eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_دوم باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم مم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_سوم داداش، فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود الانم که اینجوری ... خیلی عاشقت شده بود چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔 عباسم انگار ناراحت شده بود بلند شدو رفت بیرون از خونه شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق بعده چند دقیقه مامان خارج شد 🧕🧕🧕🧕 گفتم مامان چی شده مشکوک میزنید ؟؟!! هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره... چییییی...زن بگیره ؟؟ چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت کی هست حالا ؟؟ 🤔🤔🤔 غریبه نیست میشناسیش... فرزانه دوستته... فرزانه!!!!😳😳😳 وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍 مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم مامان اومد کنارم فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ... چی مامان؟؟ امشب خاستگار داری جا خوردم ..خاستگار😳😳 ولی من قصد ازدواج ندارم یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒 عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟! خب مامان حالا کی هستن؟؟ عباس داداشه زینب از خوشحالی گفتم عباس 😍 پریدم بالا مامان بگووو بیان عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!! بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁 عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !! عه مبارکه ... ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!! چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔 غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه... صدای زنگ خونه اومد مامان رفت به استقبال مهمونا عمو هم کنار در ایستاده بود زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳 چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نظر قرآن درباره فسادهای یهود و صهیونیست ها ... 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨ حواسمان باشد، نقشه همان است! «زنان را آرایش کنید و بین مؤمنین بفرستید!» در نقلی آمده که وقتی حضرت موسی به‌ همراه لشکر خود برای فتح اریحا (شهری در فلسطین) می رفت، حاکمانِ ظالم آن منطقه که ترسیده بودند، دست به دامان «بلعم باعورا» عالم خائن و پست بنی اسرائیل شدند. نقشه بلعم برای پیروزی «یک جنگ نرم و فرهنگی» بود. گفت: «زنان را آرایش کنید، کالاهای مختلف به دستشان بدهید تا برای فروش بین لشکر موسی ببرند! به آن زنان سفارش کنید که مانع کامجویی آنان نشوند! که اگر فقط یک نفر از آنان زنا کند، برای شما کافی است!» و شد آنچه نباید! در نتیجه خداوند پیروان موسی را به بیماری طاعون گرفتار کرد و ۲۰ هزار نفر از آنان، کشته شدند... (بحار الأنوار، ج۱۳، ص۳۷۳) این روزهای ایران اسلامی‌مان را ببینید: _ وضعیت حجاب و عفاف؛ _ شروع استفاده از مانکن های زنده؛ _ بی غیرتی بعضی مردان؛ _ خبرهای پراکنده مسموم شدن و به درک واصل شدن شراب خواران؛ _ شبکه نمایش خانگی بدتر از ماهواره؛ _ رواج موسیقی و در یک‌ کلام: وضعیت سبک زندگی در کشور را ببینید! ما وسط یک جنگ بزرگ فرهنگی با تمدن شیطانی غرب هستیم! در حال بمباران شدن هستیم! بمب هایی که ایمان ما مردم را نشانه گرفته و به دنبال استحاله فرهنگی است. ✅ غفلت کنیم، سیلی خواهیم خورد و خداوند با هیچ قوم و جماعت و ملتی، پارتی بازی نخواهد کرد! محمد صالح مشفقی پور و همچنان به خواب زدگی مسولین ‼️ محو کامل