eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت262 به اصرار آرش مانتو مشگی‌ام را دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگ
–اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمی‌فهمیم چی خوندیم. پوفی کرد و گفت: –فکرمون رو کنترل کنیم؟ –اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست. خندید و گفت: –یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال این چینی مینیهاست. –نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. – باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب می‌تونی فکرت رو کنترل کنی. لبهایش را به بیرون داد و گفت: –واقعا؟ –آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابو‌علی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمی‌خورده دور رکعت نماز می‌خونده، بعد می‌تونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه. –بریکلا ابو علی. –حالا تو مسخره کن. –مسخره نکردم. امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشی‌ام را روشن کردم. یک پیام از شماره‌ایی ناشناس داشتم. نوشته بود: –فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن. باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد. نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند. فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم. گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد. به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شماره‌ی فریدون را برای کمیل بفرستم. همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت: –لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی می‌خواد. با خجالت گفتم: –اون آدم درستی نیست. –بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم. من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن. بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید. همانجا در محوطه‌ی دانشگاه چند دقیقه‌ایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد. در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند. تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم می‌خواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش می‌ترسیدم. دوباره به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم. بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانه‌ی خوبی بود برای شناختنش. کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد. با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: –وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟ مو‌شکافانه نگاهم کرد و پرسید: –حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟ –من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... می‌خوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم. –مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟ –راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره. گردنی چرخاند و گفت: –حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟ به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم: –چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده. دنبالم آمد و گفت: –چطوری می‌تونی اینقدر آروم باشی راحیل؟ پوزخندی زدم. –ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم. دستم را گرفت و پرسید: –راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شده‌ها. از چی می‌ترسی؟ با بغض گفتم: –از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده. –دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟ بغضم را فرو دادم و قضیه‌ی فریدون را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر حرف میزدم چشم‌های سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر. در آخر با ناراحتی گفت: –الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمی‌تونه بکنه. با کتکی هم که امروز می‌خوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش. من خیلی خوب درکت می‌کنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم. ✍
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۷ دی ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 28 December 2019 قمری: السبت، 1جمادی الاول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه نداریم 📚 رویدادهای این روز: 🔹سالروز تشکیل نهضت سواد آموزی به فرمان امام خمینی (رحمة الله علیه) (1358 ه ش) 🔹 شهادت آیت الله حسین غفاری به دست مأموران ستم شاهی پهلوی (1353 ه ش) 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️12 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️31 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)u ▪️42 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️49 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
