9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد امام زمان (عج) در تمامی لحظات‼️
حجت الاسلام دارستانی
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#شهیدی_که_به_مراسم_ختم_خودش_آمده_بود!!🌷
🌷حاج مهدی مرندی که مردی عاقل و اهل دل بود و بزرگ بچههای جبهه قلمداد میشد، میگفت: "وقتی پیکر شهید محمد مصطفیپور را برای وداع به خانهشان آوردند. برادر دو قلویش را در گوشه حیاط دیدم که به مهمانان خوش آمد میگفت. خیلی شبیه محمد بود. در تمام مجلس محو شباهت او با شهید بودم. مدتها بعد از مراسم فهمیدم که شهید اصلاً برادر دو قلو ندارد و تنها برادرش با فاصله سنی و دارای چهرهای متفاوت است. گویا خود شهید برای استقبال مهمانانش آمده بود."
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمد مصطفیپور تجنکتی
📚 کتاب "تو شهید می شوی"؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا
منبع: وب سایت برشها
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۵۴ با بوق های ممتدی که زد،نگهبان دروازه عمارت رو باز کرد..با سرعت به داخل ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۵۵
اونشب نفهمیدم چطور همونجا خوابم برد که صبح با تکون دادن دستی بیدار شدم..آلاء بود..مادر آرش..بدن خشک شدمو جمع و جور کردم..دیدم خدمتکار ها مشغول مرتب کردن اتاق هستن..
+صبح به خیر..
×صبح به خیر..نگران نباش..خدمتکار ها اتاقت رو مثل روز اولش میکنن..سپردم یه آینه دیگه از اتاق خودم برات بیارن..پاشو بیا صبحانه بخور..
وقتی رفت تازه فهمیدم چی گفته..با عجله رفتم طبقه پایین..آلاء اونجا نبود..در اتاقش باز بود و دو خدمتکار با هم آینه ای رو حمل میکردن..همینکه یکی دیگه از خدمتکار ها خواست در اتاق رو ببنده،رفتم جلو و خودم رو به غش و ضعف زدم..با ترس اسمم رو صدا کرد..میدونستم کمی فارسی بلده..بهش گفتم بره از کشوی کمدم دارومو بیاره..در واقع فرستادمش دنبال نخود سیاه..فقط میخواستم چند دقیقه ای نباشه..همینکه انقدر زمان داشته باشم که زنگ بزنم کافی بود..حتی گفتن اینکه من دوبی هستم هم نیاز نبود چون پیش شماره تلفن بهشون میفهموند.. همین که به سمت پله ها رفت،به طرف اتاق دویدم..گوشی تلفن رو برداشتم..سعی کردم شماره تاجیک رو به یاد بیارم ولی دیدم وقت برای فکر کردن و تمرکز ندارم..فورا شماره خونه خودم رو گرفتم..مطمئن نبودم کسی باشه یا نه ولی اگه پیغام میذاشتم قطعا چک میشد.. به محض اینکه خواستم دکمه اتصال رو بزنم،تلفن از دستم قاپیده شد..عرق سردی رو روی تیره پشتم احساس کردم..برگشتم و با چهره خشمگین آلاء رو به رو شدم..
×من به تو اعتماد کردم..خواستم مثل دختر خودم دوستت داشته باشم..اما تو چیکار کردی؟میخواستی به همه خبر بدی تا مامور ها بریزن اینجا؟واقعا که نمک نشناسی..اون فرامرز لعنتی برای من هیچ ارزشی نداره اما نمیذارم پسرم رو توی دردسر بندازی..گمشو بیرون..تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که به هیچکس نگم میخواستی چه غلطی بکنی..اونم بیشتر به خاطر آرشه..دوست ندارم قلبش برای بار هزارم به خاطر تو بشکنه..گمشووووو..
بعد با دستش هلم داد که به پاش افتادم و شروع کردم به اشک تمساح ریختن..
