eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۱ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 21 June 2024 قمری: الجمعة، 14 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق 🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️25 روز تا عاشورای حسینی ▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
حدیث روز: امیرالمومنین علیه‌السلام : «سبب زیاد شدن‌نعمت شکر گذاری است» غررالحکم ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
ماجرای پرواز و ابوسعید ابوالخیر ابوسعید ابوالخیر را گفتند: فلانی قادر اسـت پرواز کند، گفت: این‌که مهم نیست، مگس هم میپرد. گفتند: فلانی را چه می گویی؟ روی آب راه می رود! گفت: اهمیتی ندارد، تکه اي چوب نیز همین کار را می‌کند. گفتند: پس از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت: این‌که در بین مردم زندگی کنی ولی هیچگاه بـه کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی. این شاهکار اسـت.. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 استاد 📁 «حوادثی که در انتظار جهان است» ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ توحید راستین در حدیث است که جاثلیقی (یکی از علمای مسیحی) به حضرت علی (ع) فرمود: به من بگو چهره حق که قرآن می گوید به هر طرف رو کنید رو به خدایید و روی خدا با شماست، یعنی چه؟ حضرت علی (ع) دستور داد هیزم و آتش آوردند. هیزم را آتش زد، مشتعل شد و فضا را روشن کرد. آن گاه پرسید: چهره این آتش کدام طرف است؟ گفت: همه جا و همه طرف، چهره آن است، فرمود: این آتش با این کیفیت که دیدی مصنوعی و مخلوقی است از مخلوقات خدا و همه طرف روی اوست، تو می خواهی خداوند جهت معیّن داشته باشد. بیست گفتار، شهید مرتضی مطهری، ص ۳۶۸ 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 164 سیدعلی کم می‌آورد و به کسی که خاطره تعریف می‌کرد نگاه می‌کند: خب ادامه‌
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 165 رو می‌کنم به مرد؛ به عمق چشمان عاجز و ملتمسش. صورت سبزه‌اش از عرق برق می‌زند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده. ما برای حفظ جان مردم این‌جاییم؛ مگر نه؟ این را از خودم می‌پرسم و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین. می‌دانم شهر آن هم در شب ناامن است؛ اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد. بشیر جلو می‌آید: آقا خطرناکه. یهو به کمین می‌خورید! نگاهی به جمع بقیه بچه‌ها می‌اندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من. نمی‌شود جوان‌های مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیب‌زمینی بخورم. در جواب بشیر لبخند می‌زنم. سعد جلو می‌دود؛ یکی از بچه‌های سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است. می‌گوید: سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.) سر تکان می‌دهم و به مرد اشاره می‌کنم جلو بنشیند تا راهنمایی‌مان کند به سمت خانه‌اش. سعد هم روی صندلی‌های عقب می‌نشیند و راه می‌افتم. نگاهی به کوچه می‌اندازم. حامد هنوز دارد نماز می‌خواند؛ کمیل را هم نمی‌بینم. سوییچ را می‌چرخانم و ماشین روشن می‌شود. پایم را که روی پدال گاز فشار می‌دهم، چیزی ته دلم خالی می‌شود. شب‌ها در کوچه‌های خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟ وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛ اما مایی که تا این‌جا آمده‌ایم از قبل خطرش را هم به جان خریده‌ایم. کمیل همیشه در موقعیت‌های خطرناک که قرار می‌گرفتیم، با بی‌خیالی می‌خندید و می‌گفت: خب دیگه تهش اینه که شهید می‌شیم، ترس نداره! بعد هم شروع می‌کرد قصه بافتن از نحوه‌های مختلف شهادت؛ آن هم به فجیع‌ترین و دردناک‌ترین حالت‌های ممکن. می‌خواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان. سعد ساکت است. مرد هنوز گریه می‌کند. هربار از او می‌پرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان می‌دهد. دعا می‌کنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم. برای این که اضطراب مرد کم‌تر شود، می‌پرسم: شو اسمک؟