💢 داستان آیت الله شفتی و دعای سگ گرسنه
نمی دانم نام آیت الله شفتی را شنیده اید یا خیر⁉️
اما داستان جالب و آموزنده ای است. یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر #شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود، او بسال 1175 ه-ق در جرزه طارم گیلان دیده به جهان گشود و به سال 1260در سن 85 سالگی در #اصفهان از دنیا رفت و مرقد شریفش در کنار مسجد سید اصفهان، معروف و مزار علاقمندان است.
وی در مورد نتیجه ترحم، و فراز و نشیب زندگی خود، حکایتی شیرین دارد که در اینجا می آوریم:
حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری #فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
روزی در مدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این #سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او در حق من دعا می کند.
از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هر سال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را بر خودم ترجیح دادم.
📙 اقتباس از کتاب صد و یک حکایت، ص ١۵٨
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠٠ *** سلام نماز را میدهم. آقای حسینی به سمتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۱
حاج کاظم تکانی به بازویم میدهد و میگوید:
_بهش فکر نکن!
دستش را در پلاستیک میکند و کتابی را به سمت آقای حسینی میگیرد و میگوید:
_اینو دیدید؟
آقای حسینی کتاب را میگیرد. از کنار طاقچه بالای سرش عینکش را بر میدارد و مشغول ورق زدن میشود. کمی دقت میکنم و متوجه میشوم کتاب عالیجنابان سرخپوش است. حاج کاظم میگوید:
_مثل اینکه این کتاب مال حیدره. امروز گزارش رسید چاپ اولش تموم شده.
با تعجب میگویم:
_اما این کتاب که چند روز بیشتر نیست که چاپ شده، چطوری؟
آقای حسینی با اخمهایی در هم کتاب را تورق میکند، گاه برخی از قسمتهایش را میخواند و کنار صفحه را تایی کوچک میزند. منتظر به حاج کاظم نگاه میکنم. از جایش بلند میشود و کتش را در میآورد و کنارش میگذارد. به مخدع تکیه میزند و میگوید:
_پرفروشترین کتاب شده.
جواب سوال من چه میشود؟ این حرف را که چند دقیقه پیش هم گفت. آقای حسینی پس از چند دقیقه که تمام کتاب را تورق میکند میگوید:
_چطور میذارن اینجور چیزا چاپ بشه؟ بدبخت مردم که با یک مشت اراجیف این مردک قراره وقت بگذرونند
کلافه میگویم:
_اصلا مردم چرا باید یه همچین چیزیو بخرند؟
آقای حسینی کتاب را کنارش میگذارد و عینکش را هم رویش، میگوید:
_به همون دلیل که اسم کتاب گفته، عالیجنابان خاکستری هیچ وقت خودشونو نشون نمیدن و پردهای هم از ندونستن روی عقل مردم میکشن. از اون طرفم عالیجنابان سرخپوشی که خودشون معرفی میکنند رو به مردم معرفی میکنند.
دستم را لابهلای ریشهایم میبرم شروع میکنم با آنها بازی کردن. حالا چطور عالیجنابان خاکستری پشت پرده را پیدا کنم؟ بعد از هر قدمشان تفکرات مردم را مخدوش میکنند تا راهی برای پیدا کردنشان نباشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۱ حاج کاظم تکانی به بازویم میدهد و میگوید:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۲
***
کناری میایستم و جمعیت را نگاه میکنم. هر کدام از بچهها میان جمعیت پراکنده شدهاند. با اینکه بیت رهبری تیم حفاظت را آماده کرده بود؛ اما با هماهنگی تعدادی از نیروها را بین مردم پخش کردیم.
با شور گرفتن و همهمه مردم سرم را به سمت جایگاه میبرم. آقا از پشت پرده آبی رنگ بیرون میآیند و دستشان را بالا میگیرند به نشانه سلام. موج جمعیت هلم میدهد به سمت دیوار کناریام. بعد از چند دقیقهای همهمهها کم مئشود و مردم آرام در جای خود مینشینند. آقا با صلابت لوله اسلحه را در دست میگیرند و شروع میکنند به خواندن سورهای از قرآن. همانجا کنار دیوار مینشینم.
_این قتلهایی که اتّفاق افتاد، حوادثی بسیار بد، زشت، نفرتآور و حقیقتاً در خور محکوم کردن بود.
