📝📝📝📝📝
#خاطره_بازی
🔖دانشجو اصفهان بودم .همیشه با اتوبوس رفت و امد میکردم .
ارزو داشتم برا ی بار هم که شده با هواپیما برم.
چند هفته ای پس انداز کردم و پول بلیط برگشت به اهواز رو جور کردم .دو هفته مونده بود تا پرواز
دل تو دلم نبود .طوری بود که تمام بچه های خوابگاه ، فامیل ،دومادامون، خواهر و برادر و خلاصه همه ،،،هر روز میپرسیدن پروازت چه روزیه؟🛩🙊😜
بالاخره روز پرواز رسید رفتم فرودگاه انچنان ذوق داشتم درجا به عالم و ادم زنگ زدم و گفتم چند دقیقه دیگه پروازه مرتب به بابا و مامان و خانممم ، دوستام گزارش وضعیتم رو میدادم و هول شده بودم ،استرس تمام وجودمو گرفته بود
سوار شدم نشستم سر صندلی ،کمربندم رو بستم. بازم زنگ زدم که الان نشسته ام و کمربند بستم🙊اعلام کردن موبایلا خاموش،در صورتی که من گوشی رو دستم گرفته بودم و سیصد و شصت درجه در حال فیلم برداری بودم .برا اخرین بار به بابا و مامان و خانمم زنگ زدم .به اجیم که اهواز بود گفتم چایی حاضر کن 45دقیقه دیگه اونجام و لم دادم واسه خودم .
هواپیما روشن شد و اهسته شروع کرد به حرکت در باند فرودگاه ،سرعت گرفت ،واااااااای الانه که دیگه اوج بگیره😎😎😎،عجب ذوقی 🙊،عجب شوقی 😄✈
هنوز بالا نرفته بود که از بلندگوهای هواپیما اعلام کردن به دلیل گرد وغبار شدید در اهواز که مقصد ماست ،پرواز کنسل شده.😐😱
و هواپیما فقط ما رو مثل ی اتوبوس تا انتهای باند برد و پیاده کرد.🙈♀
حالا من😐
و تماس های داخلی و خارجی و خانوادگی ،دوست و آشنا و ....😂
🙈🙈🙈
#ارسالی✍محمد
⭕️ @dastan9 🌺
❓آیا در ایران باستان ایرانیان با محارم خود ازدواج می کردند؟
❓آیا زرتشتیان به این مسأله معتقد بوده اند چون اخیرا انکار می کنند؟!
✅ پاسخ: ازدواج با محارم سنتی رایج بوده که در عهد ساسانی و دوران پیش از آن ریشه داشته است. خاندانها برای اینکه مانع اختلاط خود با بیگانگان و افتادن ثروت خود در اختیار بیگانگان شوند کوشش می کردند تا حد الامکان با اقربای نزدیک خود ازدواج کنند.
📕در کتاب «اردای ویرافنامه» که آن را به «نیک شاپور» از دانشمندان زمان «خسرو اول نوشین روان» نسبت داده اند چنین آمده است که در آسمان دوم کسانی را دیده اند که ازدواج با محارم کرده بودند و تا جاودان آمرزیده شده بودند و در دورترین جاهای دوزخ روان زنی را گرفتار عذاب جاودانی دیده زیرا ازدواج با محارم را بهم زده است!»
📚 تاریخ اجتماعی ایران، ج ۲، ص ۳۹.
🔰 کریستین سن می گوید:
🔅«اهتمام در پاکی اصل و نسب و خون و نژاد یکی از صفات بارز جامعه ایرانی بشمار می رفت، تا آنجا که ازدواج با محارم را جایز می شمردند!!
🔅کمبوجیه با دو خواهر خود ازدواج کرد، داریوش نیز خواهرش را به زنی گرفت، اردشیر با دو دختر خود ازدواج کرد و داریوش نیز با دختر خود ازدواج کرد!!
🔅بهرام چوبین با خواهرش گردیک ازدواج کرد. مهران گنشسب خواهرش را به زنی گرفت!!»
📘 ایران در زمان ساسانیان، ص ۳۴۷.
⚜ سعید نفیسی می گوید:
🔅«چیزی که از اسناد آن زمان بدست می آید و با همه هیاهوی جاهلانه ای که مطرح کرده اند از بدیهیات تمدن آن دوران است نکاح با محارم درجه اول است که معمول و متعارف بوده است».
📚 تاریخ اجتماعی ایران، ج ۲، ص ۳۵.
🔰 کریستین سن می گوید:
🔅«کوششی که بعضی از پارسیان جدید برای انکار ازدواج با محارم می کنند بی اساس و سبک سرانه است».
📘 ایران در زمان ساسانیان، ص ۳۴۸.
⚜ مرحوم مشیرالدوله از مورخان قدیم یونانی در مورد هخامنشیان نقل می کند:
🔅«در دوره هخامنشیان مغ ها با مادرانشان ازدواج می کردند!»
