eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💐🌾🕊🦋🌼🌼🌼🦋🕊🌾💐💔 💞 💚 ✋ سلام حضرت پناه ، مهدی جان💚🕊 🌼 پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ،پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ،تنهایی ها، اضطراب ها ،پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ،پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ،پناه می آورم به شما که شما امن ترین جان پناهید 🌼🦋🌼 پناه می آورم و آرام می شوم 🌸🍃 امید غریبان تنها کجایی 😔💔 🕊🌤 اللهم عجل لولیک الفرج 🌤🕊 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۳ دی ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 03 January 2022 قمری: الإثنين، 29 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️30 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️31 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✍️ 🍃سردار ناشناخته 🔹 يكي از هنرمندان مشهور در خلال گفتگويی خصوصی، خاطره ای از مرحوم شهيد سردار قاسم سليمانی نقل كرد كه نشان دهنده ابعاد ناشناخته ای از شخصيت آن شهيد بزرگوار است. 🔹او گفت كه قرار بود ايشان در يكی از برنامه های من شركت كند. روزی كه برنامه در حال برگزاری بود وقتی تيم حفاطت برای آماده سازی زمينه حضور ايشان در محل حاضر می شوند به دلايلی پيشنهاد می كنند كه ايشان به اين برنامه نيايند، بعداز برنامه گوشی تلفن اين هنرمند با شماره مخفی زنگ می خورد و شخصی از آن سوی خط می گويد: سليمانی هستم. 🔹 اين شخص می گفت با تعجب پرسيدم: سليمانی، كدام سليمانی؟ گفت: قاسم سليمانی هستم كه قرار بود امروز عصر در برنامه شما باشم، متاسفانه به دلايلی شرايط حضور من نبود. خواستم از شما عذرخواهی كنم. انشالله در اولين فرصت جبران می كنم و همديگر را خواهيم ديد. او می گفت باورم نمی شد. 🔹خيلی خوشحال شدم و منتظر ديدار ايشان بودم، اما متاسفانه چندی بعد ايشان به شهادت رسيد. @hal_khosh ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
اگه روسری خود را برندارم… دکتر مرتضی آقا تهرانی تعریف می کند که: وقتی در «مؤسسه اسلامی نیویورک» مشغول فعالیت بودم روزی دختر جوانی آمد که می خواست مسلمان شود؛ گفتم برای پذیرفتن اسلام، ابتدا باید خوب تحقیق کنید بعد اگر به این نتیجه رسیدید که دین اسلام دین حق است می توانید مسلمان شوید. او رفت و شروع به مطالعه کرد. در این بین چندین بار دیگر به من مراجعه کرد و در نهایت با ناراحتی گفت: «اگر مرا مسلمان نکیند من می روم و در وسط سالن داد می زنم و می گویم: من مسلمانم!» گفتم حالا که در پذیرفتن اسلام مصمم شده اید فردا که روز میلاد است بیایید تا در طی مراسمی تشرف شما انجام شود. روز بعد، در بین مراسم گفتم این خانم می خواهد امروز به دین مبین اسلام مشرف شود. یکی از حضار گفت: «لابد این دختر عاشق یک پسر مسلمان شده و چون دین ما اجازه ازدواج او را نمی دهد می خواهد به صورت صوری مسلمان شود.» گفتم: «از صراحت لهجه شما متشکرم! ولی این طور که شما گفتید نیست زیرا او در مورد حقانیت اسلام، مطالعه گسترده ای داشته است. به عنوان مثال در عقاید اسلامی چیزی به نام «بداء» هست که می دانم هیچ کدام از شما چیزی از آن نمی دانید ولی این دختر خانم می داند، به هر حال او در آن مراسم مشرف به اسلام شد. خانواده وی که مسیحی بودند با دیدن حجاب او، شروع به آزار و