(اسمت چیه؟) نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 165 رو می‌کنم به مرد؛ به عمق چشمان عاجز و ملتمسش. صورت سبزه‌اش از عرق برق
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 166 برمی‌گردد و چند لحظه گیج نگاهم می‌کند. انقدر اضطراب دارد که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر می‌کند و می‌گوید: صامد. چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه می‌دهم: مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟) این بار گیج‌تر نگاهم می‌کند. اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنی‌اش. هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابت‌قدم باشد. می‌خواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره می‌کند در کوچه‌ای بپیچم. شب‌ها کلا کوچه‌ها خلوت و تاریک است و این‌جا خلوت‌تر و تاریک‌تر. ناخودآگاه دستم می‌رود به سمت سلاح کمری‌ام و سرمای فلزش را لمس می‌کنم. نه آرام‌تر می‌شوم و نه نگران‌تر. حس بدی دارم؛ از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن می‌شود. طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه می‌روم. ماشین روی تکه‌های سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین می‌شود. به انتهای کوچه رسیده‌ایم، بن‌بست است. و من هنوز حس بدی دارم. حس می‌کنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد. صامد پیاده می‌شود و در یکی از خانه‌ها را می‌زند. گریه می‌کند؛ نمی‌دانم این همه نگرانی‌اش طبیعی ست یا نه. یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همین‌قدر نگرانند؟ شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد. شاید اگر من هم بیشتر می‌توانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه می‌کردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را. به صامد نگاه می‌کنم. ردپایی از شوق در رفتارهایش نیست؛ اما ترس در تک‌تک حرکاتش بیداد می‌کند. دستم را دوباره می‌گذارم روی سلاح کمری‌ام. از سرمای فلزش بدم می‌آید. آدم سلاح را با خودش همراه می‌کند که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش دل را خالی کند. صامد وارد یکی از خانه‌ها می‌شود. صدای جیغ می‌آید؛ جیغ یک زن. صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛ فریاد صامد. نگران می‌شوم. دست به دستگیره در می‌گیرم تا در را باز کنم و هم‌زمان، می‌خواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛ اما ناگاه درد وحشتناکی در پس سر و گردنم حس می‌کنم؛ انقدر که نفسم بند می‌آید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند... نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حرف های غیرمنتظره ای که توسط یکی از شهروندان در کافه گفتگوی پارک شادی پشت تریبون گفته شد و موجب تأثر مردم شد. 🔅اگه هنوز هم برای رای دادن تردید دارید! 🔅اگه هنوز معتقدید فرقی نداره کی رئیس جمهور باشه.... 🔅اگه برای رای دادن دلیل میخوای..! 