📚 ایران باستان، ج ۶، ص ۱۵۴۶.
👌درباره اشکانیان می گوید:
🔅«ازدواج با اقربای خیلی نزدیک در ایران قدیم پسندیده بود و ظاهراً جهت آن را حفظ خانواده و پاکی نژاد قرار می دادند!!»
📚 همان مدرک، ص ۲۶۹۳.
⚜ شهید مطهری(ره) می نویسد:
🔅«انکار وجود چنین سنتی در میان زرتشتیان از قبیل انکار بدیهیات است».
📚 مجموعه آثار، ج ۱۴، ص ۲۶۴.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌹 نصيحتى از آيت الله شاه آبادى
نماز جماعت که تمام شد بلند شدم و به محراب ایشان رفته و کنار ایشان نشستم. گفتم حاج آقا من را نصیحتى کنید و نکته ای را برای من بفرمایید.
ایشان فرمود: من دو نکته را به شما می گویم، هم خودت مراعات کن و به دوستان و بستگان خود نیز سفارش کن به این دو نکته عمل کنند، چون مردم از این دو نکته غافل هستند در حالیکه واقعا مشکل گشاست.
❣ اول اینکه: هر روز یک مرتبه دعای توسل را بخوان، چون مردم ارزش و عظمت این کار را نمیدانند، در حالی که میتوانند همه حوائج خود را با همین دعای توسل برآورده کنند.
پرسیدم: چگونه میتوانند حاجات خود را با این دعا برآورده کنند؟
فرمود: یک حاجت را در نظر بگیرند و برای برآورده شدن آن روزی یکبار دعاى توسل را بخوانند بعد از چند روز میبینند که دعایشان مستجاب شده و به حاجت خود رسیده اند.
❣ایندفعه حاجت بعدی را در نظر گرفته و این بار برای این حاجت دعای توسل را بخوانند و به همین ترتیب به تدریج همه حوایج خود را برآورده میکنند.
*❣دوم اینکه : روزی ۷۰ مرتبه سوره حمد را بخوانند که اگر چنین کنند، تمامی بیماری های خود را میتوانند برطرف کنند،
🌷 چرا که رسول خدا(ص) فرمود: اگر کسی از دنیا رفت و شما ۷ یا ۷۰ مرتبه سوره حمد را خواندی و او زنده شد، اصلا تعجب نکن.
🌷 زیرا این اثر این سوره است.
ایشان فرمود: من از روزی که این ویژگی را از این سوره دیده ام اصلا به پزشک مراجعه نکردم و به محض اینکه مریض میشدم ۷۰ مرتبه سوره حمد آن روزم را به نیت شفای آن بیماری میخواندم و شفا میگرفتم.
«روزی یک مرتبه دعای توسل و ۷۰ مرتبه سوره حمد را فراموش نکن و در طول عمرت به این دو پایبند باش و پیش همه دوستان و آشنایان خود نیز این دو مساله را مطرح کن و سفارش کن هر روز انجام دهند🌴
#ارسالی_اعضا #حبیبه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت22 وسط سالن وایساده بودم و دستامو دو طرف بدنم ول کرده بودم. د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 23
--دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتون صبر بده.
تو اون لحظه بهتره بگم هیچ حسی نداشتم، ذهنم بدجوری قفل کرده بود، نه میدونستم بیدارم، نه میدونستم خواب، فقط پیش خودم دعا میکردم یه خواب باشه!
مدام تو دلم اسم خداروصدا میزدم!
باید خودم مرگشو به چشم میدیدم، انگار حرف هیچکس قابل باور نبود.
--میشه منو ببرین پیشش؟
--بله! حتما بفرمایید از این طرف.....
چشمم به نوشته روی تابلو که خورد، انگار پرده ی خواب کم کم داشت جلوی چشمام محو میشد و جاش رو به واقعیت میداد.
سکوت ترسناکی که اون بخش داشت هیچ وقت از یادم نمیره.!
پرستار دم در مشخصات اون دختر روبه مسئول اونجا داد و ازش خواست تا منو ببره پیشش.
آروم آروم قدم برمیداشتم و مدام به اطراف نگاه میکردم.
--آقا؟ آقا؟مگه نمیخوای همسرت رو ببینی؟ من ازتون فاصله میگیرم ولی فقط زودتر تمومش کن.
--بله چشم.
لرزشی که توی پاهام حس میکردم رو با گرفتن دستم به دیوار پر کردم.
آروم آروم جلو رفتم و نگاهم، واسه یه لحظه روی صورتش قفل شد!
بدنم آتیش گرفته بود.
سرمو پایین انداختم.
هرچقدر تلاش کردم، حرفی نبود که بخوام بهش بزنم.
همین که خواستم برگردم نگاهم به بخارهای که داشت سطح نایلونی که روش کشیده شده بود رو پر میکرد افتاد.