اسرائیل غاصب اخراج آمریکا از منطقه اللهم عجل لولیک فرج ‌‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_سوم داداش، فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_چهارم محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام داداشم خوش اومدی بابا این عباس رفیق جون جونیه منه😄😄 مامان ـ چقدر خوب محسن جان... اره زن عمو من همه جوره رفیقمو ضمانت میکنم ... مهمونا اومدن سر جاشون نشستن مراسم خاستگاری شروع شد حرفا زده شد قول و قرارو گذاشته شد اخرایه مراسم بود که عباس از محسن خواست که یه لحظه برن حیاط تو حیاط عباس دستشو رو شونه محسن گذاشت و گفت داداش هنوز دیر نشده من میتونم کنار بکشم خیلی شرمندم اصلا نمیدونم چی بگم محسن ـ اخه تو که تقصیر نداری هردومون بی خبر بودیم شاید قسمت نبوده ... نه محسن من نمیتونم این کارو بکنم الان میرمو همه چیزو میگم ... نه عباس مرگ من این کارو نکن اگه جای تو یه غریبه بود ناراحت میشدم ... اما حالا بهترین دوستمه خیلی خوشحال شدم اصلاهم ناراحت نیستم تازه این جوری فامیلم میشیم پسر 😉😉 عباس ـ اخهههه داداش اخه نداره بریم خونه بیشتر از این منتظرشون نزاریم انگشتر نشونو دستم انداختن و مهمونی تموم شد 💍💍💍💍💍 تا صبح نخوابیدم اصلا نمیتونستم باور کنم کی فکرشو میکرد عباس که جواب منفی داده بود اما با خاستگاری غافل گیرم کرد 😍😍😍😍😍😍 فردا بعد از ظهر وقت عقد گرفته بودیم چون اونا صلاح میدونستن که بهتره زودتر محرم بشیم مامان برام یه لباس بلند و شال و کفش سفید خریده بود لباس و که پوشیدم مامان گریه اش گرفت 😭😭وااای فرزانه شبیه فرشته ها شدی نادر کجایی که این روزو ببینی دختر کوچولومون داره ازدواج میکنه منم گریم گرفت 😭😭😢 مامان اشکامو پاک کرد گریه نکن عزیزم من از خوشحالی گریه کردم 😄😄😄😄 صدای زنگ خونه اومد مامان درو بازکرد زینب اینا بودن معصومه خانم از توی پاکت چادرو در اورد یه چادر سفید با گلای طلا کوب شده سرم انداخت و گفت فدای عروسم بشم که مثل یه تیکه جواهر میدرخشه 😘😘😘 رفتیم سوار ماشین شدیم تو محضرم که نشسته بودیم بازم باورم نمیشد اخهه همه چیز یه دفعه ای شد عاقد شروع کرد به خوندن خطبه منو عباس یه صفحه از قران و باز کرده بودیم بار اول جوابی ندادم مامان و معصومه خانم گفتن عروس رفته گل بچینه بار دومم از روی استرس جوابی ندادم زینب به دادم رسید گفت عروس رفته گلاب بیاره اما بار سوم که اومدم جواب بدم زینب گفت عروس و به جرم گل چیدن باز داشت کردن که من این دفعه به داده زینب رسیدم. گفتم با اجازه ی بزرگترهای مجلس ... مادرم و عموم که جای پدرم هستن بللللللللللله گل و نقل رنگی روی سرمون پاشیده میشد و من و عباس در حالی که لبخند به لبامون بود هم دیگرو نگاه میکردیم دیگه محرم شده بودیم وارد عشقی شدم که هیچ گناهی توش نبود وجود هیچ نامحرمی نبود تازه اون لحظه بود که متوجه جواب منفی عباس شدم اون از روی غیرت و حیا خودشو نامحرم میدونست و نمیخواست در اون شرایط ابراز علاقه کنه شاید میخواست پاکی عشق و با یه غفلت و از روی احساس الوده نکنه همه در حال تبریک و رو بوسی بودن من رو به عباس گفتم ازت ممنونم تو بزرگترین و بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی که اونم عشق پاک بود عباس گفت :قابل شمارو نداره بانووو😉 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_چهارم محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من 💖 📑🖌به قلم: انارگل قسمت_چهل_پنجم خانواده ی عباس مخالف بودن که مدت نامزدی زیاد باشه برای ما هم فرقی نداشت و به نظرشون احترام گذاشتیم مدت نامزدی نهایتش ٤ماه قرار شد و ماهم تو این مدت مشغول خرید