اذیت او کردند. این آزار و اذیت ها روز به روز بیشتر می شد به حدی که مجبور شدم با حضرت «آیه الله مظاهری» تماس گرفته و جریان را با ایشان در میان گذارم. ایشان فرمودند: «آیا احتمال خطر جانی وجود دارد؟» گفتم: «بی خطر هم نیست.» فرمودند: «پس شما به ایشان بگویید می تواند روسری خود را بردارد.» ماجرا را به آن خانم ابلاغ کردم و گفتم: «می توانید روسری خود را بردارید.» او پرسید: «آیا این حکم اولیه است یا حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است؟» گفتم: «نه! حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است.» گفت: «اگر روسری خود را بر ندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب می شوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را بر نمی دارم هر چند در راه حفسظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مؤدبانه دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند. منبع:نگار ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 30 از آشپزخونه اومدم بیرون. --خب حاج خانم من دیگه باید برم د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت31 تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی هرچی به ذهنم فشار آوردم چهرش توی ذهنم نبود. انگار یه پرده ای روی صورتش کشیده شده بود که مانع تشخیص چهرش میشد....! چند تا مشت آب یه صورتم زدم! از سردیش دندونام شروع به لرزیدن کرده بود اما درونم داشت میسوخت. وضو گرفتم و چند بار دیگه به صورتم آب زدم. سربه زیر وارد هال شدم. --سلام حاج خانم! قبول باشه‌. --سلام پسرم.انشالله که خدا قبول کنه.راستی توی اتاق واست سجاده پهن کردم. تشکر کردم و رفتم توی اتاق. اما همین که وارد شدم، چشمم به قاب عکس افتاد و خوابی که دیده بودم، مثل جت از جلوی چشمام عبور کرد. نماز صبحمو خوندم و از خدا خواستم حکمت اون خواب رو بهم نشون بده.... با بوی عطری که تموم وجودم رو پر کرده بود چشمامو باز کردم. به اطراف نگاه کردم و دیدم حاج خانم بالاسرم ایستاده......! نفهمیدم چجوری چهار دست و پا بلند شدم که سرم محکم به میز تحریر خورد. با آخ گفتنم متوجه من شد. --عه بیدار شدی مادر! ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم، راستش عادت همیشگیمو....... با دیدن دستم که روی پیشونیم بود،دستشو زد به صورتش --ای وا خدا مرگم بده! چی شدی مادر؟ یه لبخند مصنوعی زدم و دستمو یکم روی پیشونیم کشیدم. --چیزی نیست. راستی سلام حاج خانم. --سلام پسرم. برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه. --نه دیگه! بیشتر از این مزاحمتنو نمیشم. --نه این چه حرفیه. صبححونتو بخور بعد هرجایی خواستی برو. نگاهم به شیشه ای که توی دستش بود افتاد. --جسارت نشه حاج خانم، میتونم بپرسم این چیه؟ نگاه عمیقی به دستش انداخت و با حسرت نگاهم کرد. --عطره پسرم‌. راستش روز آخری که حامدم میخواست بره،به این پیراهن عطر زد و بهم گفت هرموقع دلتنگش شدم اینو بو کنم. سرمو پایین انداختم. --اهان. ببخشید ناراحتتون کردم. بوی این عطر خیلی خوبه. حتی منو از خواب بیدار کرد. --واقعا نمیخواستم بیدارت کنم. --نه حاج خانم اتفاقا خیلی خوب کاری کردین. از اتاق خارج شد و منم تشک و پتو رو جمع کردم و سرجاش گذاشتم. و دوباره نگاهم روی قاب عکس میخکوب شد. چهرش حکم آشنای تازه رو واسم داشت، اما چیزی یادم نمیومد.......! سر سفره نشستم و چشمم به صبححونه مفصلی که داخلش چیده شده بود افتاد. --چیزی شده پسرم؟