eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 👈 داستانی بسیار آموزنده و دردناک 👈جزاي بي نماز 👈غسالی گفت ، وقتی که جوانی را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس های تنگ و اندامی بود نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی لباس هایش را برش داده و شروع به غسل کردن او شویم. 🌺 🌸 اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بوی بسیار بدی و تهوع آوری که حال هر انسانی را به هم میزد تمام اتاق را فرا گرفت . 👈ما برای اینکه راحت تر او را غسل بدیم مجبور شدیم که به دستمال های خود عطر زده و جلوی بینی گرفته و او را غسل بدیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم این بوی بد را دفع کنیم. 🌺 🌸 مجبور شدیم میت را ده بار غسل دادیم اما هر بار که او را غسل میدادیم بوی بد اون ، نه تنها کم نميشد بلکه هر بار از بار دیگر شدیدتر میشد. 👈آخر مجبور شدم تمام عطرهایی که موجود بود را بر سر مرده خالی کنم تا حداقل بویش کمتر شود اما فایده ای نداشت. 👈یکی از خویشاوندان مرده در بیرون از اتاق که چند تن از دیگر خویشاوندان این مرده بودند سروصدا میکردند. 🌺🌸که این دیگر چه غسالی است که مرده میشوید در حالی که خودش آدمی سیگاری است و بو میدهد. 👈وقتی که من از اتاق بیرون آمدم سر و صدايش بیشتر شده من هم دستش را گرفته و او را به اتاق بردم تا متوجه بوی بد میت خود شوند . 👈وقتی که او را داخل اتاق بردم یک لحظه هم طاقت نیاورده و زود بیرون آمد تا اینکه از من معذرت خواهی کرد و گفت:اجازه بدین برم تا به همه ی مردم بگم که بوی بد بوی مرده بوده نه چیز دیگر اما من به او اجازه ندادم و گفتم که من چندین سال است که غسالم، و تا به حال آبروی هیچ کس را نبرده ام ، این بار هم اجازه این کار را نه به خود و نه به کس دیگری نمیدهم. 🌺 🌸 پس از کفن کردن نوبت به قرائت نماز جماعت جنازه رسید ، یکی از نزدیکان مرده آمد و گفت:نماز جنازه را داخل مسجد میخوانیم اما من گفتم:نمیتوانی همین کاری بکنیم چون جنازه بوی بسیار بدی میدهد و این بی احترامی به مسجد است. 👈اما آنها قبول نمیکردند تا اینکه من گفتم برویم از امام جماعت بپرسیم او بین ما قضاوت خواهد کرد. ما از امام جماعت پرسیدیم او هم با من هم نظر بود. 🌺 🌸 تا اینکه وقت نماز جنازه رسید اما به علت اینکه جنازه بوی بسیار بدی میدهد کسی حاضر نشد نماز برای آن جنازه بخوانند. 👈من به زور چند نفر که حدودا به پنج نفر رسید جمع کرده و نماز جنازه را خواندیم . 🌺 پس از خواندن نماز جنازه ، 🌺 من به داخل قبر رفتم. تا کارهای دفن میت را انجام دهم. 👈وقتی اورا داخل قبر کردیم به چیز عجیبی برخورد کردیم 🌹👈سبحان الله 👈وقتی ما سر او را به سمت قبله میکردیم به یک بار متوجه میشدم که پاهای او به طرف قبله شده و سرش طرف دیگر یعنی جای سر و پاهای او عوض میشد 👈من چندین بار این کار را تکرار کردم اما هر بار که این کار را میکردم ، دوباره همان اتفاق می افتاد. 🌺 🌸 ( یعنی سرش خلاف جهت قبله میشد و پاهایش به طرف قبله می رفت ) 👈 برادر میت از دیدن این حالت برادرش حالش به هم می خورد و غش میکند من هم حالم زیاد خوب نبود. 🌺🌸نتیجه گرفتم که باید به یک عالم بزرگ زنگ بزنم تا ماجرا را به برایش تعریف کرده تا مرا راهنمایی کند. 👈وقتی که به ایشان تماس گرفتم و همه ی اتفاق های عجیبی که روی داده بود رو تعریف کردم ، آن عالم بزرگوار به خاطر کارهایی که من انجام داده بودم عصبانی شده و گفت:ای شیخ میخواهی چکار کنی میخواهی نعوذ بالله با خدا بجنگی ؟ 👈 وقتی که مرده در حالتی که بو میداد تو باید او را سه بار می شستی و اگر باز هم آن بو نرفت تو حق نداشتی که او را ده بار غسل بدهی چون خداوند با این کارش ميخواست او را مایه عبرت دیگران قرار دهد. 👈وقتی کسی نمیخواست بر او نماز جنازه بخواند تو حق نداشتی بزور مردم را وادار به خواندن نماز جنازه کنی، شاید این امر خداوند بوده است. 