eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
📗داستان واقعی دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر، پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند: "روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟! پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم، تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است، استفاده کنند. آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند." روحش شاد! این روزها با هم مهربان باشیم ! 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
✨توصیه به خواندن دعای غریق ✅ حضرت آیت‌اللّٰه بهجت قدس سره در زمان مشکلات و ابتلائات، توصیه مؤکد به این ذکر داشتند و می‌فرمودند: 🌿 برای تثبیت در دین و بودنِ بر صراط مستقیم، این دعا را در زمان غیبت، همه بخوانیم: 💫يا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِك‏. ای خدا، ای رحمت‌گستر، ای مهربان، ای زیر و رو کننده دل‌ها، قلب مرا بر دینت استوار و ثابت بدار. ⚠️ وقت خواندن این دعا همین روزها می‌باشد. اگر این روزها این دعا را نخوانیم پس کی می‌خواهیم بخوانیم؟! 📚کتاب حضرت حجت(عج)، ص٢٣۶ مجموعه بیانات آیت‌الله بهجت پیرامون حضرت ولی عصر(عج) 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از عراقی‌ها می‌پرسند: نظرتون درباره اینکه میگن ایران شکست خورده، چیه؟ پاسخشون جالبه... 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
،🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی:چهار شنبه - 22 مرداد ۱۴۰۴ میلادی: 13 اوت 2025 Wednesday قمری:الأربعاء، 19 صفر 1447 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا اربعین حسینی ▪️9 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️11 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️16 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️19 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🌟رمان جدید کانال 🌟 🌟# به _شرط _عاشقی 🌟 🌟نویسنده : خادم الرضا 🌟 🌻داستان پسری که دلش میخواهد 🌻مدافع حرم بشه ولی مادرش مخالفت میکنه .......... 🌻که دراین میان حرف خواستگاری و ازدواج پیش میاد 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 پارت شش وارد خانه شدند. علی:دیدی مامان جان خوددختره ام نمیخواست؟ عاطفه خانم عصبی دست هایش رادرهواتکان داد:خُبه،خُبه...معلوم نیس چی گفتی به دختره که اون حرفاروزد. -خودش راضی نبود. +آره منم گوشام مخملیه. علی شانه ای بالاانداخت:شب بخیر. ازپله ها بالا وبه اتاقش رفت.کُتش راازتن درآوردوروی صندلی انداخت وخودش روی تخت خوابید.به سقف خیره شدوزمزمه کرد:یه روز دیگه ام بیهوده گڋشت... به این فکرمیکردکه اگر حسین برود حتما ازغصه دق میکند.دراین فکربودکه به خواب رفت... 🌷 روی صندلی روبروی عالیه نشست:آبجی ماچطوره؟ عالیه دلخور گفت:شماکه چن وقته مازوکلافراموش کردی.تمام فکر وذکرت شده اجازه گرفتن برای سوریه.پوزخندی زدوادامه داد:یه سلامم بزوربهم میدی.یه نمیپرسی چمه وچراچن روزه توخودمم.