eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۶ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 17 October 2024 قمری: الخميس، 13 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)، 11ه-ق 📆 روزشمار: 🌺21 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️29 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️49 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️59 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺66 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
حدیث روز امام حسین علیه السّلام: لَوْلا ثَلاثَةٌ ما وَضَعَ ابْنُ آدَمَ رَأْسَهُ لِشَىْ ءٍ: اَلْفَقْرُوَ الْمَرَضُ وَالْمَوْتُ؛ اگر سه چیز نبود انسان در مقابل هیچ چیز سر فرود نمى‌آورد: ۱ ـ فقر و تنگدستى؛ ۲ ـ بیمارى؛۳ ـ مرگ. نزهة الناظر، ص ۸۰ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
『داســتان📚』 دو بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعت ها با هم صحبت می‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می ‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می ‏نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می ‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏ كرد. پنجره، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت.مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‏ كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می ‏شد. همان‏ طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏ كرد، هم اتاقیش جشمانش را می‏ بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏ كرد و روحی تازه می‏ گرفت. روزها و هفته‏ ها سپری شد. تا اینكه روزی مرد كنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در كمال تعجب، با یك دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏ كرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا بود! 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 أَیْنَ ابْنُ النَّبِیِّ الْمُصْطَفَى وَابْنُ فَاطِمَهَ الْکُبْرَى کجاست فرزند پیغمبر مصطفی و فرزند فاطمه کبری سلام‌الله‌علیها 🌱فرازی از دعای ندبه 💠حضرت امام مهدی عجل الله فرمودند: 💫ظهور انجام نمی شود، مگر به اجازه خداوند،متعال و آن هم پس از زمان طولانی و قساوت دلها و فراگیر شدن زمین از جور و ستم. 📚بحار الأنوار ، جلد۵۱ ، ص۳۶۰ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
.🍀هفت طبقۀ و ساکنان آن 🔴1)طبقۀ اول (دَرک) مخصوص منافقان است و اینان بدترین گروه از جهنمیان می‌باشند. 🍃اِنّ المنافقین فی الدَّرکِ الأَسفَلِ مِنَ النّار 📖 سوره نساء آیه۱۴۵ 🔴2)طبقۀ دوم (لَظا) نام دارد که جایگاه اشقیا می‌باشد. 🍃کلّا اِنّه لَظی 📖 سوره معارج آیه۱۵ 🔴3)طبقۀ سوم (حُطَمَه) است که تهمت زنندگان و عیب جویان و مال اندوزان را در خود جای داده است. 🍃کلّا لَیُنبَذَنَّ فی الحُطَمَه 📖 سوره همزه آیه۴ 🔴4)طبقۀ چهارم (سَقَر) نام دارد که جایگاه کافر و منکر و تارکین نماز و کسانی که از مساکین دستگیری نکردند است و عموم جهنمیان از این درمی‌گذرند. 🍃ما سَلَکَکُم فی سَقَر 📖 سوره مُدَّثِّر۴۲ 🔴5)طبقه پنجم (جَحیم) است که در ان تجاوزکاران سکونت داده می‌شوند. 🍃و وَقاهُم عذابَ الجَحیم 📖 سوره دخان آیه۵۶ 🔴6)طبقۀ ششم (سَعیر) نام دارد وجایگاه سرپیچی کنندگان از خداوند است. 🍃فَعتَرَفو بِذَنبِهِم فَسُحقاً لِأَصحابِ السَّعیر 📖 سوره آیه۱۱ 🔴7)طبقۀ هفتم (هاویة) است و نصیب کسی می‌شود که میزان اعمال خیر او کم باشد و باید ۷۰ سال در جهنم توقف کند. 