+تو رو خدا گوش بدید مادر..منم شما رو مثل مامان خودم دوست دارم..شما تنها کسی بودید که همیشه اینجا با من مهربون بودین..باور کنید من داشتم به مامانم زنگ میزدم.. شما خودتون مادر هستید پس میتونید حالشو درک کنید..نزدیک به یک ماهه که از من خبر نداره..قطعا تا حالا فهمیده من با صبوری چیکار کردم و حالا پیشش اسیرم..نمیدونه من مردهام یا زنده..بذارید بهش زنگ بزنم..خیلی کوتاه ..فقط بگم که سالمم..خواهش میکنم..شما رو به خدا قسم میدم..قول میدم دیگه آرش رو اذیت نکنم..خودتون هم اینجا باشید تا ببینید حرف اضافه نمیزنم..
مردد بود..به سمت کشو کنار تخت رفت و شیء کوچیکی رو برداشت و به سمتم اومد..
×با تلفن اینجا نمیشه چون مشخص میشه کجاییم..با این سیمکارت زنگ بزن که قابل ردیابی نیست..
اولش دیدم گند خورد به همه چی..ولی بعد فکری به ذهنم رسید..خوشحال پا شدم و موبایلی که سیمکارت رو داخلش گذاشته بود ازش گرفتم و دستش رو بوسیدم..خواستم شماره بگیرم که گوشی رو نگه داشت و گفت:خیلی کوتاه..
سری به نشونه تایید تکون دادم و شماره گرفتم..قلبم تالاپ تالاپ میکوبید.. صدای مامانم رو که شنیدم انگار آرامش به وجودم سرازیر شد..
÷الو؟
+سلام..منم سایه..
÷سایه مادر تویی؟ الهی دورت بگردم مامان ..باهات چیکار کردن؟
+من خوبم نگران نباشید..
÷تو کجایی؟این بنده خدا آقا شهاب خیلی آقاست..در به در دنبال کارات هست..بگو کجایی تا بیان نجاتت بدن از دست اون ضحاک..
خیلی خوب شد که مامان خودش اسم شهاب رو پیش کشید..
+بهش بگو مامان برو از بندرعباس..مثل زمانیکه تو شرکت بودم..
÷چی؟یعنی چی؟
آلاء تلفن رو گرفت و قطع کرد..
×مگه مادرت نبود؟
+نه دوستم سمانه بود..هوای بندر عباس برای ریه مامانم خوب نیست..بهش گفتم به مامانم بگه نمونه اونجا..آخه ما بندری هستیم..
قانع شده بود..از اتاق خارج شدم و قرار شد این تلفن رازی باشه بین خودمون..عجب دروغگو ماهری شدم..ما تا حالا از ۱۰۰ فرسخی بندر عباس رد هم نشدیم چه برسه به اینکه اهل اونجا باشیم..فقط خدا کنه آرش منظورم رو بگیره..
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۵۵ اونشب نفهمیدم چطور همونجا خوابم برد که صبح با تکون دادن دستی بیدار شدم..آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۵۶
مادر سایه بعد از قطع شدن تلفن احساس کرد دنیا داره دور سرش چرخ میخوره..سمانه که چند روزی بود پیشش میموند تا اگه خبری شد متوجه بشه،با دیدن حال زن بیچاره به سرعت به سمتش اومد و کمک کرد روی مبل بشینه..
×چی شد خاله جان؟کی پشت تلفن بود؟از سایه خبری شده؟
-سای..سایه بود..
×چی؟نگفت از کجا زنگ میزنه؟
-سمانه جان خاله تو شماره اونجوون شهاب رو داری؟
×بله..خاله نمیخوای بگی چی شده؟
-پاشو بهش زنگ بزن..
سمانه چشمی زیر لب گفت و با استرس شماره شهاب رو گرفت..قرار شد پلیس هم خودش رو برسونه تا ببینن میتونن شماره تلفن رو ردیابی کنن یا نه..نیم ساعت بعد مامور پلیس در حال رصد شماره بود و اطلاع داد که تماس از یک سیم کارت گرفته شده ولی قابل ردیابی نیست چون در کمال تعجب اون شماره روی تلفن ثبت نشده و مدت تماس هم خیلی کوتاه بوده..در نتیجه تنها سرنخ همون جمله نامفهوم سایه بود..شهاب بعد از شنیدن جمله با حرص گفت:
-آخه این دیگه چی جمله مزخرفیه..