◼️داستانی زیبا و عبرت آموز✔️ 🎐هر روز سوار اتوبوس تندرو مي‌شوم و از يك مسير حركت مي‌كنم. به سر و صدا و شلوغي محيط عادت كرده‌ام و بعضي وقت‌ها حتي در اين اوضاع و احوال، چرت كوتاهي مي‌زنم. 🎐در شلوغي داخل اتوبوس، نفس آدم‌ها به هم نزديكتر است؛ احساس‌شان را نمي‌دانم. در اين فضاي كوچك و بسته، مردم مجبورند به هم نزديك شوند اما چهار چشمي مواظب خودشان هستند. 🎐آن روز طبق معمول در قسمتي از مسير، در اتوبوس خوابم برده بود كه ناگهان نوري به چشمم خورد و بيدارم كرد. 🎐وقتي چشم باز كردم ديدم پسري پريشان احوال، تيغ موكت بري در دست دارد. انعكاس نور خورشيد از همان تيغ بود كه مرا بيدار كرد. پسر ناشناس تازه‌كار بود و وقتي مي‌خواست كيف يك مسافر را بزند دستش را زخمي كرده بود. 🎐صاحب كيف كه مرد مسن و خوش لباسي بود وقتي سرش را برگرداند تازه متوجه شد چه اتفاقي افتاده است. پسر بزهكار به خاطر رو شدن دستش، رنگ به رخسار نداشت. هر دو نفر چند لحظه ساكت ماندند و بقيه مسافران هم با تعجب به آنان نگاه كردند. 🎐انتظار مي‌رفت مرد خوش ظاهر، داد و فرياد كند اما اين كار را نكرد. وحشت جاي سراسيمگي را در چهره پسر گرفته بود. چك‌چك هاي قطره‌هاي خون كه از انگشتان دست او به زمين مي‌ريخت جو اتوبوس را منجمد كرده بود. حواس تمامي مسافران روي او و مرد خوش ظاهر متمركز شده بود. 🎐چند لحظه بعد، مسافر مسن، سرش را پايين انداخت و وانمود كرد كه شكاف بزرگ روي كيفش را نديده است. مرد مهربان، مقداري باند از كيفش بيرون آورد و به سرعت دست زخمي پسر بزهكار را با آن بست و با آرامش گفت: 🎐پسرم من پزشك هستم. مواظب خودت باش. بعضي زخم‌ها به آساني خوب نمي‌شوند. با اين حرف، يخ چهره پسر آب شد. دست ديگرش را باز كرد و گفت: اين گوشي همراه شماست روي زمين افتاده بود. 🎐پسر زخمي در ايستگاه بعدي پياده شد. پس از حركت اتوبوس، از پشت شيشه او را ديدم كه دست سالمش را تكان مي‌داد. انگار با نگاهش فرياد مي‌زد: درس بزرگي به من دادي دكتر؛ فراموشت نخواهم كرد. ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⚫️ماجرای آن ماهی‌ که از اعماق زمین به دست یار امام حسن عسکری(ع) رسید ابوجعفر طبری نقل کرد: روزی در محضر پر فیض امام حسن عسکری(ع) نشسته بودم، از حضرت تقاضا کردم و عرضه داشتم : یا بن رسول‌اللّه! چنانچه ممکن باشد یک معجزه خصوصی برای من ظاهر سازید؟ تا آن را برای دیگر برادران و دوستان هم مطرح کنم، امام(ع) فرمود: ممکن است طاقت نداشته باشی و از عقیده خود دست برداری، به همین جهت سه بار سوگند یاد کردم بر اینکه من ثابت و استوار خواهم ماند. پس از آن ناگهان متوجّه شدم که حضرت زیر سجّاده خود پنهان شد و دیگر او را ندیدم، چون لحظه‌ای از این حادثه گذشت، حضرت ظاهر شد و یک ماهی بزرگی را که در دست خود گرفته بود به من فرمود: این ماهی را از عمق دریا آورده‌ام و من آن ماهی را از حضرت گرفتم و رفتم با عده‌ای از دوستان طبخ کرده و همگی از آن ماهی خوردیم که بسیار لذیذ بود 📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت263 –اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قراره با هم زندگی کنیم
–اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمی‌فهمیم چی خوندیم. پوفی کرد و گفت: –فکرمون رو کنترل کنیم؟ –اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست. خندید و گفت: –یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال این چینی مینیهاست. –نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. – باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب می‌تونی فکرت رو کنترل کنی. لبهایش را به بیرون داد و گفت: –واقعا؟ –آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابو‌علی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمی‌خورده دور رکعت نماز می‌خونده، بعد می‌تونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه. –بریکلا ابو علی. –حالا تو مسخره کن. –مسخره نکردم. امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشی‌ام را روشن کردم. یک پیام از شماره‌ایی ناشناس داشتم. نوشته بود: –فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن. باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد. نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند. فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم. گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد. به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شماره‌ی فریدون را برای کمیل بفرستم. همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت: –لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی می‌خواد. با خجالت گفتم: –اون آدم درستی نیست. –بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم. من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن. بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید. همانجا در محوطه‌ی دانشگاه چند دقیقه‌ایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد. در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند. تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم می‌خواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش می‌ترسیدم. دوباره به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم. بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانه‌ی خوبی بود برای شناختنش. کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد. با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: –وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟ مو‌شکافانه نگاهم کرد و پرسید: –حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟ –من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... می‌خوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم. –مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟ –راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره. گردنی چرخاند و گفت: –حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟ به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم: –چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده. دنبالم آمد و گفت: –چطوری می‌تونی اینقدر آروم باشی راحیل؟ پوزخندی زدم. –ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم. دستم را گرفت و پرسید: –راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شده‌ها. از چی می‌ترسی؟ با بغض گفتم: –از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده. –دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟ بغضم را فرو دادم و قضیه‌ی فریدون را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر حرف میزدم چشم‌های سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر. در آخر با ناراحتی گفت: –الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمی‌تونه بکنه. با کتکی هم که امروز می‌خوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش. من خیلی خوب درکت می‌کنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم. ✍