🍃و اَمّا مَن خَفَّت مَوازینُه. فَأُمُّه هاویة 📔سوره قارعه آیه ۸و۹ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🍃🌸🍃 پیـامبرسواربرشتربه سوي جنگ میرفت. عربی آمـدو رکاب شترراگرفت وگفت:به من عملی بیاموزکه به وسـیله آن به بهشت بروم. پیامبرفرمود:هرگونه که دوست داري مردم بـا تو رفتارکننـدبا مردم رفتارکن و هرگونه که ناخوش داري مردم با تو رفتارکننـدبا آنان آنگونه رفتار نکن، 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹٠ نزدیک تر که می‌شوم می‌بینم که تنها با تکیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۱ حاج کاظم با دیدن آیه، متعجب از پشت میزش بلند می‌شود و می‌گوید: _اتفاقی افتاده دخترم؟ آیه سرش را زیر می‌اندازد و حرفی نمی‌زند. حاج کاظم از پشت میز بیرون می‌آید و به آیه اشاره می‌کند که بنشیند. آیه این بار آرام‌تر و کشیده تر راه می‌رود. با دقت نگاهش می‌کنم. به سختی خودش را به صندلی می‌رساند و می‌نشیند. روبه‌رویش می‌نشینم حاج کاظم هم کنارم می‌نشیند. آیه هنوز هم ساکت نشسته است. انگار تنها برای من زبانش دو متر است و جلوی بقیه مظلوم می‌شود. دستی به ریش‌هایم می‌کشم. حاج کاظم می‌گوید: _خوب دخترم اتفاقی افتاده؟ آیه گوشه چادرش را در دست می‌گیرد و می‌گوید: _راستش حاج آقا اومدم ازتون یه درخواستی بکنم. حاج کاظم دست در جیبش می‌کند و تسبیحش را در می‌آورد. می‌گوید: _راحت باش دخترم. آیه سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: _می‌خوام توی این پرونده کمکتون کنم. من تا قاتل داداشم رو پیدا نکنم آروم نمی‌گیرم. با چشمانی گرد نگاهش می‌کنم. این دیگر چه خواسته‌ایست؟ لبش را می‌گزد و سرش را زیر می‌اندازد. حاج کاظم دست بر زانوهایش می‌گذارد و بلند می‌شود. از فلاکس روی میزش چای می‌ریزد. آیه با دست از زیر چادر پایش را ماساژ می‌دهد. دستی به جیب‌های شلوارم می‌کشم شاید قرص مسکنی پیدا کنم. حاج کاظم لیوان کمر باریک چای را به همراه نعلبکی جلوی آیه می‌گذارد. آیه می‌گوید: _جواب من چیه؟ انگشتان حاج کاظم پشت سر هم دانه‌های تسبیح را می‌شمارند. حاج کاظم می‌گوید: _چی جوابتو بدم. سریع می‌گویم: _حاجی، ما خودمونم توی اداره کاری نداریم. خودتون خوب می‌دونید قاتل مشخصه منتهی اثباتش سخته. آیه با اخم به سمتم بر می‌گردد. شروع به حرف زدن می‌کند؛ اما من آن قدر محو رنگ پریدگی چهره‌اش می‌شوم که هیچ کدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. با شرم لبش را گاز می‌گیرد و سرش را زیر می‌اندازد. استغفرالله حاج کاظم را می‌شنوم. می‌گویم: _بهتره من آیه خانم رو برسونمشون خونه. آیه می‌گوید: _اما من جوابمو نگرفتم. حاج کاظم این بار می‌گوید: _دخترم برو خونه حالت انگار خوب نیست. من خودم حواسم به پرونده هست. اما چون خودت خواستی تلاش می‌کنم توی دادگاه حضور داشته باشی. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۱ حاج کاظم با دیدن آیه، متعجب از پشت میزش بلن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۲ آیه سری تکان می‌دهد و لب می‌گزد. آرام از جایش بلند می‌شود و گرفته می‌گوید: _ممنون حاج آقا. گیج از جایم بلند می‌شوم. چطور به همین راحتی قبول کرد؟ آرام و لنگان به سمت در می‌رود. دستش را به دیوار می‌گیرد. بی‌توجه به حاج کاظم که مشغول روشن کردن رادیو است پشت سر آیه راه می‌افتم و در را برایش باز می‌کنم. از اتاق خارج که می‌شویم دستم را در جیب می‌کنم بلکه قرصی پیدا کنم. دست به جیب پشت سر آیه حرکت می‌کنم. یک باره امیر جلویم می‌ایستد. بالاخره قرص مسکنی پیدا می‌کنم. روبه امیر می‌گویم: _داداش این ماشینتو یه ساعت قرض میدی؟ زیر چشمی نگاهی به آیه می‌اندازد و کلید را به سمتم می‌گیرد. دستی به شانه‌اش می‌زنم و خود را به آیه‌ می‌رسانم. پایش را که از اداره بیرون می‌گذارد، نفس عمیقی می‌کشد و به دیوار تکیه می‌دهد. دور و بر را نگاه می‌اندازم و بالاخره ماشین امیر را روبه‌روی مغازه کنار اداره پیدا می‌کنم. گلویی صاف می‌کنم و می‌گویم: _بریم سمت ماشین، خودم می‌رسونمتون. راه می‌افتد. زودتر از آن به سمت بقالی می‌روم و آب معدنی می‌خرم. آیه هنوز به ماشین نرسیده و این سرعت کمش نشان از درد پایش می‌دهد. کنار ماشین منتظرش می‌ایستم و بالاخره می‌رسد. در را برایش باز می‌کنم و سریع می‌نشیند. سری به تاسف تکان می‌دهم و سوار ماشین می‌شوم. صدای نفس‌هایش اتاقک ماشین را پر کرده است. بطری آب را به همراه قرص به سمتش دراز می‌کنم. با کمی تامل از دستم می‌گیرد. کلید را می‌چرخانم و راه می‌افتم. دستم را به سمت دکمه رادیو می‌برم و روشنش می‌کنم. صدای گوینده در فضا می‌پیچد: _نماز جمعه ۱۸ دی ماه به امامت رهبر معظم انقلاب برگزار می‌شود. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۲ آیه سری تکان می‌دهد و لب می‌گزد. آرام از جا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۳ آیه با هیجان می‌گوید: _حتما راجب اتفاقات این چند وقت می‌خوان حرف بزنن. سری تکان می‌دهم: _حتما همین طوره. دستی به موهایم می‌کشم و روبه‌روی درب خانه می‌ایستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. منتظر می‌مانم که آیه پیاده شود. صدای باز شدن در می‌آید. می‌گویم: _لطفا از این به بعد سرخود کاری نکنین. لب می‌گزم و با تردید و صدای آرام ادامه می‌دهم: _مراقب خودتونم باشید. صدای کوبیده شدن در می‌آید. چشمانم را باز می‌کنم. به سمت خانه می‌رود. بعد از چند دقیقا در باز می‌شود. ماشین را روشن می‌کنم و راه می‌افتم. اینکه رهبر قرار است سخنرانی کنند برای ما، یعنی ماموریت مهم. با دیدن کتاب‌فروشی ماشین را نگه می‌دارم. خیلی وقت است سراغ کتاب‌ نرفته‌ام. پیاده می‌شوم و به سمت مغازه می‌روم. لابه‌لای قفسه‌ها قدم می‌زنم که چشمم به کتابی می‌خورد. دستم را روی کتاب می‌گذارم تا برش دارم که صدای فروشنده به گوشم می‌خورد: _چاپ اولشه تازه به دستم رسیده. بیش‌تر کنجکاو می‌شوم. کتاب را که از قفسه بیرون می‌کشم و در اولین نگاه نام کتاب توجه‌ام را جلب می‌کند: «عالیجنابان سرخپوش و عالیجنابان خاکستری» چشمانم را ریز می‌کنم. صدای فروشنده باز هم می‌آید: _ماله آقای گنجیه. گنجی... اسمش آشناست. تا جایی که به یاد دارم او پشتوانه و نویسنده قهاری برای اصلاحات است. متعجب از چنین کتابی، او را به سمت فروشنده می‌گیرم و می‌گویم: _هزینش چقدر می‌شه؟ پسر جوان باخوش‌رویی می‌گوید: _هزارتومن. پولش را می‌دهم و از مغازه خارج می‌شوم. کتاب را روی صندلی کمک راننده می‌اندازم و راه می‌افتم. صندلی سلطنتی اما خاکستری رنگ روی جلد کتاب ذهنم را به خود مشغول کرده است. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های مهندس ستاری سخنرانی بسیار عالی زشت است، دنیا را به زانو در آورده ایم، اما از چند جوجه شهوت ران بترسیم😡 🔸️حضور مومنین در جامعه، به راحتی گناهکاران را منزوی خواهد کرد👏💪 🔹️ثمره خون شهدا را منحصر نکنیم در مسجد و هیئت و حرم😞 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✳️ رنج امام را کم می‌کنی؟! مى‌گوييم مى‌خواهيم امام را ببينيم و اين يك عشق است، ولى باز نشده و شكل نگرفته. عاشق مى‌خواهد راحت معشوق را فراهم كند، نه راحت خودش را، چون راحت خودش، همان راحت محدود و مانده و فانى است. پس بايد تو كارهايى كه به عهدۀ امام است، عهده‌دار باشى. مالك، على را نمى‌گرفت كه بايست تا اندامت را ببينيم، كه مى‌رفت تا رنج على را كم كند و سنگينى على را بردارد، حتى اگر فرسنگ‌ها از او دور شود و سال‌ها او را نبيند، كه آن‌ها در جدايى‌شان باهمند و جمعند، ولى ديگران در جمعشان هم از على جدايند. استاد_علی_صفایی_حائری 📚 از کتاب تو_می‌آیی 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