6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزق اشک برای اباعبدالله
دلیل اینکه گفته میشود قطره اشکی برای اباعبدالله میتواند همه گناهان را پاک کند، چیست؟
در محضر استاد عالی
@dastan9
معيار ارزش
علامه محمدتقي جعفري (رحمتالله عليه) ميگفتند:
برخي از جامعه شناسان برتر دنيا در دانمارک جمع شده بودند تا پيرامون موضوع مهمي به بحث و تبادلنظر بپردازند.
موضوع اين بود: ارزش واقعي انسان به چيست؟
براي سنجش ارزش بسياري از موجودات، معيار خاصي داريم.
مثلاً معيار ارزش طلا به وزن و عيار آن است.
معيار ارزش بنزين به مقدار و کيفيت آن است.
معيار ارزش پول پشتوانه آن است؛ اما معيار ارزش انسانها در چيست؟
هرکدام از جامعه شناسان، سخناني گفته و معيارهاي خاصي ارائه دادند.
هنگاميکه نوبت به بنده رسيد، گفتم: اگر ميخواهيد بدانيد يک انسان چقدر ارزش دارد، ببينيد به چه چيزي علاقه دارد و به چه چيزي عشق ميورزد.
کسي که عشقش يک آپارتمان دوطبقه است، درواقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.
کسي که عشقش ماشينش است، ارزشش به همان ميزان است.
اما کسي که عشقش خداي متعال است، ارزشش بهاندازه خداست.
علامه فرمودند: من اين مطلب را گفتم و پايين آمدم. وقتي جامعه شناسان سخنان من را شنيدند، براي چند دقيقه روي پاي خود ايستادند و کف زدند.
هنگاميکه تشويق آنها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزيزان، اين کلام از من نبود، بلکه از شخصي به نام علي (عليهالسلام) است.
آن حضرت در نهجالبلاغه ميفرمايند:
ارزش هر انساني بهاندازه چيزي است که دوست ميدارد.
وقتي اين کلام را گفتم، دوباره به نشانه احترام به وجود مقدس اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاري کردند.
@dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 287 مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند. چقدر صدایش قشنگ
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 288
هنوز مردد مقابل در خانه ایستادهام که زن دیگری، نوزاد به بغل و بیتوجه به من وارد خانه میشود.
نکند فقط برای پذیرش خانمهاست و ورود آقایان ممنوع باشد؟!
کمی خم میشوم و صدایم را بالا میبرم:
- یا الله... یا الله...
و به امید این که کسی صدایم را شنیده باشد، اندکی منتظر میمانم.
وقتی جوابی نمیگیرم، دوباره بلند صدا میزنم:
- یا الله...
ناامیدانه به دیوار تکیه میدهم. انگار صدایم را نشنیدهاند. دستانم خواب رفتهاند زیر وزن سلما.
ناگاه صدای قدمهای کسی روی موزاییکهای حیاط امیدوارم میکند.
صدای قدمها وقتی به در میرسد، متوقف میشود و بعد صدای زنانهای میگوید:
- مین؟(کیه؟)
سریع تکیه از دیوار میگیرم و برمیگردم به سمت صدا. زن جوانی ست با جلیقه سپید و سرخ هلال احمر که از مردم خود سوریه است.
به من و کودکِ در آغوشم نگاه میکند و احتمالاً ماجرا را حدس میزند. سلما با دیدن زن، سرش را در آغوشم پنهان میکند.
- مرحبا اختی. هیدی ابنۀ مو عندو ابوین. أ يمكنك الاعتناء به؟(سلام خواهرم. این دختر پدر و مادر نداره. میتونید ازش نگهداری کنید؟)
زن جوان قدمی جلو میگذارد و دقیقتر به من و سلما نگاه میکند.
بعد سری تکان میدهد و زیر لب میگوید:
- ای... اتفضل...(آره... بفرمایید...)
با دست اشاره میکند به در تا وارد شوم. قدم به داخل خانه میگذارم و همانطور که از سردرش معلوم بود، گویا خانه بزرگ و زیبایی ست.