نمیدونستم باید چیکار کنم، ذهنم صحنه مقابلم رو توهم توصیف میکرد ولی دلم میگفت واقعیته!
نمیدونم چقدر گذشت تا اینکه با صدای که از پشت سرم میومد، جدل بین ذهن و دلم شکسته شد.
--آقا! چرا هرچی صداتون میزنم جواب نمیدین؟ مگه من نگفتم که.........
با دیدن صحنه ای که روبه روش بود حرفشو خورد و با تعجب نگاه میکرد.
سریع گره ی بالای سر نایلون رو باز کرد و اونو از از سرش جدا کرد.
دستشو مقابل دماغش گرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه....
با هیجان روبه من
--تبریک میگم!! خیلی خدا دوست داشته که دوباره همسرتو بهت برگردونده.
با تعجب به حرفایی که میزد نگاه کردم، یعنی اون دخترزنده شده بود؟
باور این جمله واسم سخت بود ولی واقعیت داشت.
تو دلم غوغا شده بود، با اینکه نسبتی باهاش نداشتم ولی از بابت زنده موندنش تو دلم جشن گرفته بودم.....
وضو گرفتم، توی نمازخونه بیمارستان نماز خوندم.
بعد از اتمام نمازم، سجده شکر به جا آوردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا هواشو داشته از این به بعدش رو هم خودش مراقبش باشه.
همونطور که داشتم با تسبیح ذکر میگفتم گوشیم زنگ خورد.
--الو سلام مامان.
--سلام و لا اله الا الله...حامد من از دست تو چیکار کنم آخه؟ معلوم هست کجایی، چرا جواب تلفناتو نمیدی؟
--راستش مامان جان نشنیدم، خوابم برده بود. الانم بیمارستانم!
--حال دوستت هنوز خوب نشد؟
--چرا دیگه فکر کنم دکترش که بیاد مرخصش میکنه.
--خب خدارو شکر مادر! منو بی خبر نزار.
--چشم.فقط میشه گوشیو بدی به بابا؟
--اره، گوشی...
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو به بابام بگم.
--الو حامد جان..؟
--سلام بابا خوبی؟
--خوبم تو خوبی؟از مامانت شنیدم حال دوستت بد شده، چی شده خدا بد نده؟
--نه بابا چیزی نیس. خداروشکر به خیر گذشت.
راستش اگه میشه میخوام تنها صحبت کنم باهاتون، اگه میشه برید جایی که مامان نباشه.
--نه تو اتاقم بگو.
-- راستش بابا، همون دختری که هزینه عملش رو به عهده گرفتی رو یادته؟
با جدیت جواب داد
--اره خب. اتفاقی افتاده واسش؟
--نه دیشب...........................
همه ی اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم ولی انگار بابا از دوباره زنده شدن اون دختر، تعجبی نکرده بود.
و میگفت که خدا هرکاری رو صلاح بدونه انجام میده و چند بار خدارو شکر کرد.
--خب بابا سرتو درد آوردم، الانم برم ببینم دوستم مرخص میشه یانه.
--باشه باباجون مارو بی خبر نزار.
--چشم.
بلند شدم اول رفتم پیش آرمان!
تو اون لحظه به عمق خواب آرمان حسرت خوردم.
انقدر عمیق خوابیده بود که انگارصد ساله نخوابیده.
ساعت ۵ صبح بود.
--سلام وقتتون بخیر.
--میتونم بپرسم حال اون خانمی که
--بله شما همسر اون خانمی هستین که مجدد..
کلافه حرفشو قطع کردم
-- بله. میشه بگین کجان؟
--بله از این طرف لطفاً....
تارسیدن به اتاق جدید، پرستار من رو همراهی کرد و ازم خواست زودتر از بخش خارج بشم و رفت.
دوباره همون سربه زیری که انگار ایندفعه بیشتر هم شده بود به سراغم اومد.
همونطور که سرمو پایین انداخته بودم، با صدایی آروم و پر از خجالت
--بابت زنده موندن دوبارتون خداروشکر میکنم. زودتر خوب بشید.
با گفتن همین چندتا کلمه حرف خیلی سریع از بخش خارج شدم.
حس خجالت و سربه زیری که واسم جدید بود رو دوس داشتم.
ولی حس میکردم با گفتن اون حرفا پشت شیشه،گناه بزرگی مرتکب شدم.
وارد بخش اورژانس شدم. و همون موقع نگاهم به دکتر جراح آرمان افتاد......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 23 --دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت24
دستمو به طرفش دراز کردم
--سلام آقای دکتر.
دستمو به گرمی فشرد و با لبخند جواب داد.
--راستش میخواستم بدونم آرمان رو امروز مرخص میکنید یا؟
--فکر نمیکنم نیاز باشه اینجا بمونن، فقط صحبتایی که دیروز خدمتتون عرض کردم رو یادتون بمونه.
--بله چشم. پس یعنی باید کارهای ترخیص رو انجام بدم؟
--بله کار خاصی نیست فقط باید چندتا کاغذ امضاء بزنید.
