eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۰۹ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 30 October 2024 قمری: الأربعاء، 26 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺8 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️16 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️36 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️46 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺53 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌼 پيامبر خدا صلی الله عليه و آله: 🍃 من حَبَسَ عَن أخيهِ المُسلِمِ شَيئاً مِن حَقٍّ، حَرَّمَ اللهُ عَلَيهِ بَرَكَةَ الرِّزقِ إلاّ أن يَتوبَ. 🍃 هر كس حقّى از حقوق برادر مسلمان خود را پايمان كند، خداوند بركت روزى را بر او حرام گرداند، مگر آن كه توبه (جبران) كند. 📚امالى صدوق، ص 350، ح 1. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ خدا یاور همه‌مان باشد 🔹با اهل معرفتی افت‌وخیز داشتم که هیچ‌گاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید: خدا یاورتان باشد. 🔸همیشه می‌گفت: خدا یاور همه‌مان باشد. 🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم. 🔸اگر می‌گفت: خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بی‌نیاز دیده بود. 🔹پس دعای خود جمع می‌بست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بی‌نیاز بیند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️"نابینایی که امام زمانش را دید" "به چشمانمان باید شک کنیم..." 🔹ابوبصیر می‌گوید: با امام باقر علیه‌ السلام، به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: از مردم بپرس آیا مرا می‌بینند⁉️ از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده‌ای⁉️ پاسخ منفی شنیدم، در حالی که امام در کنار من ایستاده بود. در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت ابوهارون که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: از او نیز بپرس. از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی⁉️ فوراً پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است⁉️ گفتم: از کجا دریافتی⁉️ گفت: چگونه ندانم در حالی که او نور درخشنده ای است. 📗خرائج ، جلد ۲، ۵۹۵ 📗غیبه نعمانی، باب ۱۰، حدیث۴ 📗بحار الانوار ، ج۴۶، ص ۲۴۳ اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرج ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷مناجاتی از شهید خدایا! عاشق ترم کن به دیدارت خدایا! خطا کردم به بزرگی و عظمتت ببخشم خدایا! با همه گناهانم ببخش و بیامرزم و شهادت نصیبم گردان خدایا! نمیدانم بااین بار گناهان با چه رویی به پیشگاهت برسم .با این همه عشق دیدارت دیگر تحملم را بریده است. خداایا! با دیدن یاوران صدیقت احساس حسادت میکنم راه مرا در کنار یاورانت قرار ده. خدایا! در این شبهای با عظمت طلوع فجر در کنار رزمندگان اسلام مراهم در کنار یاورانت قرارده خدایا! خانواده شهدافرزندان شهدامنتظر پیروزی اسلام هستند نصرت نهایی را هرچه زودتر عطا فرما. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهلم منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_یکم بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدایا شکرت که هوای دخترمو داشتی وگرنه زبونم لال الان تو جای سحر بودی 😔😔 اره درسته مامان😔😔 هر سری که خونه زینب میرفتم عشقم نسبت به عباس بیشتر میشد 😍😍😍😍 یه مشتری برای خونمون پیدا شد که قصد معاوضه خونه خودش با خونه مارو داشت از شانسم مرده درست همسایه زینب اینا بود خدایا انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که من به عباس نزدیک تر بشم یعنی سرنوشت تقدیر منو به عباس گره زده بود خیلی خوشحال بودم کارهای اسباب کشی رو شروع