داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 50 پیاده میشود. جلوی خانه را با دقت از نظرم میگذرانم. چندنفر از همسایه
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 51
سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصابخوردکن. از آنها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آنها که هرکس روی لبهای کمیل میدید، دلش میخواست با یک مُشت دندانهای کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمیآورد، مخصوصاً حرص متهمها را.
سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشمهایش خشم میبارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت:
- سلام. بفرمایید بنشینید.
سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت:
- شما میدونید من کیام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟
سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم:
- سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید.
با دستانِ دستبند خوردهاش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس میکشید، داشت غیظ میخورد، به ما نگاه میکرد و ناخنهایش را میجوید.
سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه میرفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد:
- چرا جواب نمیدین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمیشناسید؟ من سمیر خالد آلشبیرم! همه شماها رو میخرم و آزاد میکنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟
دستانم را گذاشتم روی میز و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصابخوردکن به سمیر نگاه کردم و گفتم:
- جناب سمیر خالد آلشبیر، میدونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دیدی این آمریکاییها چقدر پیشرفت کردن ؟
چون بی حجابن 😑
#حتما_ببینید 😊🌹
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 51 سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 52
کمی عقب نشست:
- من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم.
پوزخند زدم:
- اونی که برگزار کرده که حسابش با کرامالکاتبینه.
دوید وسط حرفم:
- خب چرا منو گرفتید؟ میدونید من کیام؟ من اصلاً ایرانی نیستم!
سرم را کمی جلو بردم و با خشم خیره شده به چشمش:
- حق مصونیت قضایی یا سیاسی داری؟
ترسیده بود. ادامه دادم:
- نداری! پس حواست باشه که هر جرمی مرتکب بشی، سر و کارت با دادسراهای ایرانه!
***
صدای حاج رسول را از بیسیمِ درگوشم شنیدم:
- خونه تحت نظر بود؟
از پراید مشکیای که جلوتر از من، پشت سر آمبولانس در حرکت است چشم برنمیدارم:
- آره. دنبالتونن.
- چهارچشمی حواست باشه. نمیخوام بیشتر از این دردسر درست بشه.
- چشم. فقط حاجی، موتور بفرستید برای من.
-باشه، موقعیتت رو دادم به یه بچهها، میرسونه بهت.
خانم صابری را میرسانند به بیمارستانی که بچههای خودمان در آن مستقر هستند. جلوی بیمارستان مثل همیشه شلوغ است و جای پارک پیدا نمیشود؛ برای همین هم پراید مشکی چندتا کوچه آنطرفتر جای پارک پیدا میکند. خدا را شکر من هم توانستم ماشین را همانجا جا بدهم. دو سرنشین پراید، پیاده شدند که بروند به سمت بیمارستان.
از ماشین که پیاده میشوم، یک موتورسوار کنارم ترمز میکند. کلاه کاسکتش را برمیدارد و میشناسمش. از بچههای خودمان است. سوئیچ ماشین را تحویلش میدهم و سوئیچ موتور را میگیرم. بعد هم با کمی فاصله، راه میافتم پشت سر دو سرنشین پراید.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💕💕
قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺑﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎﻱ ﻛﺴﻲ ﺟﻠﻮ ﻛﺴﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ،ﺣﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ،ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎﻱ ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺗﺮﺷﻲ ﻭﺁﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﻧﮓﻧﺒﻮﺩ، ﭘﻴﺮﻫﻦ ﺷﻴﻚ ﻭ ﺑﻲ ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ
ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻱ ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻫﺮﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ
ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ
ﻭﻟﻲ ﺍﻻﻥ شاید ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻳﻢ،شایدﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﺨﻮﺍﻳﻢ ﻣﻴﺨﺮﻳﻢ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻛﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
افسوس که دیگه دل خوش نداریم........
ﻛﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺧﺮﻳﺪﻧﻲ ﺑﻮﺩ،ﻛﺎﺵ ﻣﻴﺸﺪ، ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻣﺜﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﻳﻤﻴﺎ ﻣﺜﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﻦﻛﻪ
♥️🍂ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ!
حال کردی بفرست واسه بی حالا ❤️
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 52 کمی عقب نشست: - من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم. پوزخ
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 53
سرنشینهای پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان میشوند؛ همانجایی که پزشک دارد خانم صابری را معاینه میکند.
از رفتارشان و حفظ فاصلهشان، میشود فهمید که حرفهای هستند. روی یکی از صندلیهای راهرو مینشینم و سرم را تکیه میدهم به دیوار. چشمانم را هم میبندم و از لای پلکهایم نگاهشان میکنم؛ اما کاش چشمانم را نمیبستم. هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم.