--بله.ممنون.
--خواهش میکنم روز بخیر.....
از پرستار پذیرش خواستم برگه ی ترخیص رو بده.
--نسبتتون باهاشون چیه؟
--چطور؟
--خب واسه امضاء برگه ی ترخیص باید یکی از والدین پدر یا مادر باشه.
با وجود پختگی صورتم سنم زیاد پایین نبود، ولی نمیدونستم پرستار بهم شک میکنه یانه.
--پدرش هستم.پدر آرمان.
--جداً ولی اصلا بهتون نمیخوره ها؟؟
محترمانه پرسیدم
--الان این موضوع برای شما اهمیت داره؟
--نه فقط کنجکاو شدم.
بفرمایید قسمت پایین این کاغذ و کاغذای دیگه رو هم امضا کنید.
بعد از امضا کردن کاغذ به داروخونه رفتم و نسخه ای که دکتر واسه آرمان داده بود رو گرفتم.
با خودم فکر میکردم، تو اون لحظه پسر ۲۳ ساله ای بودم که هم زن داشت هم یه بچه ۸ ساله.
از تصورش خندم گرفته بود.
رفتم پیش آرمان و دیدم نشسته روی تخت.
--به به! آقا آرمان داداش کوچولوی خودم.
خوب خوابیدیا!
خندید--سلام داداش حامد، راستش اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم.
--عیب نداره. حالا از اینجا که رفتیم راحت بخواب.
با خوشحالی توی چشمام نگاه کرد.
--جدیییی؟ یعنی حالم خوب شده؟
--اره ولی خیلی باید مراقب باشی.
لباساش رو عوض کردم و روی دستام بلندش کردم.
با یه دستم داروها رو برداستم.
--ماشالله سنگین شدیا آقا آرمان.
--خندید و با همون دست گچ گرفتش بازوهای لاغرش رو نشونه گرفت....
آرمانو روی صندلی جلو گذاشتم و صندلیو باز کردم تا بتونه راحت بخوابه.
ماشینو روشن کردم و توی راه جلوی بستنی فروشی نگه داشتم.
--خب آرمان جون، آب میوه یا بستنی؟
--بستنی.
--چشششم.
از بستنی فروشی یه دوتا بستنی خریدمو و با آرمان توی ماشین خوردیم.
تازه یادم اومد آرمان الان نمیتونه بره خونه. با خودم فکر کردم ببرمش خونه خودمون.
--میگم آرمان، تو الان تا دستت خوب بشه یکمی طول میکشه، یه چند روزی بیا خونه ما بعدش که دستت خوب شد دوباره برو پیش مامانت.
سرشو پایین انداخت و بغض کرد.
با بغض ادامه داد
--آخه اگه من بیام خونه شما، مامانم تنها میمونه و کسی نیست ازش مواظبت کنه.
--مگه من قول ندادم، مامانتو ببرم دکتر؟
--چرا ولی...
--ولی نداره آرمان، تو الان باید استراحت کنی.
با هزار دوز و کلک راضیش کردم.
بامامانم تماس گرفتم.
--الو حامد چیزی شده مامان؟
--نه راستش دوستم مرخص شد، فقط میخوام یه چند روزی بیارمش خونه، راستی مامان از اون سوپ و شوربا های مهتاب پز واسه دوستم بپز.
با این حرفم خندش گرفت
--باشه حامد جان مراقبش باش. بیاین خونه منتظرم.
گوشیو قطع کردم.
آرمان با حالت کنجکاوی نگاهم کرد
--اسم مامانت مهتابه داداش؟
--اره اسم مامان تو چیه؟
--اسم مامان من کتایونه. ولی بهش میگن کتی.
به لبخند و تکون دادن سرم اکتفا کردم...
ماشینو بردم داخل حیاط.
--وااای حامد چقدر خونتون قشنگه.
--چشمات قشنگه.
از ماشین پیاده شدم.
چشمم افتاد به مامانم که چادر به سر با یه سینی اسپند جلوی در ورودی ایستاده بود.
آرمانو روی دستام بلند کردم و به طرف مامانم رفتم.
با دیدن آرمان اول تعجب کرد ولی با حرفی که آرمان زد تعجبش با لبخند قاطی شد.
--سلام مهتاب خانوم.
من داداش کوچیک حامدم.
--سلام عزیزم.چه پسر قشنگی!
صدامو صاف کردم
--یه موقع نگی پسرمم هستاااا.
با اخمی که مامانم کرد خندیدم
--شوخی کردم مامان خانم.
با دستش کمرمو هول داد
--بیا برو تو! بیا برو تو تا هم خودت و هم این بچه رو سرما ندادی.
آرمانو بردم توی اتاقم و روی تخت گذاشتم.
با دیدن عکسای اتاقم کلی ذوق کرد و اسم همه ی ماشینا و موتور هایی رو که توی عکسابود رو گفت.
