۱۸ ساله بودند که در سال ۶۱ برای اولین بار با بچههای گردان سلمان از لشگر ۲۷ محمد رسولالله(صلیالله علیهوآله) به سومار رفتند تا در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کنند. نوجوانهای خستگی ناپذیری که کارشان امدادگری بود
🌸🌸
یکی از همرزمان این دو شهید میگوید:🎤
وقتی نامه به خط مقدم میآمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان میزد! یکبار یکی از رزمندهها متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکسهایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر، گریه میکنند.
بعدها که موضوع را جویا شدم، فهمیدم آنها بیسرپرست هستند و هر بار دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. آنها فقط عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شدهاند را بغل کرده گریه میکنند.
🌸🌸
ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر کجا که اعزام میشدند، در درون ساکشان اعلامیههایی را به همراه داشتند که عکسی از دوران کودکیشان به همراه دست نوشتهای بود که به در ودیوار شهرها میچسبانیدند:
*«مادر، پدر! از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم...»*
اما هیچگاه روزی فرا نرسید که قاب عکسی باشد و عکسی از ثاقب و ثابت وخانوادهشان در کنار یکدیگر.
آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا سلامالله علیهاست
🌸🌸
«ثاقب» بعد از جنگ به مجتمع بهزیستی شهید قدوسی برگشت و زندگیاش را تا لحظه شهادت بر اثر جراحات شیمیایی و در تاریخ ۱۸ دی ماه ۱۳۷۷ ادامه داد.
«ثابت» اما بعد از جنگ با خانواده فرحزاده وصلت کرد و ۳فرزند از خود به یادگار گذاشت. شهید ثابت به بانک ملت رفته بود و در آنجا مسئولیتهایی داشت اما از دست دادن یکی از کلیههایش در جنگ و عوارض شیمیایی، او را بارها درگیر تختهای بیمارستان کرد.
آخرین بار، یکی از روزهای آذرماه ۸۵ بود که محمدمهدی، پدرش را با حال و روزی دردمند و بیقرار به بیمارستان ساسان رساند. بیمارستانی که قرار بود ملجأ جانبازان باشد. گرفتاریهای پذیرش بیمارستان جای خود، اما بیتوجهی مامور بنیاد شهید به «ثابت» که معلوم بود روزهای آخر عمرش را میگذراند، چیزی نبود که دل همسر و فرزندان شهید را خون نکند. نماینده بنیاد آمده بود تا مرهمی باشد اما تا توانست زخم زد و رفت.
پیکر نحیف شهید ثابت را مقابل ساختمان مرکزی بانک ملت و خانهاش در محله پیروزی تهران تشییع کردند و با احترام به خاک سپردند.
چهرههای آشنا و معروف زیادی را میشد در مراسم تشییع دید. بعد از آن هم در مراسمهای ترحیم، دوستان زیادی آمدند و رفتند اما بیپناهیِ خانواده شهابی نشاط، مثل شهابی از ذهنشان رفت و به نشاط و روزمرگی زندگی پیوست.
🕊🕊
گر نظری ز سوی حق، بر سر قطرهای فِتد
بحر شود، روان شود در دل جویبارها
گر کم و کوچکی به دل، غصه نابهجا مده
دست ببر به آسمان، میخردت خود خدا
#شهید_ثابت_وثاقب_شهابی_نشاط
داستانهای کوتاه و آموزنده
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 4 ) من از آن روز، اول از همه در مورد آنهایی که شفا گرفته ا
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 5 )
انگار یک رایحه ای پیچید توی ماشین و یک آرامشی پیدا کردم. با دختر و همسرم پیاده شدیم و راهی.
یک دست سحر توی دست من بود و دست دیگرش توی دست مادرش که رسیدیم به ورودی مسجد آقا.
بیرون مسجد، همسرم خواست سحر را با خودش ببرد چون چادری کشیده بودند و زن و مرد از همان ورودی از هم جدا می شدند که جدا شدیم و سحر را همراه خودم بردم تو. همسرم هیچ اعتراضی نکرد و با اینکه نگاهش به ما بود، اما همانجا ماند به نگاه و ما دور شدیم.
رفتیم داخل مسجد، دعای توسل شروع شده بود؛ مفاتیح همراهم بود و همصدا با جمعیت و مداحی که با صدای گرم و دلنشین می خواند؛ خواندم.
