داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت329 تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحم
#پارت330
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر میکرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغتر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم.
صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم.
–خانم چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟
چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت.
–خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت:
–بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید:
–آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو میرفتم.
فریدون خیلی خونسرد گفت:
–شما میتونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. میدونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت:
–آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش میکردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت.
چشم چرخاندم تا گوشیام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
خانمی جلو امد و گفت:
–دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت.
از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم:
–خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف.
خانم دوباره من را نشاند و گفت:
–الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت:
–گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت:
–خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت:
–یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم:
–حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشیام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه میکرد گفت:
–ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه.
سریع صفحه اش را روشن کردم.
پسر موتور سوار به فریدون گفت:
–تو که گفتی گوشی نداره؟
ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی میکردم شمارهی کمیل را بگیرم با بغض گفتم:
–اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه.
موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشیام، بلکه از روبرویم بود.
دوباره با همان لحن گفت:
–"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم.
–کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلندتر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم:
–آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کمکم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد.
مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد:
–فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن.
کمیل یقهی فریدون را گرفته بود و اجازهی حرکت نمیداد. ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد. پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهدهای ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم. مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافهاش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم. از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت:
–خدایاشکرت، خدایاشکرت.
–کمیل.
کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت:
–چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم.
–بیابریم، فقط ازاینجا بریم.
کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم.
راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#افشاگری
📛 آی مردم !! دارن پالس میفرستن به دشمن که بزن! ما اهل انتقام نیستیم!!!!!!
👈 #کلیپ از سخنرانی سال ۹۷ !!!👉
❌یکی از افراطی گری های استاد #رائفی_پور که آقای #آشنا بابتش عصبانی هستن و تهدید میکنن احتمالا اینه 👆
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅
🔹آیت الله حائری شیرازی رحمه الله علیه🔹
🔸چرا حضرت امام، سر به سر رهبری می گذاشتند و ایشان را تحریک می کردند؟🔸
امام همیشه سعی میکرد دل آقای هاشمی را نگه دارد، اما همیشه آقای خامنهای را تحریک می کرد! خود آقای خامنهای دوره ریاستجمهوریاش آمده بود شیراز؛ با من نشسته بود دو به دو صحبت میکردیم. ایشان به من گفت: «امام خیلی به آقای هاشمی علاقهمند است. هر وقت آقای هاشمی میرود مسافرت، یک گوسفندی قربانی میکند و برای سلامتی اش میدهد به فقرا؛ وقتی هم که برمیگردد یک گوسفند دیگر قربانی میکند به عنوان شکرانه! اما این کار را برای احدی نمیکند»
امام آقای هاشمی را با نوازش حفظ میکرد که از دستش درنیاورند. اما آیت الله خامنه ای را قلقلک میکرد که اگر نفسانیتی در او هست، تا من هستم ظهور پیدا بکند و بعدش گرفتار مشکل نشود. @dastan9
اگر شما یک نامهای به یک کسی بنویسید و جواب شما را به جای اینکه بدهد، بگوید ببرید در فلان مسجد و این نامۀ جواب من را بخوانید، شما چقدر ناراحت میشوید؟! میگویید من به تو نامه نوشتم، جواب نامه را بده به من. [چرا علنی خوانده شود؟] رهبری در خطبههای نماز جمعه مسائلی را مطرح کردند. امام گفت: اینطور نیست. به آقای خامنهای گفتند که امام گفته مطلب این نیست. ایشان نامه نوشت به امام که نظرتان در رابطه با خطبهها چیست؟ امام دو صفحه نوشت. گفتند خوب این نامه را چهکار کنیم؟ امام گفت: بدهید صدا و سیما ! نگفت بدهید به ایشان!
[آیت الله خامنه ای] به من گفت: «من پای رادیو بودم، دیدم دارد نامه من را رادیو میخواند!! وقتی نامه را در تلویزیون گوش گرفتم، در جواب، به امام نامه نوشتم. در نامهام نوشتم که نامه حضرتعالی را «استماع» و سپس «زیارت» کردم. معنایش این است که اول از رادیو شنیدم. بعد دیدم این زهر دارد؛ استماعش را خط زدم و نوشتم نامه حضرتعالی را زیارت کردم. این بود که امام هم جواب داد شما «خورشیدی» هستید که اطراف خود را روشن میکنید، یعنی امام لقبی به ایشان داد که تا آن موقع به کسی نداده بود.
