eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۳ *** از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۴ به دهان حاج حسین خیره می‌شوم. منتظرم بگوید که مهدی بیرون ایستاده و با کسی صحبت می‌کند. اما تنها می‌گوید: _نمی‌دونم! _حاجی یعنی چی که نمی‌دونین؟ مگه با هم نبودین؟ صدایم بیش از حد بلند شده است. حاج کاظم تشری می‌زند: _حیدر خودتو کنترل کن. کلافه دستی میان موهایم می‌کشم. حاج کاظم روبه حاج حسین می‌کند و می‌گوید: _ماجرا چیه حسین؟ حاج حسین نگران و کلافه نگاهمان می‌کند. _ما از هم جدا بودیم؛ از همون روز اول. نمی‌دونم کجاست. ما حتی برای بازجویی‌ها هم جدا بودیم از هم‌دیگه. حاج کاظم روبه بچه‌ها می‌کند و می‌گوید‌: _برید سر کاراتون. خداروشکر بچه‌ها هم آزاد شدن و پیش ما هستن. سری تکان می‌دهند و هر کس به دنبال کار خودش می‌‌رود. حاج کاظم نگاهم می‌کند: _با سعید برو. شاید بتونه نشونی از مهدی پیدا کنه. صدایش گرفته است. سعید به سمتم می‌آید و من را به سمت اتاقش می‌کشد. پاهایم توان راه رفتن ندارند. مگر می‌شود همه آزاد بشوند به جز یک نفر؟ اگر خبر آزادی به گوش آیه برسد من چه جوابی به او بدهم. سعید دستش را بر روی شانه‌هایم می‌گذارد و فشار می‌دهد. بی هیچ مقاومتی بر روی صندلی می‌نشینم. از پارچ آب روی میز لیوانی پر می‌کند و جلویم می‌گیرد. _بخور تا حالت جا بیاد. منم به چند نفر زنگ بزنم ببینم چه خبرایی دارن. لیوان را می‌گیرم و به آن خیره می‌شوم. یعنی چه اتفاقی افتاده که باعث شده مهدی آزاد نشود؟ هزاران دلیل در ذهنم صف کشیده‌اند. باید با حاج حسین حرف بزنم. دلم می‌خواهد بلند شوم و تمام عصبانیت و استرس درونم را بر سر موسوی خالی کنم. دستم را به دور لیوان فشار می‌دهم. صدای سعید که در حال تلفن است می‌آید؛ اما هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم که بتوانم متوجه شوم چه می‌گوید. یک دفعه تلفن را سرجایش می‌کوبد و از جا بلند می‌شود. انگار اصلا متوجه من نیست و دارد از اتاق خارج می‌شود. با شتاب بلند می‌شوم. لیوان از دست‌هایم می‌افتد و صدای شکستنش سعید را متوقف می‌کند. با ترس به چشمانم خیره می‌شود. حالت صورتش تغیر کرده است و پشت سر هم آب دهانش را فرو می‌دهد. این را از تکان خوردن سیبک گلویش می‌فهمم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۴ به دهان حاج حسین خیره می‌شوم. منتظرم بگو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۵ قدمی به سمتش بر می‌دارم. سریع از جلوی چشمانم در می‌رود. به دنبالش می‌دوم. زودتر از من وارد اتاق حاج کاظم می‌شود و در را قفل می‌کند. دستگیره را بالا و پایین می‌کنم و مشتی به در می‌زنم. _سعید مگه بچه شدی؟ باز کن! هیچ فایده‌ای ندارد. لگدی به در می‌زنم. نا امید سرم را به در تکیه می‌دهم. این کارهای بچگانه چیست که سعید راه انداخته است؟ هرچه می‌خواهم مثبت فکر کنم، رفتار سعید باعث میشود تمام افکارم منفی شوند. نفس‌هایم به شماره افتاده است. با شنیدن صدای چرخش کلید تکیه‌ام را از در بر می‌دارم. حاج کاظم با چهره‌ای خسته و ابروهایی که به یکدیگر گره خورده‌اند نگاهم می‌کند. با صدای نسبتا بلندی تشر می‌زند: _معلومه امروز چت شده؟ حیدر مثلا مامور امنیتی هستی! این چه رفتاریه؟ حرف‌هایش در این موقعیت خنده‌دار است. خسته از تقلای پشت در می‌گویم: _مهدی کجاست حاجی؟ حاج کاظم دستی در موهایش می‌کشد. _نمی‌دونم. فقط فکر کنم بلایی سرش اومده. نفسم یک لحظه می‌رود. حالا از کجا پیدایش کنم؟ بی‌اختیار به سمت اتاق بازجویی می‌روم. _حیدر وایسا. بی‌فکر کاری نکن. حاج کاظم صدایم می‌زند و پشت سرم می‌دود. هیچ چیز برایم مهم نیست؛ حتی توبیخ شدنم. تنها مهدی مهم است. سرباز جلوی در را با شتاب کنار می‌زنم. وارد اتاق می‌شوم. موسوی با دیدنم جا می‌خورد. دیدنش باعث می‌شود آتش درونم بیش‌تر شود. به سمتش می‌روم و با دو دست یقه‌اش را می‌گیرم و از روی صندلی بلندش می‌کنم. _آدرس جایی که بچه‌ها رو زندانی کرده بودید رو بده. نگاهم می‌کند. تکانش می‌دهم. داد می‌زنم: _با توام! حرف حساب حالیت می‌شه؟ این بار پوزخند می‌زند. فهمیده است سکوتش اعصاب من را بیش‌تر بهم می‌ریزد. صدای داد حاج کاظم می‌آید: _حیدر، ولش کن. سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم. _اما حاجی... حاج کاظم محکم می‌گوید: _گفتم ولش کن. دستانم شل می‌شوند. موسوی همان‌طور که به یقه‌اش دست می‌کشد، می‌گوید: _هه. از مافوقت سر پیچی کردی؟ دیگه از این کارا نکنیا! می‌خندد. دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم بازویم را می‌گیرد و من را به سمت در می‌کشاند. با چشمانم برای موسوی خط و نشان می‌کشم. نفس‌نفس می‌زنم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید با درآمد یک روزش تو آمریکا چی خریده 😱😱😱😱😱 بعد بگید چرا به ما میگن جهان سوم 🤬🤬🤬 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۹ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 10 October 2024 قمری: الخميس، 6 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت هشام بن عبدالملک لعنة الله علیه، 125ه-ق 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️4 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺28 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️36 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️56 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) 💠 @dastan9 💠
🌼 امام علی علیه السلام: 🍃 من يَكتَسِب مالاً مِن غَيرِ حِلِّهِ يَصرِفهُ في غَيرِ حَقِّهِ. 🍃 هر کس مالی را از راه غیر حلال بدست آورد، آن را در راه غیر حق مصرف خواهد نمود. 📚 تصنیف غررالحکم، ص 355. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ مثل یک چای تلخ 🔹وقتی یک چای تلخ مقابلتان می‌گذارند چه می‌کنید؟ 🔸با یکی‌دو حبه قند آن را شیرین می‌کنید و نوشیدنش را بر خود گوارا می‌سازید. 🔹سختی‌های زندگی مثل همان چای تلخ هستند و نعمت‌های الهی درست شبیه همان حبه‌های قند. 🔸️و از آنجا که زندگی انسان بی‌رنج و مرارت نمی‌تواند باشد، ️خداوند توصیه می‌کند نعمت‌های مرا به یاد آورید. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در فتنه های همه جهنمی میشوند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎙 کلیپ ، سخنرانی ، مهدویت و آخرالزمان اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