش بردم و این دکتر درحال حاضر تبدیل به یکی از بهترین شیعههای عربستان شده است.
خودش قسم میخورد و میگوید: من با دعای عرفه بسیاری ازمسایل و مشکلاتی که دردانشگاه آمریکا در زمینهی جنین شناسی داشتیم را برطرف کردهام به گونهای که رئیس دانشگاه جنین شناسی آمریکا گفته است: به این حسین بگویید بیایند و تزشان را خودشان ارائه دهندتا ما این تز رابه نام اوثبت کنیم
. بعد دکتر به او گفته است که:امام حسین علیه السلام 1400سال پیش درکربلا شهیدشده است و رئیس دانشگاه گفته است که:1400سال! چه قدر اینها طب و علمشان قوی است!
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