در دوره ریاستجمهوری ایشان هم میفرمودند که اگر قرار باشد ۵۰ نفر به مجلس معرفی شوند، نفر پنجاهویکم نخستوزیر سابق نخواهد بود. در حالی که نظر امام (ره) بر این بود که در هنگام جنگ، بافت و ساختار سیاسی کشور نباید تغییر کند.
اینکه امام برای آقای هاشمی گوسفند قربانی میکرده الزاماً به این معنا نیست که آقای هاشمی ولایی[تر] بوده، بلکه به این معناست که وجودش برای نظام لازم بوده و امام این وزنه را خرج میکرده که ایشان را از او مصادره نکنند، از او ندزدند، بچه ی عزیزش بود، میخواستند سرقت کنند؛ هزینه میکرده برای این که از او سرقت نکنند؛ اما سر به سر رهبری میگذاشت، او را میچلاند که اگر یک ذره نفسانیتی وجود دارد در زمان حیات امام ظهور پیدا کند. فشار امام روی رهبری علامت عنایتش برای آیندهاش بود.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#زندگینامه
#شهید حسین محرابی
تولد: .../۱۳۵۶/۶
شهادت:۱۳۹۵/۹/۱۰
متاهل و دارای دو فرزند زینب و محمد مهدیار
حاجتم را از امام رضا(ع) گرفتم🍃
دوست شهید:کارهای اعزامش جور نمی شد ، احساس من این بود که همه به جوری دست به سرش میکنند از این موضوع خیلی ناراحت بود یکبار گفت:"دیگر به هیچ کس برای رفتن به سوریه رو نمیزنم".آن روز وقتی به حرم امام رضا(ع)وارد شدیم حال عجیبی داشت.چشم هایش برق خاصی داشت.وارد صحن که شدیم ، رو به حرم سلام داد.تا پنجره فولاد گریه کنان با حالت تند راه میرفت،خودش را به پنجره ی فولاد چسباند از پنجره خانمها می دیدمش که زار میزد و میگفت:"ببین اقا،دیگه سرگردون شدم ، برای دفاع از حرم آواره ی شهر شدم ، رسوا شدم ، تو مزار شهدا انگشت نما شدم."طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم ، دلم برایش سوخت ، یک زیارت نامه از طرف خودم برایش خواندم . امدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است. نشسته بود رو به روی پنجره فولاد ، نزدیکش شدم بهم لبخند زد تعجب کردم ، گفت:"حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر اعزام می شوم ، شک نکن." محکم شده بود گفت:" امام رضا(ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود.
حاجت من را هم بدهید🍃
همسر شهید:ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای ما رمضان را در جوار شهدا افطار کردیم ، شهید محرابی میگفت:نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود ، این کار را انجام دهم. سال قبل که منزلمان در گلبهار بود به مزار دو شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم. پنج شنبه و شب های قدر را هم می رفتیم بهشت رضا (ع) مشهد.شب های قدر سر مزار شهدا بلند می گفت :"امشب شهادت نامه ی عشاق امضا میشود ، میگفت شهدا ببینید ، من از چه راه دوری پیش شما می آیم ، اگر واقعا عند ربهم یرزقون هستید حاجت من را هم بدهید.نماز صبح را در جوار شهدا می خواندیم ، مزار شهدا را تمیز می کردیم و به سمت خانه را می افتادیم.
از به دنیا آمدن محمد مهدیار خیلی خوشحال بود ، کلی ذوق میکرد.بهش گفتم:" تو چقدر پسر دوست داشتیو نمیگفتی."یه نگاهی به محمد مهدیار کرد و گفت:"خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک مرد در خانه باشد."تعجب کردمو گفتم :"کجا به سلامتی ، جایی میخوای بری."گفت:"خدا رو چه دیدی شایددعای《اللهم ارزقنا》توفیق شهادت ما هم به زودی امضا شود.
سینه تان بوی شهادت ندهد شهید نمیشوید🍃
همرزم شهید:در حال رفتن به حرم حضرت زینب(س)بودیم که حسین شروع کرد از شهادت گفتن .میگفت:"اگه میخواهید شهید بشوید،باید خالص باشید.به مادیات دنیوی دل نبندید که میان سینه تان
را بو میکنند اگه بوی شهادت می داد ، به بالا میبرند.