--آفررررین آقا آرمان.
همون لحظه مامانم منو صدا زد تا واسه آرمان سوپ ببرم.
آرمان سریع از روی تخت بلند شد و با اینکه درست نمیتونستم راه بره ازم خواست کمکش کنم تا بره تو آشپزخونه.
--چیکار میکنی آرمان؟ تو که نمیتونی راه بری آخه.؟
--آره ولی مامانم همیشه میگه جای غذا خوردن توی آشپزخونس.
میگه هرموقع من صدات زدم باید بیای توی آشپزخونه غذا بخوری.
معصومیتی که توی چهرش بود لبخند روی صورتم آورد.
با یه حرکت بلندش کردم و در اتاقو باز کردم.
--نوکر داداش کوچیکه هم هستیم...
روی صندلی میز غذاخوری نشوندمش و خودمم روی صندلی کنارییش نشستم.
مامانم با لبخند به آرمان نگاه کرد و واسش دوتا کاسه سوپ و شوربا ریخت.
بعد هم دوتا کاسه سوپ و شوربا واسه من آورد.
تازه فهمیده بودم سه وعده غذا نخوردم ولی جرئت گفتن رو نداشتم همون موقع نگاهم به آرمان افتاد.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸?
#لطافت_زنانه
سلام عزیزان..چند وقت پیش من و همسرم به دیدن دوست همسرم رفتیم که تازه با مهناز ازدواج کرده بود.مهنازو من روز عروسیم دیده بودم....در حد یه تبریک و احوالپرسی باهاش اشنا بودم...دختری جدی با قیافه و اندام بسیار #معمولی که حتی در رده خوب هم دسته بندی نمیشه...ما چند وقت پیش یه صبح تا شب توی یه مهمونی یک روزه با مهناز و شایان بودیم....و مهناز به معنای واقعی یک #زن بود...یک زن تمام عیار....حالا من چند تا ویژگیشو واستون میگم:
به هیچ عنوان اسم هم همسرش رو بدون پسوند #جان صدا نمیزد....ولی توی کلامش عجز و نیازمندی نبود...جدی...محکم در عین حال مهربون...شایان جان فلان کارو بکن....شایان جان....
نکته بعدی اینکه #لحن_صدا و تن صدای بسیاااار اروم و ظریفی داشت خیلی فصیح صحبت میکرد ناخوداگاه منم مثل اون شده بودم.وقتی حرف میزد چنان صداشو مثل یه طنین اروم رها میکرد که همه ریز میشدن ببینن چی میگه....نه مثل من که #هوااار میکشم گاهی شوهرم میگه عزیزم یواشتر من همین جام...
نکته بعدی اینکه توی #راه_رفتن نشستن وارد شدن به جایی خارج شدن از جایی حتی توی یه دست شستن ساده یا تعویض لباس بسیار صبور و اروم بود.اصلا عجله نمیکرد.براش مهم نبود که همه منتظرشن...طمانیه شو هرگز از دست نمیداد...مثلا برای صرف غذا همه با عجله شلپ شلوپ دستاشونو گربه شور کردن ولی این خیلی اروم دستاشو با دقت و #ظرافت شست و خشک کرد ...یا مثلا همه کفش پوشیده بودن منتظر بودن خیلی اروم با همون ریتم همیشگی راه رفتنش اومد...این کارش باعث میشد همیشه براش درو باز کنن...همیشه متوجه عدم حضورش باشن...همه چشم به راهش بودن...برخلاف من که چنان با عجله مثل شتر پله ها رو دوتا یکی میکنم که مثلا من زرنگم....همیشه هم جلوتر از شوهرم دم درم.....(ینی خااااااک)😒😒😒😒😒
مسئله بعدی اینکه توی هر شرایطی....تکرار میکنم هررر شرایطی از #اصولش کوتاه نمیومد...نماز اول وقتش...شستن دستاش....پاک کردن خاک کفشش...و همه منتظر میشدن تا اون اصولشو رعایت کنه چون کاره درستو اون میکرد...مثل من هپلی نبود که با دست کثیف جوجه کبابو به دندون بکشه...نمازش قضا بشه یا تا زانو تو خاک غرق باشه...
من واقعا توی اون مهمونی شکستم...خورد شدم...ولی خیلی چیزا یاد گرفتم ....ایشالله به دردتون خورده باشه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
۶۰ ثانیه قبل از مرگ چه اتفاقاتی برای فرد میافتد؟
🔬گروهی متشکل از شیمی دانان و پزشکان آمریکایی با انجام بررسیها و تحقیقات گسترده بر روی افراد در حال مرگ و یا بازگشته از مرگ نشان دادند که در زمان مرگ و چند دقیقه قبل از آن احساسی درست شبیه به تماشای فیلم ترسناک و بسیار خوفناک به افراد دست میدهد؛ در این شرایط مغز واکنشی از خود نشان میدهد که هنگام تماشای فیلم بسیار ترسناک دارد.
