eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر حجاب در مشتری‌های فروشنده خانم! 🔺از گرفتن شماره برای خریدهای بعدی تا عینک پیشنهادی برای همسر؛ نتایج قابل تامل آزمایش اجتماعی ۳ درباره حجاب ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
فوراً کلامش را قطع کردم و گفتم: «لطفاً نگو می‌خواست براش نقشه فرار از اینجا فراهم کنی و یا تو فرار ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و پنجم💥 🔺حدیث نفس! یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی معادلات چند مجهولی رو روی «کاغذ» حل کنی، امّا نمی¬تونی در «عمل» از پسش بربیای! به‌خاطر همین یا بعضـی از مجهولات رو موقّتاً از جلوی چشمت بردار یا اگه ساده¬ست، برای اینکه پیش چشمت خلوت بشه، فوراً حلّشون کن و نذار کهنه بشه.» به‌خاطر عمل به همین توصیه، تصمیم گرفتم کار خودم را انجام دهم. توان و حوصله کنجکاوی بیش از حد نداشتم. از طرف دیگر شرایطم هم اقتضا نمی‌کرد بخواهم چند تا مسأله را با هم پیگیری کنم. پس تصمیم گرفتم یک موردش که بیش‌تر از بقیّه به من مربوط میشد را دنبال کنم و زور و بقیّه عمر خودم را صرف نبش قبر گذشته ماهدخت، مخاطب خاصّش، قاتل فرضی‌اش و این و آن نکنم. به‌خاطر همین، عجالتاً حرف ماهدخت را باور کردم. به دو علّت: یکی اینکه آثار دروغگویی در حرف‌هایش نبود؛ دوّم اینکه میخواستم به حسّ کنجکاوی‌ام یک جوابی داده باشم تا از فضولی نمیرم! پس فقط من ماندم و ماهدخت و اینکه چطوری میشود به رفتن از آن جهنّم حتّی فکر کرد. نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم. دیدم برای رفتن از اینجا سه تا راه دارم: یا باید اسکافیلد فیلم فرار از زندان بشوم، نقشه بکشم، کادرسازی کنم و این حرف‌ها... یا باید نفوذی، عامل جلب اعتماد یکی دیگر بشوم و یا اینکه مثلاً بمیرم و بخواهند من را به بهانه چال کردن، خارج از زندان بیندازند. خب هر سه تا مورد تقریباً احمقانه به نظر می‌رسید! چون اوّلاً؛ هوش و استعداد من در حدّ و اندازه اسکافیلد نیست و همچنین او قبل‌از زندانش، برنامه آمدن به زندان و فرارش را کشیده بود و کلّاً با برنامه وارد آن بازی شده بود، امّا من را دزدیدند، زدند، چال کردند، عذاب قبر و آن مکافاتها. ثانیاً؛ آخر چطوری نفوذی بشوم؟ بروم بگویم چقدر باحال هستین؟ بگویم از شما خوشم آمده است و بیایید دلبرتان بشوم؟ مثلاً به چه دردشان میخورم؟ حتّی اگر نقشه هم بکشم، باز هم به درد نمیخورد چون آن حیوان‌ها هر وقت دلشان می‌کشید، می‌آمدند کار خودشان را می‌کردند و می‌رفتند! دیگر نفوذ، دوستی، تظاهر و این کشک و پشم‌ها؛ یعنی هیچ! ثالثاً؛ ... دیگر از سوّمی چیزی نگویم که هم من سنگینتر هستم و هم شما! مگر آن‌ها اُسکل تشریف داشتند که بخواهم خودم را به مردن بزنم و آن‌ها هم بگویند: «آخی مُرد! وای چرا مُرد؟ خدا بیامرزتش! بیاین بریم خاکش کنیم این نازنین دخترو!» آن‌ها که در کار خون و بانک جامع اطّلاعاتی ژن ملّت‌های بدبخت جهان و این چیزها بودند، عقلشان نمیرسد یک نبض، فشار و نوار قلب بگیرند ببینند چه مشکلی دارم؟ الان دیگر با این روش حتّی نمیشود بچّه‌ها را گول زد، چه برسد به «رژیمِ یهودیِ غاصبِ صهیونیزمِ جهانیِ بی همه کس و بی همه‌چیزِ اسرائیل!» مانده بودم چه خاکی به سرم بریزم. من آدم آنجا ماندن نبودم، از یک طرف هم... بگذارید آن طرفش را الان لو ندهم! وقتی آن پیرمرد ایرانی شروع به مناجات و نمازخواندن میکرد می‌فهمیدم یا موقع نماز است و باید نماز بخوانم و یا موقع سحر هست و وقت مناجات. راستی این را هم بگویم، همه آدم¬های آنجا کافر نبودند! من حتّی فکر میکنم اکثرشان مسلمان و یا مسیحیان معتقد بودند؛ چون بالاخره هرکسـی به زبان خودش مناجات، نماز و دعا داشت، امّا آن پیرمرد ایرانی، تَک بود! به خدا تَک بود! سوز صدایش، معانی دعایش و لرزش کلماتش با بقیّه فرق داشت، این را همه میدانستند. به‌خاطر همین میدیدم که بقیّه هم زمان هواخوری به‌طرف آن سلّول می‌رفتند تا قیافه آن پیرمرد را ببینند، امّا سه چهار نفر مأمور با شوکر آنجا بودند و اجازه نمی‌دادند. من حتّی ندیدم که آن‌ها یک بار هم بیرون بیایند، هوا بخورند، خودی نشان بدهند و ... هیچ! اصلاً مثل اینکه قدغن بود کسی آن‌ها را ببیند. یک شب در حالی که منتظر مناجات آن پیرمرد و سوز صدایش بودم، در حالی که ماهدخت پیشم خوابیده بود و فاصله صورتمان با هم یک وجب هم نبود، نظرم به موهایش جلب شد، موهای قشنگی داشت. دستم را آرام به‌طرف موهایش بردم، خیلی آرام نوازشش کردم، کمی چشمانش را باز کرد، نگاه کرد و دید من هستم. بهم نزدیک‌تر شد و دوباره چشمانش را بست و خوابید. همین‌طوری که نوازشش می‌کردم تا موهایش را دیدم برقم گرفت و یاد یک چیزی افتادم. یاد آن لحظه‌ای که ماهر چند تار مو و یک تکّه از یک کتاب بهم داد. رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
🔹ازدواج دوم🔹 مردي ازدواج مجدد ميكنه و وقتي زن متوجه ميشه به روي خودش نمياره و خودش رو به بي اطلاعي ميزنه. 🍀شرايط زندگي روز به روز بهتر ميشه و ١٦ سال به خوبي و خوشي زندگي ميكنند. مرد ميميره و بعد از مراسم، خانواده مرد تو خونه جمع ميشن و ميخوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن. زن هم خيلي عادي و بيخيال بهشون نگاه ميكنه. بالاخره پدرشوهرش مياد ميگه دخترم، ميخوام موضوع مهمي رو باهات درميون بگذارم، فقط ازت خواهش ميكنم منطقي باش و شرايط رو از اين كه هست سخت تر نكن. 🔹 زن ميپرسه ميخواي در مورد ازدواج دوم شوهرم صحبت كني؟ همه با تعجب ميگن مگه تو ميدونستي؟ ميگه از همون ابتدا فهميدم ولي به روي خودم نياوردم، چون اگه اون روز دعوا راه مينداختم ..... ✨شبهامون رو تقسيم ميكرد ✨خرجي خونه رو تقسيم ميكرد ✨ تا ازم ناراحت ميشد ميرفت پيش اون يكي من هم خودم رو به بي اطلاعي زدم و درنتيجه: هرشب كنارم بود از اين ميترسيد كه متوجه بشم خرجي خونه بيشتر شد و مرتب برام هديه ميخريد هميشه دنبال راضي كردنم بود و ميترسيد پيش من لو بره ♻️اصلاً بهترين سالهای زندگیم همونهايي بود كه اون ازدواج مجدد كرده بود و من مثل ملكه زندگي ميكردم و شوهرم مثل مرگ ازم ميترسيد. از اين بهتر چي بخوام؟ ❌ميگن شيطون كتاباشو جمع كرده رفته پيشش براي يك دوره آموزش فشرده .... 😊😊😊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و پنجم💥 🔺حدیث نفس!