مرد کناریام خودش را بالا میکشد و بلند میگوید:
_تکبیر.
گوشهایم با صدای دادش درد میگیرد. مردم یک صدا تکبیر میگویند. جمعیت که کمی ساکت میشود ادامه میدهند:
_کسانی که اینها را محکوم کردند، بجا محکوم کردند. اینها علاوه بر اینکه قتل بود، جنایت بود؛ با روشهای بد و غیرقانونی بود.
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟ حالا که محکوم شدهاند مهدی را هم به دنبال خود محکوم کردهاند. با تشکر آقا از وزارت و تمام مسئولین پرونده، لبخند تلخی میزنم. بعد از کمی توضیح میگویند:
_به نظر ما، این رشته هنوز سرِ درازتر از این دارد. با توجّه به تجربه خودم در زمینههای گوناگونِ اداره کشور در طول این بیست سال و آشنایی با جریانهای سیاسی داخلی و خارجی، من نمیتوانم باور و قبول کنم که این قتلهایی که اتّفاق افتاد، بدون یک سناریوی خارجی باشد؛ چنین چیزی ممکن نیست...
لبم را به دندان میگیرم. ایکاش میتوانستم حداقل بفهمم هدفشان در این سناریو چیست؟ یک دفعه کلماتی در ذهنم شکل میگیرند، حرفهای آن روز فرهاد، اعترافات موسوی و... به یک سمت نشانه رفتهاند و آن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۲ *** کناری میایستم و جمعیت را نگاه میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۳
با صدای تکبیر مردم از فکر بیرون میآیم. سرم را به دیوار و آرنجم را به پایم تکیه میدهم. نوشته جلوی تیریبون توجهم را جلب میکند. داخل قابی با ابعاد پنجاه در سی وزمینه سفید با خط نستعلیق نوشته شده است:
«ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمهای واگو از آنچه دیدهای»
لبخندی میزنم. کلمه به کلمه شعر باز گوی حقایق است.
_این افرادی که کشته شدند را از نزدیک میشناختیم. اینها کسانی نبودند که یک نظام، اگر بخواهند اهل این حرفها باشند، سراغ اینها برود. اگر نظام جمهوری اسلامی اهل دشمنکُشی است، دشمنان خودش را میکُشد؛ چرا سراغ فروهر و عيالش برويد؟! مرحوم فروهر، قبل از انقلاب دوست ما بود؛ اوّلِ انقلاب همکار ما بود. بعد از پدید آمدن این فتنههای سال شصت دشمن ما شد. اما دشمن بیخطر و بیضرر.
سری به افسوس تکان میدهم. با چه فکری سراغ این افراد بیخطر رفتهاند؟
پوزخندی میزنم. معلوم است؛ به دلیل بدبین شدن مردم به انقلاب و حزب اللهیها.
صدای وسلام علیکم از بلندگو نشان دهنده پایان خطبه است. با تکان خوردن شانهام به خود میآیم. مرد کنار دستیام میگوید:
_آقا پاشو نماز شروع شده.
همان طور که دستانش را روی زانویش میگذارد میخواهد بلند شود زیر لب میگوید:
_این حرفها رو زدن که ما قانع بشیم. فکر کردن ما نمیفهمیم خودشون کشتن.
چشمانم را برای لحظهای روی هم فشار میدهم. جهل تا کجا؟ تا لحظهای پیش تکبیر میگفت و حالا هیچ یک از حرفها را هم قبول ندارد. با صدای مکبر از جایم بلند میشوم. مرد هنوز هم با خودش درگیر است و زیر لب کلمات نامفهومی میگوید.
نماز شروع میشود. خیره مهر روبهرویم میشوم بلکه ذهنم برای لحظهای آرام شود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇳 🇹🇷 بر اساس گزارش سلامت روان Ipsos، ترکیه در رتبه دوم بیماری های روانی در جهان قرار دارد.
بر اساس یک مطالعه، 38 درصد از جامعه ترکیه با مشکلات روانی زندگی می کنند.
5 کشور برتر به این شکل است:
1. ایالات متحده آمریکا 🇺🇸 - 40٪
2. ترکیه 🇹🇷- 38٪
3. انگلستان 🇬🇧 - 37٪
4. ایرلند 🇮🇪 - 37٪
5. مکزیک 🇲🇽 - 36٪
...