اول باید از خود بی بی زینب(س)و ائمه اطهار طلب کنید و دوم اینکه از همه چی این دنیا پدر و مادر زن و بچه و دارایی هایت دل بکنی.چون شهادت آسان نیست و شهادت کسی را به هر کسی نمیدهند . تنها کسی که به این درجه والا دست پیدا میکند که سعادت و لیاقت اش را داشته باشد.
ارادت خاصی به امام رضا(ع) داشت که شب شهادتش هم مصادف شد با شهادت علی بن موسی الرضا (ع).خیلی صاف و ساده و اهل اش و گریه بود هر زمان با خودش خلوت میکرد به یک جا خیره میشد و اشک می ریخت.
دوری از شهادت حتی با یک نگاه به نامحرم🍃
همرزم شهید:یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم.آنجا بر خلاف اسمش خانمهای بی حجاب زیادی دارد ، وقتی حسین این وضعیت را دید گفت:"من نمیام ، خودت خرید کن بعد با هم میبریم داخل ماشین. وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست .تعجب کردم.قرار بود داخل ماشین باشد تا من برگردم چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود.تصمیم گرفتم خودم تنها بروم ، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را در صندلی گذاشته ، تعجب کردم ، گفتم:"چرا اینطور نشسته ای"گفت:"رفت و آمد خانمهای بی حجاب زیاد است ، ترسیدم چشمم بیافتد و از شهادت دور شوم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
💔گویند دعای مادر در حق فرزندش مستجابه!
چه مادری بالاتر از شما؟!!
و چه فرزندی بهتر از آخرین یادگارتون مهدی (عج)...؟!!
و چه دعایی بهتر از آمدن دوران باشکوه ظهور ولایت مرتضی علی(ع)؟!!
ای که عجل گفتی و گشت اجابت مادر
عجلی گو تا رسد روز ظهور منتقم....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۶ بهمن ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 26 January 2020
قمری: الأحد، 30 جماد أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات محمد بن عثمان نائب خاص دوم امام زمان، 304یا305ه-ق
📚 رویدادهای این روز:
🔹سال روز حماسه مردم آمل
🔹روز جهانی گمرک
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️13 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️20 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️29 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️30 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✅قومی که عمر جاوید خواستند (مرگ)
در روزگاران گذشته، قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند: از خداوند بخواه مرگ را از میان ما بردارد. آن پیامبر دعا کرد و خداوند استجابت فرمود و مرگ را از میان آنان برداشت. با گذشت ایام، به تدریج جمعیت آنها زیاد شد، به طوری که ظرفیت خانه ها گنجایش افراد را نداشت. کم کم کار به جایی رسید که سرپرست یک خانواده صبح زود از خانه بیرون می رفت تا برای پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر افراد تحت تکلفش، نان و غذا تهیه و به ایشان رسیدگی کند. این مسئله موجب شد که افراد فعال، از کار و کسب و طلب معاش زندگی باز بماندند. ازاین رو، ناچار نزد پیامبر خویش رفتند و از وی خواستند آنها را به وضع سابقشان باز گرداند و مرگ را میان آنان برقرار کند. پیامبر دعا کرد و خداوند دعای او را اجابت فرمود و مرگ و اجل را در میان ایشان برقرار کرد
📚 بحارالانوار، ج 6، ص 116
#ارسالی_اعضای_کانال🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#قــصــه_دخــتــر_بــا_پــســر_جــوان
روایت می کنند...
از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند...
در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد...
و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد،
جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید:
بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت:
ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت:
ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت:
من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✨﷽✨
💠اخلاص در عبادت💠
✍حاج آقا قرائتی
كنار ضريح حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم. حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت: آقاى قرائتى! اين پول را بده به يك فقير.
گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مى خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم. خودت بده. او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود به من مى داد دوباره گفت: تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان ولم كن. بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى خواهد شما به فقيرى بدهى. وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اينجا مؤ سسه خيريه اى هست ممكن است به او بدهم.
💥گفت: اختيار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فكر كردم و بخودم گفتم: اگر براى خدا كار مى كنى، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى فرق گذاشتى؟! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.
📚کتاب خاطرات حاج آقا قرائتی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
#سلام_آقاجانم 💖
❤️مهـــدی جـان عج
یاصاحب الزمان عج❤️
چاره این دل بیچاره تویی،می آیی؟
تکیـه گـاه من آواره تویـی ،می آیی؟
نگرانــم که بیـایی و نبـاشم دیــگر
لحظه هایم همه همواره تویی،می آیی؟
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