eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
مهسو با بسته شدن در ،دل منم ریخت.... حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عجیبی داشتم... +مهسوجان به سمت طناز ب
یاسر +آقا،کاراتاقتون تموم شد... بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین... با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم... نگاهی به دیواراانداختم.... ازروزاولش هم بهترشده بود... کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند... _ممنون آقا محمد...عالی شده...مثل همیشه... بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند... گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود... _بله،بفرمایید +سلام قربان...جاویدی هستم... _سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟ +بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه... _الان میام.فعلایاعلی و تماس رو قطع کردم. سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم **** _پس مطمئنی که خون انسان بوده؟ +بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس... اخمام رو درهم کردم و گفتم _لعنتی...نمیشه گفت خون مال کیه؟ +نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم... _زن و مردش رو که میتونی بگی... +بله،متاسفانه خانم بوده...جوون هم بوده... بااعصاب بهم ریخته ای گفتم _همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟ +چراقربان...بچه ها یه شئ رو پیداکردن... بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد... «_تولدت مبارک عشقم +توخیلی خوووبی میلاد...واقعاممنون _ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من.... گونه ام روبوسید و لبخندی زد...» اشکی روی گونه ام سر خورد.... _میشناسمش...ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ....من میرم... **** توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم... کی گفته مردگریه نمیکنه؟ من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم...بخاطر قلب شکسته ی پدرم... من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم... وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم.... خدایااا...اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام...خدا.... خودت دستموبگیر.... گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم +جانم بابغض گفتم _حالش چطوره؟ +خوبه یکم پکره...فقط برای ناهار دیدیمش... _بزاریدتوی خودش باشه...مراقبش باش امیر...خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم.... +آروم باش داداشم...بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی...آروم باش... _باشه...مراقبش باش...یاعلی تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم... به سمت سجاده رفتم و قامت بستم الله‌و‌اکبر.... ... 🍁محیاموسوی🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 وصیت نامه (ع): ‌ ♻️ شما را به ترس از خدا سفارش مى كنم، به دنيا پرستى روى نياوريد، گر چه به سراغ شما آيد، و بر آنچه از دنيا از دست مى دهيد اندوهناك مباشيد، حق را بگوييد، و براى پاداش الهى عمل كنيد و دشمن ستمگر و ياور ستمديده باشيد. شما را، و تمام فرزندان و خاندانم را، و كسانى را كه اين وصيّت به آنها مى رسد، به ترس از خدا، و نظم در امور زندگى، و ايجاد صلح و آشتى در ميانتان سفارش مى كنم، زيرا من از جدّ شما پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: «اصلاح دادن بين مردم از نماز و روزه يك سال برتر است». خدا را خدا را، درباره يتيمان! نكند آنان گاهى سير و گاه گرسنه بمانند، و حقوقشان ضايع گردد! خدا را خدا را، درباره همسايگان! حقوقشان را رعايّت كنيد كه وصيّت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شماست، همواره به خوشرفتارى با همسايگان سفارش مى كرد تا آنجا كه گمان برديم براى آنان ارثى معيّن خواهد كرد. خدا را خدا را، درباره قرآن! مبادا ديگران در عمل كردن به دستوراتش از شما پيشى گيرند. خدا را خدا را، در باره نماز! چرا كه ستون دين شماست. خدا را خدا را، در باره خانه خدا! تا هستيد آن را خالى مگذاريد، زيرا اگر كعبه خلوت شود، مهلت داده نمى شويد. خدا را خدا را در باره جهاد با اموال و جانها و زبانهاى خويش در راه خدا. بر شما باد به پيوستن با يكديگر، و بخشش همديگر، مبادا از هم روى گردانيد، و پيوند دوستى را از بين ببريد. امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد كه بدهاى شما بر شما مسلّط مى گردند، آنگاه هر چه را بخوانيد جواب ندهد. ‌ (ع) ‌ ‌‌‌‌https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت تجربه گر ازعنایت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) در بازگشت به دنیا و بزرگ کردن فرزندش https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
یاسر +آقا،کاراتاقتون تموم شد... بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین... با کلافگی سری به معنای تای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت38 مهسو +مهسومطمئنی‌همه‌چیو‌جمع‌کردی؟ _وااااای‌طناز‌ازوقتی‌مهیاروسایلموآورده‌یک‌سره‌داری‌اینومیپرسی...کچلم‌کردی‌پلانگتون +خب‌چه‌کنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه.. دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش.... _الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی... آب رو یک نفس سر کشید .... +آخییییش،خداخیرت بده ها... صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد _چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم... +باشه... به سمت در دویید روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم.... _آخخخخ،لعنتی.... یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم... دستی دستمو گرفت... سربلندکردم و یاسررو دیدم... حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود... درش آورد و روش دستمال گذاشت _پاشو ،پاشو بیا بشورش بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت _اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟ +سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است... _بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی.... خنده ای کردم و نگاهش کردم.... حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده.... اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد... +وسایلت آماده است؟ _آره.. تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت _خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم... 💠 @dastan9 😍🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت38 مهسو +مهسومطمئنی‌همه‌چیو‌جمع‌کردی؟ _وااااای‌طناز‌ازوقتی‌مهیاروسایلمو
یاسر +دخترموبه‌تومیسپرم‌یاسر.... میدونی‌که‌چقدخون‌دل‌خوردم سالها تا از خطر حفظش کنم... دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...لبخندی زدم و گفتم _چشم پدرجان..نگران نباشید... خوب میدونید که چقدربرام باارزشه... +برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم... لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید... ++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟ _حرفای مردونه میزدیم همسرجان ++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی همزمان مهیار و‌مهندس به من خیره شدن... چشمام رو گرد کردم و گفتم _مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا ++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله... همه خندیدیم مهیار دم گوشم گفت +نمیدونه چقد عاشقشی که چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم... _هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه.. * ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود... _نمیخوای چیزی بگی؟ +..... _منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه... +کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد... اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید... * بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم... +من ترس از ارتفاع دارم یاسر... لبخندی زدم و گفتم _قراربودتامن هستم نترسی... لبخندآرومی زد و سرش رو‌پایین انداخت... کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم... به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم... نگاهی انداختم... مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود... خندم گرفته بود... توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد... +ببخشید...خیلی ترسیده بودم... _اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟ وخندیدم باخجالت خندیدوگفت +خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد... هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت... سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم... +قشنگ میخونی نگاهی بهش انداختم و گفتم _خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش... +اونشب آرومم کرد...خوابم برد... _وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست... +اینطورفکرمیکنی؟ _من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه +چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟ خیره خیره نگاهش کردم و گفتم... _مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه... اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارو‌از بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه.... خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده.... *** بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم... _کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم.... * پام رو توی فرودگاه گذاشتم.... و توی دلم گفتم 🍁محیاموسوی🍁 ♦️پایان‌فصل‌اول♦️ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برطرف کردن سختی آخر الزمان با دعا 🎙استاد مسعود ➖➖➖➖➖➖➖ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌹📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۵ فروردین ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 24 March 2024 قمری: الأحد، 13 رمضان 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت حجاج بن یوسف ثقفی لعنة الله علیه، 95ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️5 روز تا اولین شب قدر ▪️6 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️7 روز تا دومین شب قدر ▪️8 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام 💠 @dastan9 💠