16. ژاپن 🇯🇵 - 19٪
در عین حال، درصد بیماران روانی در ترکیه در سال 2023 30 درصد بود و در سال 2024 این رقم در حال حاضر 38 درصد بود. رشد در طول سال در واقع به یک سوم رسید.
بی اعصابی و دیوانه شدن ترکها را شاید ناشی از نوسانات شدید اقتصادی در چند سال گذشته دانست. اما...
"ابر قدرت" دنیا چرا این همه دیوانه داره!؟
خودش کم داشت از کشورهای دیگر هم جذب کرد.
مسائل روانی بسیار در جامعه آمریکا رخنه کرده است.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚جزای خیانت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم
شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود.
جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود:
«چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند»
بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد.
متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری.
یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود.
مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام.
چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم.
آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است.
در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد.
امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد.
منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۳ با صدای تکبیر مردم از فکر بیرون میآیم. سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۴
نماز که تمام میشود جمعیت به سمت در خروجی هجوم میبرند. با موج جمعیت من هم از در بیرون میروم. آقای حسینی را از دور میبینم که مشغول صحبت کردن با چند نفر است. به سمتشان میروم و میگویم:
_سلام.
توجهشان به سمتم جلب میشود. آقای حسینی اخمهایش حسابی در هم است. تنها سری تکان میدهد. میخواهم حرفی بزنم که صدای حاج کاظم را میشنوم که سلام میکند. بر میگردم بچههای اداره هم همراه حاج کاظم هستند. امیر دستی به شانهام میزند و میگوید:
_سخنرانی چطور بود؟
ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
_مثل همیشه آقا واقعیتها رو گفتن.
صدای حاج کاظم که آقای حسینی را مخاطب قرار داده است توجهمان را جلب میکند:
_اینکه نمیشه؛ ما هنوز تحقیقاتمون کامل نشده!
آقای حسینی روی سکوی پشت سرش مینشیند. هر از گاهی هر یک از مردم که از کنارمان میگذرند و آقای حسینی را میشناسند، سلام میکنند. دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_اتفاقی افتاده؟
آقای حسینی برای لحظهای نگاهم میکند و باز سرش را زیر میاندازد. حاج کاظم با صدایی که میلرزد میگوید:
_حاجی خودت که میدونی هدف اینا چیه! وگر نه چه دلیلی داشت پرونده سازی کنن برای من؟
چشمانم گرد میشود. میخواهم سوالی بپرسم که امیر زودتر میگوید:
_چه پروندهای؟ چرا ما در جریان نیستیم؟
رفتار حاج کاظم مرا به یاد روزی میاندازد که نامه وزارت در اخبار تلویزیون منتشر شد، اولین باری بود که انقدر عصبانی بود و انگار این بار بدتر از آن موقع است. آقای حسینی با صدایی گرفته میگوید:
_فردا حکم دادگاه میاد.
نا خود آگاه با صدای بلندی میگویم:
_یعنی چی؟
میخواهم حرف دیگری هم بزنم که امیر دستش را جلوی دهانم میگذارد. حاج کاظم زیر لب میغرد:
_آروم باش.
نفسهای کش داری میکشم. پروندهای که حاج کاظم گفت چیست؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۴ نماز که تمام میشود جمعیت به سمت در خروجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۵
باز هم امیر زودتر از من میپرسد:
_اول بگید ماجرای پرونده چیه؟
منتظر به حاج کاظم نگاه میکنم. با اخمهایی که حسابی در هم است میگوید:
_خودمم هنوز نمیدونم.
سرش را کمی ماساژ میدهد و ادامه میدهد:
_پرونده سازی کردن که منم مقصر بودم توی قتلا. نمیدونم کی نفوذ کرده تو اداره که داره اینجوری میتازونه.
ضربان قلبم بالا میرود. لبم را تر میکنم و میگویم:
_حالا چیکار میکنین؟
آقای حسینی سر بلند میکند و به حاج کاظم خیره میشود. انگار حرف دل همه را زدهام. حاج کاظم سرگردان میگوید:
_با این شرایط که فردا حکم میاد و جلسه دادگاهه، تصمیم دارم استعفا بدم.
چشمانم گرد میشوند. امیر به سمت حاج کاظم میرود و ملتمسانه میگوید:
_حاجی زود تصمیم نگیرید، باهم حلش میکنیم.
حاج کاظم کلافه دست در جیب میکند و تسبیح عقیقش را در میآورد. مثل همیشه مشغول رد کردن دانههای آن میشود.
آقای حسینی برای لحظهای چشمانش را میبندد و سری به تاسف تکان میدهد. با صدایی که خسته است میگوید:
_دیگه هیچ تحقیقی فایده نداره. اینا بیشتر از اون چیزی که ما فکر میکنیم نفوذ کردن. وقتی آقا حرف زدن یعنی کارد به استخون رسیده.
میخواهد حرفی بزند که سریع میگویم:
_ما خواستیم تلاش کنیم منتهی همه راها رو بستن به رومون. انگار هر تلاش ما رو از قبل پیش بینی کرده بودن.
آقای حسینی لبخند خستهای میزند و میگوید:
_مهم اینه تلاش کردیم.
_پس مهدی چی؟
صدایم بلندتر میشود:
_این پرونده یه بیگناه داشته.
این بار حاج کاظم میگوید:
_همین الان از خطبههای آقا اومدی بیرون، مگه نگفتن همه بیگناه بودن.
دستی در موهایم میکشم و کلافه اطراف را نگاه میکنم. مصلی خالی شده است. زیر لب مینالم:
_مهدی الان معلوم نیست چیه؟ قاتله؟ مقتوله؟ چیه؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥موضوع:خواندن نماز صبح و ردکردن سکته مغزی
💥بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار
حتما ببینید
📚 استاد دانشمند
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۹ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 20 October 2024
قمری: الأحد، 16 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺18 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️26 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️46 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️56 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺63 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌼 اميرالمؤمنين علی علیه السلام:
🍃 البُخلُ جامِعٌ لِمَساوِى العُيُوبِ وَهُوَ زِمامٌ يُقادُ بِهِ إلى كُلِّ سُوَّءٍ.
🍃 بخل، گردآورنده همه عیبهای زشت است و مهاری است که انسان را به سوی همه بدیها میکشاند.
📚 نهج البلاغه، حكمت 378.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍ اگر مسیرت درست باشد...
🔹مسیرت که درست باشد؛ نه از بیمهری آدمها دلت میگیرد نه با طعنهها و کنایهها، ناامید میشوی و سقوط میکنی.
🔸سقوط، سرنوشت پرندههای ضعیف و بیدستوپاست.
🔹عقابها، فقط اوج میگیرند.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیلیها باور دارن که حضرت سلیمان قبل از مرگش تمام اسرار قدرتش رو در معبد سلیمان پنهان کرده. بر اساس این اعتقاد، حضرت سلیمان تو معبدش از تابوت یا صندوق عهد نگهداری میکرده‼️
#آخرالزمان
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨
✅حساب_کتاب
"میخواهی نشکنی، انعطاف پذیر باش"
▫️ آنروز برفی را بخاطر بیاورید که در حین عبور از کوچه، رهگذری به شما گفت که سنگ فرشهای این قسمت از کوچه لغزندهتر است و شما به حرف او تا آنجا اعتماد کردید که برای زمین نخوردن، قدمهایتان را با احتیاطتر برداشتید.
▪️حالا چه شده که به حرفهای دوست، همســر، پدر و مادرتان، کمتـــر از آن غریبه اعتماد دارید؛
کسانی که صاف و ساده و بدور از دورنگی، شبیه آینه روبرویتان میایستند، فقط برای اینکه زمین نخورید.
★ عزیز جان؛
در مقابل انتقادهای عزیزانت، گارد نگیـــر!....
به این فکر کن که او میتوانست، نقاط ضعف تو در گفتار، رفتار، اخلاق و روحیاتت را فقط ببیند و زمین خوردن و شکستن تو را نظاره کند، اما انتخاب کرد در مقابل تو، شبیه آینه بایستد...