حتماً صاحب خانه از بقیه مردم شهر ثروتمندتر بوده.
حالا اما، این خانه تبدیل شده به مقر هلال احمر و جمعیت زیاد زنان و کودکانی که در حیاط ازدحام کردهاند، نشان میدهد اوضاع بهداشت و درمان در این منطقه چندان روبهراه نیست.
نویسنده: فاطمه شکیبا
@dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #دفن_امام_حسین (ع) و سایر شهدای کربلا چگونه اتفاق افتاد؟
🔹بنی اسد، با کمک امام سجاد (ع) ابدان مطهر شهدای کربلا را سه روز پس از واقعه عاشورا دفن کردند.
🔸پس از شهادت امام حسین علیه اسلام و اهل بیت و اصحاب ایشان در دهم محرم سال 61 هجری قمری، بدن های قطعه قطعه و خون آلود آنان بر زمین ماند تا آنکه در پایان روز دوازدهم محرم الحرام، قوم بنی اسد با کمک امام سجاد (ع) شهدا را دفن نمودند.
🔹در رابطه با چگونگی دفن شهدای کربلا، روایات فراوانی وجود دارد که همه روایات بر دفن شهدا توسط بنی اسد اتفاق نظر دارند اما در چگونگی آن تفاوتهایی ذکر کردهاند.
🔸شیخ مفید در کتاب ارشاد اینگونه نوشته است:
🔻«گروهی از بنی اسد که در غاضریه بودند، نزد اجساد مطهر امام حسین(ع) و یارانش آمده و بر آنان نماز خواندند و آنان را دفن کردند، بدین ترتیب که حسین(ع) در همین جایی است که اکنون قبر شریف اوست و فرزندش علیاصغر (ع) کنار پای حضرت دفن است. برای دیگر شهیدان گودالی در پایین پای حسین(ع) کنده و همگی را گردآورده و در آنجا دفن کردند، و عباس بن علی(ع) را در همانجا که به شهادت رسیده بود، سر راه غاضریه همان جایی که اکنون قبر اوست، دفن نمودند».
🔹علاوه بر شیخ مفید، بلاذری در انساب الشراف و مسعودی در مروج الذهب نیز بر همین باورند که
🔻امام حسین علیه السلام و دیگر شهدا یک روز پس از شهادت و بعد حرکت سپاهیان عمر سعد به سمت شام یعنی یازدهم محرم توسط اهل غاضریه از بنی اسد دفن شدند؛
✳️ این قول مورخان اهل سنت است و شیخ مفید در الارشاد و سید بن طاووس در لهوف و ابن شهر آشوب در مناقب آل ابی طالب از مورخین و علمای شیعه هم همین قول را نقل کرده اند،
✳️با این تفاوت که شیعیان معتقداند بنی اسد با کمک امام سجاد (ع) اجساد شهدای کربلا را دفن کردند.
🔸از آنجایی که بنی اسد اهل روستایی در نزدیکی کربلا بودند و در میدان نبرد شرکت نداشتند، نمی توانستند بدون راهنمایی کسی که از همه آن شهیدان و پیکر و لباسشان شناخت کامل داشته باشد آنان را شناسایی و دفن کنند.
🔻شهدای کربلا بهجز حضرت علی اصغر که خود امام حسین (ع) آن را دفن نمود و حر بن ریاحی که نزدیکانش مانع بریدن سر از پیکرش شدند، هیچ کدام سر در پیکر نداشتند و این اتفاق، کار شناسایی شهدای کربلا را غیر ممکن میساخت و بنا بر نظر شیعه، دفن امام را جز امامی مانند خودش بر عهده نمیگیرد.