همه داداش دارن ماام داداش داریم. وازروی صندلی برخاست وازآشپزخانه خارج شد. _عالیه...وایساببینم...عالیه...حداقل بیاصُبونتو بخور. (عاطفه خانم با اقا محمدبه خرید رفته اند) علی ازاشپزخانه خارج شد.عالیه روی مبل نشستع وبه صفحه تلوزیون خیره شده.کنارش نشست:آبجی جونم...چیشده؟چراچن روزه توخودتی؟ عالیه بدون اینکه نگاهش راازصفحه تلوریون بگیرد گفت:پاشو برو.الان دیگه فایده نداره.خودم گفتم دیگه لازم نکرده بپرسی. _آبجی...ببخشید..خودتم میدونی که چن وقته چقد فکرم درگیره. +پاشوبرواونورعلی.تافرداشبم بشینی اینجا باهات حرف نمیزنم. علی باحالت بامزه ای گفت:خب الان که داری باهام حرف میزنی. عالیه خنده اش گرفت.ولی بزور خودش رانگع داشت تانخندد:الانم بزورباهات حرف میزنم.پاشوبرودارم فیلم نگامیکنم. _خب چیکار کنم دوست شی؟چطوری جبران کنم؟ +جبران نمیشه پاشوبرو. _اصن پاشوبریم برات پاستیل بخرم.وپشت بندش آرام خندید. عالیه اخم کردوبامشت به بازوی علی زد:خیلی....وبااخم سرش رابرگرداند. _عالیه جانم...چیشده؟کسی مزاحمت شده؟ سرش رابه علامت نه تکان داد. _پس چی؟بگوخودت. +میگم قهرم تومیگی بگو؟ _ای باباعالیه... +نمیگم _هعی...باشه...وبلندشدوبه طرف اشپزخانه رفت.عالیه متعجب به اونگاهی انداخت.همیشه وقتی خودش رابرای علی لوس میکردعلی راضی نمیشد تا عالیه دوست نمیشد.ازروی مبل بلندشدوبه آشپزخانه رفت.علی روی صندلی پشت میزنشسته وبه گوشع ای خیره شده.جلورفت و سرجای قبلی اش نشست:زود،تند،سریع بگوچیشده. علی لبخند موزیانه ای زد:توکه قهربودی. +اڋیت نکن.آشتی.حالابگوچیشده! _حسین داره میره. +سوریه؟ _آره هردوناراحت بع میزخیره شده بودند.عالیه ازیک طرف دوست داشت علی برود وازطرفی دوست نداشت برود.... به قلم🖊️:خادم الرضا 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 پارت هفت کنارامیر(همسرعطیه)نشست:باباعطیه شمایچیزی بگید به مامان. عطیه ناراحت به علی زُل زد:ببین داداش من....مامانم حق داره خو...اولاکه تنهاپسرشی..دومامامان خیلی تورودوست داره. _نمیدونم دیگه چی بگم به مامان. زهرا(دختر۵ساله عطیه)به طرف علی رفت و روی پاهایش نشست:دایی...میخای بِلی چوجا؟ علی لحنش رابچه گانع کرد:میخام بِلَم بادشمنابجنگم. +دیگه بَل نمیگَلدی؟ _چرادایی جون.معلوم نیست بگردم..شاید برگردم شاید برنگردم. زهراسرش راکج کرد:پس من بامامان جون حَلف میزنم.میگم بذاله بلی. علی لُپ زهرارابوسید:فدای توبشم من.مرسی قربونت بشم. زهرالحنش رالوس کرد:نمیخات فدای من شی.فدای این آقاهه شو. وبادستش عکسی که از""مقام معظم دلبری❣️""به دیوار زده بودندرانشان داد. علی دوباره گونه زهرارابوسید:چشم.چشم.فدای این آقاهه میشم. +آفلین. امیرنگاهی به علی انداخت:چراولش نمیکنی؟ _چیو؟ +سوریه رفتنو. _امیرتودیگه جرااین حرفو میزنی؟توکه میدونی من حاضرم تمام زندگیمو ول کنم برم سوریه. +من میدونم توچقد دوست داری بری.ولی وقتی مامان نمیذاره. _بالاخره راضیش میکنم. +اگه نشد؟ _تاحد توانم تلاش میکنم..اگع نشد...روحرفش حرف نمیزنم و نمیرم...ولی خودت خوب میدونی بدون سوریه نمیتونم زنده بمونم... به قلم🖊️:خادم الرضا 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