سمانه با خجالت گفت:
×شاید میخواسته بگه که توی بندرعباسه..
شهاب با لحن تلخی گفت:
-خانوم آدمیزاد وقتی میخواد حرفی بزنه،دو بار مزهمزه میکنه بعد دهن باز میکنه..آخه چرا مثل آدم نگفته بندر عباسم..حتما نمیتونسته بگه کجاست دیگه..تو رو خدا اگه چیزی به ذهنتون نمیرسه نظر ندید..
دختر بیچاره که سکه یه پول شده بود بغض کرد..
فرهاد طوری که فقط شهاب بشنوه گفت:
÷مار بزنه زبونتو..شهاب نمیتونی مثل آدم حرف بزنی؟مگه این طفلی سایه رو دزدیده که حرصت رو سرش خالی میکنی؟
بعد از اینکه هیچکس به نتیجه ای نرسید،شهاب به سمت خونهاش راه افتاد..چند ساعتی قدم میزد و به جمله سایه فکر میکرد..
-گفته بندرعباس ولی مادرش میگه تا حالا بندرعباس نرفته پس این جمله قطعا یه رمزه..چون گفته اسم شرکت رو آورده باید ربطی به شرکت داشته باشه ..جمله خطاب به منه پس هرچی هست مربوط به بعد از آشنایی ما هست..مهمترین مسئله در مورد شرکت همون قضیه بارکد هاست که مختصات جغرافیایی از توش دراومد..
ناگهان خشکش زد..
-خودشه میخواسته مختصات جغرافیایی جایی که هست رو بگه..
فورا تکه کاغذی آورد و تند تند شروع به نوشتن و خطخطی کردن کرد..با عجله به سمت لپ تاپش رفت که برق ها رفت..
-اه، گندش بزنن..الان وقتش بود؟
خواست موبایلش رو برداره که دید خاموش شده..با گفتن کلمه لعنت،موبایل رو پرت کرد و فورا لباس پوشید..با عجله به سمت کافی نت نزدیک خونه دوید که دید اونجا هم برق نیست پس اينترنت کار نمیکنه..دو خیابون بعد برق بود اما کافی نت تعطیل بود..بالاخره تونست کافی نتی پیدا کنه..با عجله داخل رفت و به پسر جوون پشت میز گفت:
-یه کامپیوتر میخوام با دسترسی به اینترنت..
×بفرمایید پشت مانیتور۳..
بعد از روشن کردن کامپیوتر وارد گوگل مپ شد و بعد از چند دقیقه با فریادی که زد نگاه متعجب اطرافیان رو به خودش جلب کرد..
-دوبی..سایه توی دوبی هست..
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۵۶ مادر سایه بعد از قطع شدن تلفن احساس کرد دنیا داره دور سرش چرخ میخوره..س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۵۷
صبح فردا شهاب بلافاصله با آرش و تاجیک تماس گرفت تا خودشون رو به خونهاش برسونن..بعد از اینکه اومدن شهاب سینه ستبر کرد و با غرور گفت:
-فهمیدم منظور سایه از اون جمله به ظاهر بی معنی چی بوده..
فرهاد هیجانزده پرسید:
×خوب بگو چی بوده..زیرلفظی میخوای؟
-دوبی..باید بریم دوبی..
تاجیک سوال کرد:
÷از کجا فهمیدی؟!
-یادتونه توی شرکت از روی بارکدهایی که سایه پیدا کرد،مختصات جغرافیایی درآوردیم؟ وقتی به شرکت اشاره کرد فهمیدم منظورش همونه..کافیه تعداد حروف جمله رو کنار هم بذاریم..مامان،۵ حرف..برو،۳ حرف..از، ۲ حرف و نهایتا بندرعباس ۸ حرف داره..با توجه به اینکه آب و هوای اونجا همونطور که حدس میزدیم مثل حومه خلیج فارسه، متوجه شدم باید منظور ۵۳درجه شمالی و ۲۸ درجه شرقی باشه که میشه مختصات دوبی..
برق افتخار توی چشم های تاجیک و فرهاد مشهود بود..
×نه بابا..تو انقدر باهوش بودی و ما نمیدونستیم؟
-در واقع ما مدیون معلم های جغرافیم هستیم..
