🔻زنی با فرش خانه خود ازدواج کرد!😐
🔹یک دختر انگلیسی رسماً با فرشی که یک سال پیش خریده بود ازدواج کرد تا ازدواج عجیب دیگری در جهان رقم بخورد.
🔸عروس هم در مورد شوهرش گفت: من به شدت شیفته مات هستم. روی آن دراز میکشم و با او در مورد افکارم و برنامههایم درد دل میکنم. بهترین اوقاتم را صرف تمیز کردنش میکنم و هر روز آن را در هوای آزاد پهن میکنم.
🔸این دختر ۲۶ ساله بازگو کرد: یکی از دوستانم با دیدن علاقه شدیدم به این فرش به شوخی من گفت، چرا با آن ازدواج نمیکنی؟ گرچه دوستانم اول این ایده را به عنوان یک شوخی مطرح کردند اما من آن را عملی کردم!
+احتمالا بچه شون میشه، پا دری😄
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 59 از گوشه چشم نگاهش میکنم. پدر خانم صابری است؛ از آنهایی که در کار امنی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 60
جریان را به مرصاد نمیگویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج میشوم، موتورم را برمیدارم و جلوی در بیمارستان منتظر میایستم.
چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون میآیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست میآید. مرصاد را میبینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد.
ابوالفضل با چشمان پف کرده و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه میرود. برعکس همیشه که بوی خطر را از دهکیلومتری حس میکرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست.
فکر نمیکردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر میکردم کلاً نرمافزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمیشود و ارور میدهد!
هردو سوار ماشین میشوند و راه میافتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان میرود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بیسیم میزنم:
- حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه.
- باشه.
موتور را روشن میکنم و چشم از پراید مشکی برنمیدارم.
***
از دور نشسته بودم روی صندلیهای فضای سبز دانشگاه و به خانم صابری نگاه میکردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت میکرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالتهای چهره خانم رحیمی، میتوانستم بفهمم خانم صابری به او چه میگوید.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 60 جریان را به مرصاد نمیگویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 61
وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت.
برعکس چند لحظه قبل که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه میکرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را میجوید. تندتند سرش را تکان میداد و خانم صابری را تایید میکرد.
یک لحظه احساس پشیمانی کردم از این که پای نامیرا را وسط کشیدهایم. اگر میترسید و عقب میکشید خیلی بد میشد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم.
میدانستم خانمها زبان هم را بهتر میفهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت.
حدود بیست دقیقه طول کشید تا حرفهایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند. رفتار خانم رحیمی محطاطانهتر بود؛ حدس میزدم هنوز کامل مجاب نشده است.
خانم صابری نیامد به سمت من. سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم و پشت بیسیم گفتم:
- خب، نتیجه چی شد؟
- فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده.
- ترسیده بود؟
- هرکسی باشه میترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه.
- توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟
- بله، خیالتون راحت.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗣️روایت یک هم وطن از پلیسهای آلمان :)
#قول_بده_نخندی 😜
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 61 وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 62
- ممنونم. فعلا خدانگهدار.
سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت:
- هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره.
-یعنی چی؟
- یعنی هیچی دربارهش نمیدونیم. از بچههای برونمرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه میده یا نه؟
با حرص نفسم را بیرون دادم:
- سمیر بهش چی میگفت؟
- ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب میبرد.
نیشخند زدم:
- عیده ایرانی باشه.
امید نشست پشت لپتاپش و گفت:
- اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمیزد. یه جوری بود.
سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجهاش شبیه لهجه عربی بود؛ اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا میکرد و بیشتر از ته حلقش حرف میزد. چقدر هم با تحکم سخن میگفت! سمیر رامش بود.
به امید گفتم:
- براش ت.م گذاشتید؟
- آره.
- خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و نهیهایی که دیروز با سمیر میکرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه.
نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش. به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🍁♥️🍁
میدانيد آخرين زنگ
زندگی تان کی ميخورد!؟
خدا ميداند، ولی... آن روز که آخرين
زنگ دنيا میخورد، ديگر نه ميشود
تقلب کرد و نه ميشود سر کسی کلاه گذاشت!
آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه
بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه
هم کوچکتر بود؛ و آن روز تازه می فهميم
که زندگی عجب سوال سختی بود! سوالی
که بيش از يک بار نمی توان به آن پاسخ داد.
خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا
ميخورد، روی تخته سياه قيامت،
اسم ما را جزءِ خوب ها بنويسند ...
خدا کند حواسمان بوده باشد که
زنگ های تفريح آنقدر در حياط نمانده
باشيم که ((حيات=زندگی)) را از ياد برده باشيم.