کردیم تمام وسایلارو کارگرا بار ماشین زدن ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختیم منو مامان بغضمون گرفته بود ولی چیکار می شد کرد باید میرفتیم یاد اون روزی که وارد این خونه شدیم بخیر ... با خوشی اومدیم حالا با ناخوشی ترکش میکنیم ، هیییییی روزگااااار 😩😩😩😩😩 زینبم برای کمک اومده بود مامان خیلی از زینب خوشش اومده بود مامان زینب معصومه خانم هم برامون ناهار اورد خلاصه که تو همون دیدار اول مهرمون تو دل همدیگه نشست ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چقدر خانواده زینب خوب بودن یعنی هرچی بگم کم گفتم با کمکای زینب و مامانش،کارا زود تموم شد پنجره اتاق من درست به خونه زینب اینا دید داشت کارهای تحقیقمون هم خیلی خوب پیش میرفت و دبیرمون امتیاز بالا بهمون داد باید از عباس تشکر میکردم از مامان خواستم که برای تشکر به خونشون بریم یه جعبه شیرینی و یه پیراهن برای عباس خریدیم شب رفتیم خونشون بعد حال و احوال پرسی مامان شروع کرد به تشکر ... عباس اقا پسرم دست شما درد نکنه خیلی کمک کردین ممنون عباس با خجالت گفت من که کاری نکردم فقط به خواهرام کمک کردم با گفتن خواهرام یه خرده بهم ریختم ...والا چرا می گه خواهر 😡😡😡😡 روزها همین جور پشت سرهم سپری میشد و من بیشتر در اتش عشق میسوختم دیگه طاقت نداشتم امتحانات خرداد ماهمونم شروع شده بود امتحان و که دادیم تو مدرسه زینب و صدا کردم زینب ـ جانم فرزانه؟؟!! یه مدته میخوام چیزی بگم اما روم نمیشه زینب ـ راحت باش بگوو عزیزم راستش ...راستشو بخوای من سرمو گرفتم پایین و گفتم من از داداشت خوشم میاد😥😥😥😥😥 زینب زد زیر خنده😆😆 عه مگه حرف من خنده داره 😒😒😒😒 نه من از قبلم فکرشو میکردم که همچین چیزی باشه زینب نمیدونم چه جوری بهش بگم که دوسش دارم کمکم کن 🙏🙏 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_یکم بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_دوم باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم ممنون 😊😊 عباس تو اتاقش مشغول کتاب خوندن بود زینب رفت و پیشش نشست داداش گلم چیکار میکنه خواهر گلم دارم کتاب میخونم 😉😉😉😉 عباس اگه وقت داری یه خرده باهم حرف بزنیم کتابشو 📚📚 بست و گفت اهااان اینم از این ... کتاب خوندن تعطیل .. میخوام به حرف اجیم گوش،بدم 😊😊😊 عباس ... جانم... نمیخوام مقدمه چینی کنم میرم سر اصل مطلب ... نظرت در مورد فرزانه چیه؟؟!! اوووووم خب دختر خوب و محترمیه چطور؟؟ نه منظورم اینه که بهش حسی داری؟؟ ای کلک اومدی بازجویی کنی یا حرف بزنی؟!! خب چرا دروغ بگم هر دوش 😉😉😉 حالا چی شده که این به ذهنت رسیده؟؟؟ راستش فرزانه مدتهاست که عاشقت شده امروز خودشو لو داد ازم خواست که یه جوری ازت بپرسم که توهم بهش احساسی داری یانه ؟؟ لابد ابجی خانم الان منتظر جوابی !!😄😄😄 اره خب فرزانه بیشتر منتظره تامن... چی بهش بگم ببین زینب جان خودت که منو میشناسی اهل دوست شدن با دخترا نیستم اصلا خوشم نمیاد زینب ـ پس جوابت منفیه؟؟ عباس ـ اهوووم امیدوارم که داداش دختره دلخور نشه😰😰😰 صبح زینب اومد دنبالم که بریم نماز جمعه ...بعد نماز ازش پرسیدم .... زینب بهم گفت که همه چیرو بهش گفتم اما متاسفانه جوابش منفی بود ..😔😔 یه لحظه بدنم داغ شد ریختم بهم چشام پره اشک شده بود من فکر کردم جوابش مثبته اونم دوستم داره😢😢😢 زینب ـ خودتو ناراحت نکن فرزانه ، تو روخدا... وسایلمونو جمع کردیم که راهیه خونه بشیم عباس از سمت مردونه خارج شد تو کوچه پشت سر ما می یومد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم برگشتم عقب رفتم سمتش... اقا عباس شما چی فکر کردی یعنی خیلی راحت با احساسه یه دختر بازی میکنی من فکر میکردم که شما هم نسبت به من یه احساسایی داری اما نه همش ساخته ی ذهنم بود 😢😢😢😢 ولی خیلی داغوونم کردین از روی عصبانیت دهنمو باز کرده بودمو اصلا نمی دونستم چی دارم میگم حسابی قاطی کرده بودم حرفام که تموم شد گذاشتم رفتم زینب موند و عباس ....