🔻با دلایل ارائه شده بر عدم امکان دفن شهدا توسط بنی اسد بدون کمک راهنما، میتوان به این نتیجه رسید که امام سجاد (ع) در دفن شهدای کربلا حضور داشتند؛ و حضور ایشان نیز باید خارج از اسباب عادی صورت گرفته باشد و این مطلب نیز به وسیله روایتی که از امام رضا علیه السلام نقل شده؛ تایید میشود چراکه امام سجاد (ع) در روز یازدهم با کاروان اسرا به سمت کوفه حرکت کردند و در روز دوازدهم در مجلس ابن زیاد به روشنگری مشغول بودند تا اینکه در هنگام غروب، ابن زیاد اسرا را به زندان فرستاد؛ اینگونه برداشت میشود که امام علیه اسلام فرصتی پیدا کردند که اندکی دور از اذیت و آزار یزید قرار گیرند لذا با بهره گیری از امدادهای غیبی به دشت کربلا آمدند
🔻و بدنهای شهداء را سه روز بعد از واقعه کربلا در روز سیزدهم محرم به کمک مردان طایفه بنی اسد که با تحریک زنانشان به سوی دشت کربلا آمده بودند دفن می کنند.
🔹علامه مجلسی در کتاب بحارالانوار اینگونه میگوید:
🔻«از برخی راویان نقل شده که نزد امام رضا(ع) بودم. علی بن ابی حمزه وابن سراج و ابن مکاره وارد شدند. پس از سخنانی که میان آنان و امام درباره امامتشان گذشت، علی بن ابی حمزه گفت: از پدرانت برای ما روایت شده که عهدهدار امر دفن امام، جز امام نمیشود، پس بگو حسین بن علی(ع) امام بود یا نه؟
🔻گفت: امام بود.
🔻پرسید چه کسی عهدهدار کار او شد؟
🔻گفت: علی بن الحسین(ع).
🔻پرسید او کجا بود؟
🔻او که دست ابن زیاد اسیر بود!
🔻گفت: بیآنکه دشمنان بفهمند بیرون آمد و پدرش را دفن کرد و برگشت.
🔻امام رضا(ع) در ادامه فرمود: خدایی که میتواند امام سجاد(ع) را به کوفه ببرد تا پدرش را دفن کند، میتواند صاحب امر امامت را به بغداد برساند تا عهدهدار کفن و دفن پدرش شود و برگردد، در حالی که نه در زندان است نه اسیر.»
🔹مقرم در کتاب مقتل الحسین (ع) نیز میگوید:
🔻چون امام سجاد(ع) آمد، بنی اسد را دید که کنار کشتگان گرد آمدهاند و سرگردانند؛ نمیدانند چه کنند و کشتهها را نمیشناسند، چون بین بدنها و سرهای مقدس جدایی انداخته بودند و گاهی از بستگان آنان میپرسیدند؛ امام سجاد به آنان خبر داد که برای دفن این اجساد پاک آمده است. آنان را با نام و مشخصات معرفی کرد. هاشمیان را از دیگران شناساندند. ناله و شیون برخاست و اشکها جاری شد و زنان بنی اسد مو پریشان کردند و سیلی به صورت زدند و بلند گریه کردند.
🔻سپس امام سجاد (ع) به محل قبر آمد، کمی از خاکها را کنار زد،
#امام_سجاد_علیه_السلام
#مصیبت_دفن_اجساد_مطهر
🩸آمدن إمام سجاد علیهالسلام برای دفن پیکر مطهر سیدالشهداء علیهالسلام و شهدای کربلا... | خاک و خورشید، چه بر سر پیکر مطهر شهدای کربلا آورده بود...
در نقلها آمده است:
🥀 بعد از که گذشت سه روز از عاشورا وقتی که بنی اسد، بر بالای بدن پاک و مطهر سیدالشهدا علیهالسلام رسیدند، او از روی نشانه های امامت و نوری که از او ساطع میشد، شناختند. دور پیکر امام علیهالسلام را گرفتند و شروع به گریه و زاری در اطراف او کردند.
📋 و حٰاوَلوا تَحريكَ عضوٍ من أعضائه، فلَم يَتمكّنوا.
▪️سعی کردند یکی از اعضای او را جابجا کنند، اما نتوانستند.