پس اگر میخواهی رشد کنی، سعی کن با سرسختی، اطرافیانت را از انتقادهای سازندهشان پشیمان نکنی، که در این صورت تو ضــررکنندهٔ اصلی هستی...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📨 : آقای رئیسجمهور ، حواستون هست.؟!..خیلی زود دیر میشه...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۵ باز هم امیر زودتر از من میپرسد: _اول بگید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۶
هرچه منتظر جواب میشوم، هیچ کس جوابم را نمیدهد. کلافه نفسم را بیرون میدهم. میخواهم راه بیفتم به سمت خانه که حاج کاظم میگوید:
_منو تا دم اداره برسون. باید یه مجوز ورود برای خواهر مهدی بهت بدم.
چشمانم گرد میشود بر میگردم به سمت حاج کاظم و میگویم:
_اون برای چی؟
لبخند تلخی میزند و میگوید:
_بهش قول دادم. حداقل آخرین کاری که ازم برمیاد همینه.
سری تکان میدهم؛ اما یک جای کار میلنگد. این همه جنجال و قتل فقط برای بدبین کردن انقلاب؟ حاج کاظم به بازویم میزند. سوار موتور میشوم. حاج کاظم هم ترک موتور مینشید. راه میافتم. تا اداره فقط فکر میکنم. وارد اداره که میشویم، سعید به سمت حاج کاظم میآید و میگوید:
_سلام حاجی.
حاج کاظم سری تکان میدهد و میگوید:
_چطوریه روز جمعه ادارهای؟
کنار گوشش را میخاراند و میگوید:
_داشتم تو خونه گزارش پروندهها رو دسته بندی میکردم دیدم چندتاش نیست.
با شنیدن این حرف انگار که شوکی بهم وارد شده باشد میگویم:
_سعید، کدوم پروندهها نبود؟
چشم تنگ میکند و بعد از کمی فکر میگوید:
_قضیه سخنرانی حاج آقا منتظر، یه دوسه تایی هم پرونده سیاسی حزب مشارکت، مثل سوابق و سو پیشینه بعضیهاشون.
سری به چپ و راست تکان میدهد و میگوید:
_چطور؟
عصبی دستی به ریشهایم میکشم میخواهم حرفی بزنم که سعید میپرد وسط حرفم:
_گزارش پرونده مذاکره دولت قبل هم نبود.
حاج کاظم سر به زیر با قدمهای آرام به سمت اتاقش میرود. به سمتش میدوم و با شوق میگویم:
_حاجی! فهمیدم چرا این کارو کردن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۶ هرچه منتظر جواب میشوم، هیچ کس جوابم را نمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۷
بیاعتنا وارد اتاقش میشود. پشت سرش میروم و میگویم:
_حاجی فکر کنم اینا هدفشون پروندههاییه که یه خط و ربطی از خودشون توش وجود داره!
به برگه روبهرویش خیره شده و هیچ نمیگوید. کلافه میشوم از این سکوتش. دستی روی شانهام مینشیند. سعید سری تکان میدهد و چشم چپش را تنگ میکند و زیر لب میگوید:
_چی شد؟
شانه بالا میاندازم. روبه حاج کاظم میکند و میگوید:
_حاجی الان که هدفشونو فهمیدیم شاید بشه کاری کرد.
حاج کاظم به آرامی برگه را تا میزند و سرش را بالا میآورد. لبخندی میزند که تلختر از هر موقع دیگری است. به سمتمان میآید و برگه را به طرفمان میگیرد. سعید زودتر از من برگه را میقاپد. کنجکاو به برگه نگاه میکنم. هنوز سطر اولش را نخواندهام که سعید برگه را تا میزند و درمانده نگاه میکند. حاج کاظم میگوید:
_درخواست استعفام قبول شده، دیگه از دست من کاری بر نمیاد.
دستانم را مشت میکنم. حاج کاظم بر روی صندلیها مینشیند و میگوید:
_امکان داره وزیرم عوض بشه. ما هرکاری هم میخواستیم بکنیم مثل این چند وقت باز دست و پامونو میبستند.
خسته روی صندلی پشت سرم مینشینم و زیر لب مینالم:
_مگه میشه؟ پس قانون چی میشه؟
سعید به میز تکیه میدهد و میگوید:
_انتخاب مردم قانونم عوض میکنه، البته شاید بهتره بگم دست و پای قانون رو میبنده.