×حالا از کجا صبوری رو توی دوبی پیدا کنیم..
÷اگه حدس شهاب درست باشه،کار سختی نیست..شهاب میگه عمارت فوقالعاده بزرگ و لوکس بوده..مگه چندتا عمارت مثل اون ممکنه توی دوبی باشه؟اگه یه آشنا پیدا کنیم که فاخرترین ویلاهای این شهر رو بشناسه،با توجه به ظاهرش ،شهاب میتونه بگه کدوم یکی برای فرامرزه..
-باید با پلیس هم تماس بگیریم و اون ها رو درجریان بذاریم..شاید بشه با پلیس امارات هماهنگ کرد تا بهمون کمک کنن..
بعد از تماس های لازم که گرفته شد،از طریق پیگیری های پلیس اینترپل و هماهنگی با پلیس امارات قرار بر این شده که با یک پرواز توی روز سه شنبه، به دوبی برن و به کمک شهاب عمارت صبوری رو پیدا کنن..از اونجاییکه قاچاق انسان از جنایاتی هست که همه کشور ها موظف هستن در صورت ورود مجرم به کشورشون اون رو دستگیر کنن،چه در کشور اون ها مرتکب جرم شده باشه و چه نشده باشه،پذیرش همکاری پلیس امارات خیلی سریع شکل گرفت..
شب قبل از پرواز همه نگران بودن..شهاب توی خیابون ها الکی میچرخید..تاجیک سر مزار دخترش نشسته بود و ساعت ها به سنگ سردی که روی دختر نازنینش رو پوشونده بود،زل زد..فرهاد بار ها و بارها عکس های عروسیش رو که هیچ وقت دلش نیومد پاره کنه،نگاه کرد و گریست..مادر سایه از سر سجاده پا نمیشد و بارها تسبیح چرخوند..سمانه هم انقدر کف زمین رو سابید که نوک انگشتانش به گزگز افتاده بود..
شهاب کنار خیابون روی جدول نشست..گوشیش رو از جیبش درآورد و داخل لیست مخاطبین رفت..انگشتانش چند بار پیش قدم شدن که یک شماره خاص رو لمس کنن اما هربار پس کشیده میشدن.. به خودش قول داده بود که دیگه کاری با اون شماره نداشته باشه..اما هر کاری کرد نتونست پاکش کنه..تازه گیریم از داخل موبایل پاکش میکرد،با ذهنش چه کار میکرد؟این شماره توی ذهنش حک شده بود..آخر پا روی غرورش گذاشت..توی این شرایط نیاز به صدای مهربون اون آدم داشت..شماره رو گرفت و گوشی رو به گوشش چسبوند..با خودش گفت اگه بعد از سه تا بوق جواب نده،قطع میکنم..سه بوق شده چهارتا ولی دستش به قطع کردن نرفت..بوق پنجم صدای زنانهای توی موبایل پیچید..میدونست تلفنش قدیمیه و شماره نمیافته..
×الو؟بفرمایید..
شهاب بغضکرد و فقط نفس کشید..زن اونطرف خط صدای نفس ها رو شناخت..
×شهاب جان؟خودتی عزیزم؟
شهاب باز هم فقط نفس کشید..
×حرف نمیزنی عیبی نداره..همینکه صدای نفساتو بشنوم کافیه..آروم جونم..
آروم جون!!!چه قدر دلش برای این لقبش تنگ شده بود..آخه کی غیر از این زن به شهاب گوشت تلخ میگه آروم جون؟!
گوشی رو قطع کرد..نمیخواست صدای گریهاش به گوش مادرش برسه...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️👆 این ویدئو را هر روز باید دید
◽️خانم معترض میگه: اگر امریکا هم به ما حمله کنه بهتر از این زندگیه که ما داریم‼️چون شب می خوابیم صبح بلند نشده می بینی دلار شده....تومن!
◽️پاسخ های منطقی کارشناسی که خود نیز معترض است قابل تامل است!