خدا کند که دفتر زند گی مان را زيبا جلد
کرده باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد
که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی
کنيم و بدانيم که دفتر دنيا، چک نويسی
بيش نيست؛ چرا که ترسيم عشق
حقيقی در دفتر ديگر است
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 62 - ممنونم. فعلا خدانگهدار. سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منتظرم
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 63
صدایشان در اتاق پیچید. ناعمه داشت سر سمیر داد میکشید:
- چندبار بهت گفتم تو باید احتیاط کنی؟ چندبار بهت گفتم باید حواست باشه یه وقت نیروهای امنیتی روت حساس نشن؟
- من کاری نکردم! فقط توی مهمونی شرکت کردم. الانم میبینی که چیزی نشده.
صدای ناعمه بلندتر شد:
- تو مثل این که اصلا نمیدونی ما داریم چه غلطی میکنیم! نمیدونی ما با کی طرفیم؟ فکر کردی طرف ما گاگوله؟
صدای سمیر کمی ملایم شد:
- وقتی توی اَمّان دیدمت مهربونتر بودی!
انگار میخواست این بحث را تمام کند؛ اما غرورش اجازه نمیداد معذرت بخواهد.
فهمیدم سمیر و ناعمه در پایتخت اردن با هم آشنا شدهاند؛ یعنی در دوره دانشجویی سمیر.
میتوانستم حدس بزنم سمیر، شکار ناعمه بوده و به تشویق ناعمه تصمیم گرفته به عربستان برود.
صدای نیشخند ناعمه را شنیدم و بعد گفت:
- سمیر! ما کارای مهمی داریم. از اولم یه هدف داشتیم، یادته؟
- اوهوم.
صدای ناعمه آمد پایین:
- ما فاصلهای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، میتونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم.
سمیر جواب نداد. ناعمه گفت:
- یکم دیگه صبر کن. یه برنامههایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا احمقی که عضو گروه و کانالت هستن کار کن.
سمیر در صدایش التماس ریخت: حبیبتی...
ناعمه خندید. بقیهاش هم...بیخیال!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 63 صدایشان در اتاق پیچید. ناعمه داشت سر سمیر داد میکشید: - چندبار بهت گف
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 64
آژیر خطر در ذهنم روشن شده بود. مطمئن بودم با ناعمه خیلی کار داریم و این ناعمه، آدم برعکس سمیر آدم آموزشدیدهای ست.
امید آمد توی اتاق و گفت:
- ببین، استعلام بچههای برونمرزی اومد. چنین چهرهای رو نمیشناسند. اصلا انگار همچین آدمی نبوده.
***
راستش باورم نمیشد آقای زبرجدی بتواند اینطوری ضدتعقیب بزند و خودش را از تور تعقیب برهاند؛ آن هم در شرایطی که دخترش روی تخت بیمارستان در کماست و معلوم نیست چه بشود.
آقای زبرجدی طوری تعقیبکننده را جا گذاشت که من هم نفهمیدم چی شد؛ اما الان کامل تروریستها در تور ما هستند.
این آقای تروریست یک ساعتی در خیابانهای اصفهان به امید پیدا کردن ابوالفضل چرخید و حالا هم رفته به یک خانه در حاشیه شمالی شهر. به حاج رسول بیسیم میزنم:
- الان طرف توی تور منه. رفته توی لونهش؛ ولی مطمئن نیستم تنها باشه.
حاج رسول میگوید:
- فعلا همونجا باش، چشم ازش برندار. به موقعش که شد میگم جمعشون کنی.
دوری اطراف خانه میزنم تا ببینم راه خروجی دارد یا نه. روی موتور مینشینم.
دست خودم نیست که تا چشم میبندم، مطهره میآید جلوی چشمم. از وقتی خانم صابری را اینطور دیدهام، یاد مطهره افتادهام.
ماشینم را همانجا گذاشتم و پریدم پشت آمبولانس. وقتی یکی از همکارهای مطهره داد زد:
- شما کی هستید؟
سریع گفتم:
- همسرشونم!
هنوز همکارش از بهت درنیامده بود که امدادگر آمبولانس در را بست.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یوگا مسیریست که مقصدش به
شیطان پرستی و کفر ختم میشود!
گابریل آمورث
رئیس انجمن جنگیران واتیکان
پ ن ۱: این جمله رو کسی گفته که
۱۶۰ هزار پرونده جن گیری تو کارنامه ش داره!
پ ن۲ : بنیانگذاران یوگا صراحتا اعلام کردند که یوگا فقط ورزش نیست ،اما تو ایران
این آئین شیطانی رو دارن به اسم
ورزش به خورد ملت میدن.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