🌺 🌸 و الان هم که حکم خداوند است که او این گونه در قبر باشد تو حق نداری بیشتر از این دخالت کنی چون فایده ای ندارد پس او را همان گونه که است بر رویش خاک بریز منم هم همین کار را کردم. 🌺 🌸 پس از اتمام خاکسپاری من پیش برادرش رفته و به او گفتم که مگر برادرت چه گناهی انجام داده که اینگونه غضب خدا را بر انگیخته برادرش اول نمیخواست چیزی بگوید ولی در اخر گفت که برادر در زندگی هیچ گاه نماز نخوانده بود و صورتش را در مقابل پروردگارش ب زمین نزده وحتی برای نمازهای عید و جمعه حاضر نمیشد 👈بله دوستان این از,جزای بی نمازی پس وعده کنیم که هرگزنمازمونوترک نکنیم 🌺 🌸 نشر بده شاید,یکی از همین داستان عبرت گرفت و توبه کرد و توسبب خیر شدی ⭕ @dastan9 🇮🇷
💥 دو برادر، يكى نيكوكار و ديگرى بد رفتار بود كه مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر ديگرش شكايت مى‌كردند؛ تا اين كه برادر نيكوكار قصد زيارت حضرت رضا«عليه السلام» به همراه جماعتى داشت. 🔅 برادرى هم كه بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا‌«عليه السلام» قصد رفتن به مشهد را كرد. ولى طبق عادت هميشگى اش زوار امام رضا«عليه السلام» را اذيت مى‌كرد، تا در يكى از منزل هاى وسط راه مريض شد و از دنيا رفت. 🔅 همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غيرت برادرى، او را غسل و كفن كرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم«عليه السلام» طواف داد و دفن كرد. 🔅 شب شد در عالم رؤيا برادر را در باغى بسيار مجلل با لباس هاى استبرق در كمال شادى و نعمت ديد. پرسيد: چه شد كه به اين مرتبه و مقام رسيدى؟ تو كه داراى اعمال نيک نبودى؟ 💥 گفت: اى برادر وقتى قبض روح شدم، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل، آب براى من آتش، و كفن پاره اى از آتش حتى مركب من آتش و دو ملک هم با عمود آتشين مرا عذاب مى‌كردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا«عليه السلام» كه رسيديم، آن دو ملک دور شدند و عذاب از من برداشته شد. 🔅 همين كه مرا وارد حرم كردند، ديدم حضرت رضا«عليه السلام» بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت كردم . پوزش طلبيدم، به من عنايتى نفرمودند. همين كه مرا بالاى سر حضرت بردند، پيرمرد نورانى ديدم ، به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت كن، و الا اگر تو را از اين حرم بيرون ببرند، همان عذاب است. گفتم : اى پيرمرد، من از امام رضا‌«عليه السلام» كمک طلبيدم، حضرت اعتنايى نكردند. فرمود: ((او را به حق مادرش زهرا(سلام الله عليها) قسم بده )) كه هرگز از در خانه اش رد نخواهى شد. اين مرتبه كه امام رضا«عليه السلام» را به حق مادرش زهرا«سلام الله عليها» قسم دادم، آن دو ملايكه عذاب رفتند و دو فرشته رحمت آمدند، مرا به اين مقام و نعمت رسانيدند. 📚منبع: ▪️ 360 داستان از کرامات ودفضائل خانوم زهرا نوشته عباس عزیزی. ▪️ سیمای فاطمه الزهرا.س در قرآن و عترت، ص 39و40 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
ارزش واقعی از خانه‌شان زدم بیرون. دلگیر و ناراحت بودم. هیچ چیز به انتخاب من نبود وگرنه از کنار اتفاقات زندگی‌ام رد هم نمی‌شدم. دلم می خواست من هم زندگی آنچنانی داشته باشم و جلوی دیگران سرم را بالا بگیرم که شوهر مدیر و دکتر و ...دارم، اما... دلم خیلی گرفته بود. مثلا آمده بودم مهمانی تا دلم سبک شود و برگردم به هزارویک فکری که در خانه گریبانم را می‌گرفت. اما حالا بیشتر از قبل ناراحت بودم. خانه و زندگیِ مریم خانم با زندگی من قابل مقایسه نبود. هرچه بود، شوهرش مدیر کارخانه بود و شوهرمن یک کارگر ساده و کارگر ساده مگر چه می‌توانست انجام بدهد که سر و وضعش برسد به یک مدیر؟ دلم خیلی گرفته بود. مریم خانم تازه از سفر خارجشان برگشته بودند و همسایه‌ها را دعوت کرده بود تا مثلا دیداری تازه کند. من اما از اول ورودم فقط فخرفروشی‌اش را می‌دیدم و آقای مدیر گفتنش را می‌شنیدم. هرچه آنها مسافرت داشتند و رفاه، ما نداشتیم. گاهی بچه ها هم شکایت داشتند اما من هربار آرامشان می‌کردم. سرکوچه که رسیدم، صدای اذان بلند شد. دلم نمی‌خواست با آن حال وارد خانه بشوم ، دلم را به صدای اذان سپردم، تا کمی ارام شوم. سبزی فروش سرکوچه ایستاده بود، رفتم تا کمی سبزی بخرم و راهی خانه شوم. مهین خانم هم داشت سبزی می‌خرید، چشمش که به من افتاد، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و مشغول صحبت شد. من اما حوصله نداشتم، دیرم شده بود و باید زودتر به خانه می رسیدم تا مقدمات شام رافراهم کنم. عذرخواهی کردم. مهین خانم لبخند شیرینی زد و همانطور که سبزی‌ها را نگاه می‌کرد، گفت: "ببخشید زهراخانوم جون! اصلا حواسم نبود شوهرشما کارگره...به خدا من همیشه می‌گم مدیرا میز قشنگ دارن، دفتردار و منشی دارن و هزارتا دنگ و فنگ، ولی اگه ده روزم نیان سرکار کارخونه‌ها بالاخره بازم کار می‌کنن و چرخش می‌چرخه. اما کارگرا اگه یه روز کارو تعطیل کنن همه چی به هم می‌ریزه...برو جونم برو به شوهرت برس بعدا حرف می‌زنیم..." همین دو جمله چقدر تاثیر گذار بود. احساس خوبی داشتم. ارزش واقعیِ همسرم را خیلی ساده فهمیده بودم. اینکه می‌دیدم خیلی از مردم برای یک کارگر ساده اینقدر ارزش قائلند، خوشحالم می‌کرد. چه اهمیتی داشت که دیگران فخر بفروشند، وقتی مهم‌ترین کارها به دست ساده‌ترین افراد که یکی‌شان همسر زحمتکش من بود انجام می‌شد. درِ ساده‌ی مسجد را بوسیدم که همیشه راه‌گشا و آرام‌بخشم بود و به سمت خانه راه افتادم. در دلم به صادق و شغلش افتخار می‌کردم... @dastan9 🇮🇷
✨﷽✨ 🌼امانت داری عبدالرحمن بن سیابه می گوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستان پدرم به منزل ما آمد و بعد از تسلیت گفت: آیا از پدرت ارثی باقی مانده است تا بتوانی به وسیله آن امرار معاش کنی؟ گفتم: نه. او کیسه ای که محتوی هزار درهم بود، به من تحویل داد و گفت: این پول را بگیر و از سود آن زندگی خود را اداره کن. بعدا اصل پول را به من برگردان! من با خوشحالی پیش مادرم دویدم و این خبر را به وی رساندم. هنگام شب پیش یکی دیگر از دوستان پدرم رفتم و او زمینه تجارت را برایم فراهم کرد. به این ترتیب که با یاری او مقداری پارچه تهیه کرده، در مغازه ای به تجارت پرداختم. به فضل الهی کار معامله رونق گرفت و من در اندک زمانی مستطیع شدم و آماده اعزام به سفر حج گردیدم. قبل از عزیمت پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او در میان گذاشتم. مادر به من سفارش کرد که پسرم! قرضهای فلانی را (دوست پدرم) اول بپرداز، بعد به سفر برو! من نیز چنین کردم. با پرداخت وجه، صاحب پول چنان خوشحال شد که گویا من آن پولها را از جیب خودم به وی بخشیدم و به من گفت: چرا این وجوه را پس می دهی، شاید کم بوده؟ گفتم: نه، بلکه چون می خواهم به سفر حج بروم، دوست ندارم پول کسی نزدم باشد. عازم مکه شدم و بعد از انجام اعمال حج در مدینه به حضور امام صادق (ع) شرفیاب شدم. آن روز خانه امام(علیه السلام) خیلی شلوغ بود. من که در آن موقع جوان بودم، در انتهای جمعیت ایستادم. مردم نزدیک رفته و بعد از زیارت آن حضرت، پاسخ پرسشهایشان را نیز دریافت می کردند. هنگامی که مجلس خلوت شد، امام به من اشاره کرد و من نزدیک رفتم. فرمود: آیا با من کاری داری؟ عرض کردم: قربانت گردم من عبدالرحمن بن سیابه هستم. به من فرمود: پدرت چه کار می کند؟ گفتم: او از دنیا رفت. حضرت ناراحت شد و به من تسلیت گفت و به پدرم رحمت فرستاد. آن گاه از من پرسید: آیا از مال دنیا برای تو چیزی به ارث گذاشت؟ گفتم: نه. فرمود: پس چگونه به مکه مشرف شدی؟ من نیز داستان آن مرد نیکوکار و تجارت خود را برای آن بزرگوار شرح دادم. هنوز سخن من تمام نشده بود که امام پرسید: هزار درهم امانتی آن مرد را چه کردی؟ گفتم: یابن رسول الله! آن را قبل از سفر به صاحبش برگرداندم. امام با خوشحالی گفت: احسنت! سپس فرمود: آیا سفارشی به تو بکنم؟ گفتم: جانم به فدایت! البته که راهنماییم کنید! امام فرمود: عَلَیک بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَک النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکذَا وَ جَمَعَ بَینَ أَصَابِعِه؛ بر تو باد راستگویی و امانت داری، که در این صورت شریک مال مردم خواهی شد. سپس امام انگشتان دستانش را در هم فرو برد و فرمود: این چنین. عبدالرحمن بن سیابه می گوید: در اثر عمل به سفارش امام، آن چنان وضع مالی من خوب شد که در مدتی کوتاه سیصد هزار درهم زکات مالم را به اهلش پرداختم. 📙 کتاب بحارالانوار،ج 47، ص 384 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
خُر و پُف شهید!😳😂 صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش 🔥 می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» 💍 دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» 📿 نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.»😆🤣🤣 🤲شادی روح شهدا صلوات🤲 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
لبریزِ استجابت هر چه دعا بزودی یا سامعَ ٱلشکایا؛ رفعِ بلا بزودی کارِ جهان گره خورد عجّل علیٰ ظهورک برگرد ای امامِ مشکل گشا بزودی اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۵ آبان ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 15 November 2020 قمری: الأحد، 29 ربيع أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️11 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️14 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️36 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
حکایت... 🍁مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. 🍁یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: 🍁میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم. 🍁و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. 🍁چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. 🍁چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید. 🍁در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. 🍁هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. 🍁چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. 🍁لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. 🍁تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. 🍁تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. 🍁اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد . 🍁هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. 🍁صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. 🍁در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . 🍁تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ 🍁مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. 🍁و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. 🍁چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. 🍁در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. این معنی روزی حلال است الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده دوستان این قصه ها برای آموختن ودرس گرفتن است ساده از کنار آن. عبور نکنیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✅ گوشه ای از فداکاری‌های بزرگ همسر علامه طباطبایی و عاقبت وقتی مهاجرت (ره) از تبریز به قم اتفاق افتاد، همسر ایشان زندگی مرفه تبریز را کنار گذاشت و به زندگی ساده‌ی در قم رضایت داد و هرگز نگذاشت علامه از شرایط سخت زندگی چیزی بداند. در اتاقی که کرایه کرده بودند، پرده ای آویزان کردند. در یک طرف ، علامه برای طلاب تدریس می‌ کرد و خانواده اش در پشت پرده زندگی می‌ کردند. ؛ در حالی كه در تبریز دو مطبخ كه هر كدام به ترتیب 24 متر و 35 متر مربع وسعت داشت استفاده می کرد، حالا آشپزخانه نداشت؛ خانواده‏ ای كه هر سه ماه یك بار نان سنتی، مرغوب و خوشمزه در خانه می‏پختند، حالا باید به مغازه‏ای دوردست رفته و نان تهیه كنند و به خانه آورند. همسر علامه مشکلات را از همسرش پنهان می‌ کرد و معتقد بود حتی یک ساعت اشتغال ذهن علامه به مسائل زندگی، برای او گناه محسوب خواهد شد. و تمامی مشکلات زندگی را از همسرش پنهان می‌ کرد تا ایشان با خیال آسوده به تحصیل و تدریس بپردازند. وقتی مشغول تحقیق و پژوهش بودند ، با ایشان سخن نمی‏گفت که رشته افکار گسسته نشود. علامه هر نیم ساعت چای می خورد. همسر ایشان وقتی چای می‌برد به ایشان نگاه نمی کرد و آرام چای را می‏گذاشت و می‏رفت، بطوری که علامه اصلا متوجه آمد ورفت ایشان نمی شدند. بعد از اینکه علامه طباطبایی از دنیا رفتند، علّامه حسن‌زاده آملی ایشان را در خواب می‌بینند، ایشان می‌گویند: در آنجا به من گفتند که نصف ثواب ، مال خانمت است که آن‌گونه برای تو، چای را می‌آورد. اسلامی ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🔴"" شش چیزمهم "" ♦️خداوند متعال به حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام فرمود : اي موسي ! ♦️من شش چيز را در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را در آنجا نخواهند يافت : 1- راحتي و آسایش مطلق را در '' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در '' دنيا '' به دنبال آن مي‌گردند! 2- عزت و شرف را در ''عبادت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در '' پست و مقام '' ميجويند! 3- بي‌نيازي را در ''قناعت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در ''زيادي مال و ثروت'' جستجو مي‌كنند! 4- رسیدن به بزرگی و مقام را در ''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را در'' تكبّر و خودبرتر بيني'' می جویند! 5- کسب علم را در ''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن مي‌گردند! 6- اجابت دعا را در "" لقمه حلال "" قرار دادم، ولي مردم آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو میکنند! 📚مستدرك الوسائل ، ج 12 ، ص 173 ، باب 101 نداء الاسلام محمدحسین پرهیزگار ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🔶 وقتی آدم نگاهش رو امتحانی قرار بده دیگه دنیا براش کوچیک و حقیر میشه دیگه براش مهم نیست که در چه موقعیتی زندگی میکنه ☺️ ایا توی خوشی ها هست یا سختی ها پول داره یا نداره مریضه یا سالمه و... ✅ فقط دنبال اینکه بهترین عکس العمل ها رو در امتحانات الهی داشته باشه. فقط دنبال اینه که "امر خدا" چیه. دقیقا اون رو انجام بده چون میدونه که در دنیا فقط همین موضوع واقعیه. ✔️ روز قیامت هم فقط هر جایی که اطاعت امر مولا بوده برای آدم باقی میمونه. بقیش رو میگن نمایشی بوده و ارزشی نداره... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🍃﷽🍃 💟 🔶🔸عضدالدوله درد شڪم گرفت٬ اطبا آوردند ولی علاج نشد. به شیخ خرقانی متوسل شد. 🔸عضدالدوله بسیار فرد متڪبری بود. 🔸شیخ امر ڪرد نعلِ اسبی را داغ ڪردند و در شکم او گذاشتند و مدتی چرڪ و خون ریخت تا درد او علاج شد. 🔸عضدالدوله بهبود یافت و خواست با هدیه‌ای از شیخ تشڪر ڪند. 🔸شیخ گفت: دیگر تڪبر نکن! اڪنون به ڪمڪ نعل اسبی زنده‌ای و ارزش تو نزد خدا از نعل اسب ڪمتر است. اگر تو نبودی نعل اسب بود ولی اگر نعل اسب نبود تو نبودی و مرده بودی. ⛔️ بدان ڪه تڪبر از آن خداست. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