بسم رب الشهدا🌷 پارت هشت حسین:علی خواهش میکنم ناراحت نشو. _مگه میشه ناراحت نشم؟نه آخه بگومیشه؟ +منم نمیرم...تاخانواده توراضی نشن نمیرم تنها. _حسین توبرو..بیخیال من شو.میخوام به مامان بگم دیگه نمیرم. +علی...چراتسلیم میشی؟ _خسته شدم حسین.. +تومردجنگی.نباید خسته بشی...اگه خسته بشی...چطوری میخوای ازاعتقاداتت و...دفاع کنی؟ _الان داره دوسال میشه که تلاش هام بینتیجه میشه.اگه نگم بیخیال شدم مامان قضیه زن گرفتنو تموم نمیکنه.. +خب علی...یکاری کن..بڋار برین خاستگاری..توی حرفات به خود دختره بگو میخوای بری...اگه راضی شد،عقد کن بعدبرو. _حسین نامردیه به خدا.اون دخترم حق زندگی داره خبـ..میگن بیوه شده.. +من دیگه عقلم قد نمیده. _حاجی اونروز استخاره کردبرام..برای سوریه..خوب اومد...نمیدونم اگه خوبه..پس چراقسمت نمیشه برم؟ +به حاجی بگودوباره بامامانت صحبت کنه. _مامان راضی نمیشه هیچ جوره..مگه اینکه معجزه بشه. +ان شااالله که راضی میشه.. _ان شالله. حسین نگاهی به ساعتش انداخت:داداش من باید برم. علی لبخندی زدودستان حسین راگرم فشرد:بروخدابه همرات. +بازم فکرمیکنم اگه راه حلی به ڋهنم رسید میگم بهت. _باشه..ممنون. +خواهش..یاحق. به قلم🖊️:خادم الرضا 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 پارت نُه کلید راچرخاندووارد خانه شد.بلند سلام کرد.چندلحظه بعد عاطفه خانم ازآشپز خانه خارج شد.پیشبندسفید،قرمزراپوشیده بود:سلام پسرم. به طرف پله ها رفت که مادرش اوراصدازد:علی..یلحظه بیابشین کارت دارم. _برم لباسامو عوض کنم بیام. +نمیخواد.بیابشین. _چیزی شده؟ +نه. روی مبل کنار مادرش نشست:جانم؟ +توچرانمیری پیش بابات کارکنی؟همش میری هیئت برمیگیردی.هیچ کار نمیکنی. _چیشده به این فکرافتادید؟ +خب اگه بخوای زن بگیری باید کارداشته باشی. عصبی گفت:مامان من دبگه نمیرم سوریهـ.ببخال شوزن گرفتنو. +چه سوریه بری چه نری باید زن بگیری. _باشه..پس به شرطی میام خاستگاری که برم سوریهـ.ینی اجازه بدید برای رفتن. +باشه قبوله. چشمانش برق زد.برق خوشحالی. _واقعا؟قبوله؟ +قبول.ولی اول باید عقدکنی بعدبری. متعجب پرسید:چی؟ +همین که گفتم.شرط منم اینه برای رفتن. _مامان میدونی اگه من برم وبرنگردم سراون دخترچی میاد؟ +من شرطموگفتم.بامحمدم حرف زدم.امروز زنگ میزنم به خانواده دوست عالیه.اسمش سمیه س. _مامان۱۷سالشه؟؟؟؟ +آره خب مگه چیه؟ _مگه چیه؟؟؟...اینوبیخیال شو. +یاسوکه منصرف کردی.این یکیرو نمیذارم منصرف کنی. وبلندشدوبه سمت آشپزخانه رفت... به قلم🖊️:خادم الرضا 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 پارت ده _مامان رضایت دادبرم...به شرط اینکع برم خاستگاری... حسین ذوق زده گفت:واقعا؟؟؟چقدخوب. _آره... +حالااین خانم خوشبخت کی هست؟ _آره خیلی خوشبخته..وپوزخندی زد:دوست عالیه س.اسمش سمیه س. حسین باشیطنت گفت:علی وسمیه..قشنگه،بهم میان. _حسین...واخم کرد. +خب علی.هرچی شدبهم زنگ میزنیا. _باشه.فعلا. +یاحق.... 🌷🌷🌷 سمیه همکلاسی عالیه است.