eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت121 مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت122 شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببینیدش... مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند. ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند. با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد. احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند. مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند. ــ خانم موکل باور کنید نمیشه! مرضیه با گریه گفت: ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟! مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت. مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد. صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید. ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم. شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود. با کمک محسن در تابوت را برداشت. ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟! مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت. ــ نه! من خوبم! دوباره به طرف مرضیه چرخید. مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت. ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده! زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد. ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی... تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم. مهیا به هق هق افتاده بود. ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته... با هق هق داد زد. ــ امیر علی!!! مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند. مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود... مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد. ــ شهاب! شهاب، به چشمان سرخخ و پر اشک مهیا نگاه کرد. ــ جانم؟! گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد. شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد. ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟! شهاب لرزی بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد. ــ بیا یکم بخور... پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد. ــ شهاب! شهاب سر برگرداند. ــ جانم؟! ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند. ــ باشه اومدم! شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت. ــ شهاب برو من حالم خوبه. ــ بیا بربمت تو ماشین، خیالم راحت باشه. ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو... شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فرشد. ــ مواظب خودت باش! ــ باشه برو! شهاب از او دور شود. مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد. مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد. صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید. عشق؛ عشق بی کرونه... اشک؛ از چشام روونه... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍امام علی (علیه السلام ): در آخرالزمان برکت از سال و ماه و روز و هفته و ساعت برداشته می شود.هر سالی به قدرت یک ماه،و هر ماهی به قدر یک هفته، و هر هفته ای به اندازه یک روز،و هر روزی به قدر یک ساعت می گذرد و در آن زمان سختیها بسیار شده و عمرها کوتاه می گردد. 📚 کنز العمال، ج ١۴، ص ٢۴۴ ⚠️ زمان هم برکت ندارد..!! (اشاره به مشغله های کاری و فکری مردم آخرالزمان دارد که متوجه گذشت سریع عمر و زمان نیستند) ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۸ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 20 October 2021 قمری: الأربعاء، 13 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️21 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️25 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️27 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
💌 🌹شهـــید مسعود عسگری ما نباید به گناه نزدیک بشیم و باید برای خودمون ترمز بذاریم، اگه بگیم فلان کار به گناه نزدیکه ولی حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصله‌ای نداریم... پس باید برای خودمون چند تا ترمز و عقب‌گرد موقع نزدیک شدن به گناه بذاریم تا به راحتی مرتکب گناه نشیم... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
‍ معرفی کامل بسیجی شهید مسعود عسگری: ✅متولد ۶۹/۰۶/۰۸تهران فرزند دوم خانواده مجرد ✅شهید عسگری در رشته الکترونیک و حقوق مشغول به تحصیل بود که هر دو را به دلیل علاقه فراوان به پرواز و خلبانی نیمه کاره رها کرد. ✅ فعالیت ها، آموزش ها و مهارت ها : ▫️استاد خلبان هواپیمای فوق سبک ▫️استاد کار و نجات در ارتفاع ▫️غواص سه ستاره بین المللی ▫️صخره نورد ▫️چترباز سقوط آزاد ▫️خلبان پاراگلایدر ▫️ورزش های رزمی(کیک بوکسینک، هاپکیدو، پارکو) ▫️آموزش دیده دوره های اسکورت ▫️رهایی گروگان ▫️تک تیرانداز ▫️حفاظت شخصیت ▫️عملیات ویژه ▫️مهارت در انجام حرکات آکروباتیک با دوچرخه ▫️راننده حرفه ای انواع موتور سیکلت و خودرو ▫️رزم در محیط های ویژه ▫️مهندسی تخریب ▫️جنگ شهری ▫️محافظ دانشمندان هسته ای ▫️مدیر آموزش شرکت خصوصی کار دراتفاع شهید عسگری رشته خلبانی فوق سبک را به طور حرفه ای دنبال می کرده و در اکثر رشته های ذکر شده مدارج عالی را کسب نمود. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