🔅اگه معتقدی رأی ما تاثیری نداره.. @chanel_komeil ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 166 برمی‌گردد و چند لحظه گیج نگاهم می‌کند. انقدر اضطراب دارد که اسم خودش ر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 167 دست به دستگیره در می‌گیرم تا در را باز کنم و هم‌زمان، می‌خواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛ اما ناگاه درد وحشتناکی در پس سر و گردنم حس می‌کنم؛ انقدر که نفسم بند می‌آید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند. دستی از پشت سر، دستمال نم‌داری را روی صورتم می‌گیرد و محکم فشار می‌دهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را می‌بندد و چشمانم سیاهی می‌روند. چیزی نمی‌بینم؛ اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را می‌شنوم و چند لحظه بعد... سکوت... *** -عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمی‌خوای بیدار شی؟ دستی میان موهایم کشیده می‌شود. صدای اذان گفتن پدر می‌آید سر سجاده. بلند اذان می‌گوید که ما بیدار شویم. هوا سرد است و پتو گرم. دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است. مادر دوباره صدایم می‌کند: عباس پاشو مادر! به سختی چشم باز می‌کنم. آفتاب می‌خورد فرق سرم. صدای کمیل را از بالای سرم می‌شنوم: بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم! سنگینی تجهیزات به کمرم فشار می‌آورد. کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخره‌ها بالا می‌رود. «دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخره‌نوردی. کمیل از من بهتر است. از دیوار راست هم بالا می‌رود. دست می‌گیرم به صخره‌ها و خودم را بالا می‌کشم. هوا گرم است و دارم عرق می‌ریزم. دارم عرق می‌ریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک. خم می‌شوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده می‌گیرم. این سومین نفری بود که زمین زدم. مرصاد بلند می‌شود و با اشاره حاج حسین، می‌رود میان بقیه بچه‌ها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستاده‌اند؛ اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمی‌دهد. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 167 دست به دستگیره در می‌گیرم تا در را باز کنم و هم‌زمان، می‌خواهم سر برگرد
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 168 نیم‌نگاهی به حاج حسین می‌کنم که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه. پاهایش را به عرض شانه باز کرده و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است. با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره می‌کند که جلو بیایند و می‌گوید: کمیل مسلح به باتوم باشه. ای بابا! چرا هِی سخت‌ترش می‌کند؟ اشکال ندارد. دست می‌کشم روی پیشانی‌ام و عرقم را پاک می‌کنم. نفسم را بیرون می‌دهم و گارد مبارزه می‌گیرم. کمیل باتوم به دست مقابلم می‌ایستد و من دست خالی. یک نفر محکم داد می‌زند: علی! کیاپ می‌کشیم و حمله می‌کنیم سمت هم. کمیل جلوتر می‌آید و می‌خواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا می‌گیرم، پشتم را به کمیل می‌کنم و خم می‌شوم. اول کمی وزنش روی من می‌افتد و بعد در هوا می‌چرخد و به پشت می‌افتد روی زمین. باتوم را از دستش بیرون می‌کشم و پرت می‌کنم یک گوشه. هنوز بلند نشده‌ام که ابوالفضل حمله می‌کند به سمتم و می‌خواهد گردنم را بگیرد، اما همان‌طور که در حالت نیمه‌نشسته‌ام، خم می‌شوم و دستانش را می‌گیرم. با دو پا فرود می‌آید روی زمین مقابل من و حالا رودررو می‌جنگیم. ضربه پایش را با دست دفع می‌کنم و کف پایم را به سینه‌اش می‌کوبم. چند قدم عقب می‌رود. با کمیل که حالا بلند شده، دونفری حمله می‌کنند. یک ابوالفضل پایم را می‌گیرد و کمیل گردنم را. از زمین بلندم می‌کنند. تمام بدنم را