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و ششم💥 🔺تمام قصّه به یک تار مو بند است! خیلی در فکر فرو رفتم. همین‌طور که موهایش را نوازش می¬کردم، احساس کردم جنس و نرمی آن موها چقدر شبیه جنس و نرمی موهای ماهدخت هست. تصمیم گرفتم چک کنم و ببینم آیا به هم شبیه هستند یا نه؟ شرایطم طوری نبود که بتوانم خیلی راحت تطبیق بدهم. به‌خاطر همین، امانتی‌های ماهر را که لای یک تکّه کاغذ کوچک پیچیده و وسط موهایم مخفی کرده بودم، خیلی آرام و با احتیاط بیرون آوردم و با دقّت نگاهش کردم. خودِ خودش بود! دقیقاً عین موهای ماهدخت بود. حتّی معلوم بود که آن چند تار مویی که ماهر به من داده بود، مال خیلی وقت نیست وگرنه بالاخره شاید یک تغییری در موها رخ میداد. آن چند تار مو را ناخودآگاه به بینی‌ام نزدیک کردم، یک نفس عمیق از آن کشیدم. بویش آشنا بود. بوی یک نوع عطر؛ من خیلی عطرها را نمی‌شناسم، امّا بوی یک عطر خیلی‌خیلی ضعیف میداد. تصمیم گرفتم کمی بیش‌تر به ماهدخت نزدیک بشوم. نمی‌دانستم از بدن و موهای ماهدخت دنبال چه هستم! به او نزدیک شدم و موهای ماهدخت را خیلی آرام بو کشیدم. چیزی که خیلی‌خیلی نظرم را جلب کرد و داشت دیوانه‌ام میکرد این بود که وقتی خیلی دقّت کردم و به خودم فشار آوردم، فهمیدم که ماهدخت هم همان بوی ضعیف و لطیف را می‌داد. فکر کنم صدای نفسم یک‌کم تابلو بود که در همان اوضاع‌واحوال یک‌مرتبه چشـمانش را به زور بـاز کرد و با تعجّب گفـت: «سمن! چیـکار داری مـی‌کـنی؟ بخـواب دختر!.» فقط نفس عمیق می‌کشیدم. می‌خواستم تا میتوانم فقط بو بکشم که بتوانم بوی آن عطر را به‌خاطر بسپارم. نمی‌خواستم حالاحالاها فراموشش کنم. به‌خاطر همین بعضـی وقتها بیش‌تر نزدیکش میشدم تا بتوانم مثل یک سگ ردیاب که بالاخره باید ردّ یک چیزی را بزند، آن بو را به سلّول‌های مغزم بسپارم. وقتی خوب بو کشیدم، شروع به تحلیل کردم. متوجّه نمیشدم! با خودم فکر میکردم خب دو سه روز بیش‌تر بود که از ماجرای ماهر میگذشت. اگر حساب کنیم که ماهدخت همان یکی دو روز قبل‌از ماجرای ماهر این بو را پیدا کرده بود، با عقل جور در نمی‌آمد که بوی آن عطر هنوز؛ یعنی بعداز گذشت چهار پنج روز روی تن و موهای ماهدخت مانده باشد. از یک طرف دیگر هم به خودم گفتم: «امّا غیرممکن هم نیست! بالاخره یا باید بگم عطرهای قوی و خوبی هم وجود دارن که حتّی تا یه هفته اثرش میمونه یا باید... فقط یه چیز دیگه می‌مونه؛ اونم اینه که ماهدخت، در طول اون چند روز به خارج از سلّول رفت‌و‌آمد داشته و من متوجّه نمیشدم و شاید خواب بودم!» احتمال دوّم خیلی ضعیف بود؛ چون من کلّاً کم‌تر از بقیّه می‌خوابیدم. بالاخره باید متوجّه میشدم که ماهدخت میرود و برمی‌گردد. پس فقط می‌توانستم روی احتمال اوّل حساب کنم. آن هم این که بپذیرم عطرش خوب و قوی بوده و اثرش تا الان مانده است. این شاید نکته چندان مهمّی نباشد، ولی آن لحظه خیلی نظرم را جلب کرد و کارگشا بود؛ چون اوّلین جرقّه‌ای بود که من را نسبت به ماهدخت آنقدر حسّاس‌تر کرد. امّا از موهای ماهدخت مهم‌تر، آن تکّه کاغذی بود که