پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
إنّ أعظَمَ النّاسِ مَنزِلَةً عِندَ اللّه ِ يَومَ القِيامَةِ أمشاهُم في أرضِهِ بالنَّصيحَةِ لِخَلقِهِ
بامنزلت ترينِ مردم نزد خداوند در روز قيامت، كسى است كه در راه خيرخواهى براى خلق او، بيش از ديگران قدم بر دارد
الكافی ج2 ص208
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍️ بدعتها را کنار بگذارید
🔹فروشنده لوازم خانگی گفت:
روزی در مغازه نشسته بودم که مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست.
🔸او گفت:
برای یک هفته چند کارتن نو و خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم.
🔹پرسیدم:
برای چه؟!
🔸چشمانش پر از اشک شد و گفت:
قول میدهید محرم اسرار من باشید؟
🔹گفتم:
بلی! حتماً.
🔸گفت:
این هفته عروسی دخترم است. جهیزیه درست و حسابی نتوانستم بخرم. از صبح گریه میکند. مجبور شدم این نقشه را طرح کنم. کارتن خالی ببریم و داخلش آجر بگذاریم تا دیگران نگویند جهیزیه نداشت.
🔹اشک در چشمانم جمع شد و...
💢در دین اسلام بدعتگذاشتن امری حرام است. یکی از این بدعتهای غلط، بازدید جهیزیه دختر است که باعث روشدن فقرِ فقرا میشود.
🔺کسی که بتواند این بدعتها را بهنوبه خود بشکند و در عروسی خود کسی را به دیدن جهاز خود دعوت نکند، یقین بهعنوان مبارزه با بدعت، یک جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
❌❌مطمئنن خدا این دل شکستن ها رو خوب میبینه و تو زندگی جوابتون رو میده❌❌
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸نام احمد، نام جمله انبياست🌸
🔸إنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليماً
🌺السلام علیک یا رسول الله یا رحمة للعالمين🌺
🌸السلام علیک یا جعفر بن محمد ایها الصادق یا بن رسول الله🌸
امشب سخن از جان جهان باید گفت
توصیف رسول انس و جان باید گفت
در شـــــام ولادت دو قــطب عالم
تبریک به صــاحب الزمان باید گفت
💐 17ربیع الاول خجسته سالروز ولادت با سعادت بهانه خلقت و عصاره هستی، پیامبر خاتم حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و میلاد جامع علم و عمل و عبادت، پرچم دار ولایت علوى، عالم آل محمد حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بر همه شیعیان، محبان و مسلمانان جهان مبارک باد💐
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #نشانههای_آخرالزمان
🔹سلمان خطاب به #پیامبر (ص):
یا رسول الله این اتفاقات در آخرالزمان شدنی ست⁉️
👤 استاد #رائفی_پور
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨آرام باش تقدیر تو خواهد رسید...
🌷رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله:
دنيا متحول است و ثبات و قرار ندارد. آنچه كه براى تو مقرّر شده است به تو خواهد رسيد، گرچه در نهايت ضعف و ناتوانى باشى؛ و آنچه كه به ضرر و زيان تو باشد باز هم به تو خواهد رسيد، گرچه در كمال قدرت و نيرومندى باشى و هرگز جلوی آن را نتوانى گرفت. و هر كس كه اميد خود را از آنچه كه از دست رفته قطع كند، بدنش آسايش خواهد داشت و آن كس كه راضى باشد به آنچه كه خدا روزى او نموده دل و چشمش روشن خواهد شد.
(بحارالانوار، جلد۷۴)
💐ولادت با سعادت رحمة للعالمین رسول خدا حضرت محمد صلیالله علیه و آله و امام صادق علیهالسلام بر همه شما عزیزان تبریک و تحنیت باد...💙
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#تاکتیک_محمود
🌷نرسيده به سقز، يكی از ماشينها كه مينیبوس بود از ستون خارج شد و شروع كرد به گاز دادن. بعداً فهميديم رانندهاش فكر كرده، چون توی شهر هستيم، خطر كمين هم از بين رفته است. زياد فاصله نگرفته بود كه افتاد تو كمين. همان اول كار يك تير به پای راننده مينیبوس خورد. مينیبوس پر از نيرو بود؛ داشت به سمت پرتگاه میرفت. تنها دعا و توسل بود كه به دردمان خورد. يك لحظه ديدم مينیبوس لبه پرتگاه ايستاد. لاستيكش به يك سنگ بزرگ گير كرده است. بچهها پريدند بيرون و تو سينه كوه سنگر گرفتند.