ولی علت این ترس و وحشت به وجود آمده در مغزانسان قبل از مرگ چیست؟
براساس بررسیهای این گروه علمی ترس عامل اصلی این موضوع است به این دلیل که زمان احساس خطر ناخودآگاه ترس به فرد حاکم میشود و در این موقع بخشی از مغز به نام تالاموس به استرس و فشار روحی بسیار حساس است و در این شرایط با انتشار برخی هورمونها و مواد شیمیایی واکنش نشان میدهد.
گفته میشود که یک دقیقه قبل از مرگ فرد احساس ترس همراه با پرواز یا برخورد را احساس میکند و در این شرایط هیپوتالاموس باعث انتشار آدرنالین در بدن میشود برای آنکه بدن را برای واکنش صحیح آماده کند.
این مطالعات و بررسیها نشان میدهد در اکثر موارد افراد در لحظه مرگ تلاش و سعی دارند درست مثل تماشای فیلم ترسناک فریاد بزنند، ولی صدایی به گوششان نمیسرد؛ در واقع به گوش هیچ فردی نمیرسد، زیرا در این لحظه تنفس قطع شده و مغز در حال از کار افتادن است.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت24 دستمو به طرفش دراز کردم --سلام آقای دکتر. دستمو به گرمی فشر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت25
با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی دستش هم باند پیچی شده بود.
دستمو بردم نزدیک تا قاشقو از آرمان بگیرم تا بهش غذا بدم.
مامانم که تازه سر میز نشسته بود،به دستم نگاه کرد و قاشق آرمان رو گرفت، و ازم خواست غذامو بخورم.
به آرمان نگاه کرد و لبخند زد.
--من به دوستت غذا میدم.
بعدش آروم آروم غذای آرمان رو بهش داد.
جوری بهش غذا میداد که انگار مهر مادری به گردن آرمان داشت.
دوتا کاسه سوپ و شوبارو خوردم.
نشستم تا غذای آرمان هم تموم بشه.
حس میکردم آرمان از مامانم خجالت میکشه چون همش سرشو مینداخت پایین.
غذاش که تموم شد از مامانم تشکر کرد.
--ممنون مهتاب خانم.
خیلی خوشمزه بود.
مامان بهش لبخند زد
--نوش جونت عزیزم.
آروم از روی صندلی بلندش کردم و نشوندمش روی مبل.
تلوزیونو روشن کردم و نشستم پیشش.
--خب آرمان، میخوای کارتون ببینی، یا فیلم جنگی؟
با ذوق کارتون رو انتخاب کرد.
منم براش کارتون گذاشتم و رفتم آشپزخونه.
از توی آشپزخونه حواسم بهش بود، ولی انقدر غرق در کارتون بود که حواسش به من نبود.
روی صندلی نشستم و از مامانم خواستم بشینه تا باهاش حرف بزنم.
با آروم ترین صدای ممکن شروع کردم.
--میدونم که از دوستی منو آرمان تعجب کردین، ولی قضیش مفسله.
سر فرصت واستون تعریف میکنم.
راستش مدت زیادی نیست که من باهاش آشنا شدم.
اسمش آرمانه.سنش کمه ولی خیلی چیزارو میفهمه.
الانم یه چند روز اینجا میمونه بعد میبرمش خونشون.
فقط مامان آرمان به خاطر ضرب و شتمی بدی که شده، خون زیادی ازش رفته بخاطر همین دچار کمخونی شدید شده.
میخواستم لطف کنی واسش غذا هایی که مقویه و خون سازه بپزی.
--باشه ولی کی دلش اومده این بچه رو کتک بزنه؟
--گفتم که قضیش مفسله سر فرصت بهتون میگم.
--باشه مامان هرجور صلاح میدونی. الانم یه زنگ بزن به دکترش ببین اگه میشه حمومش کن، آخه بیمارستان آلودس اینم که بچس یه موقع خطرناکه واسش.
به ساعت نگا کردم، ۱۱ صبح بود.
گوشیمو درآوردم و شماره دکتر رو از بخش پرستاری گرفتم.
--سلام آقای دکتر.
--سلام بفرمایید؟
--راستش همراه همون پسر بچه ایم که پری شب جراحیش کردین.
--آهان شمایید. اتفاقی واسش افتاده؟
--نه فقط میخواستم ببینم مشکلی نداره ببرمش حموم؟
--نه ولی باید احتیاط کنید. زخمای صورتش بیشتر سطحیه ولی مواظب گچ دست و پانسمان اون یکی دستش باشین.
روشو با نایلون بپوشونید و بعد که کارتون تموم شد، پانسمان دستشو عوض کنید. تاکید میکنم مراقب باشید.
--بله چشم. ممنونم ازتون.
--خواهش میکنم. امر دیگه این نیست؟
--خیر. بازم ممنون.خداحافظ....