جهیزیه شدیم هردو خانواده بهم سخت نگرفتیم خوب همدیگرو درک میکردیم مثلا خانواده عباس از ما خواستن که تو خرید جهیزیه خیلی خودمون رو تو زحمت نندازیم و فقط گرفتن لوازم ضروری کافی بود ماهم در مقابل از تجملات خرید عروسی خود داری کردیم همه چیز خوب پیش میرفت هدف دو طرف خوشبختی من و عباس بود خدارو شکر از نظر خونه هم مشکلی نداشتیم به کمک دوستان بنگاهی عمو تونستیم یه خونه پیدا کنیم خونه یه خرده نیاز به تعمیر داشت اما در عوض خیلی بزرگ بود یه حیاط بزرگ با گل و درخت .... یه روز همگی دست به دست هم دادیمو رفتیم برای تمیز کاریه خونه ..ـ خانواده ما و عباس اینا و عمو اینا بودیم محسن و عباس دیوارارو رنگ میکردن من و زینبم پنجره هارو مامان و زن عمو و معصومه خانمم تو اشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن ، عمو و احمد اقا بابای عباس هم کار حیاط و جاهایی که نیاز به تعمیر داشتن و به دست گرفته بودن ، مثل یه خانواده ی خوشبخت و بزرگ شده بودیم همه با هم همکاری میکردیم بالاخره کارا تموم شد واقعا هم خدا قوت داشت چون از یه خونه قدیمی یه خونه رویایی ساخته بودیم مامان به کمک عمو و زن عمو در عرض یک هفته تمام جهیزیه رو خریدن کارهای عروسیم انجام شد👍👍👍👍 این چهار ماه مثله برق و باد گذشت 💨💨💨💨⚡️⚡️ چون خانواده زینب مذهبی بودن قرار شد مراسم عروسی کاملا مختصرو ساده همراه با مولودی بر گزار بشه انقدر از رسیدن به عباس خوشحال بودم که برام تجملات اصلا مهم نبود لباس عروسم در عین پوشیدگی خیلی شیک و خوشگل بود عباس بادیدن من گفت : چقدر خوشگل شدی خانمیی ممنون عزیزم تو هم عالی شدی 👌👌👌👌 پیشونیمو بوسید دوتا دستامو گرفت و روبروم ایستاد با لبخندی که رو لباش بود و عشقی که تو نگاهش بود بهم اروم گفت فرزانه قول میدم خوشبختت کنم عزیز دلم تو زیباترین هدیه الهی من هستی😍😘😍😘😍 منم در جواب گفتم زیباترین مجنون من خوشبختی لیلی در کنار تو معنی میگیره 😍😘 مراسم عالی پیش رفت برای ماه عسلمون هم یه سفره ۵روزه به مشهد ترتیب دادیم شونه به شونه هم قدم به قدم هم هر روز چند بار برای پابوسی به حرم میرفتیم چقدر عشق واقعی لذت بخش بود به شیرینی عسل . ما خیلی هم دیگرو درک میکردیم و عباس هم تو زمینه های مختلف مذهبی کمکم میکرد بعد از برگشت از مشهدو گذشت چند روز همش دچاره دلشوره میشدم ... یه دفعه دلم میگرفت .. احساس خفگی میکردم استرس میگرفتم می ترسیدم که نکنه همه چیز تموم بشه و یه رویا باشه ... تا اینکه یه روز عباس ازم خواست که مامان و مامانش اینا رو برای شام دعوت کنم قبول کردم و تدارکات مهمونی رو دیدم.... هم جمع بودیم شام و خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم زینب کمکم کرد تا برای مهمونا میوه و چایی بیارم عباس گفت امشب میخوام یه چیزی بهتون بگم که حتی فرزانه هم بی خبره.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚تنبل و کور پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيب‌ها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون. پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آن‌قدر پشت در نشست تا گرسنه‌اش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چه‌کار مى‌کني؟ گفت: به من گفته‌اند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مى‌گردم، هيچ‌ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواسته‌اند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه) را به او داد و گفت: من خرج تو را مى‌دهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند. تنبل هر روز توى کوچه و بازار مى‌گشت آت و آشغال جمع مى‌کرد و توى باربند مى‌ريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه) را پر کرده‌ام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانى‌که به کارشان مى‌آمد فروخت و پول زيادى از اين طريق به‌دست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد. تنبل با پول‌ها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسه‌ات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ”غليف“ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مى‌شود. از زيرنويس قصه)هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسه‌هاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پول‌ها را به هوا مى‌انداختند. تنبل همه پول‌ها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد. حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پله‌دار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچ‌شده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مى‌برم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت. تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پول‌ها را توى خورجين ريخت و به خانه‌اش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمى‌کنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بسته‌ام (ضرب‌المثلى است که براى آدم‌هاى ثروتمند به‌کار مى‌برند و اين داستان را منشاء اين ضرب‌المثل مى‌دانند. از زيرنويس قصه). مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مى‌گويد، آنها سال‌ها به خوشى زندگى کردند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ نکته‌ از امام خمینی (ره) که نمی‌دانید! از آب و برق مجانی و مخالفت امام با اعدام هویدا تا واکنش امام به خبر مرگ شاه 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۰ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 31 October 2024 قمری: الخميس، 27 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺7 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️15 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️35 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️45 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺52 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 💠 @dastan9 💠
🌼 امير المؤمنين عليه السلام: 🍃 المُرائي ظاهِرُهُ جَميلٌ وَ باطِنُهُ عَليلٌ. 🍃 رياكار، ظاهرش زيباست و باطنش بيمار. 📚 غرر الحکم، ج 1، ص 84. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قواعد و چگونگی غربال آخرالزمان منبع: فتنه های آخرالزمانی ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ پناه می‌برم به خدا از بدعت‌ها 🔹قبل از ظهری برای دیدن مردی روستایی به منزل او رفتم. پای درددلش نشستم و به مدد الهی قصد کمکش را داشتم. 🔸نزدیک ظهر بوی آبگوشت تازه در منزل پیچید. خواستم برگردم اما اصرار کرد ناهار بمانم و نان و پنیر و ماستی بخوریم. 🔹به امید اینکه تعارف می‌کند و آبگوشت برای من پخته است، نشستم. 🔸سر ظهر که سفره را گشود، آش در سر سفره دیدم و منتظر آبگوشت شدم اما خبری نشد و ناامید از منزل خارج شدم. 🔹وقتی آمدم بیرون، متوجه شدم آبگوشت را در خانه همسایه می‌پختند و شب چهلم یکی از بستگان بود. 🔸از آن روز به بعد وقتی این آیات کلام خدا را می‌خوانم: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا، الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»، یاد خاطره آن روز می‌افتم که بسیاری از اعمالم را گمان می‌کنم مستحق پاداش هستند و در روز قیامت خواهم دید که کار خیری نکرده بودم که منتظر پاداشی باشم. 