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت263 –اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قراره با هم زندگی کنیم
البته تو یه کمم شانس نیاوردی. –نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود. ولی آرش اونطوری نیست. –آره خب. هر چی بودتموم شد و از دستش راحت شدم. تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتارکنی...دیگه این چیزها برات عذاب نمیشه و نگاههای خانواده‌ی نامزدت اذیتت نمی کنه. –معلومه خیلی راضی هستیا. –راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی کنه بلکه بهم افتخار می کنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم می‌کوبید. –یعنی اینم به اندازه ی قبلیه دوسش داری؟ –اندازه اش رونمی‌دونم، فقط می دونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی می کنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست...ولی وقتی به عشقی فکر می کنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت تجربه‌اش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس. نفسم را عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم. با سوگند راهی خانه‌شان شدم. فکرم مشغول حرفهایش بود. –راحیل. –هوم. –یه چیزی بهت می گم، باز نگی توبدبینی ها... –نه، بابا بگو... – راحیل خودت رو گول نزن. من نمی تونم به آینده ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رومجبور می کنه، که بامژگان محرم بشن...بعد تو با خودت فکر کن، اصلامژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه می خواد، جوونه، توام که میگی خوشگله، نگاهی به سوگند انداختم و او ادامه داد: –باور کن من به خاطر خودت میگم، می دونم حرفهام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی تونه این حرفها رومستقیم بهت بزنه. من نمی خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدونیمه... باتعجب نگاهش کردم. –اینجوریم نگاهم نکن...الان خوب فکرهات روبکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچه‌ام امد وسط دیگه نمی تونی کاری کنی، بخصوص توکه حاضری بسوزی وبسازی ولی بچت بی مادر،بزرگ نشه. من نمی‌خوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربه‌ی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...می خوام چشم هات روباز کنم، چون می دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکرکنی... خیلی مسخرس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون. اگه می تونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی گیری که خب هیچی، اما اگه نمی تونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی. –چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟ کلافه گفت: –یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهر هستین. یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون. اوایل منظورش رو نمی‌فهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم. –مگه چیکار میکنه؟ –خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوه‌ی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیه‌ی خریدها رو انجام میده، بدون این که انگور بخره. هر وقتم من یا مامانم می‌خریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنه‌ها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانه‌ایی یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش. با چشم‌های گرد نگاهش کردم و گفتم: –چه مبارزه‌ایی، چطوری میتونه اینقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی! سوگند با خنده گفت: –اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچه‌هاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن. ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت264 البته تو یه کمم شانس نیاوردی. –نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود
چند ساعتی خانه‌ی سوگند بودم وخیاطی می‌کردیم، واقعا درگیرکردن ذهن یکی از بهترین کارهاست برای فارغ شدن از فکرهای آزار دهنده. کارخیاطی خودم که تمام شد، شروع کردم به اتوکردن کارهایی که سوگند دوخته بود و کنار گذاشته بود. اُتو کاری را معمولا مادربزرگ سوگند انجام می داد، ولی آن روز چون حالش خوب نبود من به جایش انجام دادم. تقریبا یک ساعتی تا غروب مانده بود که خداحافظی کردم وبه طرف خانه راه افتادم. دلم می‌خواست بدانم که کمیل سر قرار با فریدون رفته است یا نه. گوشی را برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و خبر بگیرم. یک پیام از آرش داشتم. همینطور از مادر. پیام آرش را که بازکردم نوشته بود: –برادر مژگان رو تو خیابون کتکش زدن، حالش بده، ماما اینا هم حالشون بده، اگه تونستی به مامان زنگ بزن. من از دانشگاه رفتم خونه. آهان پس دانشگاه بوده و امتحانش را هم داده. ساعت پیامش را نگاه کردم، تقریبا همان نزدیک ظهربود. کمی دلم شور زد. مادرش و مژگان فریدون را کجا دیدند؟ خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی منصرف شدم و دل تنگی‌ و نگرانی‌ام را ندید گرفتم. می دانستم منظورش از این که گفته مادرش حالش بد است همان مژگان است. دسته آخر دل تنگم بغض شد و بی‌تابم کرد. به یک پیام اکتفا کردم. –سلام آرش. خوبی؟ مگه فریدون امده خونه‌ی شما؟ هرچقدرصبرکردم جوابی نیامد، گوشی داخل کیفم راسُردادم و سوار مترو شدم. بعد یادم افتاد که پیام مادر را نخواندم. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم وبدون این که پیامش را بخوانم زنگ زدم. تا خواستم سلام کنم حرف مادر ولحنش باعث شد زبانم در دهانم گیرکند. –هیچ معلوم هست کجایی؟ نباید یه خبربدی کجا میری؟ "مادر چرا اینطوری شده بود؟" –ببخشید، به اسرا گفته بودم شاید بیام خونه‌ی سوگند. الانم توی مترو هستم، دارم برمی‌گردم. صدای نفسش را شنیدم که بیرون داد و گفت: –خب خدا روشکر، اسرا با سعیده رفتن خرید. فکرکردم با آرشی. زودبیا خونه، بعدبدون خداحافظی قطع کرد. اصلا باورم نمیشد مادر با من اینطور حرف بزند. شماره‌ی زهرا خانم را گرفتم. –سلام زهرا خانم، خوبید؟ –سلام عزیزم. اتفاقا الان می‌خواستم بهت زنگ بزنم. کمیل گفت رفته سر قرار یارو رو تا می‌خورده زده. با نگرانی پرسیدم: –خودشون چیزیشون نشده؟ –نه، فقط یه کم کنار چشمش زخم شده، یارو مثل گربه ها چنگش زده، راحیل مگه مردا هم ناخن بلند می‌کنن؟ –چی بگم؟ مردا، نه بلند نمی‌کنن. اونوقت فریدون ازش نپرسیده تو کی هستی؟ –چرا پرسیده، کمیل می‌گفت چیزی نگفتم. فقط یه کم که کتک خورد، مردم دورمون جمع شدن و فریدنم از فرصت استفاده کرد و فرار کرده. تارسیدم خانه از بوی پیاز و دنبه‌ایی که خانه را برداشته بود فهمیدم مادر در حال درست کردن روغن دنبه‌ی گوسفند است. سرکی به آشپزخانه کشیدم. جلوی گاز ایستاده بود و یک لیوان شیر دستش بود. همین که خواست شیر را در قابلمه بریزد، ازپشت بغلش کردم. بیچاره ترسید و لیوان شیر ازدستش رها شد و روی گاز ریخت. مادر نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت: –همین یه لیوان شیر رو داشتیم. شرمنده نگاهش کردم. –شما عصبانی نباش من الان میرم می خرم. –من عصبانی نیستم. –پس چرا اونجوری باهام حرف زدید؟ –چون فکرکردم حرفم روگوش نکردی و با آرش بیرون رفتی. –خب زنگ می زدید. –گفتم اگه پیش اون باشی و بهت زنگ بزنم، ممکنه از روی عصبانیت حرفی بهت بزنم که بعدا خودم پشیمون بشم. نمی خواستم آرش هم بدونه تو حرف مادرت روحساب نکردی. –مامان، اینجوری نگید دیگه، من که همیشه گوش به فرمان شما هستم. آهی کشید و چیزی نگفت، لابد الان پیش خودش می‌گوید درمورد انتخاب آرش گوش به فرمان نبودی. –راحیلم ببخش من رو، زود قضاوت کردم. بوسیدمش و گفتم: –شما باید ببخشید. من همش باعث ناراحتی و اعصاب خردی شما میشم. ولی باور کنید ناخواستس. بعد کمی از او فاصله گرفتم و گفتم: –الان شیر میخرم زود میام. آن شب آرش پیامی نداد. نگران بودم. ولی باخودم گفتم تافردا هم صبرمی کنم اگر جوابی نداد زنگ می زنم. صبح که برای نماز بلند شدم و وضو گرفتم، همین که نمازم را شروع کردم صدای پیامک گوشی‌ام امد، تعجب کردم که این وقت صبح چه کسی می تواند باشد... نمازم که تمام شد جَست زدم به طرف گوشی. آرش بود، نوشته بود: –سلام، عزیزم صبح بخیر، ببخشید که دیرجواب دادم، دیروز روزسختی بود، وقت نشد. آخه مژگان وقتی قیافه‌ی خونی برادرش رو دیده مثل این که یاد کیارش افتاده و حالش بد شده. مادرش به من زنگ زد و بردیمش بیمارستان. دکترش گفت بایدبستری بشه، چون احتمال داره زایمان زودراس داشته باشه، دیگه دنبال کارهای اون بودم. "وای خدااگه مژگان زایمان زود‌رس داشته باشه، بعداینا بفهمندکه من باعث شدم داداش مژگان کتک بخوره چی؟ اگه آرش بفهمه کمیل زدتش چی؟ بعد از چند دقیقه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: راستی قرارمون که یادت نرفته؟ ✍
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت265 چند ساعتی خانه‌ی سوگند بودم وخیاطی می‌کردیم، واقعا درگیرکردن ذهن یکی از بهترین کارهاست بر
اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن می‌خواند. آرام پرسیدم: –کدوم قرار؟ –ای بابا، آرزو کردن دیگه. –آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟ –عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟ –راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟ –مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونه‌ی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی امده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن. " پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادر شوهر." آرش چند دقیقه‌ایی در مورد حوادث آن روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه. پوزخندی زدم و گفتم: –اگه می‌تونست، همونجا به حسابش می‌رسید دیگه. – آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگویم، او بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن دیگران است. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس را قطع کردیم. ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، آن هم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می گفت واصرار می کرد همدیگر را ببینیم. من هم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آرام شدنش می گفتم چیزی به زمان عقدمان نمانده. در حقیقت باید می‌گفتم چیزی به چهلم کیارش نمانده. هر روز صبح روز ها را می شمرد، و می گفت، لحظه شماری می‌کند برای روز عقد. یک روز با سعیده در مورد سخت گیریهای مادر حرف زدم. او گفت، شنیده مادرم به خاله گفته که: "اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن. " از حرفش تعجب کردم، چرا مادر خودش به من چیزی نمی‌گوید؟ سعیده کنارم روی تخت نشست وقیافه‌ی متفکری به خودش گرفت وگفت: –راحیل بالاخره می خوای چیکار کنی؟ –چی رو؟ باتعجب نگاهم کرد. –الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟ –همه جا؟ کجا یعنی؟ کلافه پوفی کرد. –خونه‌ی ما، خونه‌ی دایی، خونه‌ی خودتون، البته وقتی تو نیستی... –واقعا؟ نوچ نوچی کرد. –شنیده بودم عاشق ها، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی کردم. –توام شدی سوگند؟ –خوبه حالا دورت هم دوستهای عاقلی مثل من وسوگند هستن وگرنه هر روز بایداز ته چاه درت میاوردیم. موهایش را کشیدم و گفتم: – پرونشو دیگه، ردکن بیاد. –چی رو؟ –خبرهایی که تو این مدت بهم ندادی رو. –ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازویش گرفتم. –وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو... بلند شد رفت روی تخت اسرا نشست وبا اخم گفت: –مثل شکنجه گراچرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا... دراز کشیدم روی تخت. –اصلا نگو، توام اذیتم کن. –خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله ومامان هم تاییدکردن. فقط خاله گفت باید کم‌کم خودش یه جورایی متوجه ات کنه... حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. سعیده گفت: –الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد. –نه بابا، توکه اصلا توباغ نیستی. نگاه تندی نثارش کردم. –چیه؟ خاله بد متوجه ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک وراست بهش بگو، این رابطه فاتحه...ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته...گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله ی ما قبول کرد این پسره رو ها... بلند و کشیده گفتم: –سعیده... –خب بابا، آرش خان. یعنی راحیل اگه من می دونستم اینقدر این آب زیره کاهه ها عمرا... بلندشدم نشستم وچپ چپ نگاهش کردم. –هیچی بابا، اصلابه من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد بغض کرد و کمی این پا و آن پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: –راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت وخانواده‌اش تا تو رواز اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلاحساب نکن، پس بهترین کاراینه که کاری که خاله میگه روانجامش بدی. بعد از اتاق باحرص بیرون رفت. انگار خیلی فشار را تحمل کرده بود وکلی حرفهایش را تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت آنقدر جلویش حرف زده‌اند که دیگر خسته شده. برای همین امد رک به خودم همه چیز را گفت. حرفهایش خیلی تلخ بودند...به فکر حرفهای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشی‌ام آمد. گوشی را برداشتم تاامدم سلام کنم آرش گفت: –راحیل دنیاامد، دنیا امد، با بُهت پرسیدم: –کی؟ –عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم. –واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده. –آره دیگه یه کم عجله داشت. –مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا. سکوت کرد. –کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه. –مگه تو ندیدیش؟ –چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن. ✍ ..
🌺 به بزم ما نهد نام تو تزيين                      به قلب ما دهد ياد تو تسكين بياد روي تو خوانيم هر شب                      همه باهم دعاي آل ياسين فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۸ دی ۱۳۹۸ میلادی: Sunday - 29 December 2019 قمری: الأحد، 2 جماد أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📚 رویدادهای این روز: 🔹روز صنعت پتروشیمی 🔹 دی به آذر روز (دومین جشن دیگان - از جشن های ایران باستان 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️11 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️31 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️41 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️48 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨﷽✨ ✍»از بیانات آیت الله فاطمی نیا 👌» خیلی زیبا 💠» یکی ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ کرد: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ڪﻪ ﺍﻫﻞ مکاشفه ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣڪﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ کرده ام ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ کردهﺍﻧﺪ؛ یک فکری بکنید. 💠» ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ کرد، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: بخاطر اینکه ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ کشته. ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ یک ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ کشیده.... پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ کار بکن ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ڪﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ کارکنم ﺩﺳﺖ ﻣﻦ که ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ. 💠» ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ یک حیوانی ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ که ﺍﺷﺮﻑ کائنات ﺍﺳﺖ ﻣﻰ رنجانی ﻭﺑﺪﺭﺩ میﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ که ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ⛔ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ....⛔ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌷🌷🌷 ✨عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم... مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود...😒😒 آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم... 😍 زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست... آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم... راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟😋 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