به همراه آن موها از ماهر گرفته بودم. کاغذ کوچکی، دو سه تا کلمه از یک کتاب بود و یک عدد، چیزی شبیه به شماره صفحه، صفحه 66. این‌قدر فکرم را به خودش مشغول کرده بود که خوابم نمیبرد. با فکر می‌کردم ببینم این تکّه کاغذ، کلمات و صفحه 66؛ یعنی چه؟! تلاش کردم از بدن ماهدخت کمی فاصله بگیرم. رو به آن طرف کردم که مثلاً بخوابم. مشتم را باز کردم و با دقّت به کلمات آن تکّه کاغذ نگاه کردم. اوّل باید معنی کلمات را پیدا میکردم، امّا دیدم خیلی سخت نیست، چون اسم یک شخص و اسم یک کتاب بود. دقیقاً همان‌طوری که بالای کتاب‌ها گاهی قید می‌شود. نوشته بود: «دکتر سیریل الگود» و «تاریخ طب در ایران» و «66»! چرا تا آن موقع خیلی دقّت و توجّه نکرده بودم؟ نمیدانم! شاید به‌خاطر شرایط و وضعیّت اسفبار لیلما و هایده بود. حسّاس شدم ببینم ربط و نسبت آن موها و این تکّه کاغذها چه بود. کمی چشم‌هایم را روی هم گذاشتم، باید استراحت می‌کردم تا بعداً بتوانم بهتر فکر کنم. ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و ششم💥 🔺تمام قصّه به
پی نوشت مهم‼️ مطالعۀ کتاب «تاریخ طب در ایران» نوشتۀ «دکتر سیریل الگود» یهودی الاصل، پزشک سفارت انگلیس در دربار قاجار، حقایق تلخی را بر ما روشن می‌کند. با خواندن کتاب «تاریخ طب در ایران» متوجّه میشویم که استعمار اوّلین بار به وسیلۀ طب وارد این مملکت شد و حذف طبّ سنّتی، بنا به اعتراف «سیریل الگود» و سایر مورّخین و اطبّای غربی، حرکتی خزنده بود که طیّ ده‌ها سال تلاش و برنامه‌ریزی بی‌وقفه حاصل شد و جهت این حرکت نیز از بالا به پایین بود؛ یعنی ابتدا شاهان و شاهزادگان را متقاعد کردند، بعد راه آموزش طبّ سنّتی را مسدود و در نهایت مردم را مجبور به روی آوردن به طبّ شیمیایی کردند. «سیریل الگود» در کتاب خود می‌گوید: «مبارزه با طبّ سنّتی از زمان شاه عبّاس صفوی که مقارن با ورود کمپانی هند شرقی به ایران بود، در دستور کار قرار گرفت؛ لیکن به علّت مقاومت مردمی هیأت‌هایی که در زمان صفویه به ایران می‌آمدند توفیقی به دست نیاوردند.» پزشک کمپانی هند شرقی در آن زمان فردی به نام FRYER بود. او در مورد این ناکامی میگوید: «این‌ها اصلاً عادت ندارند با مطالعات و تحقیقات جدید پیشرفت کنند و از این جهت، با همان تعصّبی که به مقدّسات متمسّک هستند به اصول طبّ خود چسبیده‌اند.» این سخنان علاوه بر این که عصبانیّت این پزشک از اعتقاد مردم به طبّ خود را نشان میدهد، بیانگر شدّت اعتقاد مردم آن زمان به طبّ سنّتی در حدّ باورهای مذهبی است. آیا اگر مردم که طبیعتاً همیشه به سلامتی خود علاقمندند، از طبّ سنّتی خود نتیجه نمی‌دیدند و از آن راضی نبودند، چنین به آن پایبندی نشان می‌دادند؟ بعداز دوران صفویه به دوران قاجار میرسیم. «سیریل الگود» در ادامه کتاب خود میگوید: «ویژگی مهمّ دوران قاجار، انتقال طبّ ابن‌سینا به طبّ هاروی و پاستور بود. هیأت‌های نمایندگی که در این زمان به ایران می‌آمدند، اغلب پزشک بودند و به این ترتیب طبّ غربی به ملایمت و آهستگی در سنگرهای طبّ سنّتی نفوذ کرد.» از این سخنان، خزنده بودن و اینکه این حرکت یک حرکت جنگی و به قصد غلبه و تسلّط فرهنگی بوده است، روشن میشود. واضح است که برای غلبه بر یک ملّت باید آن را نسبت به داشته‌های خود دچار خود باختگی کرد و کدام خود باختگی از این بالاتر که یک ملّت بپذیرد برای حفظ سلامتی و درمان خود محتاج به بیگانگان است؟ پس وقتی در این سنگر تسلیم شود، سایر سنگرها را راحت‌تر تخلیه میکند و دقیقاً به همین علّت است که هیأت‌های نمایندگی غربی که به ایران می‌آمدند عمدتاً از میان پزشکان انتخاب میشدند. «سـیریل الـگود» زمانـی ایـن اعترافات را میگوید که اهداف اسـتـعـمار در این مـورد کاملاً پیاده شده و کار از کار گذشته است. وی اظهار میدارد: «بدیهی است که اکنون دورنمای طب به نحو محسوسی تغییر یافته بود. ۵۰ سال آموزش به وسیله اساتید خارجی، نسلی را پدید آورده بود که دید آن‌ها کاملاً با پدرانشان متفاوت بود. این نفوذ فرهنگ غربی به وسیله هیأت‌های پزشکی در مراکز مختلف کشور تقویت شده بود و بزرگترین افتخار و اعتبار را در این مورد باید به این هیأت‌ها داد.» «سیریل الگود» آنگاه وضع قانون منع طبابت سنّتی را به‌عنوان آخرین میخ تابوت ابن سینا معرّفی کرده است و میگوید: «در سال ۱۹۱۱ وضع قانون طبابت بر اساس دیپلم و مدرک صورت گرفت که میگفت: هیچکس در هیچ نقطه از ایران حقّ اشتغال به هیچ یک از فنون طبابت را ندارد، مگر اینکه از وزارت معارف اجازه‌نامه گرفته یا تصدیق‌نامه از ممالک خارجه داشته باشد. بدین ترتیب آخرین میخ تابوتی که حاوی جسد مرده طبّ سنّتی بود کوبیده شد. سمت معلّمی طبّ ابن سینا نیز منسوخ شد. تمام این اصلاحات نشان می‌داد که با سپری شدن دوره مجریان طبّ رازی و ابن سینا، روش‌های طبّی منسوب به آنان نیز محکوم به فنا گردیده است. رسم دیرینه خدمت شاگردی نیز از بین رفت و حکیم‌ها دیگر نمی‌توانستند شاگردانی به سوی خود جلب و معلومات و تجربیات عملی خود را به آن‌ها منتقل کنند. تمامی این پیشرفت‌ها به وسیله سیاست اروپا به شدّت کنترل می‌شد.» رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ببینید چه خسارتی داره ‌گناه برای غیر گناهکار 😵 طرف گناه نکرده ها ولی به خاطر سرزنش گناهکار و یا غیبت پشت سرش و یا سکوت در برابر گناه چه بلا ها که سرش میاد ‼️ 🤗عوضش می تونه با امر به معروف و نهی از منکر ،هم شریک گناه دیگران نباشه و هم گناه رو پس بزنه! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ سه شنبه شمسی: سه شنبه - ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 30 April 2024 قمری: الثلاثاء، 21 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️19 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️45 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
امامـ صـادق عليه‌السلامـ كمترين سپاسگزارى، اين است كه انسان نعمت را از خدا بداند و جز او علّتى براى آن نداند، و نيز به آنچه خداوند عطايش كرده، خرسند باشد، و با نعمت او مرتكب گناه نشود. 📚 مصباح الشريعة، ص۵٣ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9