🔵روایت اول شخص مفرد دیگر (سحر):
بابا جون داشت همین طور از روی کتابی که دستش بود میخوند و گریه می کرد. من یکهو تشنم شد…. به باباجون گفتم: بابا جون تشنمه، ولی بابا جون اصلا نفهمید که من تشنمه؛ منم بلند شدم و آمدم از میون آدما بیرون تا رسیدم به همون جایی که مامان جون از ما جدا شد، ولی مامان جون اونجا نبود… یک کمی صبر کردم، ولی مامان نیومد… وایسادم تا بیادش که دیدم یک آقایی که شال سبزی داشت و صورتش سفید و قشنگ بود با یک کاسه که تو دستش بود، آمد طرفم؛ من اصلا نترسیدم و نیگاه کردم دیدم آقا خیلی مهربون و توی کاسه آب بود که دادش من، من خواستم بخورم، ولی یک دفعه سرفه کردم و اون آقا بهم خندید؛ منم گفتم بهش که آقا من سرطان دارم، دکتر اینو به مامان جونم گفته؛ منم وقتی مامان جون داشت به بابا جون می گفت شنیدم، ولی همه میگن که
من فقط مریضم و سرطان ندارم؛ اونا دروغ میگن آقا، مگه نه؟ من سرطان دارم؟
بعدش اون آقای مهربون، بهم گفتش که بخور سحر جان! خوب می شی. اون آقا اسم منو بلد بودش، منم که خیلی تشنه بودم؛ خوردم و بعدشم با اون آقای مهربونه رفتم…
روایت اول شخص مفرد دیگر (مادر):
دعا که تمام شد؛ شروع کردم به خواندن نماز امام زمان و آخر نماز هم به سجده رفتم و گریه مجال نداد و برای دخترم سحر از خدا به دعا و التماس شفا خواستم.
- خدایا به حق صاحب این مسجد….
همراه بقیه از مسجد خارج شدم؛ به نظرم جمعیت مثل یک اقیانوس بود که جریان پیدا کرده بود و من هم همراه بقیه رسیدم به ورودی مسجد که قرارم با هوشنگ و سحر بود، اما فقط هوشنگ بود و یکهو چیزی به دلم چنگ زد و دویدم طرف هوشنگ و داد زدم: «سحر کو؟!»
او که مات و مبهوت نگاهم می کرد؛ با ترس و لرزی که به صدایش افتاده بود؛ گفت: «مگه پیش تو نیومده؟!»
بلند و با صدا گریه کردم؛ نمی دانم چرا این طوری گریه ام گرفت و بند نمی آمد.
یا امام زمان! دخترم…. دخترم، وای دخترم!
هوشنگ که از شدت نگرانی سرخ شده بود؛ شروع کرد
به این طرف و آن طرف رفتن و هی داد می زد: سحر! سحر!
دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم و روی زمین نشستم و همان طور که اشک می ریختم؛ مردم دورم جمع شدند و هر کی چیزی می گفت:
- دخترتون گم شده؟
- چند سالشه خانوم!
با همان حالم فقط جواب این سؤال را دادم و گفتم: «پنج سال…. سحرم پنج سال…».
میهمان که دید انتظارش طولانی شده؛ رو به پدر گفت: «آقای نوروزی من دیگر خیلی مزاحم شدم؛
لطفا رضایت بدهید و من نوشته شما را با خودم ببرم و رفع زحمت کنم!»
پدر که رشته افکارش با اعتراض میهمان پاره شده بود؛ سر از برگه ها برداشت و به میهمان نگاه کرد و گفت: «راستی تا یادم نرفته از زحمات شما برای پیدا کردن سحر، آن هم توی آن شلوغی خیلی خیلی ممنونم آقای سمیعی…».
و پدر نگاهی به سحر داد و گفت: «می دانید آقای سمیعی! من تا به حال هزار دفعه از سحر دخترم، ماجرای دیدارش با آقا را پرسیده ام؛ با این حال باز هم وقتی برایم تعریف می کند؛ برایم تازگی دارد…» و انگار چیزی به یادش افتاده باشد، تندی به میهمان نگاه کرد و پرسید: «راستی آقای سمیعی! گویا شما هم وقتی آقا، دخترم را به دفترتان آورده بود، زیارت کردید؟ بله؟!»
با طنین حرف های پدر، اشک دور چشمان میهمان حلقه شد و با بغض گفت: «واقعیتش نه! یعنی نه اینکه آقا نیامد آنجا… آمد، ولی من بی لیاقت همان موقع داشتم تند و سریع گزارش کارم را می نوشتم تا زودتر به سرویس برسم…. به همین خاطر هم، سرم پایین بود که صدایی شنیدم؛ سلام کرد و من که سرم پایین بود جواب دادم…. صاحب صدا که فقط چند قدم با من فاصله داشت و درست آن طرف میزم بود، گفت که این دختر خانم والدینش را گم کرده است. من هم گفتم: چشم، چند لحظه اجازه بدهید… و بعد که کارم تمام شد و سر بلند کردم؛ فقط دختر خانم شما بود و از آن آقا خبری نبود… رفته بود…».