#خالی_کردن_دل_مردم_جرم_است
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
*جریان های قدرت*
*حزب مشارکت و رابطه با آمریکا*
*قسمت چهارم*
*ما از این پس باید شاهد فرو ریختن ستون های این نظام سرکش و مهار نشدنی باشیم ؛ نظامی که در یک قلم ایالات متحده آمریکا را با این همه ی قدرت هسته ای و تکنولوژی به پشت دیواری از تحقیر رانده است. من به همه ی مردم دنیا می گویم؛ ما به " ایران باز خواهیم گشت.*
*استانلی روم ، معاون سازمان امنیت ملی آمریکا ، نیز تغییرات سیاسی در ایران را در جهت براندازی نظام آن ارزیابی کرد:*
*"آنچه تا کنون همه ی تحریکات ما را برای براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران با ناکامی مواجه ساخته است، اعتقاد مردم ایران به ولایت فقیه است، چرا که ولایت فقیه برای ما و گنجینه های اطلاعاتی ما یک واژه ی بی تعریف است؛ به طوری که ما به هیچ وجه نمی توانیم محل حضور و ظهور و حتی میزان برد احکام ولی فقیه را پیش بینیکنیم . ما نا امید نیستیم ؛ خوشبختانه احزاب و آدم های تازه نفس در ایران ، در یک حرکت جمعی با ظرافت و وسواس دارند این خار ( ولایت فقیه ) را از چشم ما بیرون می کشند.*(۱)
*سخنان وسوسه انگیز دولتمردان ایالات متحده؛*
*در تاریخ ۲۵ فروردین ۱۳۷۸ ، کلینتون ، رئیس جمهور وقت آمریکا اظهارات به ظاهر محبت آمیزی را در ارتباط با بی مهری غرب به ایران و سواستفاده غربی ها از این کشور، مطرح کرد. وی در آستانه ی سال ۲۰۰۰ میلادی در مصاحبه با خبرنگاران در کاخ سفید اذعان کرد که :*
*" ایران به دلیل موقعیت استراتژیک بسیار مهم ، در دهه های اخیر خود، مورد سواستفاده غرب قرار گرفته است . باید بپذیریم که جمهوری اسلامی ایران ، احتمالا مورد بی مهری کشورهای غربی قرار گرفته است.*(۲)
*کلینتون در بخشی دیگر از سخنان خود با تاکید بر اینکه باید برای انجام گفتگو با ایران راهی پیدا نمود، اضافه کرد:*
*" برای آغاز گفتگو با ایران ، لازم است واقعیت های گذشته را کاملا انکار نکنیم. به نظر می رسد آمریکا و کلا فرهنگ غرب دوست ندارند برخی از شکایت های ملت های دیگر را معتبر بشمارد ، اما اگر بخواهیم در روابط با ایران به نتیجه برسیم ، چاره ای جز معتبر دانستن این ناراحتی ها و شکایت ها نداریم.... ایرانی ها حق دارند به خاطر آنچه که کشور من یا فرهنگ من یا متحدین من ۵۰ یا ۱۵۰ سال پیش به سر کشور شان آوردند ، عصبانی باشند.*(۳)
*این اولین بار بود که یک مقام بلند پایه ی آمریکایی ، چنین اعترافاتی را بر زبان می راند. از این رو ، شگفتی بسیاری از سیاست مداران را بر انگیخت، برخی این اظهارات را نوعی فریب و حربه ی سیاسی خواندند؛ اما تندروها سخنان کلینتون را صادقانه و آن را نشانه ی تغییر مواضع دولتمردان آمریکا ، تفسیر نمودند و به همین دلیل خواهان تغییر رفتار از سوی ایران نیز شدند.*