چرا نمیخوری؟ --چشم الان میخورم. اولش خجالت میکشیدم ولی بعدش خجالت رو کنار گذاشتم و تا جایی که گرسنم بود خوردم. --خیلی ممنون حاج خانم! صبححونه خیلی خوشمزه ای بود. یادم به حرفای کسی توی خوابم بود افتاد. یادته نرههه هااا. از فکر و خیال دراومدم. --راستی حاج خانم، بلیطتون ساعت چنده؟ --ساعت ۴ بعد از ظهر‌. امروز من با اتوبوس میرم.بعدش یه چنتا وانت میان وسایلم رو میارن واسم. --پس من میرم خونه و ساعت ۳ میام خودم میبرمتون ترمینال‌. --نه مادر زحمتت میشه. --نه این چه حرفیه،راستش من باید برم یکم کار دارم. --باشه مادر برو خدا به همراهت.....! به خیابون پر از ماشین‌نگاه کردم و با خودم گفتم انگار فقط دیشب راه بندون بوده! تاکسی گرفتم و آدرس کلانتری رو دادم‌. ماشینمو تحویل گرفتم و رفتم طرف خونه. توی راه شماره خونه رو گرفتم. --الو بفرمایید؟ آرمان بود. شیطنتم گل کرد و تغییر صدا دادم. --سلام بچه جون. مامانت هست؟ --مامانم نه. ولی مهتاب خانم هست. --خب به همون مهتاب خانمتون بگو بیاد ببینم. --چند لحظه گوشی دستتون......! صدای مامانم توی گوشم پیچید و فکر شیطنت رو از یادم برد. اما شیطون دست بردار نبود. --الو؟ الو؟ بفرمایید! --سلام خانم. شما مادر حامد رادمنش هستین؟ --سلام. بله اتفاقی افتاده؟ --نه فقط دیروز تصادف کرده‌. فقط خانم چند دقیقه دیگه زنگ خونتون زده میشه! خیلی خیلی مراقب باشید. --چ...چ..چشم.توروخدا بگید حالش چطوره؟ --حالشون زیاد خوب نیست. ولی خب شما مراقب باشید. گوشیو قطع کردم و سر راه چندتا شاخه گل گرفتم. ماشینو جلوی در پارک کردم و دکمه آیفون رو فشار دادم. دوباره صدای آرمان بود --کیه؟ --بچه جون برو به مهتاب خانم بگو بیاد دم در. --چشم...... مامانم پشت در ایستاده بود. --سلام آقای محترم بفرمایید. --سلام خانم چرا در و باز نمیکنی؟ --ببینید من سرایدار این خونم. گفتن در رو باز نکنم روی غریبه. --حالا دیگه من شدم غریبه مامان خانم. صدای من همراه شد با باز کردن در گلارو گرفتم جلوی مامانم. --تقدیم به بهترین مامان دنیا. با حالت ناباوری! --حامد تووووویی؟ مگه تو تو بیمارستان نبودی؟ الان که سالم تر از منی؟ --آخه مادر من چغندر بم که آفت نداره، حالا چرا نمیزاری بیا تو؟ --هان....هان....اهااان بیا برو تو! کتفمو گرفت و هولم داد تو حیاط........ 🍁نویسنده حلما 🍁 ⭕️ @dastan9 💐 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت31 تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت32 نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد. همین که اومد حرفی بزنه مامانم دستشو گرفت و با خودش به طرف خونه برد. همونجور که دستشو گرفته بود --آرمان خان، مگه نگفتم حامد که اومد محلش نمیزاریم! --بله گفتین. با لبخند رفتم و روبه روی مامانم ایستادم. --مامان جان! مهتاب خانم! آخه شما مگه میدونی من دیشب کجا بودم، که این رفتارو باهام میکنی؟ بله! باید به شما زنگ میزدم، ولی خب یادم رفت! بخدا جای بدی نبودم! به حالت قهرسرشو برگردوند --مگه من چیزی به تو گفتم؟ خندیدم و دستشو بوسیدم. --ببخشید مامان! سر فرصت همه چیو توضیح میدم. --آره جون خودت! با این سر فرصت سر فرصت کردنت، تو و بابات سر منو شیره میمالین!! رفتم و گلارو برداشتم. --ببخشید دیگه! گلارو گرفت و رفت. نگاهم به آرمان که سربه زیر ایستاده بود افتاد. دستشو گرفتم و با هم نشستیم روی نیمکتی که گوشه حیاط بود. --خب آرمان خان! خوب با مامانم دست به یکی کردیاااا! هیچ تغییری توی چهرش ایجاد نشد. سرشو بالا گرفتم و با دیدن اشکای روی صورتش با تعجب --چی شده داداشی؟ چرا گریه میکنی؟ --آخه من اینجا خونه ی شمام ولی نمیدونم مامانم حالش چطوره؟ اصلا مگه قول ندادی باهم مامانمو ببریم دکتر؟ اگه تو این چند روز که من پیشش نرفتم حالش بد نشده باشه چی؟ با دستام اشکاشو پاک کردم. --ببخشید آرمان! بخدا دیروز واسه دوستم یه مشکلی پیش اومد. بعد از ظهر میریم دنبال مامانت! خوبه؟ --آره خوبه! ممنون داداش‌. با خنده زدم پس کلش --این اشکاتم کنترل کن! تو قراره مرد بشیا! با حالت تاسف سر تکون دادم. --وای به حال آینده ای که میخواد بیفته دست شما نودیااااا!..... بعد از اینکه دوش گرفتم، لباسامو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد. صدای مامان منو از فکر و خیال درآورد. --حامد! بیا نهار‌. --چشم مامان اومدم. سرمیز همش فکرم مشغول بود و بیشتر با غذام بازی میکردم. --حامد، چرا نمیخوری مامان؟ --چرا مامان خوردم‌. راستش زیاد اشتها ندارم. تشکر کردم و رفتم توی هال و همونجور که نشسته بودم روی مبل به تلوزیون خاموش خیره شدم. صدای مامان و آرمان که سرگرم صحبت بودن از آشپزخونه میومد. خداروشکر چند روز مامانم از تنهایی در اومده بود‌. صدای اذان بلند شد. رفتم توی اتاقم و نماز خوندم. بعد از تموم شدن نمازم لباسام رو عوض کردم و یه مدل ساده به موهام دادم. سوییچ و موبایلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم. --وا حامد، کجا دوباره؟ --مامان من بعد از ظهر میام خونه، راستش چند جا کار دارم. نگاهم به آرمان افتاد که با چشماش قولی که واسه بعد از ظهر بهش داده بودم رو یادآوری میکرد. --راستی مامان، هرموقع بهت زنگ زدم، آرمان رو آماده کن باید ببرمش یه جا. --باشه مامان. برو به سلامت...... از کوچه خارج شدم و به طرف خونه همون خانم رفتم. ساعت ۲ بود و حداقل نیم ساعت توی راه بودم....... --کیه؟ کیه؟ --منم حاج خانم. --آهان تویی پسرم. اومدم. در و باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد. سرمو پایین انداختم. --سلام حاج خانم. ببخشید زودتر اومدم. راستش..... --سلام پسرم. بیاتو...... لب حوض نشسته بودم و داشتم به حرفی که قرار بود بهش بگم فکر میکردم. --خب مادر من آمادم. --باشه پس من دم در منتظرتونم. در خونه رو بست و سوار شد. --الهی خیر ببینی! کی اینهمه راهو با تاکسی میرفت. --وظیفس حاج خانم. ولی قبلش باید ببرمتون یه جایی! --چی شده؟ اتفاقی واسه شهرزاد افتاده؟ --نه! نه! میشه نگم بهتون؟ --باشه مادر! نگو ! انشاالله که خیره. روبه روی گلستان ماشینو پارک کردم. --بفرمایید همینجاس. --وا اینجا واسه چی؟ --میگم بهتون شما بفرمایید...... با دستم به قبر اشاره کردم. --همینجاس. نشستم کنار قبر. سرمو خم کردم و روی قبر رو بوسیدم. --پسرم! --بله حاج خانم. --نمیخوای بهم بگی منو واسه چی آوردی اینجا؟ آخه دلم داره شور میزنه! انگار.... انگار حامدمو دیدم! با این جمله انگار خواب دیشبم تعبیر شده بود. یه بغض عجیبی داشتم. --راستش دیشب خواب پسرتون رو دیدم.........! همه ی خوابم رو واسش تعریف کردم. انگار باور نمیکرد! --چ....چ...چ...چی! یعنی حامدم اینجاس؟ به قبر اشاره کرد --ای....ای... اینجا خوابیده؟ با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت اما سعی میکردم خودم رو آروم کنم. --لطفا آروم باشید! بخدا نمیخواستم حالتون بد بشه! نشست رو زمین و با دستاش قبر رو بغل گرفت. --نههههه! نهههه! کی گفته من ناراحتم؟ من خیلیم خوشحالم! ۳۵ ساااال انتظار کشیدم! ۳۵ساااال چشمم به در خشککک شددد! چجوری میتونم ناراحت باشم؟ حامد من اینجااااست! اینجا خوابیده! خدایااااااا شکرت! خدایااااشکرت!........ 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎖 تلنگر 👈👈قابل توجه اونایی که در ازدواج سخت گیری میکنن. ⬅️👀 = نکنه دنبال فرشته ای... از عزیز 🔻 ✅ این کلام برای مرحوم دکتر بهشتی شهید مظلوم است، ✍️فرمود روی کره زمین دنبال فرشته نگردید، حدیث هم داریم، حدیث داریم اگر می‌خواهی رفیقی پیدا کنی که خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوب باشد تا آخر عمر بی رفیق می‌مانی، چون هر کسی یک اشکالی ممکن است داشته باشد. 📌 بعضی از جوان‌ها می‌خواهند دنبال یک دختری بگردند که بسیار عالی باشد، می بینید سی و هفت سالش است هنوز پیدا نکرده، بابا همین دخترهایی که هستند، همین پسرهایی که هستند با یک خورده کم و زیاد، حالا جمع و تفریق کن، آن که یک خورده عیبش کمتر است برو سراغش. بی‌عیب که نمی‌شود. « درس‌هایی از قران - ۲۳ / ۹ / ۱۳۸۵ » 👈👈👈 خانم ها و آقایان شرایطی برای خودتون نداشته باشید که دین و عقل نمی پسندد چرا که با این شرایط و محدودیت، مانع ازدواج و خواستگاری خودتون میشوید و هی سنتون بالا میره که یه دفعه می بینید نزدیک به 40 سال می شوید،شرایطی مانند اینکه ماشین داشته باشد، قد بلند باشد، از هم استانی باشد، بزرگتر باشد یا کوچکتر باشد، خانواده مذهبی داشته باشد، ساکن تهران باشد، سابقه ازدواج نداشته باشد، لاغر یا چاق نباشد، حتما دست پر و شاغل باشد و...... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴چگونه میشود با یک_قطره_اشک روضه، همه_گناهان_بخشیده شود؟! ‌ ماجرای تشرّف علامه بحرالعلوم به محضر (عله السلام): ‌ سيد بحرالعلوم(ره) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد. در بين راه راجع به اين مساله، كه گريه بر امام حسین (علیه السلام) گناهان را مى آمرزد، فكر مى كرد. ‌ همان وقت متوجه شد كه شخص عربى به او رسيد و سلام كرد. بعد پرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرورفته اى؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد حل کنم! ‌ سيد بحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداى تعالی اين همه ثواب به زائرين و گريه كنندگان بر حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) مى دهد. ‌ مثلا در هر قدمى كه در راه زیارت برمیدارد، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود؟ ‌ آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن! من مثالى مى آورم تا مشكل حل شود. سلطانى به همراه درباريان خود به شكار مى رفت. در آنجا از همراهيانش دور افتاد و به سختى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد. ‌ خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد، در آن پیرزنی را با پسرش ديد، آنان در گوشه خيمه، بز شيرده داشتند و از راه مصرف شير اين بز، زندگى خود را مى گرداندند. ‌ وقتى سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولى به خاطر پذيرايى از مهمان، آن بز را سربريده و كباب كردند، زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند، سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از ايشان جدا شد و به هرطورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را برایشان نقل كرد. ‌ و از آنها سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم، چه عملى بايد انجام بدهم؟ ‌ يكى از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهيد. ‌ ديگرى كه از وزراء بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد. ‌ يكى ديگر گفت: فلان مزرعه را به ايشان بدهيد. ‌ سلطان گفت: هر چه بدهم كم است، زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام، چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند، من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود. ‌ بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، امام حسین(علیه‌السلام) هرچه از مال و منال و اهل و عيال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد. ‌ پس اگر خداوند به زائرين و گریه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد، نبايد تعجب نمود، چون خدا كه خدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء(علیه السلام) بدهد، پس هر كارى كه مى تواند انجام مى دهد. چون شخص عرب اين مطالب را فرمود از نظر سید غیب شد. 💔 ‌ 📗 العبقرى الحسان/ج۱/ص۱۱۹ ‌ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت32 نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد. همین که ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت33 سرمو بلند کردم. دیگه هیچ صدایی ازش نمیومد. سرشو گذاشته بود روی قبر رو چشماش بسته بود. آروم صداش زدم --حاج خانم؟ حاج خانم؟ مردد بودم ولی گوشه ی چادرش رو گرفتم و تکون دادم. --صدای منو میشنوید؟ حیرون بلند شدم و به اطراف نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود! خدایا چیکار کنم؟ با موبایلم شماره ۱۱۵ رو گرفتم و گفتن چند دقیقه دیگه میرسن. خدا خدا میکردم، اتفاقی نیفته! آمبولانس اومد و سریع بردنش بیمارستان و منم با ماشین دنبال آمبولانس راه افتادم........ --سلام خانم. --سلام بفرمایید. --ببخشید یه خانم مسنی رو چند دقیقه پیش آوردن اینجا. میشه بپرسم حالشون چطوره؟ --چند لحظه صبر کنید.....! بهشون اکسیژن وصل کردن. شما پسرشونید؟ به خودم نهیب زدم ایندفعه، دیگه نباید دروغ بگم. --نه من....... با اومدن دکتر پرستار حرفمو قطع کرد. --خسته نباشید دکتر. به من اشاره کرد --پسر همون خانمی که چند دقیقه پیش آوردنش. تو اون لحظه میخواستم سرمو بکوبم به دیوار! --ببخشید آقای دکتر، میتونم ببینمشون؟ --بله. فقط باهاشون حرف نزنید بهتره. --چشم. بعد از اینکه از بخش رفتم بیرون، به مامانم زنگ زدم. --سلام حامد جان خوبی مادر؟ --سلام مامان. خوبم. شما خوبی؟ بابا نیومد خونه؟ --خوبم شکر. باباتم کارخونس هنوز نیومده. --راستی آرمان کجاس؟ --اونم نشسته کارتون میبینه! حوصلش سر رفته طفلکی. --ببین مامان من الان تو راهم دارم میام خونه، اگه اشکالی نداره، لباسای آرمان رو گذاشتم توی کمد کمکش کنین لباساش رو بپوشه. خودتون هم آماده شید باید ببرمتون یه جا. --چیشده مادر اتفاقی افتاده؟ --نه مامان جان! نگران نباشین. --خدا بخیر کنه. باشه مادر.