عباس که خشکش زده بود دیگه از اون روز به بعد اصلا خونه زینب اینا نرفتم حال روحیم خوش نبود چند بار زینب اومد خونمون اوضاع منو که دید رفت پیشه داداشش... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_دوم باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم مم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_سوم داداش، فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود الانم که اینجوری ... خیلی عاشقت شده بود چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔 عباسم انگار ناراحت شده بود بلند شدو رفت بیرون از خونه شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق بعده چند دقیقه مامان خارج شد 🧕🧕🧕🧕 گفتم مامان چی شده مشکوک میزنید ؟؟!! هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره... چییییی...زن بگیره ؟؟ چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت کی هست حالا ؟؟ 🤔🤔🤔 غریبه نیست میشناسیش... فرزانه دوستته... فرزانه!!!!😳😳😳 وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍 مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم مامان اومد کنارم فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ... چی مامان؟؟ امشب خاستگار داری جا خوردم ..خاستگار😳😳 ولی من قصد ازدواج ندارم یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒 عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟! خب مامان حالا کی هستن؟؟ عباس داداشه زینب از خوشحالی گفتم عباس 😍 پریدم بالا مامان بگووو بیان عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!! بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁 عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !! عه مبارکه ... ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!! چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔 غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه... صدای زنگ خونه اومد مامان رفت به استقبال مهمونا عمو هم کنار در ایستاده بود زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳 چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نظر قرآن درباره فسادهای یهود و صهیونیست ها ... 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨ حواسمان باشد، نقشه همان است! «زنان را آرایش کنید و بین مؤمنین بفرستید!» در نقلی آمده که وقتی حضرت موسی به‌ همراه لشکر خود برای فتح اریحا (شهری در فلسطین) می رفت، حاکمانِ ظالم آن منطقه که ترسیده بودند، دست به دامان «بلعم باعورا» عالم خائن و پست بنی اسرائیل شدند. نقشه بلعم برای پیروزی «یک جنگ نرم و فرهنگی» بود. گفت: «زنان را آرایش کنید، کالاهای مختلف به دستشان بدهید تا برای فروش بین لشکر موسی ببرند! به آن زنان سفارش کنید که مانع کامجویی آنان نشوند! که اگر فقط یک نفر از آنان زنا کند، برای شما کافی است!» و شد آنچه نباید! در نتیجه خداوند پیروان موسی را به بیماری طاعون گرفتار کرد و ۲۰ هزار نفر از آنان، کشته شدند... (بحار الأنوار، ج۱۳، ص۳۷۳) این روزهای ایران اسلامی‌مان را ببینید: _ وضعیت حجاب و عفاف؛ _ شروع استفاده از مانکن های زنده؛ _ بی غیرتی بعضی مردان؛ _ خبرهای پراکنده مسموم شدن و به درک واصل شدن شراب خواران؛ _ شبکه نمایش خانگی بدتر از ماهواره؛ _ رواج موسیقی و در یک‌ کلام: وضعیت سبک زندگی در کشور را ببینید! ما وسط یک جنگ بزرگ فرهنگی با تمدن شیطانی غرب هستیم! در حال بمباران شدن هستیم! بمب هایی که ایمان ما مردم را نشانه گرفته و به دنبال استحاله فرهنگی است. ✅ غفلت کنیم، سیلی خواهیم خورد و خداوند با هیچ قوم و جماعت و ملتی، پارتی بازی نخواهد کرد! محمد صالح مشفقی پور و