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
1_1293028942.mp3
1.76M
💥زمان ظهور
🌾هرکس این صوت رو بشنوه، مطمئنا آرزویی جز ظهور امام زمان (عج) نخواهد داشت.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
،📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۸ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 09 December 2021
قمری: الخميس، 4 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️9 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️29 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️39 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️46 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
هدایت شده از یازهرا
میدونے چـــــرا ؛
*امام زمـــــان ظهور* نمیڪنہ⁉️
یڪ ڪـــــلام :
چون من و تو *جامعہ امام زمانے* نساختیم
‼️امام زمان در جامعه اے ڪہ *حرمت ندارد* ،
نـــــباید بـــــیاید ...
چون اگر بیاید ، *مانند پدرانش* ڪشتہ خواهد شد؛😔
🥀هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛
*فقط خودت رو درست ڪن* ...🌹
🍂 *دو ڪلمہ: گـــناه نڪـــــن*🍂
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
*کسی نیست به این بدحجابها بگوید*
⛔️هر روز شالهایتان عقب تر
⛔️مانتوهایتان چسبان تر
⛔️ ساپورتتان تنگ تر
⛔️رژ لبتان پررنگتر میشود
❓بندهی کدام خدایید؟
❓دل چند نفر را لرزاندهاید؟
❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کردهاید؟
❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردهاید؟
❓چند دختر بچه را تشویق کردهاید که بعدها بیحجابی را انتخاب کنند؟
❓چند زن را به فکر انداختهاید که از قافله مُد عقب نمانند؟
❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کردهاید؟
❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟
❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟
❓چند زوج را بهم بی اعتماد کردهاید؟
❓ نگاههای یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟
⛔️نگاههای هوس آلود چند رهگذر و...
🔥 🔥🔥🔥🔥
🚫چطور؟
🔥بازهم میگویی، دلم پاک است!
🚫چادریها بروند خودشان را اصلاح کنند؟
😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندند و نگاه نکنند؟
🚫جامعه چار دیواری اختیاری تو نیست❗️
🔻 من اگر گوشهای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند.
🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و
بعد بگویم، شما نفس نکشید؟
⛔️چرا اینقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟
⛔️ﻭقتی ﮐﻪ میﮔﻮﻳﻨﺪ "امیرالمؤمنین امام ﻋﻠــی(علیه السلام )" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ می ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ می ﮔﻮﻳﻨﺪ "امام ﺣﺴﻴـــﻦ (علیه السلام)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
و ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﺍی ﺑﻪ ﺭﻭﺯی ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪی(ﻋﺞ الله تعالی فرجه الشریف) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ،
و ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ کنند…!!!!!!
بیایید هرچه زودتر از خواب غفلت بیدار شویم .!!!!!!
بیاییم به خاطر امام زمان (علیه السلام) به همدیگه تذکرِ رعایت حجاب بدیم و ... . 🙏
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📛 دو شهید با پلاکهای ۵۵۵ و ۵۵۶ ...
خاطرهای تکان دهنده از یکی از اعضای تفحص شهدا
▫️طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت.
▫️معلوم بود که شهيدِ درازکش مجروح بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاکها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است.۵۵۵ و ۵۵۶. فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفتهاند.
▫️معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر.
دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
▫️شهید سید ابراهیم اسماعیلزاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
👈مسئولانی که با بیتدبیری ، بیکفایتی ، فامیلبازی وووو به خون شهدا خیانت کردید؛ بترسید و بترسید و بترسید...
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
💙🍃
🍃🍁
نمازویژه_ روزپنجشنبہ
✍🏻آیتالله بهجت رحمهالله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکرد و میفرمود: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهاے براے او میرسید»
چهار رڪعت (دو نماز دورکعتی)
👈🏻💎در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
👈🏻💎در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
👈🏻💎در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
👈🏻💎در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
✨بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
✨ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
✨پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند✨
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 5 ) انگار یک رایحه ای پیچید توی ماشین و یک آرامشی پیدا کردم.
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 6 )
پیچک بغض مجال نداد و در گلوی میهمان پیچید. لحظه ای سکوت بینشان فاصله شد و نگاه همه به جز سحر به کف اتاق بود که میهمان «یا علی» گفت و برخاست: «ببخشید جسارت مرا، ولی خیلی خیلی حضورم طولانی شد؛ امیدوارم باز هم شما را زیارت کنم».
پدر که شتاب میهمان و برخاستنش؛ رشته افکارش را بریده بود؛ رضایت داد و برگه ها را داخل پوشه ای گذاشت و داد به میهمان.