صفات بارز اخلاقی: انجام کارها با ایمان و اعتقاد ، مومن ، متعهد و متخصص ، زرنگ ، باهوش ، کنجکاو ، خوش رو ،شوخ طبع ، ورزشکار ، شجاع ، کم حرف و بی ادعا ، صبور ، آرام ، متبسم ، شاد ، بسیجی فعال ، با اخلاص و در یک کلام سرباز امام خامنه ای ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
مداح مورد علاقه: در شب های محرم در هیئت کربلایی حسن حسین خانی بود و در شبهای ماه مبارک رمضان او را در هیئت حاج منصور می یافتی که برادر کوچکتر خود را نیز به همراه می برد. ✅اعزام به سوریه: بصورت داوطلبانه و ادای تکلیف ✅سمت سازمانی : خلبان هواپیمای شناسایی و پشتیبانی مسئولیت در رزم : فرمانده دسته تکاوران همرزم و فرمانده تکاوران شهید احمد اعطایی، سید مصطفی موسوی و محمد رضا دهقان در یگان فاتحین بود که همگی در روز بیست و یک آبان نود و چهار به شهادت رسیدند و به شهدای اربعه حلب معروف شدند ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
صفات بارز اخلاقی: انجام کارها با ایمان و اعتقاد ، مومن ، متعهد و متخصص ، #ولایت_مدار زرنگ ، باهوش ،
آخرین پیام شهید به مادرش از طریق ارسال پیامک از سوریه: باید بپرد هرکه در این پهنه عقاب است حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد کوه است دل مرد ولی کوه نه هر کوه آن کوه که آتش به جگر داشته باشد عشق است بلای من و من عاشق عشقم این نیست بلایی که سپر داشته باشد این قطعه شعر بر روی مزار شهید نیز حک شده است. ✅ نحوه شهادت شهدای اربعه حلب به روایت هم رزمانش : شهید مسعود عسگری شهید محمدرضا دهقان امیری شهید احمد اعطایی شهید سید مصطفی موسوی ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
طی یک عملیات شهر الحاضر توسط رزمندگان گردان خط شکن حیدر کرار فتح شد و ما مشغول تثبیت مواضع و گشت زنی داخل شهر بودیم که خبر رسید دشمن پاتک زده و باید به شهر العیس بریم. وقتی به شهر العیس رسیدیم نزدیک غروب آفتاب بود که بعد از هماهنگی و طبق دستورات ابلاغ شده وارد شهر العیس شدیم. در ورودی شهر وقتی ستون وارد شهر شد در یک درگیری نزدیک و نابرابر با اصابت مستقیم تیر توپ ۲۳ میلی متری ، چهار نفر از بسیجیان گردان حیدر کرار به ترتیب : شهید مسعود عسگری(با اصابت پنج تیر) شهید محمدرضا دهقان امیری ، شهید سید مصطفی موسوی شهید احمد اعطایی در اولین شب ماه صفر۱۴۳۷ قمری به هنگام نماز مغرب با خون خود وضو گرفتند و به دیدار اربابشان حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام شتافتند. روز بازگشت پیکر ایشان به ایران۹۴/۰۸/۲۲ ، روز تشییع ۹۴/۰۸/۲۴ می باشد که در قطعه ۲۶ ردیف ۷۹ شماره ۱۹ آرمیده است. خلبان شهید مسعود عسگری ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مدافع حرم مسعود عسگری ان شاء الله با دعای شهدا اول فرج امام زمان عج برسه دوم هرکی عاشق شهادت ان شاء الله نصیبش بشه 🚨هرکسی رو دوستدارید بهترین دعایی که میتونید در حقش کنید اینه که ان شاء الله شهید بشه 🚨 🤲 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت122 شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت123 حق؛ رزق و روزیمونو... تو؛ روضه میرسونه... عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن... عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن... عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن... کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی... کاش میشد ، شبیه حجت اسدی... رو قلبم ، مهر شهادت میزدی... نغمه ی لبات، اعتقاد ماست... راه سوریه، راه کربلاست... کلنا فداک...... صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند. احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده... آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند. به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود. مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حرضت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود. او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود من ، خاک پاتم آقا... باز ، مبتلاتم آقا... حرف دلم همینه... هر شب ، گداتم آقا... عشق یعنی ، محافظ علم باشم... عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم... عشق یعنی ، مدافع حرم باشم... نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ... نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ... کلنا فداک ...... دل خورده باز، به نامت... هر شب میدم، سلامت... شاهم تا وقتی که من... هستم بی بی، غلامت... عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین... عشق یعنی ، میون بین الحرمین.... عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع .. من خداییم ... باز هواییم ... از عنایتت ... کربلاییم ... کلنا فداک ...... نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت. مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد! نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت. به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت. مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد. احساس خودخواهی او را آزار می داد. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم... مهیا دستی بر موهای شهاب کشید. شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود. بعد از مراسم تدفین، به مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه برگشته بودند. تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد . مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست. ــ شهاب زشته پاشو... ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه... به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