متمایل می‌کنم به یک سمت، با دستانم شانه‌های کمیل را می‌گیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار می‌آورم. سه‌تایی با هم می‌افتیم روی زمین. از جا بلند می‌شوم و بالای سرشان می‌ایستم. به حاج حسین نگاه می‌کنم؛ هنوز اخم دارد اما می‌توان ته چشمانش لبخند را هم دید. دست کمیل را می‌گیرم که بلند شود؛ ابوالفضل را هم. حاج حسین به کمیل و ابوالفضل اجازه نمی‌دهد بروند؛ یک نفر دیگر را هم اضافه می‌کند و می‌گوید هرسه‌تا مسلح شوند برای مبارزه با من. عرق صورتم را پاک می‌کنم و می‌ایستم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 168 نیم‌نگاهی به حاج حسین می‌کنم که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدران
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 169 عرق صورتم را پاک می‌کنم و می‌ایستم مقابل در خانه‌شان. نگاهم به دسته‌گل نرگس است و زنگ در را فشار می‌دهم. از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد. صدای قدم‌هایش روی موزاییک‌های حیاط را می‌شنوم و بعد در را باز می‌کند. لبخند ملیح و محجوبی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد. هنوز یخش باز نشده؛ خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کرده‌ام. درحالی که دست‌پاچگی از حرکاتم می‌بارد، گل را روبه‌رویش می‌گیرم. با دیدن گل لبخندش پررنگ‌تر می‌شود و چشمانش برق می‌زنند. گل را دو دستی می‌گیرد و زیر لب می‌گوید: ممنون! و گل را می‌بوید. تعارف می‌زنم که بنشیند داخل ماشین. نسبت به قبل امیدوارتر شده‌ام. انگار دلخور نیست؛ حداقل رفتارش این را نشان نمی‌دهد. با یک هفته تاخیر داریم می‌رویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من. با این وجود انگار عصبانی نیست؛ دلخور هم. راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛ اما به رویم نمی‌آورد که یکهو فردای مهربرون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید. اصلا انگار نه انگار. خیالم راحت می‌شود و ته دلم آرزو می‌کنم کاش مطهره همیشه همین‌طور بماند؛ کاش از دستم دلخور نشود. با این وجود، خودم قدم پیش می‌گذارم: ببخشید که... اجازه نمی‌دهد حرفم کامل شود: اشکال نداره! نفس عمیقی می‌کشم و زیرچشمی نگاهش می‌کنم. دارد آرام گل‌های نرگس را نوازش می‌کند. قلبم چقدر تند می‌زند؛ طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر می‌شنوند. قلبم تند می‌زند؛ انگار ضربانش را همه دنیا می‌شنوند. در یک تونل راه می‌روم. یک تونل نیمه‌تاریک. دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم. خسته‌ام و هوا سرد است؛ خیلی سرد. بدنم کوفته است؛ نمی‌دانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خسته‌ام. دستانم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم که گرم شوند. تندتر می‌روم. صدای همهمه از دور می‌آید. همه جا تاریک است. باید بروم...دنبال یک نفر... اما نمی‌دانم کجا. صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم می‌شنوم؛ صدای خرناس و دندان‌قروچه یک حیوان. خیلی نزدیک است. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