🥀 یکی از آنها گفت: چگونه ما می توانیم این بدنها را دفن کنیم؟! ما از کجا میدانیم که هر جسد از آن کیست؟!
📋 و هُم كما تَرونَ جُثثٌ بلا رؤوس، قد غَيّرتْ مَعالمَهُم الشّمسُ و التّرابُ
▪️خودتان هم میبینید که اینها اجسادی هستند بدون سر؛ خاک و خورشید، وضعشان پریشان کرده است.
🥀 در همین حینی که مشغول صحبت باهم بودند، سواری را مشاهده کردند که نزدیک آن ها می آمد و نقاب بر صورت زده بود. آن ها _به گمان اینکه این سوار از بنی امیه است _ از اجساد فاصله گرفتند و دیدند که آن مرد از اسب پیاده شد و در حالی که کمرش، منحنی شده، آرام آرام از کنار اجساد، رد میشد؛
📋 حتّى إذا وَقعَ نَظرَهُ على جسدِ الحسين رَمَى بِنَفسِه عليه، و احتَضَنه، و جعلَ يَشمّه تارةً، و يُقبّله أخرى، و هو يَبكي و قد بَلّ لِثامُه مِن دموع عينيه،
▪️تا اینکه که چشمش به بدن امام حسین علیهالسلام افتاد ، پیش آمد و خود را بر آن انداخت ، آن را در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن.گاهی آن ها را می بوسید و گاهی آن را می بویید. آن قدر گریه کرد تا نقاب چهره اش، خیس از اشک شد و می فرمود:
📋 «يا أبتاه بِقَتلك قَرّتْ عيونُ الشّامتين، يا أبتاه بِقتلك فَرِحت بنو أميّة، يا أبتاه بعدك طالَ حُزنُنا، يا أبتاه بعدك طالَ كَربُنا»
▪️پدرجان! با کشتن تو، چشم های مردم کوفه و شام، روشن شد. پدرجان! با کشتن تو، بنی امیه خوشحال شدند. پدرجان بعد از تو اندوه ما طولانی است و غصه هایمان تمامی ندارد.
🥀 سپس رو به بنی اسد کردند و به آنها فرمودند: چرا دور و بر این اجساد ایستادهاید؟ گفتند: ما آمدیم آن را تماشا کنیم.حضرت فرمود: قصد شما چه بود؟ آنها گفتند: بدان ، ای برادر ، اکنون ما آنچه را در دل خود داریم در مورد آن جنازه ها به تو می گوییم.
🥀 ما آمدهایم تا جسد امام حسین علیهالسلام و اصحاب او را به خاک بسپاریم و مشغول این کار بودیم که تو از دور نمایان شدی و ما به گمان اینکه تو از اصحاب بنی امیه هستی، دست از کار کشیدیم.
🥀 سپس امام علیه السلام ، خطی را روی زمین کشیدند و رو به بنی اسد کرده و فرمودند: اینجا را حفر کنید. بنی اسد مشغول حفر شدند. سپس حضرت دستور دادند که هفده جسد را در آن حفره به خاک بسپارند. سپس کمی آن طرف تر خطی را روی زمین کشیدند و دستور دادند تا آن جا را حفر کنند و باقی جسدها را در آن به خاک بسپارند به جز یک جسد را...
📚مقتل الحسین علیهالسلام، بحرالعلوم ص۴۶۶
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 288 هنوز مردد مقابل در خانه ایستادهام که زن دیگری، نوزاد به بغل و بیتوجه به
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 289
پشت سر زن جوان، از کنار صف طولانی زنانی که برای گرفتن دارو آمدهاند میگذرم که ناگاه مردی میانسال به سمتمان میآید و رو به همان زن جوان، سری به نشانه پرسش نشان میدهد که احتمالا یعنی: اینا کیاند؟!
مرد میانسال هم جلیقه هلال احمر پوشیده است و احتمالا مدیر اینجاست. زن به من اشاره میکند و چندبار دهان باز میکند تا حرفی بزند؛ اما گویا هیچکدام زبان هم را بلد نیستند.