گذاشته بودندش روی برانکارد؛ مثل خانم صابری. سرش به یک طرف افتاده بود؛ به سمت من؛ اما چشمانش بسته بود و نگاهم نمیکرد. اولش باور نکردم. گفتم شاید یک نفر دیگر باشد. دقت کردم، لبهایش کبود و صورتش رنگپریده بود. مقنعهاش دور سرش کج شده بود و سرش همزمان با تکانهای برانکارد روی دستاندازهای زمین لق میخورد.
دلم در هم پیچید. میخواستم بروم سر امدادگر داد بزنم بگویم گردنش شکست، آرام حرکتش بده. گلویم خشک بود. نمیفهمیدم چه شده. جانم درآمد تا از یکی از همکارهایش بپرسم:
- چی شده؟
همکارش با اخم نگاهم کرد. معلوم بود اعصاب ندارد. صدایش را کمی بالا برد:
- شما کی هستین آقا؟
چشمانم را باز میکنم که ادامهاش یادم نیاید. دو سرنشین پراید هنوز نشستهاند روی صندلیها. خانم صابری را میبرند آی.سی.یو.
مرصاد میرسد داخل بیمارستان و مرا هم میبیند؛ اما نمیآید به سمت من. مینشیند یک سمت دیگر. دوتا سرنشین پراید، نمیتوانند وارد قسمت آی.سی.یو بشوند؛ ما هم همینطور.
به مرصاد پیام میدهم:
- دوتا مرد توی صندلیهای ردیف من نشستند، یکیشون قدبلند، با تیشرت طوسی و شلوار جین، کیف کمری مشکی. اون یکی هم قد متوسط، تیشرت و شلوار مشکی.
پیام را میفرستم. مرصاد سرش توی گوشی ست؛ شبیه جوانهایی که دارند با نامزدشان چت میکنند. سرش را هم بلند نمیکند. بعد از چند ثانیه پیام میدهد:
- دیدمشون.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 53 سرنشینهای پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان میشوند؛ همانجایی که پزشک
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 54
مینویسم: حواست به اینا باشه. از در خونه تا اینجا دنبال آمبولانس بودن.
و دوباره مینویسم: یه ساعت همینجا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه.
مرصاد لبخند میزند و سرش را تکیه میدهد به دیوار. بنده خدا الان بهجای این که با خانمش پیامکبازی کند و از دوران عقد لذت ببرد، باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد و پیامکبازی کند و روی صندلیهای راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش میآورند و میبرند.
تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمیکنند. همانطور که حدس میزدیم، منتظر ابوالفضل هستند.
به حاج رسول که گزارش میدهم، میگوید: عباس، اینجا بیمارستانه، نمیخوام درگیری و کثیفکاری اتفاق بیفته. بیسر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟
یک نفس عمیق میکشم و میگویم: باشه.
میدانم شاید این احمقانهترین حرفی بود که تا حالا زدهام؛ اما باید بشود. باید همه چیز بدون درگیری تمام شود، طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمیدانم.
فقط میدانم که امنیت، هوایی ست که مردم این کشور سالهاست در آن نفس میکشند و ناامنی ندیدهاند؛ نباید هم ببینند. مرصاد زیرچشمی نگاهم میکند و چند لحظه بعد پیامش میآید: حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
این سوال من هم هست! برای مرصاد مینویسم: توکل به خدا.
صدای حاج رسول را دوباره میشنوم: ابوالفضل اومد. حواستون باشه!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سمی ترین رفتار خانمها در زندگی مشترک
❌ یکی از بحثهایی که باعث میشه خانمها عدم نشاط داشته باشند همین بحث مقایسه کردن است.
👤استاد #عزیزی
#پس_از_ازدواج
#کلیپ
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام و خداقوت خدمت اعضای محترم کانال
یه گله و شاید یه سوال احتمال زیاد اشکال از کانال هستش ولی برام سواله که چطور در طول شبانه روز یه 20 نفر یا 10دنفر عضو جدید میاد یهو همه میرن آیا مطالب مناسب نیست مطالب خوب نیست و......
کاش قبل از ترک حداقل بگید چرا کانال رو ترک میکنید واقعا بعضی وقتا خستگی به تن آدم میمونه 🙏
بازم ببخشید یه درد دل مدیر کانال بود 😔🌹
اگه برای ما و کانال خودتون ارزش قائل هستید حتما انتقادات خودتون رو برای ما بنویسید 🙏🙏🙏🌹🌹🌹
@yazahra_9
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