از عابدی پرسیدم را برایم توصیف کن؟ گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟ گفتم: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم. عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند✨ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو باید از دختران شیعه پول بسازی؛ توصیه مادر الکس به او! او چطور با الگو قراردادن دختران تن‌فروش در اینستاگرام، بی‌بند و باری و انتشار تصاویر نیمه برهنه را برای دختران ایرانی عادی‌سازی کرد برشی از مستند | بخش سوم 🔞 تماشای این مستند به افراد کمتر از ۱۸ سال توصیه نمی شود ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۳ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 23 June 2024 قمری: الأحد، 16 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️14 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️23 روز تا عاشورای حسینی ▪️38 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️48 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها 💠 @dastan9 💠
امام صادق علیه‌السلام فرموده‌اند: چیزى چون شُکر، بر امورِ خوشایند نیفزاید و چیزى چون صبر از امورِ ناخوشایند نکاهد 📚تحف‌العقول؛ صفحه ۳۶۳ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
همدیگر را درک کنید قرار نیست آدمیزاد همیشه خوب باشد! همدیگر را درک کنید! گاهی آدم بی دلیل بد است! این قدر روی این سوال پافشاری نکنید که چرا حالت بد است؟! چرا امروز بی حوصله ای؟! خب اگر خودش دلیل حال بد اش را میدانست که چاره ای پیدا میکرد! بعضی حال ها را آدم نمی فهمد چرایش را نمی داند شاید بعدا بفهمد اما در حال حاضر حوصله جواب دادن به هیچ سوالی را ندارد! به خدا اگر کمی یکدیگر را درک کنیم زمین جای قشنگتری برای زندگی می شود! ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
از شیطان یاد بگیریم - استاد پور آقایی.mp3
4.44M
🔥 🔴چی شد که و به اسم باکلاس بودن بین زنان و مردان ما نفوذ کرد و خانواده ها را متلاشی کرده است⁉️ ✅ فوق العاده مهم و تکان دهنده ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
پاداش ترک گناه ✨﷽✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم استاد عظیم الشأن ما علامه طباطبایی (رحمه الله) از قول یکی از دوستان خود نقل می کردند که گفته بود: در راه کربلا بودم و در صندلی پهلوی من یک جوان نشسته بود. خیلی مؤدّب و مشغول راز و نیاز خودش بود. وقتی رسیدیم به جایی که حدود چهار فرسخ تا حرم مطهّر فاصله داشت، دیدم آن جوان یک تلاطم درونی پیدا کرد و شروع کرد به گریه کردن. به وی گفتم: ای جوان چه شده؟ گفت: می دانی اینجا کجاست؟ اینجا کربلا است. من هم اینک شنیدم که امام حسین (ع) به همه ما خوش آمد گفتند. آن شخص می گوید: خیلی تعجّب کردم و با خود گفتم این جوان به کجا رسیده است که صدای خوش آمد گوئی امام حسین (ع) را می شنود. از او پرسیدم تو چه کرده ای و چه شد که به این مقام رسیدی؟ جوان گفت: من سر تا پا گناه بودم. عادت به گناهان خود کرده بودم و نمی توانستم دست از عصیان بکشم. شبی در یک جلسه گناه تا نیمه شب ماندم و بعد از خروج از جلسه، به خدا گفتم: خدایا دست من را بگیر، ای خدا خسته شده ام. از این نوع زندگی و از گناه کردن خسته شده ام. به طور جدّی و همراه با انصراف از گناهان گذشته از خداوند طلب اصلاح کردم. صبح فردا عالم شهر مرا خواست و قبول کرد که من شاگرد او بشوم. اوّل یک دوره اعتقادات به من آموخت. سپس گفت: تو اعتقادات را از نظر علمی آموختی. ولی به تنهایی کاربرد ندارد. تو را به خواندن قرآن و دعا و توسّل به اهل بیت (علیهم السلام)، مخصوصاً توسّل به حضرت عصر «ارواحنافداه» سفارش می کنم. اگر هم گناه کردی، فوراً جبران کن. فوراً از خداوند عذر خواهی کن. در این صورت می توان گفت که دلت اصول دین را پذیرفته است. بعد از مدّتی هم استادم به من گفت: الحمدلله عقل و دل تو اعتقادات و دین را باورکرده است. امّا اکنون لازم است قدری اعتقادات خود را با «ولایت»، تزئین کنی تا تکمیل شود. به همین جهت من را به کربلای معلّی فرستاد. آمده ام به کربلا تا از امام حسین (ع) یک توفیق و جذبه ای بگیرم و برگردم. استقامت در انصراف از گناهانی که برای انسان به صورت عادت در آمده است، مشکل است. امّا پاداشی اینچنین دارد. منبع : سیر و سلوک، ص181 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 169 عرق صورتم را پاک می‌کنم و می‌ایستم مقابل در خانه‌شان. نگاهم به دسته‌گل