*روزنامه ی سلام که با ورود عباس عبدی ( عضو ارشد حزب مشارکت ) به آن رفته ، رفته به یک دگردیسی کامل معرفتی و سیاسی مبتلا گرویده بود، پس از سخنان کلینتون ، مسؤلان دیپلماسی را به تجدید نظر در سیاست خارجی ایران در قبال آمریکا بدین گونه فرا خواند: " اظهار نظر کلینتون با هر نیتی که بروز کرده باشد، به عنوان موضع اول دولت ایالات متحده قلمداد می شود و طبیعی است که متقابلا رفتار ما نیز بر اساس همین واقعیت باید شکل گیرد . از آنجا که اظهار نظر اخیر کلینتون را عوام فریبی ، نیرنگ و فریب " توصیف کرده اند، لازم است گفته شود که در عالم دیپلماسی، اصولا هر کشوری قبل از هر چیز در پی تامین منافع خویش است و در خصوص این اظهار نظر هم قطعا چنین است که سخن کلینتون قبل از آنکه یک اقدام اخلاقی و برای دفاع از مظلوم تلقی شود، سخنی معطوف به منافع ایالات متحده است، در حالی که ظاهرا آن بر واقعیات انکارناپذیری که سال هاست از سوی ایران موکدا تکرار می شود ، صحه می گذارد. در عین حال ، در روابط خارجی نباید این گونه پنداشت که همیشه یک طرف زیان و طرف دیگر سود می کند.:*(۴)
۱- همان ۱۳۸۰/۲/۲
۲- روزنامه صبح امروز ۱۳۷۸/۱/۲۸
۳- همان
۴- روزنامه ی سلام ۱۳۷۸/۱/۳۱
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
*جریان های قدرت*
*حزب مشارکت و رابطه با آمریکا*
*قسمت پنجم*
*سخن کلینتون قبل از آنکه یک اقدام اخلاقی و برای دفاع از مظلوم تلقی شود، سخنی معطوف به منافع ایالات متحده است، در حالی که ظاهرا آن بر واقعیات انکارناپذیری که سال هاست از سوی ایران موکدا تکرار می شود ، صحه می گذارد. در عین حال ، در روابط خارجی نباید این گونه پنداشت که همیشه یک طرف زیان و طرف دیگر سود می کند.:*
*گر چه تلاش آمریکایی ها برای بر قراری رابطه همچنان با سماجت ادامه داشت ، اما آنان به مجلس ششم چشم دوخته بودند. چرا که می پنداشتند اگر درهای مجلس به سوی تندروها گشوده شود ، باب گفتگو نیز دیر یا زود به روی دولتمردان دو کشور، گشوده خواهد شد.*
*کلینتون پس از انتخابات مجلس ششم ، بار دیگر در جمع ایرانیان مقیم لس آنجلس حاضر شده و به ایراد سخنرانی پرداخت. او ضمن ابراز امیدواری برای بهبود رابطه ی با ایران در بخشی از سخنان خود گفت:*
*امیدواری پس از پیروزی فراگیر اصلاح طلبان در انتخابات مجلس ایران ، آزادی و گشایش بیشتری در این کشور به وجود آید. امیدوارم و دعا می کنم آنچه را که در سه انتخابات در ایران دیده ایم،*(۱)
*به این معنا باشد که نهضتی به سوی گشایش و آزادی به وجود آمده است . متاسفم از اینکه بسیاری از شما مجبور به ترک سرزمین مادری تان که یکی از زیباترین و مهمترین مکان های فرهنگی در تاریخ بشریت است، شدید.*(۲)
*این اظهارات به ظاهر محبت آمیز و در باطن، فریب کارانه ، چند روز بعد یعنی در ۲۷ اسفند ماه ۱۳۷۸ یا سخنان وسوسه انگیز آلبرایت ، وزیر امور خارجه ی دولت کلینتون که با تحسین و تمجید از روند اصلاحات در ایران و پذیرش پاره ای از اشتباهات دولت آمریکا درباره ی ایران همراه بود، ادامه یافت.*
*آلبرایت که در کنفرانس شورای همکاری آمریکاییان ' ایرانیان در آستانه ی تحویل سال نو هجری شمسی ، شرکت کرده بود ، توانست در یک سخنرانی طولانی اما موثر تر از سخنان کلینتون ، صد قافله دل از اصلاح طلبان را با خود همراه کند. آلبرایت حتی در این سخنرانی به ظاهر آشتی جویانه اش دست از مداخلات خود بر نداشت ، اتهامات کذب " غیر مردمی بودن نظام جمهوری اسلامی و نهاد رهبری و زیر مجموعه های آن تکرار ادعاهای واهی گذشته مبنی بر حمایت ایران از تروریسم ،اصرار بر دستیابی ایران به سلاح های کشتار جمعی ، اتهام سنگ اندازی در روند مذاکرات سازش ، غیر دموکراتیک بودن انتخابات بیست سال گذشته در ایران ، نبود آزادی لازم برای فعالیت های مذهبی و سیاسی غیر رسمی " از جمله اتهامات بی اساس بودند که در این سخنرانی به ظاهر آشتی جویانه و در اصل مستکبرانه ، بر آنها تاکید گردید.*