همچنان به خواب زدگی مسولین ‼️ محو کامل اسرائیل غاصب اخراج آمریکا از منطقه اللهم عجل لولیک فرج ‌‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_سوم داداش، فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_چهارم محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام داداشم خوش اومدی بابا این عباس رفیق جون جونیه منه😄😄 مامان ـ چقدر خوب محسن جان... اره زن عمو من همه جوره رفیقمو ضمانت میکنم ... مهمونا اومدن سر جاشون نشستن مراسم خاستگاری شروع شد حرفا زده شد قول و قرارو گذاشته شد اخرایه مراسم بود که عباس از محسن خواست که یه لحظه برن حیاط تو حیاط عباس دستشو رو شونه محسن گذاشت و گفت داداش هنوز دیر نشده من میتونم کنار بکشم خیلی شرمندم اصلا نمیدونم چی بگم محسن ـ اخه تو که تقصیر نداری هردومون بی خبر بودیم شاید قسمت نبوده ... نه محسن من نمیتونم این کارو بکنم الان میرمو همه چیزو میگم ... نه عباس مرگ من این کارو نکن اگه جای تو یه غریبه بود ناراحت میشدم ... اما حالا بهترین دوستمه خیلی خوشحال شدم اصلاهم ناراحت نیستم تازه این جوری فامیلم میشیم پسر 😉😉 عباس ـ اخهههه داداش اخه نداره بریم خونه بیشتر از این منتظرشون نزاریم انگشتر نشونو دستم انداختن و مهمونی تموم شد 💍💍💍💍💍 تا صبح نخوابیدم اصلا نمیتونستم باور کنم کی فکرشو میکرد عباس که جواب منفی داده بود اما با خاستگاری غافل گیرم کرد 😍😍😍😍😍😍 فردا بعد از ظهر وقت عقد گرفته بودیم چون اونا صلاح میدونستن که بهتره زودتر محرم بشیم مامان برام یه لباس بلند و شال و کفش سفید خریده بود لباس و که پوشیدم مامان گریه اش گرفت 😭😭وااای فرزانه شبیه فرشته ها شدی نادر کجایی که این روزو ببینی دختر کوچولومون داره ازدواج میکنه منم گریم گرفت 😭😭😢 مامان اشکامو پاک کرد گریه نکن عزیزم من از خوشحالی گریه کردم 😄😄😄😄 صدای زنگ خونه اومد مامان درو بازکرد زینب اینا بودن معصومه خانم از توی پاکت چادرو در اورد یه چادر سفید با گلای طلا کوب شده سرم انداخت و گفت فدای عروسم بشم که مثل یه تیکه جواهر میدرخشه 😘😘😘 رفتیم سوار ماشین شدیم تو محضرم که نشسته بودیم بازم باورم نمیشد اخهه همه چیز یه دفعه ای شد عاقد شروع کرد به خوندن خطبه منو عباس یه صفحه از قران و باز کرده بودیم بار اول جوابی ندادم مامان و معصومه خانم گفتن عروس رفته گل بچینه بار دومم از روی استرس جوابی ندادم زینب به دادم رسید گفت عروس رفته گلاب بیاره اما بار سوم که اومدم جواب بدم زینب گفت عروس و به جرم گل چیدن باز داشت کردن که من این دفعه به داده زینب رسیدم. گفتم با اجازه ی بزرگترهای مجلس ... مادرم و عموم که جای پدرم هستن بللللللللللله گل و نقل رنگی روی سرمون پاشیده میشد و من و عباس در حالی که لبخند به لبامون بود هم دیگرو نگاه میکردیم دیگه محرم شده بودیم وارد عشقی شدم که هیچ گناهی توش نبود وجود هیچ نامحرمی نبود تازه اون لحظه بود که متوجه جواب منفی عباس شدم اون از روی غیرت و حیا خودشو نامحرم میدونست و نمیخواست در اون شرایط ابراز علاقه کنه شاید میخواست پاکی عشق و با یه غفلت و از روی احساس الوده نکنه همه در حال تبریک و رو بوسی بودن من رو به عباس گفتم ازت ممنونم تو بزرگترین و بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی که اونم عشق پاک بود عباس گفت :قابل شمارو نداره بانووو😉 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_چهارم محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من 💖 📑🖌به قلم: انارگل قسمت_چهل_پنجم خانواده ی عباس مخالف بودن که مدت نامزدی زیاد باشه برای ما هم فرقی نداشت و به نظرشون احترام گذاشتیم مدت نامزدی نهایتش ٤ماه قرار شد و ماهم تو این مدت مشغول خرید جهیزیه شدیم هردو خانواده بهم سخت نگرفتیم خوب همدیگرو درک میکردیم مثلا خانواده عباس از ما خواستن که تو خرید جهیزیه خیلی خودمون رو تو زحمت نندازیم و فقط گرفتن لوازم ضروری کافی بود ماهم در مقابل از تجملات خرید عروسی خود داری کردیم همه چیز خوب پیش میرفت هدف دو طرف خوشبختی من و عباس بود خدارو شکر از نظر خونه هم مشکلی نداشتیم به کمک دوستان بنگاهی عمو تونستیم یه خونه پیدا کنیم خونه یه خرده نیاز به تعمیر داشت اما در عوض خیلی بزرگ بود یه حیاط بزرگ با گل و درخت .... یه روز همگی دست به دست هم دادیمو رفتیم برای تمیز کاریه خونه ..