🌷تا محمود خودش را رساند به سر ستون، محمد يزدی با كاليبرش آتش شديدی ريخت روی سر ضد انقلاب. تيربار آخر ستون هم آمد كمك. بيشتر نيروهای تازه وارد، نمیدانستند كمين يعنی چه و اينطور جاها بايد چه كار كنند. محمود چند تا از بچهها را از سمت راست گردنه كشاند بالا. يك گروه را هم از توی جاده حركت داد طرف خود گردنه، جاییكه بيشتر حجم آتش دشمن از آنجا بود. مانده بودم كه تاكتيك محمود چيست و چه نقشهای دارد، اما مطمئن بودم كه منطقه و دشمن را خوب میشناسد. انتظارم خيلی طول نكشيد؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا ديگر هيچ راهی جز فرار نداشت، فرار هم كرد....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز محمود کاوه
راوی: شهید معزز ناصر ظريف
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدویازدهم تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد. جواب داد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدودوازدهم
_یعنی چی؟!! من ازش شکایت میکنم. نمیذارم قسر در بره.بچه های دیگه چی میشن پس؟
-شما میتونید ازش شکایت کنید ولی مدرک کافی ندارید.بسپریدش به من. ممکنه اثبات جرم دکتر طول بکشه. شرایط مهتا خوب نیست.باید زودتر تحت درمان درست قرار بگیره.بهتره شما دخترتون رو ببرید یه بیمارستان دیگه.
چند قدم رفت.برگشت و گفت:
_آقای رستمی،اینکه بهتون گفتم دخترتون رو ببرید یه جای دیگه،خلاف عرف بیمارستانه.اگه کسی بفهمه شاید اخراج بشم گرچه برای من مهم نیست چون جان بچه ها مهمتره.اما ازتون میخوام کسی نفهمه؛حتی همسرتون.نه بخاطر خودم، بخاطر اینکه برای اثبات اشتباهات دکتر مستان باید مدرک جمع کنم.من در هر صورت اخراج میشم ولی بهتره فعلا این اتفاق نیفته..خدانگهدار.
به خونه رفت.
طبق معمول برای استقبال از علی آماده بود.بعد از شام چای آماده کرد و رو به روی علی نشست.یکی از لیوان های چایی رو جلوی علی گذاشت و گفت:
_امروز به یکی گفتم بچه شو از بیمارستان ما ببره.
علی با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_برای چی؟!!
-یه دکتری هست تو بیمارستان،اصلا پزشک خوبی نیست.نه اخلاق داره،نه تخصص.مدرک فوق تخصص داره ولی چه فایده،بخاطر بی دقتی و بی مسئولیتی تشخیصش اشتباهه و درمانش هم اشتباه.
علی که تا ته قضیه رو متوجه شده بود،با لبخند گفت:
_خب؟
فاطمه هم خنده ش گرفت.
-همین دیگه،باید ادب بشه...فقط علی جان،طرف دمش کلفته.عضو هیئت رئیسه ست..اخراجم میکنن..هم درآمدمون کم میشه،هم باید پول وکیل بدیم.
سکوت کرد و منتظر عکس العمل علی شد.علی گفت:
_الان چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ یعنی داری اجازه میگیری؟!!
خندید و گفت:
-نه،دارم اطلاع رسانی میکنم.
علی هم خندید.
-تعجب کردم آخه منکه میدونم فاطمه برای انجام کار درست،اجازه نمیگیره.
-ولی اگه تو پشتم نباشی برام سخت میشه.
علی عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
_هرکاری فکر میکنی درسته،انجام بده.من پشتتم.
-تو معرکه ای.
علی خندید و گفت....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدودوازدهم _یعنی چی؟!! من ازش شکایت میکنم. نمیذارم قسر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسیزدهم
علی خندید و گفت:
-حالا برنامه ت چیه؟
-اول باید یه وکیل خوب پیدا کنم.بعد پرونده های اشتباهات جناب دکتر رو جمع کنم.