*" مجازات های خشن هنوز در موارد مختلف مربوط به اختلاف عقیده اعمال می شود. آزار و اذیت بهائیان به خاطر دین و مذهب ادامه دارد و نیر به برخی ایرانیان که به مسیحیت گرویده اند. دولت ها در سراسر جهان، منجمله دولت ما ، نگرانی خود را در رابطه با لزوم اجرای اصول قضایی در مورد سیزده ایرانی یهودی که بیش از یک سال که در زندان به سر می برند، بدون آنکه جرم آنها به طور رسمی مشخص شده باشد و قراراست ماه آینده محاکمه ی آنها شروع شود، اعلام کرده اند. ما رویه و نتایج این محاکمه را به عنوان یکی از معیارها در رابط با آمریکا و ایران تلقی خواهیم کرد. علاوه بر این در پائیز ۱۳۷۷ چندین نویسنده و ناشر برجسته ظاهرا توسط افراد شرور و خودسر نیروهای امنیتی ایران به قتل رسیدند و در همین هفته ی گذشته یک روزنامهنگار برجسته که مشاور آقای خاتمی است، در جریان ترور به شدت مجروح شد.*(۳)
۱- منظور وی انتخابات ریاست جمهوری ، شوراها و مجلس شورای اسلامی می باشد. که اصلاحطلبان پیروز شدند.
۲-روزنامه ایران ویچ ۱۳۷۸/۱۲/۱۶
۳-ترور سعید حجاریان توسط عوامل خودسر اشاره دارد.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
یک داستان کوتاه :
"معامله با خدا "
دیشب پشت چراغ قرمز خیابون میرداماد ایستاده بودم ...
توی اون سرمای استخوان سوز زمستون تهرون لحظه شماری می کردم که زودتر چراغ سبز بشه و من به خونه برسم و خودم رو کنار آتیش شومینه گرم کنم ...!!!
داشتم همراه ثانیه شمار بالای چراغ ... شمارش می کردم ثانیه های باقی مانده را برای حرکت ...
130 .... 129 ... 128 ....
اونور چهارراه یهو چشم ام خورد به بانوی سالمندی که وایساده بود منتظر تاکسی ...
یه پیرزن با یک شال بافتنی گلدار و یک عینک ته استکانی خوشگل ...
از اون پیرزن هایی که هنوز به خودشون می رسند و رژ سرخ بر لبانشون می زنند ...!!!
از اون پیرزن هایی که آدم دوست داره ساعت ها بغلشون کنه و دورشون بگرده ...
انگار خیلی وقت بود که توی اون سرمای استخوان سوز منتظر ایستاده بود ...
دیدم رفت نشست روی جدول کنار خیابون و چونه اش رو گذاشت روی دستهاش که به عصایش تکیه کرده بود ...
نمی دونم چرا یهو یاد مادربزرگم که سالهاست دیگه کنارمون نیست افتادم ...!!!
رفتم جلو اش ایستادم .... پیاده شدم و گفتم مادر جان منت بر سر من بگذار تا من برسونمت ...
با اون چشمای مهربونش توی چشم هام زل زد و گفت: پیر شی پسرم من رو تا میدون محسنی می بری؟
گفتم : قدم روی چشم من می گذاری ...
دستهای نرم و لطیف اش رو که گرفتم تا سوارش کنم یاد دستهای بی بی ام افتادم که همیشه مثل ابریشم نرم بود ...
تا اومدم درب رو براش باز کنم و سوارش کنم گفت:
مادر جون عقب بشینم راحت ترم ... آخه پاهام درد می کنه ...