میهمان در آستانه در رو برگرداند تا خداحافظی کند که پدر فرصت را غنیمت دانست و گفت: «در ضمن من از تولد حضرت ابراهیم و حضرت موسی که تقریبا شبیه تولد حضرت مهدی است از کتاب های زیادی فیش برداری کرده ام تا در فرصتی یک مجموعه داستان بر اساس این تولد های شگفت انگیز بنویسم…».
میهمان گفت: «ان شاء الله! خدا توفیقتان بدهد!» و دور شد.
🔵روایت دوم: میلاد حضرت ابراهیم خلیل الله
تاریکی است و ظلمات که نوری جان می گیرد و روشن و روشن تر تا اینکه به یکباره نور شدت می گیرد و خورشید و ماه را در می نوردد و آن دو را خاموش می کند و خود می ماند که نوریست بس خیره کننده و او فریاد می زند و می گریزد؛ از چیزی مثل نیشتر و درد می گریزد، اما همان نور که حالا ستاره است؛ به دنبالش اما او با فریاد و ترسی بی مهار همچنان در گریز است که ناگهان هراسان و ترس خورده بر می خیزد، یکه و تنها خود را می یابد؛ تمام بدنش را عرق خیس کرده است و دهانش گس و تلخ…. به این سو و آن سو نگاه می کند؛ اما آنچه در خواب دیده بود، در ذهنش رسوب دارد و او همچنان هراسان به آن می اندیشد.
بوی سوختگی پی و چربی چراغ های تالار، مشامش را پر می کند و می آزاردش. در نگاهش مشعل و چراغ ها کم سو و کم جان می سوزند و نسیمی ملایم، شعله هاشان را به بازی گرفته و بر سر تا سر تالار، شبحی از نور کم رمق، سایه افکنده است.
او اما با دستاری ابریشمین، عرق ها را از چهره می گیرد و نفس های عمیق می کشد و با چشمان بهت زده و ترس خورده اش می کاود: هیچ نمی یابد جز تالار عریض و طویلی که انتهای آن در تاریکی گم است. همان طور به حال دراز کش به آنچه دیده؛ می اندیشد، آنچه باز به خواب دیده و راحتش را آشفته و حال با رسوباتش در بیداری به رنج و درد پنهانی گرفتار است.
می خواهد برخیزد که لباس ها و رو اندازش، به دورش پیچیده و گلاویز با اویند و مانع می شوند. با فریاد و تقلا خود را خلاص می کند. صدای فریادش که در تالار خاموش طنین شده؛ باعث نزدیک شدن چند نور مشعل به او می شوند.
نگاه در نگاه مشعل داران می دوزد و بر سرشان فریاد می زند: «به آزر بگویید بیاید!»
دور می شوند مشعل داران و نور نیز با آنها می رود و او پاپوش ها را که کنار تختش است به پا می کند و در طول تالار قدم می زند؛ صدای گام هایش از صدای نفس هایش که به شماره افتاده است؛ آرامتر و کم صداتر است. می ایستد تا شاید از شدت آن بکاهد، اما بی فایده است. متوجه دستانش می شود که به رعشه افتاده؛ اضطرابش بیشتر می شود و او بی تاب باز فریاد می زند؛ فریاد بی مهارش در تالار طنین می شود. چشم می دواند: این بار آزر را مقابل خود می بیند با دو مشعل دار که در اطرافش ایستاده اند؛ آن دو را مرخص می کند و رو به آزر با صدا و بلند فریاد می زند: «مگر من نمرود پسر کنعان بن کوش خدای مردم نیستم؟»
- آری!
نمرود به آزر نزدیک می شود و خیره در چشمان او باز فریاد می زند: «مگر من به این مردم، یعنی بندگانم خیر نمی رسانم؛ دردها و مشکلاتشان را برطرف نمی کنم….
فقر ایشان را بی نیاز نمی کنم؟ مگر من نیرومند و ثروتمند نیستم و بر آنان حکومت ندارم؟»
- آری، چنین است!
می رود به سمت تختش و روی آن می نشیند و سرش را میان دست هایش می گیرد و آرام و کم صدا زمزمه می کند: «پس چرا با این همه شوکت و عظمت، خواب و قرارم را از کف داده ام و هر گاه که چشم بر هم می گذارم همان نور را می بینم که شدت و قدرت یافته تر از قبل می خواهد همه هستی مرا ببلعد و محوم کند؛ همه هستی ام را!»
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود زیبای حاج محمود کریمی به مناسبت ولادت حضرت زینب سلام الله علیها 🌺
تو نور جناتی یا بنت علی ع
تو معنی صبری یا بنت علی ع
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج_بحق_الزینب
⭕️ splus.ir/dastan9