ـ خانواده ما و عباس اینا و عمو اینا بودیم محسن و عباس دیوارارو رنگ میکردن من و زینبم پنجره هارو مامان و زن عمو و معصومه خانمم تو اشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن ، عمو و احمد اقا بابای عباس هم کار حیاط و جاهایی که نیاز به تعمیر داشتن و به دست گرفته بودن ، مثل یه خانواده ی خوشبخت و بزرگ شده بودیم همه با هم همکاری میکردیم بالاخره کارا تموم شد واقعا هم خدا قوت داشت چون از یه خونه قدیمی یه خونه رویایی ساخته بودیم مامان به کمک عمو و زن عمو در عرض یک هفته تمام جهیزیه رو خریدن کارهای عروسیم انجام شد👍👍👍👍 این چهار ماه مثله برق و باد گذشت 💨💨💨💨⚡️⚡️ چون خانواده زینب مذهبی بودن قرار شد مراسم عروسی کاملا مختصرو ساده همراه با مولودی بر گزار بشه انقدر از رسیدن به عباس خوشحال بودم که برام تجملات اصلا مهم نبود لباس عروسم در عین پوشیدگی خیلی شیک و خوشگل بود عباس بادیدن من گفت : چقدر خوشگل شدی خانمیی ممنون عزیزم تو هم عالی شدی 👌👌👌👌 پیشونیمو بوسید دوتا دستامو گرفت و روبروم ایستاد با لبخندی که رو لباش بود و عشقی که تو نگاهش بود بهم اروم گفت فرزانه قول میدم خوشبختت کنم عزیز دلم تو زیباترین هدیه الهی من هستی😍😘😍😘😍 منم در جواب گفتم زیباترین مجنون من خوشبختی لیلی در کنار تو معنی میگیره 😍😘 مراسم عالی پیش رفت برای ماه عسلمون هم یه سفره ۵روزه به مشهد ترتیب دادیم شونه به شونه هم قدم به قدم هم هر روز چند بار برای پابوسی به حرم میرفتیم چقدر عشق واقعی لذت بخش بود به شیرینی عسل . ما خیلی هم دیگرو درک میکردیم و عباس هم تو زمینه های مختلف مذهبی کمکم میکرد بعد از برگشت از مشهدو گذشت چند روز همش دچاره دلشوره میشدم ... یه دفعه دلم میگرفت .. احساس خفگی میکردم استرس میگرفتم می ترسیدم که نکنه همه چیز تموم بشه و یه رویا باشه ... تا اینکه یه روز عباس ازم خواست که مامان و مامانش اینا رو برای شام دعوت کنم قبول کردم و تدارکات مهمونی رو دیدم.... هم جمع بودیم شام و خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم زینب کمکم کرد تا برای مهمونا میوه و چایی بیارم عباس گفت امشب میخوام یه چیزی بهتون بگم که حتی فرزانه هم بی خبره.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚تنبل و کور پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيب‌ها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون. پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آن‌قدر پشت در نشست تا گرسنه‌اش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چه‌کار مى‌کني؟ گفت: به من گفته‌اند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مى‌گردم، هيچ‌ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواسته‌اند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه) را به او داد و گفت: من خرج تو را مى‌دهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند. تنبل هر روز توى کوچه و بازار مى‌گشت آت و آشغال جمع مى‌کرد و توى باربند مى‌ريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه) را پر کرده‌ام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانى‌که به کارشان مى‌آمد فروخت و پول زيادى از اين طريق به‌دست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد. تنبل با