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 170 یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. - عباس جان! مادر! بیدار شو دیگه! سرم تیر می‌کشد و گوش‌هایم زنگ می‌زنند. گلویم از خشکی می‌سوزد. سرم سنگین است. صداها محو می‌شوند؛ سکوت. دوست دارم بخوابم تا سردردم خوب شود. نمی‌توانم سرم را تکان بدهم. گیج می‌رود. تشنه‌ام. می‌خواهم بلند شوم و بروم دنبال آب؛ اما بدنم کرخت‌تر از آن است که بتوانم تکانش بدهم. پلک‌هایم حکم یک وزنه ده تُنی را پیدا کرده‌اند که به سختی بازشان می‌کنم. چیزی نمی‌بینم. هیچ‌چیز. نه می‌شنوم و نه می‌بینم. نکند مُرده‌ام؟ اما مرگ که این شکلی نیست. من هنوز فرشته مرگ را ندیده‌ام! کمی که می‌گذرد، چشمانم به تاریکی عادت می‌کنند. جایی تاریک است و درش را هم نمی‌بینم. یک جایی شبیه زیرزمین. به ذهنم فشار می‌آورم تا یادم بیاید من این‌جا چکار می‌کنم. درد سر و گردنم، اولین نشانه است تا یادم بیاید آخرین ادراکم از واقعیت چه بود. واقعیت و رویا با هم قاطی شده‌اند. مطهره، مادر، کمیل، دوره‌های آموزشی... همه هجوم آورده‌اند به این زیرزمین تاریک. کم‌کم رویا رنگ می‌بازد و حواسم جمع می‌شود. یک نفر زد پشت سرم، همین‌جایی که هنوز از درد ذق‌ذق می‌کند و بعدش هم دستمال خیس و بعد سکوت. پس آن دستمال خیس، آلوده به ماده بیهوش‌کننده بوده و این کرختی و بی‌حالی که در بدنم هست هم اثر همان ماده است؛ مگر چقدر بیهوش‌کننده به آن دستمال زده بود که انقدر اثرش قوی است؟ می‌خواهم دستم را بالا بیاورم و سرم را لمس کنم که ببینم ورم کرده یا نه؛ اما متوجه می‌شوم دستانم از پشت بسته است. چندبار تکانشان می‌دهم؛ هرکس بسته خیلی محکم بسته نامرد. یادتان هست گفته بودم بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی-اطلاعاتی اسارت است؟ الان من دقیقاً در همان موقعیت قرار گرفته‌ام؛ چیزی بدتر از مرگ. آن هم درحالی که نمی‌دانم دقیقاً با کی طرفم. با یادآوری این که چه اتفاقی افتاد، انبوهی از افکار و سوالات آوار می‌شوند روی سرم. چقدر وقت است که بیهوشم؟ نباید زمان زیادی باشد؛ چون هنوز سردردم خوب نشده. چه بلایی سر صامد و همسرش آمد؟ چرا صدای جیغ و داد می‌آمد؟ کسی متوجه گم شدن من شده است؟ سعد چه شد؟ سعد... سعد پشت ما نشسته بود. نکند سعد... وای خدایا... نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 170 یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم ال
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 171 حس می‌کنم پشت سرم خیس است. احتمالاً زخم شده و این هم رطوبت خون است. تکانی به خودم می‌دهم تا در تاریکی بفهمم چیزی از تجهیزاتم همراهم هست یا نه. هیچ‌کدام همراهم نیست؛ نه اسلحه نه بی‌سیم. پس باید همه وسایلم را گم و گور کرده باشند که قابل ردیابی نباشم. عالی شد. از همین الان در سوریه مفقودالاثر شدم، احتمالاً به زودی به مقام والای جانبازی هم نائل خواهم شد؛ هرچند بعید است با این شرایط به این زودی‌ها شربت شهادت بنوشم! چون اگر فهمیده باشند نیروی اطلاعات و عملیاتم، به این راحتی بی‌خیالم نمی‌شوند. کی فکرش را می‌کرد آخر کار من اینجوری باشد؟ نفس عمیقی می‌کشم؛ باید با این سرنوشت کنار بیایم. - یادته می‌گفتی شهادت تنهایی و توی غربت قشنگ‌تره؟ صدای کمیل است که نشسته کنارم و به سقف خیره است. لبخند می‌زنم. اتفاقاً این مدل شهادت را دوست دارم. می‌گویم: آره، هنوزم می‌گم. به ذهنم فشار می‌آورم. سعد من را فروخته؟ یعنی از اول هدفشان من بودم؟ مگر سعد می‌دانست من اطلاعاتی‌ام؟ سعد نمی‌دانست؛ یعنی تا جایی که من می‌دانم کسی خبر نداشت. نیروهای خودم لو داده‌اند؟ چرا؟ نمی‌دانم. اصلا این‌ها کی هستند؟ چرا نمی‌آیند سراغم؟ سرم هنوز درد می‌کند و از این سوالات بی‌جواب دردش بیشتر هم می‌شود؛ بدنم هم کوفته است. کمیل می‌گوید: من جات باشم یه کاری می‌کنم که زود خلاصم کنن. راست می‌گوید. هم به نفع خودم است، هم اطلاعاتی که دارم سوخت نمی‌رود. فعلا زمان را گم کرده‌ام. نمی‌دانم ساعت چند است و قرار است چه اتفاقی بیفتد. زیر لب صلوات می‌فرستم؛ اولین ذکری که موقع خطر به ذهنم می‌رسد. دوباره چشمانم را می‌بندم. اولین چیزی که می‌آید جلوی چشمم، چهره مادر است. دلم برایش تنگ می‌شود. یعنی جنازه‌ام به دستش می‌رسد؟ اصلا جنازه‌ای در کار خواهد بود یا نه؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣 ⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔ 💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯 ⭕️ آب دستتون هست بذارید زمین... فقط این کلیپ بسیار دیدنی رو ببینید 🙏🌹🙏 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 171 حس می‌کنم پشت سرم خیس است. احتمالاً زخم شده و این هم رطوبت خون است. تک
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 172 به خانواده‌ام فکر می‌کنم که اگر خبر را بشنوند چکار می‌کنند؛ خانواده‌ای که من پسر بزرگش هستم و یک جورهایی مَردش. دلم بیشتر از همیشه برای پدرم تنگ شده؛ برای خواهر و برادرهای کوچک‌ترم که حتماً انقدر من را ندیده‌اند، یادشان رفته چه شکلی‌ام؛ برای «داداش» گفتن‌شان و حتی غریبی کردنشان با من. دلم می‌خواهد بلند شوم و یک کاری بکنم. نمی‌توانم منتظر بمانم تا بیایند سراغم. حتی اگر مرگی هم باشد، دوست دارم خودم به استقبالش بروم نه این که منتظرش بنشینم. از این منفعل نشستن و لحظه‌ها را شمردن بدم می‌آید. کمیل می‌گوید: کار دیگه‌ای می‌تونی بکنی؟ روی یکی از بازوهایم فشار می‌آورم تا از زمین بلند شوم؛ اما سرم گیج می‌رود و بدنم بیشتر از همیشه سنگین است. دوباره می‌افتم روی زمین. سرگیجه این‌بار با حال تهوع همراه می‌شود. کمیل می‌خندد: الکی تلاش نکن. با اونهمه بیهوش‌کننده‌ای که روی دستمال بود، فیل رو هم می‌شد بیهوش کرد چه برسه به تو. سرم را فشار می‌دهم به زمین و پلک‌هایم را محکم می‌بندم بلکه سرگیجه‌ام خوب شود: مگه چی بود؟ - معلومه دیگه، اِتِر. اونم با حجم زیاد. بوی اتر رو نفهمیدی؟ به ذهنم فشار می‌آورم؛ بوی اتر...یادم نیست. آن لحظه فقط درد سرم را فهمیدم و تنگی نفس را. می‌گویم: پس چرا انقدر بدنم کوفته ست؟ کمیل شانه بالا می‌اندازد: اثر بیهوشیه دیگه! من موندم چطور نمردی! و بلند می‌خندد. کاش سعی نمی‌کردم بلند شوم. سرگیجه‌ام وحشتناک است. می‌غرم: زهر مار! کمیل بلندتر می‌خندد. سرم را بیشتر به زمین فشار می‌دهم و زمین پیشانی‌ام را می‌خراشد. لبم را فشار می‌دهم روی هم. هوا گرم و سنگین و دم کرده است و گلویم از تشنگی می‌سوزد. ناگاه صدایی در زیرزمین می‌پیچد؛ صدایی خفیف مثل باز شدن در؛ مثل چرخیدن کلید در قفلِ زنگ‌زده، مثل چرخیدن در روی لولای روغن نخورده. دری نمی‌بینم؛ اما به کمیل می‌گویم: یه دقیقه نیشتو ببند ببینم! تو هم شنیدی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ چرا ادعا می‌کنید عدم ‌شرکت در انتخابات ایران، خیانت به امام زمان علیه‌السلام و تمام ایتام‌ او در جهان است؟ | منبع : جلسه ۱۷ از مبحث شرح زیارت آل یاسین @ostad_shojae | montazer.ir ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed