داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 55 مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش میکند. ابوالفضل بیچاره
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 56
سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده میکرد. اگر فضای بحثهای گروهش را ما جهت میدادیم، شاید میشد سریعتر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری.
باید خودمان بحثهای حاکم بر گروه را مهندسی میکردیم. ذهنم رفت به سمت نامیرا. کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد. باید نامیرا میشد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را میبرد به سمتی که ما میخواستیم.
فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود!
نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدیای که روی اعصابم بود، جلال بود.
جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری میکرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی میگشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی میکرد، حتی بچهها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید میشد آگاهش کرد از کاری که میکند.
اول باید میسنجیدم که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید میدیدم چطور میشود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا میشود یا نه؟
تصمیم گرفتم مثل بچههای خوب، امشب زود برگردم خانه. میدانید، خیلی وقتها گره کارها فقط با دعای مادر باز میشود. باید میرفتم کمی ناز مادر و پدرم را میکشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد.
سر راه خرید هم کردم و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقتهایی که انقدر خوب میشوم، خودش میفهمد کارم گره خورده. مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی:
- فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_شجاعی #استاد_حیدری_کاشانی
سحر و جادو روی چه کسانی تاثیر میگذارد⁉️
#حتما_ببینید ❌❌❌
#نشر_حداکثری 🙏❤️🙏❤️🙏
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 56 سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده م
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 57
پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. میدانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچکترم. نشستم کنارش و گفتم:
- فوتبالی شدین بابا؟
تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر درخانه، حسابی توی چشم میزد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت:
- چطوری پسر؟
- مخلص شماییم.
دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمیدانم به چی فکر میکرد؛ شاید به جوانیاش. به وقتی که هنوز جانباز نشده بود و میتوانست روی پاهایش بدود.
شنیدهام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت میگشت برای بازی کردن با بچهها. حتماً داشت به این فکر میکرد که ای کاش باز هم میتوانست بدود. ناگاه گفت:
- عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری میکنن؟
شانه بالا انداختم:
- خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی.
پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلوزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمیکنن...
و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم:
- خب تیم مورد علاقهشونو تشویق میکنن.
پوزخند زد:
- پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه.
باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر میکند. دوباره با خودش واگویه کرد: نمیفهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون میرسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه...
دستم را دور شانهاش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم:
- اینا رو ولش. خودت چطوری؟
- شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش میره؟
سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاریام زنگ خورد. لبم را گزیدم.
نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشیام. گفت: خب چرا جواب نمیدی؟
و طوری نگاه کرد که یعنی:
- برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
مرد وقتی عاشق زنی میشود
در دل خود پنهانش میکند مبادا
که دیگران او را بدزدند،
اما زن وقتی عاشق شد آن را
جار میزند تا کسی برای نزدیک
شدن به آن مرد تلاش نکند...
مرد به خاطر یک عقیده هرکسی
را قربانی میکند و زن به خاطر
یک نفر هر عقیدهای را...
مرد عقل است و زن قلب...
به همین خاطر در هر رابطهای
زن بیشتر از مرد اذیت میشود...
👤دکتر انوشه
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 57 پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. میدانستم اه
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 58
از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود:
- سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه.
- کی؟
- نمیشناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام.
- خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه.
- چشم.
و نگاهی به پدر کردم. مِنمِن کنان گفتم:
- میگم...چیزه...بابا...من...
سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت:
- باشه، برو. من به مامانت میگم. خدا به همراهت.
***
ظاهرش این است که دارم خوراکیهای داخل قفسه را بررسی میکنم؛ اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمدهاند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشستهاند.
در همین طبقه، روبهروی سالن انتظار، یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند.
صدای قدمهای کسی را از پشت سرم میشنوم. کمکم نزدیکتر میشود. احساس خطر میکنم و دستم را میبرم نزدیک اسلحهام. مرد کاملاً نزدیکم میشود و کنارم میایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمیدارد و نگاهش میکند.
سرم را بالا نمیآورم که مشکوک نشود؛ اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیکتر میکند و با صدای خفهای میگوید:
- من یه طوری ابوالفضل رو میکشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیهش با شما. حله؟
شاخ درمیآورم و میخواهم سرم را بلند کنم که میگوید:
- تکون نخور تابلو نشه. منو میشناسی که؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 58 از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود: - سلام عباس. یکی اومده خون
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 59
از گوشه چشم نگاهش میکنم. پدر خانم صابری است؛ از آنهایی که در کار امنیتی و اطلاعاتی مو سپید کرده. دورادور و بخاطر آشناییام با حاج حسین میشناسمش.
زیر لب میگویم:
- ارادتمندیم حاجی.
- باهام هماهنگ باش. فعلا.
دوتا کیک از قفسه برمیدارد و میرود که پولش را حساب کند. راستش را بخواهید کفم بریده است از این حرکتش و نقشهای که کشیده. زد توی خال. دمش گرم. حاج حسین هم میگفت این آقای زبرجدی مغزش خیلی خوب کار میکند ها...راست میگفت.
دقیقاً نمیدانم چرا؛ اما اواخر دهه هفتاد درگیر یک پرونده سنگین شد و کار به جاهای باریک کشید؛ فکر کنم بخاطر همین بود که مجبورش کردند پیش از موعد درخواست بازنشستگی بدهد. این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بیخیال نشده است و هنوز دارد با بچههای خودمان همکاری میکند.
یک کیک دوقلو برمیدارم و از مغازه بیرون میزنم. معدهام میسوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز میکند. یک نفس عمیق میکشم و مینشینم روی صندلیها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم.
هنوز گاز دومم را به کیک نزدهام که حاج رسول میآید روی خطم:
- عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین!
کیک را سریع میدهم پایین و میگویم:
- چشم.
برای گوشی کاریام پیام میآید:
- سلام. زبرجدیام. من ابوالفضل رو میبرم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون.
مینویسم:
- سلام. بعدش؟
جواب میآید:
- گمم میکنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟
- حله.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 تحریک جنسی چگونه زمینه ساز شروع افسردگیها میشه ؟
#فیلم_مستهجن
#آزادی_خانمها
و........
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
سید حجت بحرالعلومی1_2707869840.mp3
زمان:
حجم:
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۲ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 01 June 2024
قمری: السبت، 23 ذو القعدة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق و روز زیارتی ایشان
🔹جنگ بنی قریظه، 4ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️16 روز تا روز عرفه
▪️17 روز تا عید سعید قربان
▪️22 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