بعد قطع کردن موبایلم نگاهم به مامانم که کنجکاو تماس من بود افتاد.
--خب حامد جان چی گفت؟
--هیچی گفت باید روی پانسمان و گچ نایلون بپیچیم.
--باشه من اینکارو میکنم.
راستی حامد برو،واسش لباس بخر، الان که از حموم بیاد لباس نداره که.
--اهان راستی خوب شد گفتی.
رفتم روی مبل پیش آرمان نشستم.
--آرمان من باید یه چند دقیقه برم بیرون و بیام.
اگه چیزی خواستی به مامانم بگو باشه داداشی؟
--باشه ولی من خجالت میکشم.
--عه این حرفا چیه؟
با دستم موهاشو به هم ریختم و بلند شدم.
سرشو بالا گرفت
--فقط زود برگرد.
--چشم......
ماشینو از حیاط بیرون آوردم و راه افتادم.
سر کوچه، ساسان وایساده بود.
ماشینو نگه داشتم و بوق زدم.
انگار تازه منو دیده بود، به طرف ماشین اومد و سوار شد.
--به به. آقا ساسان. تو کجا و اینجا کجا؟
--سلام حامد راه بیفت میگم بهت....
--خب چه خبر؟ اینجا چیکار میکردی؟
--هیچی بابا اومدم بریم بیرون.
ماشین خودم که خرابه، مامانمم که ماشینشو نمیده بهم.
منم با تاکسی اومدم.شمام که تلفنت دکوریه انگار؟!
--درگیر بودم ساسان الان باید زود برگردم خونه، انشاالله یه وقت دیگه.
--واسه چی؟ چی شده مگه؟
یه خلاصه از اتفاقی که واسه آرمان، افتاده بود واسش گفتم.....
--خب پس حالا که میری لباس فروشی منم ببر.
جلوی مغازه ی لباس فروشی نگه داشتم و هردو باهم وارد مغازه شدیم.
--راستی حامد، حالا چه سایزی میخوای بگیری؟
درمونده نگاهش کردم.
--نمیدونم.
-- میریم از فروشنده میپرسیم.
خودش جلو رفت و منم پشت سرش...
--سلام خانم، لباس واسه پسر ۸--۷ سال میخواستم.
--بله حتما بفرمایید از این طرف.
با ساسان دنبال فروشنده راه افتادیم وبه لباسایی که بهمون معرفی میکرد نگاه میکردیم.
بین همه، یه بلوز و شلوار اسپرت زرد و مشکی چشمم رو گرفته بود.
به ساسان نشونش دادم و اونم خوشش اومد.
بعد از اون، یه شلوار جین مشکی و یه ژاکت اسپرت هم خریدیم.
همینطور که فروشنده داشت خریدارو حساب میکرد، چشمم به شال و کلاه زرد و مشکی پسرونه ای افتاد که خیلی شیک بود.
ساسان از فروشنده خواست همون شالو کلاهی که مد نظر من بود رو بیاره......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت25 با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁فرشته ای برای نجات🍁
قسمت26
شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون.
ساسانو رسوندم خونشون و رفتم خونه.
ماشینو بردم تو حیاط، همون موقع صدای اذان پیچید.
همونجا توی حیاط وضو گرفتم و در هال رو باز کردم.
بوی چندین نوع غذا با هم توی خونه پیچیده بود، چشمم به آرمان افتاد که دوتا دستاش نایلون پیچی شده و روی مبل خوابش برده بود.
آروم رفتم داخل آشپزخونه.
--سلام مامان خانم.
--سلام حامد، کجایی تو؟ این بچه چشمش به در خشک شد.
--شرمنده مامان، توی راه ساسانو دیدم با هم رفتیم خرید.
--آهاااان پس بگووووو.خب پس لباسا کو؟
--تو ماشینه، فقط مامان من نمازم رو میخونم و بعد آرمانو میبرم حموم.
--باشه مامان. زود باش.
به طرف اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد تموم شدنش رفتم و لباسایی که واسش خریده بودم رو بردم توی اتاق،رفتم تو هال به آرمان نگاه کردم. هنوزم خواب بود، ولی نمیشد دستشو بیشتر از این توی نایلون نگهداشت.
کنار مبل زانو زدم و دستمو گذاشتم روی دسته مبل.
با اون دستم آروم آروم شروع به نوازش موهاش کردم.
بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد.
--سلام آرمان خان، خوب میخوابیا!
--سلام داداش. نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم.
با گفتن ببخشید بلند شد و همونجور که سرشو پایین انداخته بود، روی مبل نشست.
--خب حالا، خجالت نداره که. پاشو میخوایم بریم حموم.
ملتمس بهم زل زد
--آخه داداش من به مهتاب خانم هم گفتم نمیتونم برم حموم.ولی اون گفت باید دستامو نایلون بپیچم.
--میدونم. ولی قرار نیست که تنهایی بری.من میبرمت.
--آخه....
--آخه نداره که. بزن بریم.
بلند شد و آروم آروم به طرف اتاق حرکت کرد.....
--ماماااان، مامااان!
--جانم حامد، توی اتاقم.
رفتم دم در اتاق و دوتا دستامو به چهارچوب در تکیه دادم.
--مامان راستی میشه یه حوله واسه آرمان بیاری؟
--گذاشتم روی تختت، فقط حامد مواظب دستش باشیا.
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم.
به آرمان کمک کردم تا لباساشو دربیاره و بردمش داخل حموم.
وان از قبل آماده بود، آرمانو گذاشتم توی وان و دوش رو روی سرش باز کردم.
سر و بدنش رو شستم و بعد حوله پیچ کردنش ازش خواستم بره توی اتاق و کنار شوفاژ بشینه.
خودمم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.
آرمان همینطور که توی حوله گم شده بود چسبیده بود به شوفاژ.
جعبه کمک های اولیه رو آوردم و پانسمان دستش رو عوض کردم و نایلون روی گچ رو هم از دستش خارج کردم.
نایلون لباسارو جلوش گذاشتم و بازش کردم.
--بفرمایید! اینم یه لباس پسرونه جذاب واسه داداش خودم.
--وااای چقدر قشنگه، مرسی داداشی.
--قابل تور نداره، حالا زودتر بپوش تا سرمانخوردی.
بعد اینکه لباساش رو پوشید، ناهار هم آماده شد و رفتیم توی آشپزخونه.
با میزی که مامانم چیده بود، خود منم تعجب کرده بودم، چه برسه به آرمان.
چند نوع غذا و ژله و ترشی و ماست و خلاصه همه چی......
همونجور که سرمیز مینشستم
--مامان بابا نمیاد؟
--نه امروز نمی تونه بیاد.
روبه آرمان کرد
--خب آرمان جون بشین تا بهت غذا بدم.
--ممنون مهتاب خانم. خیلی زحمت کشیدین.
--آخییی عزیزم زحمتی نبود.
ناهار که تموم شد به مامان کمک کردم تا سفره رو جمع کنه.
مامان هم سرگرم صحبت با آرمان بود.
صدای گوشیم منو به اتاق کشوند.
دکمه وصل رو زدم
--الو ساسان
--الو حامد کجایی؟
--خونم چطور؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
--یادته یه بار رفتم غمار خونه اون مردک.....
--خببب! چی شده مگه؟
--حامد بد بخت شدم. به دادم برس اینا دنبال منن.
--آخه من به تو چی بگم؟ هااان؟ مگه نگفتم نرو اون قبرستون ..لا اله الا الله.
--حالا میگی چیکار کنم؟ خب یه غلطی کردم دیگه!
--کجایی تو؟
--اگه نمیای بگ...
حرفشو با دادم قطع کردم
--مگه نمیگم کجاااایی؟
--آدرسو میفرستم.
اینو گفت و تماس رو قطع کرد.
روی تختم نشستم و دوتا دستمامو روی زانوم گذاستم و توی موهام فرو بردم.
یادم افتاد به روزی که یه غمار چندین میلیونی رو باختم .! او روز هم اگه بابام نبود هنوزم توی زندان بودم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد...
آدرسی که فرستاده بود، خیلی دور از شهر بود ولی اگه نمیرفتم ساسانو میکشت.
به پلیس زنگ زدم و داستان رو خیلی خلاصه گفتم.
اونام گفتن برم کلانتری تا باهم بریم.
سریع آماده شدم و از اتاقم خارج شدم
مامانم که هراسون دنبالم میاومد
--کجا حامد؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟
--هیچی مامان! زود برمیگردم.
همین که خواستم دستگیره در رو باز کنم صدای آرمان متوقفم کرد.
--داداش منم میبری؟
--نه داداشی تو بمون خونه من زود میام......
با سرعتی که خودمم انتظارشو نداشتم به کلانتری رفتم و اونا هم با فاصله ازم اومدن.
هرچی به آدرس نزدیک تر میشدم، استرسم از بابت ساسان بیشتر میشد
غلام آدمی نبود که بگذره، شده جون طرفو بگیره ولی از پولش نمیگذره.
به محل رسیدم و از ماشین پیاده شدم......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ http
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «شباهت حضرت مسیح و مهدی»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 مهدی و مسیح باهم باز خواهند گشت...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۲ دی ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 02 January 2022
قمری: الأحد، 28 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️15 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️22 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️31 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️32 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨هرڪس اسم شریف ^ العزیز ^را تا ۴۰ روز و هر روزی ۴۰ مرتبه بگوید به احدی محتاج نخواهد شد.
📚 مصباح ڪفعمی ص ۴۵۷
✨ امام رضا علیه السلام فرمودند :
هر ڪس در هر روز ۴۱ بار ذڪر شریف^ العزیز ^ را بعد از نماز صبح بگوید به خلق محتاج نشود.
📚بحرالغرائب ص ۲۹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9