مرد با اخم و از پشت عینک بزرگش به من نگاه میکند. انگار شک دارد حرفی بزند؛ شاید عربی بلد نیست. امیدوار میشوم که ایرانی باشد و میگویم:
- سلام آقا! شما ایرانی هستید؟
صورتش از هم باز میشود؛ حق هم دارد. دیدن یک همزبان در دیار غربت، مانند وزیدن نسیم خنک در یک اتاق گرم و دم کرده است. لبخند گرمی میزند:
- سلام! بله، جعفری هستم، مسئول اینجا. امرتون؟
لهجه ندارد؛ اما آهنگ کلامش شبیه مردم یزد است. با چشم به سلما که با دیدن این محیط جدید و آدمهای غریبه، محکمتر از قبل به من چسبیده است اشاره میکنم و میگویم:
- برای همکارتون توضیح دادم. این دختر رو ما توی دیرالزور پیدا کردیم. مادرش کشته شده، از پدرش هم اطلاعی نداریم.
جعفری دستی به موهای سلما میکشد:
- بهبه، چه دختر نازی! اینجا میتونیم یه مدت نگهش داریم تا بعد منتقل بشه به پرورشگاههای یه شهر دیگه. بفرمایید...
پشت سر جعفری، وارد یکی از اتاقهای خانه میشوم. اتاقی نسبتا کوچک است با یک موکت سبز رنگ و رو رفته و دیوارهایی که با نقاشی بچهها پر شده است. یک گوشه اتاق چند پتو و بالش روی هم چیده شده و چند کودک، یک گوشه اتاق با هم بازی میکند.
جعفری میگوید:
- من یه هفته ست که اومدم اینجا. متاسفانه تعداد بچههایی مثل این خانم کوچولو زیاده. من واقعاً نمیدونم آینده این طفل معصوما قراره چی بشه... اینهمه بچه یتیم رو کی میخواد سرپرستی کنه توی این مملکت؟
کلمه به کلمهاش قلبم را میسوزاند. چه داستان تلخی ست داستان سوریه! زیر لب میگویم:
- خدا بزرگه!
میخواهم سلما را زمین بگذارم؛ اما دو دستش را محکم دور گردنم نگه داشته. چارهجویانه به جعفری نگاه میکنم که احتمالاً بیشتر از من راه سر و کله زدن با بچهها را بلد است. جعفری آرام لب میزند:
- بشین!
مثل این که مجبورم اطاعت کنم؛ هرچند دلم شور میزند و باید بروم. مینشینم و سلما را روی پایم مینشانم. جعفری میگوید:
- حالا اسم این خانم کوچولو چیه؟
سلما با همان حالت شکاک و بیاعتماد به جعفری نگاه میکند و سرش را برمیگرداند به سمت من. میگویم:
- اسمش سلما ست.
- چرا انقدر محکم بهت چسبیده؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
@dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 289 پشت سر زن جوان، از کنار صف طولانی زنانی که برای گرفتن دارو آمدهاند میگذر
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 290
شانهای بالا میاندازم:
- شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمیزنه.
حین گفتن داستان سلما، تنگی نفس میگیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان میکنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم. چهره درهم رفته جعفری هم نشان میدهد که او هم حسی مشابه من دارد. بعد از چند لحظه میگوید:
- نیاز به روانپزشک داره، چیزی که البته همه بچههای جنگزده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟
- نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد.
جعفری از جا بلند میشود و از پشت پنجره، اسمی را صدا میزند که آن را درست نمیشنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق میشود و مقابل سلما مینشیند تا دستش را معاینه کند.
سلما دستش را پس میکشد و سرش را در سینهام فرو میکند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کممویش را میخاراند و به ذهنش فشار میآورد. بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی میگوید:
- صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمکهای اولیه!)
زن جوان چند لحظه با حالت گنگی به جعفری نگاه میکند و بعد منظورش را میفهمد. از جا بلند میشود تا جعبه کمکهای اولیه را بیاورد. جعفری میخندد:
- این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجهشون محلیه.