میگویم:
_حاجی! ما چیکار کنیم؟ اصلا چطور با استعفای شما موافقت شده؟ مگه میشه بعد این همه سال خدمت؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۷ بیاعتنا وارد اتاقش میشود. پشت سرش میروم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۸
سعید میگوید:
_اونا منتظر همچین چیزی بودند.
عصبی با پایم روی زمین ضرب میگیرم. حاج کاظم در ادامه حرف سعید میگوید:
_آره، تا استعفا رو نوشتم قبول کردند.
حاج کاظم نگاهم میکند و میگوید:
_مجوز روی میز رو بردار.
به سمت میز میروم و مجو را بر میدارم. حاج کاظم میگوید:
_فردا ساعت ۸ دادگاه باشید.
***
چای را مزمزه میکنم. چشمانم میسوزد. از دیشب تا به الان یک ثانیه هم پلک روی هم نگذاشتم. استرس دادگاه را دارم. به ساعت نگاه میکنم هفت صبح است. لیوان را روی زمین میگذارم و بلند میشوم. کاپشن مشکیام را میپوشم. شیر کنار حیاط را باز میکنم و آبی به صورتم میزنم تا خواب از سرم بپرد.
با صدای پدر برمیگردم:
_جایی میری؟
همان طور که دستم را لابهلای ریشهایم میکشم میگویم:
_دارم میرم دادگاه.
ابرویی بالا میاندازد و میگوید:
_متهم اصلی رو گرفتید؟
خسته سری تکان میدهم که میگوید:
_پس دادگاه چرا؟
_همه چیز تموم شد.
به چشمانش نگاه میکنم و ادامه میدهم:
_فقط ای کاش حکم عادلانهای داده باشن.
پدر عبایش را محکمتر به دور خود میپیچد و میگوید:
_قاتل مهدی پیدا نشد؟
همان طور که به سمت موتور میروم میگویم:
_نه. منتظرم ببینم توی دادگاه اتفاقی میافته یا نه.
هیچ نمیگوید. با خداحافظی از خانه بیرون میآیم. سوار موتور میشوم. درب خانه سید را که میبینم به یاد آیه میافتم. دیشب که برگه را به او دادم، گفت جایی کار دارد؛ اما خودش را میرساند. به سمت دادگاه راه میافتم. فکر مهدی راحتم نمیگذارد عذاب وجدان گردنم را گرفته و تا مرز خفگی میکشانَدَم.
به دادگاه که میرسم موتور را گوشهای میگذارم. حسابی شلوغ است و صدای همهمه همه جا را پر کرده است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار تمیز و قشنگ رسانهای به این میگن👌
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
دیروز خدمت یکی از دوستانی بودیم که در زمینه های امنیتی اطلاعات خوبی داشت.
در لابه لای صحبت ها می گفت: بزرگترین ابزار جاسوسی در دسترس، که اسرائیل از آن بهره می برد، پیام رسان واتساپ است.
می گفت آنها از طریق هوش مصنوعی برای تمامی مردم غزه که از واتساپ استفاده می کردند یک امتیاز در نظر گرفتند.
مثلا کسی که در این پیام رسان، با یک نفر از اعضای حماس مرتبط بوده عدد ۱ کسی که در گروهی عضو بوده که دو نفر از اعضای حماس بودند عدد ۲ و همینطور...
بعد از شروع طوفان الاقصی، از طریق هوش مصنوعی تمامی ساختمان های غزه را براساس همین طرح، امتیاز بندی کرده و به ترتیب مورد هدف قرار دادند. یعنی معدود ساختمان هایی که حمله نشد، آنهایی بودند که امتیاز پایین داشتند!
بد نیست بدانیم که بیشترین احتمال ردیابی و ترور اسماعیل هنیه و برخی مسئولین حزب الله از طریق همین پیام رسان بوده.
برای همین می گفت که این مشکل ممکن است در ایران برای ما هم پیش بیاید و همین امروز این پیام رسان را پاک کنید.
ایشان با آمار و ارقام می گفت چند تن از مسئولین فعلی واتساپ سابقه حضور در موساد، سازمان جاسوسی اسرائیل را داشتند و خود زاکربرگ، مالک شرکت متا(واتساپ، فیسبوک، اینستاگرام) چند سال پیش به عنوان کارآفرین برتر در اسرائیل مورد تقدیر قرار گرفت!
مراقب ابزارهای جاسوسی باشیم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