🔹حضرت سلمان بعد از رحلت نبی مکرم اسلام (صلی‌الله علیه وآله) زار می‌گریست و استغفار می‌کرد و می‌گفت: پناه می‌برم به خدا، چقدر از سنت نبی خارج شده‌ام. 🔸سلمانی که همنشین نبی مکرم اسلام و از اهل بیت بود، چنین از گمراهی بدعت‌ها می‌ترسد، حال تکلیف من چیست، خدا می‌داند؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 احساس‌مان نسبت به خود و خداوند اینگونه باشد... درستش این است🌱 🔸حجت‌الاسلام فرحزاد 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📌 ⁉️دخترک قهقهه ای بلند میزند وشال کوتاهش را که حکم بادبزن دارد مرتب جابه جا میکند. زیر این آفتاب داغ یک بستنی با طعم شکلات چقدر میچسبد 🍧دختر بستنی اش را لیس میزند و چشم های دودوزه باز به موهای طلایی که زیر شال قرمزش خودنمایی میکند،خیره شده اند. آخر میدانی؟ گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزیند. لبخند هوس آمیز روی لبهای پسری که آن سوی خیابان ایستاده است مینشیند. 🍂و برای هزارمین بار اشک در چشمانت حلقه میزند. آه بلندی از اعماق وجودت زبانه میکشد که دل آسمانها و زمین را میلرزاند. لبخند روی لبهای همگان و اشک های سرد روی گونه های تو .عبایت را روی سر میکشی و از کوچه ها عبور میکنی. یک عبور تلخ. شاید تحمل دیدن این صحنه ها آنقدر برایت دشوار است که ندیدنشان را ترجیح میدهی. 🍁و سخت تر از همه آنکه امروز جمعه است. روزی که قولش را داده بودی. هزار سال میگذرد و هزاران جمعه. هزار جمعه و هنوز آن سیصد و سیزده نفر جور نشده است... انتظار چقدر سخت است این را باید از تو پرسید؟ ای کاش تو هم یک زینب داشتی. زینبی که غمخوارت میشد. زینبی که سنگ برادر را به سینه میزند. کاش عباسی داشتی تاحداقل در این هلهله و شور وهیاهو دلت را به او خوش میکردی. ❗️یک روز هم جمعه بود و فکر همه درگیر دِربی. شوق و ذوق همه گرفتن بلیط برای آمدن به ورزشگاه و استرسشان کم آمدن بلیط و جاماندن از بقیه. دریغ از آنکه هیچ یک نمیدانند جاماندن از غافله عشق یعنی چه؟ توی این وضعیت کمتر کسی به فکر تو میماند کمتر کسی ذکر لبش «یامهدی ادرکنی» ست. توی این شوق و شور هیجان فوتبال، شاید آمدنت خوشی‌هایشان را برهم زند! یعنی میتوان لذتی که در دیدن توست را به دیدن فیلم ها وعکس هایی که دشمنانت ساخته اند وعمل به برنامه هایشان فروخت؟ 🌙دیدن روی ماه تو یا هوس و وسوسه شیطان؟ 📒به راستی که قدر تورا فقط کودکی میداند که مشق شبش به جای الف، ب و بابا آب داد خمپاره و گلوله و بابایی که رفت وآغوش گرم مادرانه ای که دیگر نیست شده! قدر تورا تنها مادری میداند که پیشانی خونین پسرش را درآغوش گرفته میبوسد و انتقام خون شهیدش را به تو واگذار میکند! ای کاش دعاهایمان ادعا نبود که اگر چیزی بیش از این بود امروز تیتر رسانه ها بجای نرخ دلار و سکه و گرانی و یا حمله انتحاری و کشته شدن صدها زن و کودک این بود!👇👇👇👇  🌺«یوسف زهرا آمـــــــد!»🌺 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من 💖 📑🖌به قلم: انارگل قسمت_چهل_پنجم خانواده ی عباس مخالف بودن که مدت نامزد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_ششم چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بودم وبا اعزامم موافقت شده امروز برگه اش به دستم رسید 📄📄📄📄📄 با شنیدن خبر جا خوردم بلند شدم رفتم تو حیاط ... نشستم رو پله ، چادرمو کشیدم رو صورتم و گریه کردم 😭😭😭😭😭 عباس اومد کنارم نشست خانمی...عه عه عه نگاه کن منوو داری گریه میکنی ؟؟؟ پس داری خودتو لوس میکنی که نازتو بکشم .. اخه عشقم من که همه جوره ناز کشتم گریه نکن دیگه ... سرمو بلند کردم با چشای گریون بهش خیره شدم 😢😢😢 عباس چرا قبلا بهم نگفتی 😭 منم باید امروز خبردار می شدم چه جوری دلت میاد تنها بزاری فقط ۴ ماهه که ازدواج کردیم بعد تو میخوای از اول زندگی منو تنها بزاری 😭😭😭 میگم چرا چند روزه دلم شور میزنه پس عباس تمام این خوشی ها خواب بود یه رویا که داره تموم میشه ...اره ...اره 😭😭😭😭 این چه حرفیه من نمیخوام تنهات بزارم هی میرمو میام تازه تو تنها نیستی زینب و مامان و مامانتم هستن عباس من نمیخواااام بری اصلا نمیزارم 😩😩😩😭 پا شدم صورتمو شستم رفتم پیشه مهمونا همه سکوت کرده بودن احمد اقا ـ پسرم چرا قبلا چیزی نگفتی؟؟؟ اخه فکرشو نمی کردم که قطعی بشه مامان ـ عباس اقااا پس تکلیف فرزانه چی میشه ؟؟ میخوای تنهاش بزاری نه مامان جان به فرزانه هم گفتم میام بهش سر میزنم یا در تماس میشم شماها هم کنارشید دیگه مگه نه ؟؟؟ من از ناراحتی چیزی نمیگفتم 😔 مهمونا رفتن ... من رو مبل نشسته بودمو چشام خیره به یه نقطه... عباس اومد مقابلم رو زمین نشست دستمو گرفت .. فرزانه جان خانمم اونجوری نکن دیگه ناراحت میشم ... اشک چشام سرازیر شد عباس این رسمش نبود که تنهام بزاری بخدا حلالت نمیکنم 😭😭 اگه بری تنهایی بدون تو دق میکنم بخدا حلالت نمیکنم تا اینو گفتم عباس دستشو گذاشت جلو دهنم با بغض گفت نگوو جان من نگووو این حرفوو اونم چشماش پره اشک شد 😢😢 فرزانه من ارزومه که برم می خوام از حرم بی بی زینب دفاع کنم می خوام از خواهر امام حسین از یادگارای علی و فاطمه دفاع کنم بخدا دارم اتیش می گیرم که اینجا نشستم و کاری نمیکنم 😭😭 اجازه بده برم بر میگردم ... انقدر حرفاش سوزناک بود که قلبمو به رحم اورد باشه ... باشه برو ولی قول بده که بر میگردی عباس ـ ان شاالله... برای نماز صبح که بیدار شدم عباسو دیدم که سرنماز به سجده رفته و گریه میکنه ...😭😭 همش از خدا طلب شهادت میکنه خدایا😭 شهادت ... شهادت نصیبم کن رفتم کنارش نشستم عباس تو که گفتی بر میگردی 😢 چرا شهادت میخوای؟؟ فرزانه اگه من به ارزوهام برسم تو خوشحال میشی ؟؟ اره عشقم چرا که نه.. پس خانمم ارزوی منم شهادته تو هم برام دعا کن بغلش کردم اگه ارزوت اینه .. اگه قراره بری شهید بشی .😭😭 پس از خدا بخواه که من زودتر از تو بمیرم من نمیخوام بمونم شاهد مرگت باشم ... هردو زدیم زیر گریه😭😭😭 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_ششم چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_هفتم محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقاضا داده بودن 📄📄 اصلا دلم نمیخواست روز جدایی برسه همش خدا خدا میکردم که یه ماجرایی بیاد وسط یا به هر طریقی رفتنش لغو بشه خیلی سعادت میخواد که مثل مادر وهب باشی تا بی چونو چرا خودت جگر گوشه ات رو راهیه میدان جنگ کنی شاید مخالفت های من بخاطر قوی نبودنه ایمانم بود در غیر این صورت باید با دستای خودم سربند یا فاطمه س به پیشونیش می بستم قران تو جیبش میذاشتم و بند پوتین هاشو محکم می بستم و موقع رد کردن از زیر قران میگفتم : برو به سلامت شیر مرد من خدا پشت و پناهت برای پیروزیت دعااا میکنم ولی متاسفانه نمی تونستم بارها شد که پنهانی گریه کردم هنوزم دلم رضا نبود 😢😢😢😢 یه روز مونده بود به اعزام همه خونه ما بودن مامانش،اینا و مامانم و عمو اینا سعی میکردن یه جوری غیر مستقیم با حرفاشون دلداریم بدن که صبور باشم غصه نخورم اما از روی حواس پرتی حرفاشونو متوجه نمیشدم اونا حرف میزدن و من تو عالم دیگه بودم فکرم پیش روز اعزام بود و روزایی که بدون عباس باید میگذروندم سخت ترین جای افکارم شهید شدن عباس بود مامان ـ فرزانه... دخترم ...حواست اینجاست هاااا ..اره ...