لبخند کمرنگی میزنم:
- من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟
- همینجا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکیای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه.
مُهر تربتم را از جیبم درمیآورم و در جهت قبله میگذارم. سلما گیج نگاهم میکند. میگویم:
- بدی الصلاۀ. حسنا؟(میخوام نماز بخونم.باشه؟)
آرام دستانش را از لباسم جدا میکنم و او هم مقاومتی نمیکند. لبخند میزنم:
- احسنت روحی.(آفرین عزیزم.)
کنارم مینشیند و من به نماز میایستم. تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال میکند. سلام نماز عصر را که میدهم، سرش را روی زانویم میگذارد.
دلم میلرزد؛ چرا انقدر به من وابسته شده؟ اگر بگذارمش و بروم چه میشود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینیاش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیبپذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شدهام؛ و تلخیاش از این بابت که نمیتوانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد میکنم و او را دختر نداشتهام میبینم...
جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو وارد میشود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمکهای اولیه. مقابل سلما مینشینند و جعفری زمزمه میکند:
- برای دختر خوشگلمون خوراکی آوردم...
سلما حرفهای جعفری را نمیفهمد اما گرسنگی را میشود از چشمهایش خواند. زن دست دراز میکند به سمت سلما و با مهربانی میگوید:
- خلینی شوف یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. میخوام زخمتو پانسمان کنم.)
نویسنده: فاطمه شکیبا
@dastan9
هدایت شده از کانال لیستی کوثر
🌸🌱﷽🌱🌸
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
•|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇
#صبح بخیر و #شب بخیر کانالتو بی دردسر و #فیلترشکن از اینجا👇 بردار
❤️eitaa.com/joinchat/3404071064Cfd85b35b19
┅┅┅❅❁❅┅┅┅
🥀 آشپزی کنیم با دستورات و برنامه های جذاب که دیگ نگی چی درست کنم؟
🥀 eitaa.com/joinchat/757727287C531571fd80
🥀 بیا بهت لقمه لقمه دلبـــــــــــــــری یاد بدیم
🥀 eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47
🥀 دنیای اشعار زیبا و دلربا مخصوص همه دوست داران آرامش
🥀 eitaa.com/joinchat/592576767C7fa62d95be
🥀 پروفایل ایده آل ، عکسنوشته حرف دل
🥀 eitaa.com/joinchat/387711304Ca065c30006
🥀 آشنایی با قوانین حقوقی
🥀 eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851
🥀 تو محـــــــــــــــــرم خودت برای خودت لباس جذاب بدوز
🥀 eitaa.com/joinchat/2259550230C09e569fbc3
🥀 داستان های واقــعـــی
🥀 eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🥀 «آهنگ جدید، آهنگ ترکی کلیپ عاشقانه جدید»
🥀 eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3
🥀 اگه عاشق تنوعی بیا اینجا
🥀 eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
🥀 استوری برای پدران ومادران آسمانی
🥀 eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e
┅┅┅❅❁❅┅┅┅
•|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇
🔮#شمع سازی
😍#تزیینات میز #سفره عقد🤩
💥#سیر تاپیاز باکلاس بودن
⬅️هرچیزی رو #شیک وخاص کن
🌈eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
🥀لیست از 2086 تا 3355 🥀
📆 چهارشنبه ۲۷ تير ۱۴۰۳
#تبادلات #لیستی #کوثر با #جذب #بالا
🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صحبتهای مهدی رسولی در حسینیه معلی:
اگر از مستکبرین عالم بپرسیم که دوست دارید اگر صبح چشم باز کنید چه کسی در عالم نباشد چه جوابی میدهند
🖤 @dastan9 🖤
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پناهیان: من اگر حرفهای روشنفکری ۵۰ سال پیش اقا را بزنم برخی حزباللهیها به من حمله میکنن. چون حرفهای رهبری را گوش نمیکنند و مطالعه نمیکنند.
🖤 @dastan9 🖤