پول‌ها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسه‌ات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ”غليف“ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مى‌شود. از زيرنويس قصه)هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسه‌هاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پول‌ها را به هوا مى‌انداختند. تنبل همه پول‌ها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد. حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پله‌دار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچ‌شده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مى‌برم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت. تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پول‌ها را توى خورجين ريخت و به خانه‌اش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمى‌کنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بسته‌ام (ضرب‌المثلى است که براى آدم‌هاى ثروتمند به‌کار مى‌برند و اين داستان را منشاء اين ضرب‌المثل مى‌دانند. از زيرنويس قصه). مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مى‌گويد، آنها سال‌ها به خوشى زندگى کردند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ نکته‌ از امام خمینی (ره) که نمی‌دانید! از آب و برق مجانی و مخالفت امام با اعدام هویدا تا واکنش امام به خبر مرگ شاه 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۰ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 31 October 2024 قمری: الخميس، 27 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺7 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️15 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️35 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️45 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺52 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 💠 @dastan9 💠
🌼 امير المؤمنين عليه السلام: 🍃 المُرائي ظاهِرُهُ جَميلٌ وَ باطِنُهُ عَليلٌ. 🍃 رياكار، ظاهرش زيباست و باطنش بيمار. 📚 غرر الحکم، ج 1، ص 84. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قواعد و چگونگی غربال آخرالزمان منبع: فتنه های آخرالزمانی ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ پناه می‌برم به خدا از بدعت‌ها 🔹قبل از ظهری برای دیدن مردی روستایی به منزل او رفتم. پای درددلش نشستم و به مدد الهی قصد کمکش را داشتم. 🔸نزدیک ظهر بوی آبگوشت تازه در منزل پیچید. خواستم برگردم اما اصرار کرد ناهار بمانم و نان و پنیر و ماستی بخوریم. 🔹به امید اینکه تعارف می‌کند و آبگوشت برای من پخته است، نشستم. 🔸سر ظهر که سفره را گشود، آش در سر سفره دیدم و منتظر آبگوشت شدم اما خبری نشد و ناامید از منزل خارج شدم. 🔹وقتی آمدم بیرون، متوجه شدم آبگوشت را در خانه همسایه می‌پختند و شب چهلم یکی از بستگان بود. 🔸از آن روز به بعد وقتی این آیات کلام خدا را می‌خوانم: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا، الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»، یاد خاطره آن روز می‌افتم که بسیاری از اعمالم را گمان می‌کنم مستحق پاداش هستند و در روز قیامت خواهم دید که کار خیری نکرده بودم که منتظر پاداشی باشم. 🔹حضرت سلمان بعد از رحلت نبی مکرم اسلام (صلی‌الله علیه وآله) زار می‌گریست و استغفار می‌کرد و می‌گفت: پناه می‌برم به خدا، چقدر از سنت نبی خارج شده‌ام. 🔸سلمانی که همنشین نبی مکرم اسلام و از اهل بیت بود، چنین از گمراهی بدعت‌ها می‌ترسد، حال تکلیف من چیست، خدا می‌داند؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 احساس‌مان نسبت به خود و خداوند اینگونه باشد... درستش این است🌱 🔸حجت‌الاسلام فرحزاد 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