-همکارهات شهادت بدن کافی نیست؟
-اونا میترسن حقوق شون قطع بشه. یادشون رفته روزی رسان یکی دیگه ست نه بیمارستان...دنیا رو به آخرت ترجیح دادن...دکتر مستان سال ها قبل دکتر من بوده و اشتباهاتش فقط دیروز و امروز نیست.ولی تا حالا هیچکس بهش اعتراض نکرده.
-پویان کمکت میکنه.معمولا پرونده ها میره بخش اداری دیگه.
-آره ولی تا جایی که بتونم درگیرش نمیکنم. چون آتش اخراج دامن اونم میگیره.
روز بعد به بیمارستان رفت.بعد تعویض لباس،خانم پناهی گفت:
_دیروز بعد از شیفت ما،آقای رستمی بچه شو ترخیص کرد.
فاطمه بی تفاوت گفت:
-دکتر مستان چرا اجازه داد؟!
-اون براش فرقی نداره.یه مریض کمتر، بهتر...تو به آقای رستمی گفتی بچه شو ببره،مگه نه؟!
با خونسردی نگاهش کرد.
-جناب دکتر براشون مهم نبود.شما چرا براتون مهمه!!
-دکتر مستان خبر نداره اینجا یکی داره زیر آب شو میزنه.مطمئن باش اگه بفهمه راحتت نمیذاره.
فاطمه پوزخند زد و گفت:
_آقای دکتر حواس شونو جمع کنن تا بهانه دست کسی ندن.
با تهدید گفت:
_میدونی اگه بهش بگم کار تو بوده چی میشه؟
صاف تو چشم های خانم پناهی نگاه کرد و باآرامش گفت:
_شما مدرکی دارید که میگید کار من بوده؟
خانم پناهی چیزی نگفت و فاطمه رفت. ولی از همون روز کارشو شروع کرد. طوری که کسی متوجه نشه پرونده های بیماران دکتر مستان رو بررسی میکرد.
برای مراسم استقبال هر شبش آماده بود.روی مبل منتظر نشسته بود.علی به خونه برگشت.سر میز شام فاطمه گفت:
_حاج آقا موسوی بهت سلام رسوندن.
-رفته بودی مؤسسه؟
-بله.ازشون خواستم یه وکیل خوب و کاربلد و با وجدان و پرآوازه بهم معرفی کنن.
-خوب و کاربلد و باوجدان قبول ولی پرآوازه دیگه چرا؟
-میخوام دکتر مستان با شناختن وکیلم حساب کار دستش بیاد.
خندید و گفت:
_از دست تو فاطمه.
بعد از شام کیکی که خودش درست و تزیین کرده بود،روی میز جلوی علی گذاشت.
-چه کیک خوشگلی!
یه کم مکث کرد.به فاطمه نگاه کرد.
-جواب آزمایش تو گرفتی؟!!
-بله،بابای مهربان،مبارک باشه.
علی هم لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تمام شد.به فکر فرو رفت و به دست هاش نگاه میکرد.
-علی جانم؟
به فاطمه نگاه کرد که خوشحالیش از چشم هاش هم معلوم بود.
-چیشد؟!! خوشحال نشدی؟!!!
-تا حالا اینقدر برام جدی نبود.خوشحالم ولی نگرانیم بیشتره.
-طبیعیه عزیزم.پدر خوب همیشه نگرانه.
علی با شیطنت گفت:
_حالا کی معلوم میشه که دختر باباست؟
-آخی عزیزم.چند سال باید منتظر دختر بمونی،چون سه ماه دیگه معلوم میشه که پسر مامانه.
-خواهیم دید.
یک ماه گذشت.
فاطمه پرونده ای که علیه دکتر مستان جمع کرده بود به وکیل داد.
-مدارک خوبیه ولی بازهم اگه چیزی پیدا کردید،بیارید.
-حتما.
-دادخواست رو تنظیم میکنم.
یک ماه دیگه هم گذشت...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوسیزدهم علی خندید و گفت: -حالا برنامه ت چیه؟ -اول ب
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوچهاردهم
یک ماه دیگه هم گذشت.
احضاریه به دست دکتر مستان رسید. فاطمه از اتاق بیمارش بیرون رفت.تو راهرو با دکتر رو به رو شد.دکتر با عصبانیت ولی جوری که کسی نشنوه گفت:
_تو فکر کردی کی هستی بچه..
