8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت تجربه گر ازعنایت حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) در بازگشت به دنیا و بزرگ کردن فرزندش
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
یاسر +آقا،کاراتاقتون تموم شد... بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین... با کلافگی سری به معنای تای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنمعشق💗
قسمت38
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتیمهیاروسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی...کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش....
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی...
آب رو یک نفس سر کشید ....
+آخییییش،خداخیرت بده ها...
صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم...
+باشه...
به سمت در دویید
روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم....
_آخخخخ،لعنتی....
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم...
دستی دستمو گرفت...
سربلندکردم و یاسررو دیدم...
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود...
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است...
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی....
خنده ای کردم و نگاهش کردم....
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده....
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد...
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم...
💠 @dastan9 😍🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنمعشق💗 قسمت38 مهسو +مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟ _وااااایطنازازوقتیمهیاروسایلمو
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر....
میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...
دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید...
خوب میدونید که چقدربرام باارزشه...
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم...
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید...
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن...
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله...
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم...
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود...
_نمیخوای چیزی بگی؟
+.....
_منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه...
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد...
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید...
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم...
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر...
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی...
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت...
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم...
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم...
نگاهی انداختم...
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود...
خندم گرفته بود...
توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد...
+ببخشید...خیلی ترسیده بودم...
_اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد...
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت...
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم...
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش...
+اونشب آرومم کرد...خوابم برد...
_وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست...
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم...
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه...
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارواز بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه....
خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده....
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم...
_کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم....
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم....
و توی دلم گفتم
#سلامشهرغم
#ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
🍁محیاموسوی🍁
♦️پایانفصلاول♦️
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برطرف کردن سختی آخر الزمان با دعا
🎙استاد مسعود #عالی
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌹📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۵ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 24 March 2024
قمری: الأحد، 13 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت حجاج بن یوسف ثقفی لعنة الله علیه، 95ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️5 روز تا اولین شب قدر
▪️6 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️7 روز تا دومین شب قدر
▪️8 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
#نهج_البلاغه
📿وَمَنْ لَمْ يُبَالِکَ فَهُوَ عَدُوُّکَ
🔮کسى که به (کار و حق) تو اهمّيّت نمى دهد در واقع دشمن توست
✍البتّه منظور کسانى هستند که به نحوى با انسان ارتباط دارند و شايد دم از دوستى مى زنند; اما هنگامى که پاى دفاع از حق، آبرو و شخصيت به ميان مى آيد کاملاً خونسرد و بى تفاوتند. اين نشان مى دهد که آنها در اظهار دوستى صادق نيستند و نوعى عداوت مضمر در درون دارند.
📘#نامه_31
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ هرچه بارت سبکتر خوابت راحتتر
🔹پیرمرد خارکَنی هر صبح به صحرا میرفت و با داس خار از زمین میکَند. سپس خارها را با طنابی جمع میکرد و بر دوش خود میافکند.
🔸قبل از غروب خارها را به شهر میآورد و برای طبخ نان به مردم میفروخت.
🔹شب که به خانه میرسید درد زخم محل خارها در کمرش اجازه نمیداد کمر بر بستر بگذارد و بخوابد و همیشه به پهلو میخوابید.
🔸روزی در بیابان سوارهای دید که دلش به حال پیرمرد سوخت و از اسب پیاده شد و برای پیرمرد خار جمع کرد.
🔹چون خارها را به پیرمرد داد، پیرمرد گفت:
من خارها را بر کمر خود میبندم و تیغ خارها بر پشتم فرومیرود، برای اینکه نانی از دست مردم تصدق نگیرم و نگاه تحقیر و ترحمشان را تیغی سنگینتر از تیغ این خارها بر پشت خود میبینم که میخواهد در قلبم فرورود.
🔸ای رهگذر، از لطف تو سپاسگزارم. من اندازه خرید نان خود برای فردا خارم را جمع کردهام، اگر خار بیشتر و بیش از نیاز بر کمر خود گیرم خارها بر پشتم سنگینتر میشوند و بارم هر اندازه سنگینتر باشد تیغها عمیقتر بر کمرم فرومیروند و خواب شب بر چشمانم سنگینتر میشود.
💢 آری! هرکس متاع دنیا بیشتر بر دوش کشد، خواب شبش سنگینتر باشد.
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed