eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت117 سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت سارا: من از شما عکس میگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت118 تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود دم در رستوران امیر گفت: آیه خواستی بیای خونه خبرم کن بیام دنبالت - باشه علی : خودم میرسونمش امیر: باشه دستت درد نکنه ،فقط باز شیر موز نده به این خواهرمون علی لبخند زد و گفت: باشه چشم ،من خودمم تا آخر عمر دیگه لب به شیر موز نمیزنم امیر: دمت گرم،ما دیگه بریم ،آیه کاری نداری؟ - نه ،به سلامت سارا بغلم کردو آروم زیر گوشم گفت: آیه آقا سید وقتی عصبانی میشه از امیرم ترسناکتر میشه چیزی نگفتم و خداحافظی کردیم سوارماشین شدیمو حرکت کردیم توی راه علی هیچ حرفی نزد - ببخشید علی آقا میشه از یه شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی بخریم امیر خیلی آروم گفت: باشه بعد از مدتی کنار یه شیرینی فروشی ایستاد و از ماشین پیاده شد ده دقیقه ای طول کشید تا علی بیاد وقتی که اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم این حالش اذیتم میکرد - علی آقا ،میشه بپرسم چرا ناراحتین؟ علی: از اینکه با صدای بلند میخندی و با خنده ات همه نگاهت میکنن خوشم نمیاد - ببخشید ،سعی میکنم دیگه بلند نخندم علی با شنیدن این حرف سرشو سمت من چرخوندو لبخند زد با دیدن لبخند روی لبش آرامش خاصی پیدا کردم بعد از رسیدن به خونه علی اینا علی زنگ در و زد بعد از چند ثانیه در باز شد خونه علی اینا آپارتمانی بود ۴ طبقه که طبقه اول خونه مامان و باباش طبقه دوم خونه برادرش طبقه سوم خونه خواهرش طبقه آخر هم واسه علی بود مادر علی دم در خونه منتظر ما بود با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد - سلام مادر جون خوبین مادر جون: سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی علی: سلام مامان مادرجون: سلام پسرم ،بیاین داخل وارد خونه شدیم همه جای خونه شیک و قشنگ بود یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای اومد که فهمیدم فاطمه اس خواهر علی فاطمه: سلام عزیزززم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام ،منم همینطور فاطمه: خیلی خوش اومدی - خیلی ممنون مامان: آیه جان برو تو اتاق علی استراحت کن - چشم... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❌ باید غربال شوید ❌ 🔹 قلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ ع مَتَى‏ يَكُونُ‏ فَرَجُكُمْ‏ فَقَالَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ لَا يَكُونُ فَرَجُنَا حَتَّى تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا يَقُولُهَا ثَلَاثاً حَتَّى يُذْهِبَ [اللَّهُ تَعَالَى‏] الْكَدِرَ وَ يُبْقِيَ الصَّفْوَ. 🔺جابر جعفي يكى از اصحاب لايق امام باقر عليه السلام محضر امام باقر در مورد ظهور حضرت حجت عليه السلام سوال كردند : 🔸به امام باقر عليه السلام عرض كردم فرج شما چه وقت خواهد بود؟ حضرت فرمودند: هرگز! هرگز ! فرج ما صورت نمى پذيرد تا غربال شويد و سپس غربال شويد و باز غربال شويد ( سه مرتبه فرمودند) تا كدرها و نادرست ها ( نا خالص ها) بروند و جدا شوند و صاف ها باقي بمانند. 📚 الغيبه شيخ طوسي ص ٣٣٩ آیا ما در غربال های آخرالزمان می‌توانیم به سلامت عبور کنیم⁉️ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ مهمترین عامل تنهایی جبهه حق در طول تاریخ؛ جمله‌ای مهم در خطبه فدکیه 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت118 تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت119 به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم در اتاقش و که باز کرد همه چی مرتب و منظم بود علی از داخل کمد لباس منزلی شو برداشت و گفت: من میرم تو پذیرایی ،تو هم راحت باش استراحت کن - باشه بعد رفتن علی لباسامو درآوردم و روی تختش دراز کشیدم از اینکه روی تختش دراز کشیده بودم احساس خوبی داشتم اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای علی بیدار شدم علی: آیه جان ،بیدار شو الاناست که مهمونا برسن - چشم علی : از مامان برات یه چادر رنگی هم گرفتم ،گذاشتمش روی میز - باشه خیلی ممنون علی رفت سمت قفسه کتاباش منم بلند شدم رفتم سمت آینه ،روسریمو روی سرم مرتب کردم چادرمو گذاشتم روی سرم برگشتم دیدم علی داره نگام میکنه با نگاه من سرش و چرخوند سمت قفسه کتابا از کارش خندم گرفت از اتاق رفتم بیرون،دست و صورتمو که شستم وضو گرفتم بر گشتم توی اتاق علی دیدم علی یه سجاده برای خودش پهن کرده یه سجاده هم چند قدم عقب تر برای من اولین نماز دونفره مون و با عشق خوندیم بعد از تمام شدن نماز علی برگشت سمتم با لبخندی که بر لب داشت گفت : قبول باشه خانومم -قبول حق باشه بعد سجاده رو جمع کردمو گذاشتم روی میز به علی نگاه کردم در حال ذکر گفتن بود گفتم: علی جان نمیای؟ علی: یه دو رکعت نماز دیگه بخونم میام منم رفتم روی تخت نشستم و گفتم: پس صبر میکنم نمازت که تمام شد با هم میریم علی لبخندی زد و چیزی نگفت... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت119 به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم در اتاقش و که باز کرد همه چی م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت120 به همراه علی وارد پذیرایی شدیم کم کم مهمونا اومدن فامیل های علی اینقد خوش برخورد و شوخ بودن که اصلا احساس غریبگی نمیکردم بعد از رفتن مهمونا به فاطمه کمک کردم ظرفای میوه رو شستیم با صدای علی که صدام میکرد برگشتم نگاهش کردم علی : آیه جان بریم؟ -چشم الان میام فاطمه: آیه بمون صبح برو ( نمیدونستم چی باید بگم که علی گفت):آیه چیزی نیاورد با خودش ،اینجوری سختشه با حرف علی فاطمه چیزی نگفت بعد رفتم سمت اتاق علی چادر و تا کردم گذاشتم روی میز ،چادر خودمو سرم کردم ،کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون از پدر و مادر علی خداحافظی کردم ،خواستم برم آشپزخونه از فاطمه خداحافظی کنم که علی گفت : فاطمه رفت خونش از پله ها پایین اومدیمو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه هر چی با امیر تماس گرفتم گوشیش خاموش بود سارا هم جواب نمیداد علی: چی شده؟ - نمیونم چرا گوشی امیر خاموشه علی: خوب حتما خوابیده گوشیشو خاموش کرده -خو الان من چه جوری برم خونه،ساعت یک و نیمه نصف شبه ،کلید ندارم علی: واسه سارا خانم زنگ بزن -اون خرس قطبی که من دیدم الان هفت پادشاه خوابه علی خندید و چیزی نگفت رسیدیم جلوی خونه: شروع کردم دوباره زنگ زدن بعد از چند دقیقه سارا پیام داد نوشته بود: اینقدر خودتو خسته نکن ،جواب نمیدم، درو هم باز نمیکنم ،برگرد همونجایی که بودی... یعنی هر چی فوحش از بچگی یاد گرفته بودم براش نوشتم علی هم شروع کرد به خندیدن بعدا فهمیدم هر فوحشی که مینوشتم با صدای بلند هم میگفتم پاک آبروم رفته بود علی : فک کنم باید آخر ترم چند نمره به سارا خانم بدم... -البته اگه تا اون موقع زنده موند علی : اوه اوه ،چه خواهر شوهر ترسناکی از حرفش خندیدم علی: خوب الان چیکار کنیم،میخوای بپرم از در خونه برم بالا - نه بابا نمیخواد ،بریم خونه شما علی با شنیدن این حرف لبخند زد و بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ با حال مناسب تماشا کنید ❌ بمیرم؛ این گزارش خط به خط خون است و خاکستر... 🥀💔 👤 زیبای «گزارش یک قتل» با نوای‌حاج‌محمود تقدیم نگاهتان 🏴 ویژه شهادت ؛ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
‌ 📚پاسخ حضرت زهرا سلام الله علیها در جواب عذر خواهی ابوبکر و عمر! در آن هنگام كه فاطمه سلام الله علیها در بستر شهادت قرار گرفت... روزي ابوبكر و عمر با علي علیه السلام ملاقات كرده و گفتند: از فاطمه سلام الله علیها خواهش كن تا به ما اجازه بدهد،به حضورش برسيم. ميداني كه بين ما و او، امور ناگواري رخ داده است، بلكه به حضورش برسيم و معذرت بخواهيم و از گناه ما بگذرد. آنها تا در خانه آمدند،علي علیه السلام وارد خانه شد و به فاطمه سلام الله علیها فرمود: فلان و فلان به در خانه آمدند و مي خواهند به شما سلام كنند، نظر شما چيست؟ فاطمه سلام الله علیها فرمود: خانه‌ ، خانه تو است و من همسر تو هستم،آنچه را مي خواهي انجام بده. علي علیه السلام فرمود : روپوش خود را محكم ببند . فاطمه سلام الله روپوش را محكم بست و روي خود را به طرف ديوار گردانيد. آن ها تا كنار بستر زهرا آمدند و سلام كردند و گفتند: از ما راضي باش خدا از تو راضي باشد. فاطمه سلام الله علیها فرمود : براي چه به اينجا آمده ايد ؟ گفتند : ما به شما جسارت كرديم ، اميدواريم ما را ببخشي و دلت نسبت به ما صاف گردد. فاطمه سلام الله فرمود: سؤالي از شما دارم ، پاسخش را بدهيد، اگر تصديق كرديد مي فهمم كه شما در عذرخواهي خود صداقت داريد. گفتند : بپرس ! فرمود : شما را به خدا ، آيا شنيده ايد كه پيامبر فرمود : فاطمه پاره تن من است كسي كه او را برنجاند مرا رنجانده است؟ گفتند : آري شنيده ايم. فاطمه سلام الله علیها در اين حال دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد وفرمود : خدايا! اين دو نفر مرا آزردند ، و من شكايتم در مورد آنها را به درگاه تو و رسول خدا مي آورم... نه به خدا قسم هرگز از شما راضي نمي شوم تا با پدرم رسول خدا ملاقات نمايم ، تا به آنچه كه به ما كرديد،به او خبر دهم و او درباره ما قضاوت كند. ابوبكر به گريه و ناله افتاد و مي گفت : واي بر من ، و بي تابي سختي كرد ، ولي عمر به او گفت : اي خليفه رسول خدا! از گفته يك زن ، اين گونه بي تابي مي كني! آنها از طلب رضايت از فاطمه سلام الله علیها نااميد شدند و رفتند... 📗کتاب سليم بن قيس ( ره ) ص 254 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥یک کار "محشر" ، "بی نظیر" ، "مستند" ، "منطقی" و "جذاب" در پاسخ به اونهایی که خیال میکنن؛ ((قانون حجاب)) در ایران ظالمانه است ‼️ و‌ هیچ کشوری در دنیا مثل ایران، چنین قانون هایی ندارد🤔 👈دیدن این کار به نوجوان های عزیز جدا توصیه میشود🧐 ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۶ آذر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 06 December 2024 قمری: الجمعة، 4 جماد ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹مرگ هارون الرشید لعنة الله علیه، 193ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺16 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️25 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام 🌺26 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام 💠 @dastan9 💠
▫️وَإِيَّاکَ وَالاِسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِيهِ أُسْوَةٌ 🟠از امتياز خواهى براى خود در آنچه مردم در آن مساوى اند جدّاً بپرهيز ✍امتياز خواهى حاکمان و حواشى و اطرافيان و حاميان آنها يکى از آفات مهم حکومت هاست که در امورى که همه مردم بايد در آن يکسان باشند، آنها بيش از حق خود سهم خواهى مى کنند; چيزى که افکار عمومى را بر ضد آنها مى شوراند. اين همان چيزى است که در زمان ما به عنوان رانت خوارى (امتياز ويژه طلبيدن) مشهور شده است و متأسّفانه در تمام دنيا وجود دارد و عامل مهمى براى جدايى ملت ها از دولت هاست. امام مالک اشتر را از اين کار به شدت برحذر مى دارد، زيرا مردم سخت در اين موضوع حساسيت دارند حتى اگر به عنوان نمونه در زمان ما اتومبيل يکى از رؤسا از خيابانى که گذشتن از آن براى ديگران ممنوع است بگذرد در برابر آن عکس العمل نشان مى دهند. 📘 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد 🔹در شهری حدود ۲۰۰ سال پیش دختر ماهرخ و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. 🔸عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. 🔹به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسرش را در خانه‌اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه‌تنها او بلکه کسی نپذیرفت. 🔸عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد که لات بود و همه لات‌ها از او می‌ترسیدند. 🔹علی باباخان گفت: برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. 🔸این مرد چنین کرد و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. 🔹مرد عازم حج شد و بعد از یک سال برگشت. سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. 🔸وقتی به خانه رسید، در زد. زن علی بابا بیرون آمد و گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم. علی بابا تبریز است، برو اجازه بگیر و برگرد. 🔹مرد عازم تبریز شد. در خانه‌ای علی باباخان را یافت. 🔸علی باباخان گفت: بگذار خانه را اجاره کردم، تحویل دهم با هم برگردیم. 🔹مرد پرسید: تو در تبریز چه می‌کنی؟ 🔸علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس اینکه مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی، خیانت کنم، از خانه خارج شدم. 🔹من هم یک سال است اهل‌بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. ▫️زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ▪️ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ‎‌‌‌🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 دودلیل برای این که چرا امیر المومنین دست به شمشیر نبرد؟ چرا نجنگید؟ چرا حضرت زهرا سلام الله پیش قدم شد؟ یک دلیل از زبان حضرت زهرا و دیگری از امیر المومنین علیهم‌السلام ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
❤️‍🔥مجید قبل از اعزام خوابی دیده بود. «توی خواب حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) را دیدم که به من فرمودند: مجید! تو وقتی می‌آیی سوریه بعد از یک هفته پیش خودمی.» روی همین حساب بود که یک روز برای تشییع شهید محمد فرامرزی رفته بودیم گلزار شهدای یافت‌آباد. آنجا بود که به عمه‌اش گفته بود: عمه جان! من هم عازم سوریه‌ام. ۲ هفته دیگر جای من هم همین جاست. وقتی بردیمش سوریه، چون تک‌پسر بود نمی‌خواستم عملیات ببریمش. به مرتضی کریمی گفتم: مجید و یکی از بچه‌ها را می‌گذاریم نگهبان دم ساختمان‌ها و خط نمی‌بریم، اما یک‌بار حرف آخر را زد و گفت: سید اگر من را بردی که هیچ. اگر نبردی شکایتت را به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) می‌کنم. خودت می‌دانی و حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها). روزی هم که می‌خواست با خواهرش عطیه خداحافظی کند، گفت: توی عملیات از بین ۲۰۰ نفر، فقط ۱۳-۱۲ نفر شهید می‌شوند. همین هم شد. یکی‌اش مجید بود... 💔به یاد شهید مدافع حرم مجید قربانخانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت120 به همراه علی وارد پذیرایی شدیم کم کم مهمونا اومدن فامیل های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت121 وقتی رسیدیم خونه علی اینا علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده بود و داشت خونشونو نگاه میکرد -چیزی شده ،چرا پیاده نمیشیم علی:الان بریم خونه مامان اینا کلی سوال میپرسن که چرا رفتین ،چرا برگشتین ،صبر کن برقای خونه که خاموش شد بریم از حرفش خندم گرفت ،انگار میخواست یواشکی دور از چشم بقیه دختر ببره خونش نیم ساعتی داخل ماشین منتظر شدیم تا برقای خونه خاموش شدن بعد از ماشین پیاده شدیمو مثل دزدا راه میرفتیم... من تا برسیم اتاق امیر چادرمو گذاشتم روی دهنمو میخندیدم از حرکتایی که انجام میداد بعدم که رسیدیم اتاق یه نفس راحتی کشید لباسمو درآوردم روی ایستاده آویزون کردم رفتم روی تخت نشستم که علی هم بعد از اینکه لباسش و عوض کرد از اتاق رفت بیرون منم از موقیعت استفاده کردمو روی تخت دراز کشیدم از خجالت پتومو روی سرم کشیدم بعد از چند دقیقه متوجه شدم علی وارد اتاق شد زیر پتو داشتم خفه میشدم از گرما یه کم سرمو بیرون آوردمو نفس کشیدم ،یه دفعه صدای زمزمه شنیدم سرمو به طور نامحسوس چرخوندم دیدم علی در حال نماز خوندنه ،که متوجه شدم داره نماز شب میخونه با دیدن این صحنه خوشحال شدمو با خیال راحت خوابیدم با صدای اذان گوشی علی بیدار شدم ... بلند شدم دنبال گوشی گشتم ،آخر کنار تخت روی میز پیداش کردم ،زنگ ساعت و قطع کردم ،موقع بسته شدن صفحه چشمم به تصویر زمینه گوشیش خورد عکس منو خودش که خونه بی بی کنار درخت ها گرفته بودیم و گذاشته بود لبخندی زدمو از اتاق آروم رفتم بیرون ،سمت سرویس وضو گرفتمو برگشتم توی اتاق دیدم علی نشسته روی تخت... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت121 وقتی رسیدیم خونه علی اینا علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت122 -سلام لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم چادری که موقع رفتن گذاشته بودم روی میز برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن بعد از مدتی علی هم اومد یه کم جلوتر از سجاده من سجاده شو پهن کرد و ایستاده به نماز خوندن این حس و خیلی دوست داشتم داشتم با تسبیحی که تو دستم بود ذکر می گفتم که برگشت سمتم علی: قبول باشی خانمی منم لبخندی زدمو گفتم: قبول حق باشه علی:میگم بریم یه جای خوب؟ -الان؟ علی: اره - کجا؟ علی:تپه نور شهدا (با شنیدن این اسم با هیجان گفتم ) -اره اره بریم علی: پس زود آماده شو حرکت کنیم -باشه تن تن لباسامونو پوشیدیم و مثل دزدا از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سرمو به شیشه ماشین گذاشتمو خوابیدم چشمامو که باز کردم ،خورشید طلوع کرده بود یه خمیازه ای کشیدمو گفتم : نرسیدیم؟ علی: سلاااام بانوووو،خوب میخوابیاااا با حرفش لبخندی زدم که گفت: ده دقیقه دیگه میرسیم وقتی رسیدیم ماشینای زیادی رو دیدم که یه گوشه پارک شده بود از ماشین پیاده شدم نسیمی که به صورتم این موقع صبح میخورد روحمو تازه میکرد یه نفس عمیقی کشیدمو در و بستم چشمم به پله ها که افتاد خشکم زد -الان باید این همه پله رو بالا بریم ؟ علی با دیدن قیافه ماتم زده ام گفت: ببخشید ،اینجا پله برقیش خرابه -نفسمون که بند میاد تا برسیم بالا علی: خانومم ،من الان اومدم نزدیک ترین راه ،وگرنه من هر هفته از راه دیگه ای که خیلی طولانیه میام -خدایا به امید تو ،بریم علی اقا بسم الله گفتیمو حرکت کردیم وسطهای راه نفسم به شمارش افتاد یه گوشه نشستم علی اومو سمتم: خوبی؟ همونجور که نفس میزدم گفتم: خوبم یه کم اسراحت کنم بعد حرکت میکنیم علی اومد کنارم نشست بعد از چند دقیقه بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بریم ؟میترسم دیر برسیم به مراسم نرسیم بلند شدمو دستشو گرفتمو راه افتادیم لمس دستاش برای اولین بار لذت بخش بود برام بلاخره رسیدم بالای کوه جمعیت زیادی اومده بودن صدای دعای عهد کل فضا رو پیچیده بود به همراه علی اول رفتیم سمت مزار شهدا بعد از فاتحه خوندن کنارشون نشستیم زیارت عاشورا و دعای ندبه ای که از بلند گو پخش میشد زمزمه میکردیم بعد از تمام شدن دعا به علی نگاه کردمو گفتم: علی جان خیلی ممنونم که منو آوردی اینجا ، حس خوبی پیدا کردم علی لبخند زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من اعتماد کردی از اینکه کنارش بودن و احساس آرامش میکردم خوشحال بودم... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت122 -سلام لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم چادری که موقع رفتن گذاشته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت123 بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم سمت خونه -علی جان تو هر هفته میای اینجا؟ علی: اره -خوش به حالت ،واقعا آدم وقتی میاد اینجا حال و هواش معنوی میشه علی: میخوای هر هفته با هم بیایم ؟ -اره خیلی علی: باشه ،الان کجا بریم ؟ -بریم خونه ما ،اول میخوام حساب این دختره رو برسم ،دلم خنک بشه علی: آیه جان ،اگه سارا خانم این کارو نمیکردن ،الان تو با من اینجا نبودیااا -اره راست میگی ،فکر کنم باید ازش تشکر کنم علی: حالا شدی خواهر شوهر خوب... بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم -نمیای خونه؟ علی: نه عزیزم،باید برم سپاه کار دارم -باشه ،مواظب خودت باش علی: چشم تو هم مواظب خوت باش -خدا نگهدار علی: آیه میشه هیچ وقت نگی خدا نگهدار -پس چی بگم؟ علی: بگو به امید دیدار -چشم ،پس به امید دیدار در ماشین و بستم و رفتم سمت در ،زنگ درو زدم بعد از چند ثانیه در باز شد علی هم با باز شدن در خونه رفت وارد خونه شدم مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن -سلام مامان: سلام ،چرا به این زودی اومدی بابا : سلام بابا - همراه علی رفته بودیم جایی واسه همین زود اومدیم بابا: چرا علی نیومد ؟ - گفت که باید بره سپاه کار داره مامان: برو لباست و عوض کن بیا صبحانه بخور -صبحانه خوردم مامان جان رفتم سمت اتاقم که چشمم به اتاق امیر افتاد شیطنتم گل کرده بود رفتم کنار در شروع کردم به در زدن مامان: چیکار میکنی آیه درو شکستی - میخوام این دوتا خرس قطبی رو بیدار کنم مامان: نیستن برگشتم سمت مامان گفتم: پس کجان؟ مامان: کله سحر،سارا گفت حالم خوب نیست میخوام برم خونه ،امیرم بردش با شنیدن این حرف زدم زیر خنده دختره ترسو ،از ترس اینکه بلایی سرش بیارم رفته بود... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کیلیپ فوق العاده تکان دهندس تلنگری بود بزرگ برای من خواهش،خواهش خواهش میکنم حتما حتما حتما ببنید و بشنوید ارسال کنید 👌 ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
📌 کشتار دانشجویان معترض به حضور آمریکائیان توسط رژیم شاه 🔹 بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، رژیم شاه که توانسته بود با کمک اربابانش به قدرت بازگردد، درصدد برآمد تا پایه های حکومت خود را تثبیت کند. اما غافل از این که مردم در اولین فرصت، خشم و انزجار خویش را نشان خواهند داد. 🔸 سه ماه و نیم بعد، نیکسون، معاون رییس جمهور آمریکا، راهی ایران شد تا نتیجه سرمایه گذاری و تلاشهای سازمان سیا برای کودتا و سرنگونی دولت مصدق را از نزدیک مشاهده کند. در اعتراض به این سفر، دانشجویان دانشگاه های تهران، تظاهرات پرشوری علیه رژیمِ کودتا برپا کردند که این اعتراضات در روز ۱۵ آذر، به خارج از دانشگاه کشیده شد. 🔹️صبح روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲، گارد شاهنشاهی برای اولین بار وارد صحن دانشگاه شد تا فریاد مخالفان را در گلو خفه کند. به دنبال آن، تعدادی از مأموران پهلوی، سه نفر از دانشجویان معترض به نام های: مصطفی بزرگ نیا، احمد قندچی و مهدی شریعت رضوی را به شهادت رساندند. 🔸️رژیم پهلوی در روز بعد بدون توجه به این جنایت خود، دکترای افتخاری حقوق را در این دانشگاه به نیکسون اعطا کرد. از آن تاریخ، به ویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، روز ۱۶ آذر به عنوان روز دانشجو نام گرفته است. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت123 بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت124 مشغول کتاب خوندن بودم که یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد قیافه شرمندگی گرفته بود امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم -باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه... بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا منم زیاد علی رو نمیدیدم تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا روز به روز به علی وابسته تر میشدم توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم تا دلم آروم بگیره نزدیک اتمام دوره عقد متعه بود به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام عقد راهی مشهد بشیم چون مدت عقد تمام شده بود من و علی نامحرم بودیم تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد قرار شد خریدای عقدمون مشهد انجام بدیم... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت124 مشغول کتاب خوندن بودم که یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت125 روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا .. من سوار ماشین بابا شدم اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سر به سر گذاشتنای سارا رو نداشتم ... علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش و زنداداشش قرار بود بیان مشهد باهم همسفر شدیم باهم غذا میخوردیم با هم حرکت میکردیم باهم برای نماز نگه میداشتیم توی راه هم با علی حرفی نزدم میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا محرم هم شیم بعد از اینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابا از قبل برای همه رزرو کرده بود چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم من و سارا و امیر به همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم بعد از خرید رفتیم سمت هتل تا آماده بشیم واسه مراسم عقد یه دوش گرفتم بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم چادر رنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه نایلکس چادر مشکی مو سرم کردم به همراه سارا و امیر رفتین سمت لابی هتل منتظر بقیه شدیم همه اومده بودن ولی بازم علی رو ندیدم روی یه قسمت از فرش نشسته بودیم بعد از مدتی امیر به همراه علی و یه حاج اقایی سمت ما اومدن با دیدن علی دلم آروم گرفت علی با فاصله کنارم نشست آدم هایی که از کنارمون رد میشدن وقتی فهمیدن قرار خطبه عقدمون خونده بشه نزدیکتر شدن بعد از اینکه گلاب و آوردمو گلم چیدم ،بار سوم بله رو گفتم بعد از گفتن بله علی جمیعتی که دورمون جمع شده بودن شروع کردن به صلوات فرستادن فاطمه هم حلقه ها رو برامون آورد علی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت نزدیکش شدم آروم گفتم: علی جان مبارکت باشم علی باشنیدن این حرف سرش و بالا گرفت و لبخند زد: هر چند دلخورم ازت ولی مبارکت باشم با دیدن لبخند علی انگار دوباره جون گرفتم علی: بریم زیارت؟ - بریم اقا از همه جدا شدیمو رفتیم سمت حرم قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد اینجا باشیم... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨ ✍رفیق خدا که باشی هیچ وقت، بن بست و ناامیدی برات معنایی نداره کسی که به خدا در زندگی تکیه میکنه و خدا رو سرپرست خودش در زندگیو میگیره، هیچ وقت نه بابت گذشته افسوس میخوره و نه بابت آینده نگران میشه چون میدونه خدا جباره و جبار به معنی جبران کننده است. متاسفانه اکثر ما به آدمهایی مثل خودمون تکیه میکنیم و وقتی اونا رو از دست میدیم یا بهمون ضربه می‌زنند از هم میپاشیم و از خدا گله میکنیم که چرا؟؟ در صورتی که خدا خودش بارها به ما تذکر میده که فقط به من تکیه کنید و از من کمک بخواید. مسلما توکل کردن یک شبه اتفاق نمی‌افته، یک دانشگاهه که باید هر روز تمرین کرد و درس های کوچیک و بزرگش و پاس کرد تا به موفقیت و آرامش و پیروزی رسید. وَمَن يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺑﭙﺬﻳﺮﻧﺪ [ ﺣﺰﺏ ﺧﺪﺍﻳﻨﺪ ، ] ﻭ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺣﺰﺏ ﺧﺪﺍ [ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ] ﭘﻴﺮﻭﺯﻧﺪ .(٥٦) سوره مائده ‌‌‌‌🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫 وقتی هیچ تضمینی تو رابطه وجود نداره چرا خودتو فدای اون رابطه می‌کنی... انتشارش با شما 🔄 ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