فاطمه با آرامش گفت:
_وقتی منو بچه می بینی معلومه این طفل معصوم ها رو اصلا نمی بینی.
-به نفعته این مسخره بازی ای که راه انداختی رو خودت تمومش کنی وگرنه...
نایستاد حتی حرفشو تمام کنه.بی تفاوت از کنارش رد شد و رفت.دکتر مستان از عصبانیت دست هاشو مشت کرده بود و بلند نفس میکشید.
بعد از شیفت لباس هاشو عوض کرد. چادر میپوشید که خانم پناهی وارد اتاق شد.
-آخرش کار خودتو کردی؟!
-هنوز مونده به آخرش برسه.
-فکر میکنی دکتر مستان رو متهم کنی دیگه دنیا گلستان میشه؟
-من به اندازه خودم علف هرز این بخش رو میچینم.اگه هرکسی علف هرزهای اطراف شو بچینه،دنیا گلستان میشه.
از اتاق بیرون رفت.
روز بعد رئیس بیمارستان احضارش کرد. اولین باری بود که رئیس بیمارستان رو از نزدیک میدید.به نظر آدم معقولی بود.
-خانم فاطمه نادری،درسته؟
-درسته.
-از اونی که فکر میکردم،جوان تر هستین. چند وقته اینجا کار میکنین؟
-تقریبا دو ساله.
-فکر میکنید میتونید دکتر مستان رو متهم کنید؟
-ایشون درحال حاضر متهم هستن.به زودی اتهام شون اثبات میشه.
-ایشون و بعضی از اعضای هیئت رئیسه خواستار اخراج شما هستن.اما اگه از ادامه رسیدگی به پرونده انصراف بدید میتونم راضی شون کنم به همکاری ادامه بدید.
-جناب ملایری،من تحت هیچ شرایطی...
با تأکید گفت:
_هیچ شرایطی..از ادامه دادخواهی انصراف نمیدم.
ایستاد و گفت:
_منتظر نامه اخراجم هستم...با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
چند روز گذشت.دیگه بیمارستان نمیرفت.
-میگم علی جان،این ماجرا کنار همه تلخی ها و سختی ها،محاسنی هم داره ها.
-چه محاسنی مثلا؟!!
-همیشه دوست داشتم یه خانوم خانه دار باشم.از طرفی هم الان که نیاز به استراحت دارم،استراحت میکنم.
خنده ای کرد و ادامه داد:
_تو هم که ماشاءالله تو همین چند روز، چند کیلو اضافه کردی.حالا خوبه من همیشه غذا درست میکردم.
علی هم خندید.
-غذاهات همیشه خوشمزه بود ولی الان فهمیدم خوشمزه تر هم میتونه باشه.
وضو گرفت و مشغول نماز شد.
بعد از نماز روی سجاده نشسته بود و فکر میکرد.علی درو باز کرد و وارد خونه شد. اما خبری از مراسم استقبال نبود.
نگران شد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌محاسبه اعمال کیلویی نیست!
(شرط قبولی اعمال)
🎙حجتالاسلام حسینی قمی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨
✅وای بر حال ما اگر در کارهایمان او امام زمان (عج) را ناظر نبینیم!
✍آیتالله بهجت (ره) :
آیا نباید توجه داشته باشیم که ما رئیسی داریم که بر احوال ما ناظر است؟! وای بر حال ما اگر در کارهایمان او امام زمان (عج) را ناظر نبینیم، و یا او را در همهجا ناظر ندانیم!... .با وجود اعتقاد به داشتن رئیسی که «عَینُ اللهِ الناظِرَةُ؛ چشم بینای خدا» است، آیا میتوانیم از نظر الهی فرار کنیم و یا خود را پنهان کنیم و هرکاری را که خواستیم انجام دهیم؟! چه پاسخی خواهیم داد؟
💥همه ادوات و ابزار را از خود او میگیریم و به نفع دشمن بهکار میگیریم و آلت دست کفار و اجانب میشویم و به آنها کمک میکنیم! چقدر سخت است، اگر برای ما این امر ملکه نشود که در هر کاری که میخواهیم اقدام کنیم و انجام دهیم، ابتدا رضایت و عدم رضایت او را در نظر نگیریم و رضایت و خوشنودی او را جلب ننماییم!
📚در محضر بهجت، ج۱، ص۸۹
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهاردهم یک ماه دیگه هم گذشت. احضاریه به دست دکتر مستا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوپانزدهم
نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش کرد.
-فاطمه!!!
فاطمه هم متوجه علی شد.سریع بلند شد.
-سلام علی جانم..چه زود اومدی؟!!
-زود!!!
فاطمه به ساعت نگاه کرد.تازه متوجه شد ساعت ها تو فکر بوده.
-ببخشید علی جان،حواسم به ساعت نبود..غذا هم درست نکردم..الان سریع یه چیزی درست میکنم.
از کنار علی رد شد که به آشپزخونه بره، علی دست شو گرفت و سمت مبل برد.
-بشین،نمیخواد غذا درست کنی.
فاطمه نشست و علی به آشپزخونه رفت.با یه لیوان شربت پیش فاطمه نشست.
-بیا بخور.رنگت پریده.
شربت رو گرفت و تشکر کرد.وقتی خورد، علی گفت:
-بهتری؟
-خوبم.
-چیشده؟!!
چشم های فاطمه پر اشک شد.علی با نگرانی گفت:
_فاطمه حرف بزن،چی شده؟
-امروز پویان و مریم اومدن اینجا.چند تا پرونده از دو سال پیش برای چند تا مریض دکتر مستان بهم داد.
سکوت کرد.
-خب؟؟
-دو تاشون بخاطر اشتباه پزشکی مردن. یه بچه سه ماهه و یه بچه هفت ساله.
اشک هاش ریخت روی صورتش.علی متعجب گفت:
_یعنی چی؟!!! دو تا بچه بخاطر اشتباه یه دکتر مردن،بعد هیچکس هیچ کاری نکرده!!!
-پدرومادر اون بچه ها که اطلاعات پزشکی نداشتن.کادر بیمارستان هم به روی مبارک نیاوردن...اگه اولین باری که مستان اشتباه کرد،یه نفر تذکر میداد،اون اینقدر راحت برا خودش جولان نمیداد. مستان تاوان همه اشتباهات و خون اون بچه ها رو میده ولی همه ی اونایی که سکوت کردن هم مقصرن..فاصله مرگ اون دو تا بچه،یک ماهه.بعدش میره کانادا.یک سال و نیم بعد برمیگرده،وقتی آب ها از آسیاب افتاد.اما بازهم براش درس عبرت نشد..هفت ماهه دارم میگم دکتر مستان،اشتباه میکنه،ولی کسی توجه نکرد.
-وقت دادگاه معلوم شده؟
-امروز اون پرونده ها رو دادم به وکیلم. گفت با اینا دیگه کارش تمامه.گفت هفته دیگه وقت دادگاهه.
دو روز بعد فاطمه از مطب دکتر به خونه میرفت.از عرض خیابان رد میشد که با ماشینی تصادف کرد.😭😱علی به سرعت خودشو به بیمارستان رسوند.زهره خانوم پشت در اتاق عمل نشسته بود.نزدیک رفت.
-حالش چطوره؟
از نگرانی صداش میلرزید و سلام کردن هم فراموش کرده بود.
-خوبه،پاش شکسته..ولی...
-ولی چی؟!!
-بچه...سقط شد.
-الان کجاست؟
-اتاق عمل.
علی روی صندلی نشست و به زمین خیره بود.زهره خانوم کنارش نشست.
-علی آقا
یه لیوان آب سمتش گرفت و گفت:
_بخور پسرم.رنگت پریده.
-من تو این دنیا جز فاطمه....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوپانزدهم نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوشانزدهم
-من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم فاطمه ست.اگه نباشه..
-هست..حالش خوب میشه.
آرامشی که تو لحن و صدای زهره خانوم بود کمی آرامش کرد ولی تا فاطمه رو نمیدید تپش قلبش آرام نمیشد.
چند دقیقه بعد حاج محمود و امیررضا هم رسیدن.فاطمه به بخش منتقل شد.
علی کنار تختش ایستاده بود.آروم صداش کرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد.
لبخند بی حالی زد.
-سلام علی جانم،خوبی؟
-سلام...اگه تو خوب باشی منم خوبم.
-من خوبم عزیزم...ولی بچه..
اشک هاش از کنار چشم هاش پایین میریخت. علی اشک هاشو پاک کرد.با لبخند تلخی گفت:
_علی،پسر بود..پسر مامان...میخواستم امشب بهت بگم اسمشو بذاریم.... محسن.
سکوت کرد.بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خدایا شکرت.
از بیمارستان مرخص شد.وکیلش تماس گرفت.
-حدسم درست بود.تصادف عمدی بود.کار دکتر مستان بود.
-چطور مطمئن شدید؟
-پلیس بهم گفت.
علی به فاطمه گفت:
_دیگه ادامه نده.
فاطمه با تعجب نگاهش کرد.
-یعنی چی؟!! علی تو گفتی پشتمی،حالا چیشده؟
-تو گفتی اخراجت میکنن،نگفتی تهدیدت میکنن.یا بلایی سرت میارن!
-من نمیدونستم اینجوری میشه.ولی اگه میدونستم هم فرقی نمیکرد.
-تو فکر میکنی اگه دکتر مستان مجازات بشه دیگه هیچکس بخاطر اشتباه پزشکی نمیمیره؟!!
-علی جان،من به نتیجه فکر نمیکنم. کاری که وظیفمه انجام میدم، نتیجه ش دست من نیست.ولی از یه چیزی مطمئنم،اگه فاطمه نادری ها سکوت نکنن، دکتر مستان ها جرأت نمیکنن اشتباه کنن.
علی خواهشی گفت:
_فاطمه من جز تو کسی رو ندارم. نمیخوام بلایی سرت بیاد.
-فرصت خوبیه که تمرین کنی بخاطر خدا از همه چیزت بگذری.
دادگاه برگزار شد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک جوان ایذه ای ماشین روز مدرنی در یک اتاق اجاره ی ساخته از صفرتاصدش
وبه این زیبایی وکلی آرمایش روی انجام داده.
از مسئولین خواسته بیایید ببینید کسی حاضرنشده
گویا بگوش آقای احسان جابرزاده رسیده
که بدین صورت رسانیش کرد، وحال کلیپ دانلودکنید وببینید این جوانی ایرانی بادست خالی چه ساخته
زنده باد ایران وایرانی
🦋🦋🦋🦋🦋
*لطفا انتشاردهید تا بگوش مسئولین و
افراددلسوز برسه*
💜🤔
مارا به دیگران معرفی کنید
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۱ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 22 September 2024
قمری: الأحد، 18 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺16 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
🌺20 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️22 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌺46 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️54 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌼 امام على عليه السلام:
🍃 من ساءَ ظَنُّهُ ساءَت طَوِيَّتُهُ.
🍃 هر كه بدگمان باشد، بد باطن شود.
📚 غرر الحكم، ح 7792.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍ هر رابطهای یه درسی بهت میده
🔹هیچکس بهطور تصادفی در مسیر شما قرار نمیگیرد!
🔸حتی اگه جدایی رو تجربه کردی باز هم باید بدونی که اون شخص بهطور اتفاقی در مسیرت قرار نگرفته، تو قرار بوده درسهایی رو از اون رابطه یاد بگیری و روحت صیقل پیدا کنه.
🔹پس بهجای ناراحتی از زاویه درست نگاه کن و تجربیاتت رو مثل یک گنج زیر بغلت بزن و سعی کن ازشون درس بگیری.
🔸توی روابط بعدی اشتباهاتت رو تکرار نکن تا در ماتریکس و چرخههای تکرارشون گیر نیفتی.
🔹تمام چیزهایی که تجربه کردی، دارن تو رو برای فردای بهتری آماده میکنن که لایقش هستی!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ایت الله شیخ جعفر شوشتری
هنگام مسافرت مرحوم حاج شیخ به مشهد مقدس ، به یکی از دولتمردان گفتند که آقای حاج شیخ در مدت عمر خود هرگز لقمه حرامی نخورده است .
او این مطلب را بسیار عجیب شمرد و برای تکذیب آن ، به یکی از نوکرهای خود فرمان داد تا بره ای را بدزدد و آقای حاج شیخ را برای صرف آن دعوت کند. آن شخص بره ای دزدید و پس از پختن گوشت آن ، آقا را به ناهار دعوت کرد .