نشست .... انگار یهو درد و دلش باز شد ... گفت توی خونه سالمندان زندگی می کنم و اینجا هیشکی رو ندارم ... همه بچه هام امریکا هستند و من رو اینجا تنها گذاشتند ... فقط ماه به ماه هزینه پانسیونی رو که من رو اونجا گذاشتند می فرستند ...!!!!!!!!!!!!!
الان هم اومده بودم جواب آزمایش ام رو بگیرم ...
همینجور که داشت درد و دل می کرد، بین حرفهاش هم یه دعا برام می کرد ...
از اون دعا ها که بی بی برام می کرد ... یه حس وصف نشدنی بهم دست داده بود از اینکه این کار رو کردم و دارم می رسونمش ...!!!
القصه ... وقتی رسیدیم دم اون خونه سالمندانی که زندگی می کرد ... اومدم که پیاده اش کنم گفت:
-گوش ات رو بیار پسرم ...
وقتی سرم رو بردم جلو .... دستی به سرم کشید و گفت: یه کادو برات روی صندلی عقب گذاشتم ...!!!
وقتی من رفتم تو اون رو بردار ...!!!
وقتی از پله ها داشتم بالا می بردمش، دل تو دلم نبود تا جَلدی برگردم و ببینم برام چه تحفه ای گذاشته پیرزن ...!!!
دیدم روی صندلی عقب یه تیکه مقوا افتاده ...!!!
برش گردوندم ...
نمی تونم با رقص کلمات و جادوی قلم ام اون حسی رو که توی اون چند لحظه که داشتم، اون یک جمله ای که پیرزن روی جعبه پماد پا دردش برام نوشته بود رو براتون وصف کنم ...!!!
جمله کوتاه بود ... ولی یک دنیا حرف داشت برایم:
(الهی دست به سنگ بزنی .... جواهر بشه مادر)
نمی دونم چطور تا خونه روی ابرها پرواز کردم ...
ولی اینجای داستان شاید براتون غیر قابل باور باشه ...
امروز هنوز 24 ساعت از اون داستان دیشب من نگذشت بود که خبری به من دادند که 11 ماه بود منتظر شنیدن اش بودم ... !!!
خبر این بود: مشکلی که 11 ماه به هر دری زدم تا حل کنم با چنگ و دندان وا نشده بود .... حل شد ...!!!
وقتی این خبر رو امروز بهم دادند از فرط خوشحالی مثل بچه آهویی که تازه از مادر متولد شده و تاب ایستادن روی پاهایش را ندارد ... نتوانستم بایستم ..!!!
چقدر لذت داره معامله با خدا نه خلق خدا ... و از اون زیباتر چقدر توی این دنیا زود جواب خوبی رو می شه گرفت ...!!!
و این تکه مقوای آن پیرزن که بهترین هدیه عمرم بود را تا ابد به جانانم می آویزم ...
بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،
نفس میکشی...آنقدر عمیق ...
که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هات ذخیره کنی... ** قبل از خواب داستان بخوانیم !!!
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
📣 زندگینامه شهید دستگردی
🔸شهید جاوید الاثر غلامرضا دستگردی دوران تحصیلی ابتدایی را با ویژگیها و استعداد خوب خود سپری کرد و تحصیلات خود را تا حد متوسط در زادگاهش ادامه داد. این شهید عزیز که شیفته مکتب و میهن اسلامی خویش بود خود را به محض صدور فرمان امام به حوزه معرفی و برای خدمت مقدس سربازی آماده گردید.
🔸اخلاق حسنه و نیکخلقی از اوصاف پسندیده شهید غلامرضا دستگردی بود؛ وی به مسائل دینی و مذهبی علاقهای فراوان داشت. در سال سوم راهنمایی ترک تحصیل نمود و جهت کمک به امرار معاش خانواده به کار و تلاش مشغول شد.
شهید انقلاب
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان رو بیشتر نیاز دارید یا چندماه حقوق رو؟...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"تو بهار زندگی منی"
صحبتهای همسر شهید مدافع حرم علیرضا نوری
شهید مدافع حرم علیرضا نوری 5 مرداد 1366 در شهرستان تیران و کرون از توابع اصفهان بدنیا آمد
او یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر۸ نجف اشرف بود که در ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ در کشور سوریه (شیخ هلال) و در سن ۲۸ سالگی بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