اره .. یه لبخند زدمو گفتم دارم گوش میکنم . عین دیوونه ها شده بودم همش تو خونه اینورو اونور میرفتم با کارهای الکی خودمو مشغول میکردم نمیخواستم پیششون گریه کنم مامان رو به معصومه خانم گفت خیلی براش نگرانم چرا اینجوری میکنه بمیرم براش که غصه اش و ریخته تو خودش نمیخواد ما بدونیم زینب ـ فرزانه الکی خودت و خسته نکن دختر ، بیا بشین نه کلی کار دارم میخوام برم ساک عباس و ببندم رفتم تو اتاق در کمد و باز کردم ساک و برداشتم تو بغلم فشار دادم بغضم ترکید 😭😭😭😭 ساک به بغل کنج دیوار تو اتاق تاریک نشستم و گریه کردم 😭😭😭😭😭 معصومه خانم ـ زینب ...مامان جان برو پیشش تنها نباشه چشم مامان زینب اروم در اتاق و باز کرد فرزانه رو دید که تو تاریکی اتاق نشسته و گریه میکنه زینب ـ رفتم جلو و بغلش کردم منم گریم گرفت فرزانه تورو خدا چرا اینجوری میکنی چرا خودت و اذیت میکنی ابجی جونم 😭😭😭😭 فرزانه با گریه و هق هق کنان گفت : زینب تو که شاهد بودی من چقدر ناراحتی کشیدم رسیدن به عباس برام معجزه بود مثله رسیدن به ارزوم اما حالا رهاش کنم بره ... نمی تونم ...😭 والا نمیتونم یه دقیقه دوام بیارم درکم کنید...😭 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_هفتم محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_هشتم زینب ـ پاشو ابجی گلم ..فقط توکلت به خدا باشه برای سلامتی و موفقیت خودش و هم رزماش دعا کن اصلا فکر کن عباس داره با دوستاش میره مسافرت چند روزه داخل کشوری و بر میگرده این جوری اذیت نمیشی افرین زن داداش خوشگلم پاشو بریم شب بود و از شدت گریه هایی که در طول روز داشتم خوابم برد 😴😴😴😴😴 خواب دیدم که تو یه بیابون ایستادم دقیقا مثل همون صحنه ای بود که خیلی وقت پیش تو دوران دوستی با سحر دیده بودم ولی اینبار عباسم اونجا بود عباس داشت سمت اون ادم های قرمز پوش میرفت اما تعدادشون زیاد بود و عباس تنها.... داد زدم عبااااس ...عبااااس نرو ... برگرررد گریه میکردمو میگفتم برگرد 😭😭😭😭 فقط سرشو چرخوندو یه لبخند بهم زدو رفت 😊😊 دوییدم سمتش خوردم زمین بازم تو اون حالت صداش میکردم خانمی که از نورانیت چهره اش مشخص نبود دستشو دراز کرد و دستمو گرفت بلند شو دخترم چرا بی تابی میکنی .. بلند شدمو و با گریه گفتم شوهرم داره میره اون تنهاست تعداد قرمز پوشا زیاده ..میکشنش گریه نکن فقط صبور باش صبور ناگهان دیدم عباس تو میدان محو شد بلند صداش کردم عباس عباس عبااااااااااااسسسس از خواب پریدم عباس اومد سمتم فرزانه چی شده حتما خواب دیدی بزار برات اب بیارم یه لیوان اب داد دستم یه خورده خوردمو بقیه اش رو ریختم رو صورتم خوابمو براش تعریف کردم عباس گفت ان شاالله که خیره ازش پرسیدم معنی خوابم چیه به ارومی گفت معنیش اینه که فقط صبور باشی با صبر به همه چیز میتونی غلبه کنی صبح شد ... وقت رفتن بود... عباس تو اتاق داشت لباساشو میپوشید نگاهش که میکردم دلم میلرزید نمیخواستم با گریه و ناراحتی راهیش کنم خودمو به هر زوری کنترل میکردم انگار یه چیزی ته گلوم گیر کرده بود خفم میکرد از زیر قران ردش کردم با بسم الله عباس سوار ماشین شدیم قرار بود همگی کنار پایگاه جمع بشیم چقدر شلوغ بود عمو اینا هم بودن قاطی جمعیت شدیم ، رفتیم پیششون مامانمم رسید ... دو سه تا اتوبوس اومده بود ... بعد سخنرانی مختصر توسط فرمانده از رزمنده ها خواستن که سریع سوار ماشین بشن 🚌 🚌 🚌 عباس گفت دیگه وقته رفتنه اگه خوبی یا بدی از من دیدین به بزرگواریه خودتون حلالم کنید همه زدیم زیر گریه 😭😭😭 معصومه خانم بغلش کرد پسرم ازت راضیم مادر جون ...برو به سلامت همه نوبتی خداخافظی میکردن تا نوبت به من رسید..... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷برگی از خاطرات شهدا . 🥀در خاطرات شهید تهرانی مقدم هست؛ میگه رفته بودیم روسیه که یه موشک خیلی پیشرفته رو تحویل بگیریم. ژنرال روسی گفت این موشک رو دیگه نمیتونید از روش بسازید. ژنرال خندید و گفت این فناوری فقط در اختیار روسیه‌س. میگه نگاش کردم و گفتم اینم میسازیم. بازم خندید... 🥀وقتی برگشتیم تهران خیلی تلاش کردم نمونه اون موشک رو بسازم اما به دَرِ بسته میخوردم. تااینکه سه روزِ تمام تو حرم امام رضا متوسل شدم به آقا تا راهی به ذهنم برسه. 🥀 روز سوم احساس کردم عنایتی شد. سریع رفتم تو دفتر نقاشی دخترم شروع کردم به نقاشی کردن اون طرحی که به فکرم اومد. وقتی تو تهران عملیش کردم دیدم از مدل روس هم بهتر در اومد. امام رضا گره سخت رو تو دفتر نقاشی دختر بچه حلش میکنه! راوی :حاج حسین یکتا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه خدا منو دوست نداشت، چرا خلقم کرد⁉️ اگه این کلیپ رو دیدین و حال دلتون خوب شد التماس دعا 🌹 ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_هشتم زینب ـ پاشو ابجی گلم ..فقط توکلت به خدا ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_نهم نوبت به من رسید گریه میکردم چشام پره اشک شده بود 😭😭 نمیتونستم صورت عباس و خوب ببینم از جیبش دستمالشو در اورد اشکامو پاک کرد فرشته ی من گریه نکن اینجوری من موقع رفتن از ناراحتی دلم میگیره هااا خب چیکار کنم چه جوری گریه نکنم زندگیم داره میره نفسم داره میره 😭😭 من تنهایی چیکار کنم عباس بهم قول بده که مراقب خودت باشی عباس ـ ان شاالله🙂🙂 خانم گل پس تو هم یه قولی بده بعد رفتنم گریه نکن بی تابی نکن فقط برامون دعا کن و صبور باش ... باشه ولی قول نمیدم گریه نکنم اما سعی میکنم همه سوار شدن ماشین میخواست حرکت کنه🚌 .. عباس ـ من دیگه باید برم ... منم که دیگه طاقت نداشتم چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم عباس رو به زینب گفت ابجی اگه من شهید شدم این نامه رو به فرزانه بده 💌 باشه داداش ... یادت نره ابجی جون .. نه خیالت راحت داداشم . عباس ـ خدا حافظ همگی فرزانه رو دست شما میسپارم مراقبش باشین رفت و سوار ماشین شد محسنم اومد ازمون خداحافظی کنه گفتم محسن ، جان هرکی که دوست داری توروخدااا مراقب عباسم باش باشه خیالت راحت خدا نگهدار دعامون کنید ماشین حرکت کرد عباس و محسن یه جا نشسته بودن از پنجره با لبخندی که داشتن ، بهمون دست تکون میدادن جوری خداحافظی میکرد عباس ، که انگار دیگه برگشتی در کار نبود اومدیم خونه مامانم همراهم اومد تا تنها نباشم نشستم رو مبل و زدم زیر گریه مامان ـ دخترم ... مامان الهی قربونت بشه گریه نکن ... پشت مسافر گریه شگون نداره مامان ارومم کرد ازم خواست که یه قرص بخورم و بخوابم همین کارو کردم از اثر قرص چشام بسته شدو خوابم برد وقتی بیدار شدم داشت اذان مغرب میداد نمازمو خوندم سر نماز کلی دعا کردم نماز ارومم کرد با مامان شام خوردیم بعد تلویزیون و روشن کردم کانال هارو رد و بدل میکردم تو یکی از شبکه ها یه فیلم سینمایی شروع شد اسم فیلم دلشکسته بود سرم و گذاشتم رو شونه مامان و نگاه میکردم تو فیلم خانمه که همسر شهید بود از شوهرش و زمان جدایی میگفت یه جمله گفت که منو بهم ریخت * به چشم خویش دیدم که جانم میرود * 💗🥀😭😭 وااای خدا این حرفش حالمو بدتر کرد خیلی بهم ریختم بازم زدم زیر گریه مامان نمی تونست ارومم کنه هی میگفتم مامان من چیکار کردم من چیکار کردم 😭😭 اگه عباس شهید بشه نیاد چیکار کنم خداااااا😭😭 به حدی حالم خراب شد که دچار شکه عصبی شدم 😣😩😢 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