نزدیک ظهر ، از حیاط خانه صدا بلند شد و کسی فریاد زد: بره مرا دزدیده و به این جا آورده اند ؛ من آن را برای آقای حاج شیخ تهیه کرده بودم . میزبان تعجب کرد و قضیه را به آقا گفت .مرحوم شیخ نیز آن
را میل کردند »
منبع : اختران فقاهت ص۱۴۷،۱۴۶
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوشانزدهم -من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوهفدهم
دادگاه برگزار شد.
بدون حضور دکتر مستان و حضور فاطمه با پای گچ گرفته.جرم دکتر مستان اثبات شد و مجازاتش تعیین شد.ولی خودش نبود تا مجازاتش اجرا بشه.غیر قانونی از کشور خارج شده بود و به کانادا برگشته بود.
علی گفت:
_این همه اذیت شدی،اخراج و تهدید و... آخرش چی؟..هیچی.
-علی جانم،خدا گفته اینکارو انجام بده، منم انجام دادم.حتی اگه به ظاهر بی نتیجه باشه..من بندگی میکنم،خدا، خدایی میکنه.
سه ماه گذشت.
مشغول خوردن صبحانه بودن که تلفن همراه فاطمه زنگ خورد.جواب داد.
-بفرمایید..سلام..بله خودم هستم....کدوم بیمارستان؟
علی نگران نگاهش کرد.فاطمه با اشاره سر بهش فهموند جای نگرانی نیست. همزمان به صحبت های اون طرف خط گوش میداد.
-بله...بسیار خب..خدانگهدار.
تماس که قطع کرد،علی پرسید:
_کی بود؟
-دعوت به همکاری شدم.
تعجب کرد.
-بیمارستانی که قبلا بودی؟!!
-نه.یه بیمارستان دیگه.
-خب چی گفتی؟
-قرار شد فردا برم حضوری صحبت کنیم.
مشغول ریختن چای تو لیوان شد.علی به فکر فرو رفت.بعد چند دقیقه گفت:
_میخوای قبول کنی؟
صدای علی نگران بود.فاطمه با تعجب نگاهش کرد.
-چرا نگرانی؟!!
-تو گفتی دوست داری خانوم خونه باشی، پس چرا همین الان بهش نگفتی نه؟!!
لیوان چای رو جلوی علی روی میز گذاشت.
-چون شاید وظیفه باشه که برم..هنوز چیزی معلوم نیست.تازه فردا قراره برم ببینم چی میگن.
-یعنی ممکنه قبول کنی؟..فاطمه من دوست ندارم کار کنی.
فاطمه تعجب کرد.
-چرا؟!!
-چون ممکنه بازم یکی مثل دکترمستان پیدا بشه و ...
ادامه نداد.از روی صندلی بلند شد. همونجوری که از آشپزخونه بیرون میرفت؛ گفت:
_نمیخوام بری سرکار.
علی آماده رفتن به محل کارش میشد. فاطمه تو چارچوب در اتاق ایستاد.
-قرار فردا رو چکار کنم؟
-زنگ بزن بهشون بگو نمیری.
-منکه شمارشونو ندارم.
به موهاش شانه میزد.
-باشه فردا برو بگو نمیری.
-علی جان،منم دوست ندارم برم سرکار ولی اگه وظیفهم باشه چی؟
کت شو از کمد لباس برداشت و از اتاق بیرون رفت.از جلوی فاطمه رد شد.سرفه ای نمایشی کرد و باتحکم گفت:
_همین که گفتم..خدانگهدار
ترجیح داد ادامه نده.شاید اصلا با بیمارستان به توافق نمیرسیدن و نیازی نبود علی رو راضی کنه.فاطمه هم لبخندی زد و گفت:
_خدانگهدار آقای زورگو.
علی که از در آپارتمان بیرون رفته بود، سرشو داخل برد،لبخند زد و گفت:
_همینه که هست.
روز بعد به بیمارستان رفت.
-سلام..من فاطمه نادری هستم.
منشی رئیس بیمارستان که پشتش به فاطمه بود،برگشت.نگاه دقیقی به فاطمه کرد.
-با آقای رئیس قرار ملاقات داشتم.
منشی که انگار تازه یادش اومده باشه، همزمان که به صندلی اشاره میکرد؛گفت:
_بله..بفرمایید.
فاطمه نشست....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