یک برادربه نام سینا۲۳ساله دارد. علی خوشحال ازاینکه به سمیه همان حرفهای قبلی رامیزند ومنصرفش میکند،آماده شدوهمراه خانواده به حانه خانواده سلطانی میروند.بعدازحدودنیم ساعت به مقصدرسیدند...... 🌷🌷 روبروی سمیه روی تخت نشست.شروع کرد:خانم سلطانی بی مقدمه میرم سراصل مطلب.. سمیه گفت:بفرمایید. _اینکه من اومدم خاستگاری شما..یه شرطه...نمیددنم عالیه چیزی بهتون گفته یانه..من نزدیک دوساله میخام برم سوریه..مامان راضی نمیشه.گفت به شرطی که بیام خاستگاری میڋاره برم..الانم..هبچ اصراری نیست که شماقبول کنید..خب شماهم زندگی دارید...حق داریدقبول نکنید..این تمام چیزی بودکه باید میگعتم. سمیه باصدایی آرام گفت:امم...آقای مهدویان..من..نمیدونم چطوری بگم..راستش..چنددفعه که من شمارودیدم..یجورایی..ازتون خوشم اومد...قرار نبودمن ایناروبهتون بگم...ولی بنظرم لازمه...من شمارودوست دارم..سرش راپایین انداخت. علی باتعجب نگاهی به سمیه انداخت ودوباره نگاهش راپایین انداخت سمیه ادامه داد:من...جوابم به شمامثبته..البته اگه خودتون بخواید بخاطرشماهم که شده جواب منفی میدم.. _راستش شرط مامان اینه که عقد کنم و بعدبرم.. سمیه لبخندزد:منم میخوام بهتون بگم که..حتی اگه شمابخواین برین بعد عقد هم...مشکلی ندارم..من..فقط این برام کافیه که یه چندوقتی مَحرمتون باشم.. _ولی اگه من برم و برنگردم.شما.بیوه میشید.اونم توی این سن.. +اشکالی نداره..من راضیم.. _پس جوابتون... +مثبته. _خوب فکرهاتون رو کردید؟ +بله. علی نمیدانست خوشحال باشد یاناراحت؟!کلافه گفت:نمیدونم دیگه چیکارکنم؟! +مگه به راهی که دارین میرین اعتقاد ندارین؟مطمئن نیسید لزراهی که میرید؟ علی بااطمینان گفت:چرا.بهش اعتقادواطمینان دارم. +پس تردیدنکنید. نگاهی به ساعت دبواری اتاقش انداخت:خیلی وقته اومدیم توی اتاق. ...بریم بیرون؟ _شمامطمئنید ازکاری که دارید میکنید خانم سلطانی؟ +بله.مطمئنم. _ان شاالله که هردوراه درست رو انتخاب کرده باشیم. +ان شاالله.. به قلم🖊️:خادم الرضا 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
،🗓 تقویم شیعه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ☀️ امروز: شمسی:پنج شنبه - 23 مرداد ۱۴۰۴ میلادی: 14 اوت 2025 Thursday قمری:الخمیس، 20 صفر 1447 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹اربعین حسینی 🔹رسیدن جابر بن عبدالله انصاری به زیارت کربلا، 61ه-ق 🔹برگشت اهل بیت علیه السلام از شام به کربلا، 61ه-ق 🔹برگرداندن سر امام حسین علیه السلام به محل پیکر ایشان در کربلا، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️10 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️15 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️18 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️19 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🌟رمان جدید کانال 🌟 🌟# به _شرط _عاشقی 🌟 🌟نویسنده : خادم الرضا 🌟 🌻داستان پسری که دلش میخواهد 🌻مدافع حرم بشه ولی مادرش مخالفت میکنه .......... 🌻که دراین میان حرف خواستگاری و ازدواج پیش میاد 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