مراقب خودت باش. --چشم خداحافظ.... چندتا کمپوت و آبمیوه و... گرفتم و دادم به پرستار --خانم من یه جایی کار دارم باید برم. اگه میشه اینارو بدین به اون حاج خانم. --باشه چشم.فقط زودتر بیاین اگه خواستن مرخص بشن اینجا باشین! --چشم.. از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه راه افتادم. ماشینو بیرون خونه پارک کردم. زنگ آیفون رو فشار دادم --مامان جان در رو باز کن منم. --بیا تو مادر. در هال رو باز کردم و چشمم به آرمان که آماده نشیته بود روی مبل افتاد. به طرفش رفتم و تازه نگاهم به مدل مویی که زده بود افتاد. --سلام داداش حامد. --به به! آرمان خان. ماشاالله خوشتیپ شدی. خندید و خجالت زده سرشو انداخت پایین. همون موقع مامانم چادر به دست از اتاق خارج شد. --امروز رفتیم آرایشگاه. همون آرایشگاه دوستت بود؟حالا اسمشو یادم نیس! --یاسرو میگی مامان؟ --آهان آره یاسر. آرمانو بردم پیشش، چند دقیقه ایه اومدیم. --عههههه! به سلامتی! --عه راستی من کیفمو برنداشتم شما برید تو حیاط. منم الان میام..... دست آرمان رو گرفتم و باهم نشستیم روی نیمکت. --آرمان؟ سوالی بهم خیره شد. --به مامانت خبر دادی اینجایی؟ --آره دیروز بهش زنگ زدم. --خب حالش خوب بود؟ --نمیدونم داداش. --خب خوبه که خبردادی. پاشو بریم توی ماشین..... --ببین مامان، الان من شمارو میبرم بیمارستان.. حرفمو قطع کرد --وا حامد، بیمارستان واسه چی مادر؟ قضیه همون شب و امروز رو خلاصه گفتم. --خدا بخیر کنه! پس اونشبم خونه همون خانم موندی؟ --بله راستش اونشب میخواستم بیام، ولی خب ماشین نبود. --باشه مادر. راستی وایسا یکم سوپ بگیرم، نگفتی زودتر خودم درست کنم. --چشم مامان جان. جلوی یه رستوران نگه داشتم و خواستم پیاده شم، که مامانم اجازه نداد. --نمیخواد تو بری بزار خودم برم ببینم چی باید بگیرم. برگشتم و با لبخند به آرمان نگاه کردم. --الان مامانمو میزاریم بیمارستان پیش اون خانم و دوتایی میریم خونتون. --جدی داداش؟ --بله. مامانم سوار ماشین شد و منم حرفمو قطع کردم. --خب حامد جان بریم مادر. ماشینو پارک کردم جلوی بیمارستان. --مامان، پس منو و آرمان میریم تا یه جایی و برمیگردیم.... آرمان آدرس خونشون رو داد و راه افتادیم. جلوی کوچه نگه داشتم. همین که خواستم پیاده شم، آرمان دستمو گرفت. --نه داداش! شما بمون! من خودم میرم. میترسم تیمور چیزی بگه. --نه داداشی! من باهات میام تا فکر نکنه هر کاری بخواد میتونه بکنه! بی هیچ حرفی دستمو رها کرد و با هم از ماشین پیاده شدیم. جلوی در خونه ایستادیم ولی آرمان، ترسیده دستمو گرفت. لبخند اطمینان بخشی زدم و درو زدم. صدای کلفت و بم مردونه ای از داخل حیاط اومد. --کیه؟ کتی! کتی! کدوم گوری هستی؟ برو ببین کیه. همون موقع درباز شد و آرمان با ترس محکم به کاپشنم چسبید. --سلام. تیمور خان؟ --فرمایش. تازه نگاهش به آرمان افتاد... خنده وحشتناکی کرد --آرمان؟ تویی؟ کدوم گوری بودی تا الان؟ با حرفش دستشو به طرف آرمان دراز کرد....... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 💐 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت33 سرمو بلند کردم. دیگه هیچ صدایی ازش نمیومد. سرشو گذاشته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرسته ای برای نجات💗 قسمت34 با حرکت تیمور نزدیک بود آرمان با صورت بخوره روی زمین. با دستم کتفشو از دست تیمور کشیدم بیرون. ولی تیمور این حرکت من رو بهانه کرد و یقمو گرفت و پرتم کرد توی خونه. تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم، این بود که با دستام بیام رو زمین. --بیبینم! تو چیکاره این جوجه خروسی؟ روبه روش ایستادم --ببینید آقای محترم! من اصلا قصد دعوا ندارم...... با مشتی که زیر چشمم فرود اومد، حرفم نیمه تموم موند و محکم به دیوار خوردم. دستشو آورد جلو تا مشت دوم رو بزنه که دستشو تو هوا گرفتم. --ببین تیمور خان! نزار که کلامون بره توهم! --بزار بره توهم ببینم چه غلطی میخوای بکنی! یه لگد زد توی شکمم و منو انداخت رو زمین. درد بدی توی پهلوم پیچید، و باعث شد، دادم بره هوا. --هاااان چی شدددد؟ اوف شدییی؟ بعد از این جمله بلند خندید. دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم، همین که خواست هولم بده، چندتا مشت هواله صورتش کردم و با لگد پرتش کردم روی زمین. دوباره خواست بلند بشه، که یه مشت خوابوندم زیر چشمش و زانومو توی شکمش فشار دادم. یقشو گرفتم و گردنشو آوردم بالا. --ببین آقا تیمور، اونقدرام به قدلدریت نناز. دیدی که؟ دست منم چیزی ازت کم نداره! الانم بگو کتایون خانم کجاست؟ --به به! کتایووون خانم! اون.......کی شد کتایون خانم ما خبر...... با مشتی که زدم تو دهنش حرفش قطع شد. انگشتمو بالا بردم و به نشونه تهتدی بالا و پایین بردم. --شما حق زدن همچین حرفی رو نداری! اگه یه دفعه دیگه به مادرآرمان توهین کنی، اونوقت با من طرفی! همون موقع صدای فریاد مامان گفتن آرمان بلند شد. بلند شدم و به سرعت خودمو به آرمان رسوندم. --چیشده آرمان؟ با گریه فریاد زد --داداش توروخداااااا کمکش کن. به آمبولانس زنگ زدم و آدرس رو دادم. آمبولانس اومد و مامان آرمان رو برد..... --همینطور که آرمانو بغل کرده بودم و میخواستم از در برم بیرون، نگاهم به تیمور افتاد. --بیبین جوجه قرطی! امروز که هیچی! اما اگه یه دفعه دیگه خواستی بیای اینجا! به اون ننت بگو حلواتو بار بزاره! به تهدیداش اهمیتی ندادم و آرمانو سوار ماشین کردم. با سرعت رفتم تا به آمبولانس برسم و توی راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم.... مامان آرمان رو سریع به اورژانس انتقال دادن. توی سالن نشسته بودیم که چشمم افتاد به مامانم که از دور داشت به ما نزدیک میشد. همین که رسید به من دو دستی زد تو سرش. --واااای خدا مرگم بده! این چه سر و وضع...... با ناباوری به آرمان نگاه کرد. --آرمان؟ چی شده پسرم؟ آرمان با شنیدن این جمله، از رو صندلی بلند شد و به مامانم نگاه کرد. اما نمیدونم مامانم چی توی صورتش دید که نشست روبه روش و سرشو بغل کرد. چند ثانیه بعد صدای هق هق آرمان شروع شد. میون گریه هاش نالید --مهتاب....خانم! --جون مهتاب، کی اشک تورو درآورده؟ اون لحظه از عادت دو روزه آرمان به مامانم تعجب کرده بودم... بعد از گذشت چند دقیقه، در اتاق باز شد و پرستارا با تخت مامان آرمان اومدن بیرون. بلند شدم و رفتم پیش دکتر --حالشون خوبه؟ --بله ولی خطر از بیخ گوششون رد شد. اما یه سکته خفیف کردن، که اگه دیرتر میرسید بیمارستان، مرگشون حتمی بود. فقط..... با کاوش قیافه من حرفش رو قطع کرد. --با همسرتون دعواتون شده؟ --نه راستش من همسرشون نیستم. من... با اومدن آرمان، حرفمو ادامه ندادم. --آقای دکتر، مامانم خوب میشه؟ --آره عزیزم خوب میشه، فقط باید بیشتر مراقبش باشی. --چشم. قول میدم.... دست آرمان رو گرفتم و نشوندمش رو صندلی. --آرمان؟ --بله داداش؟ --ببخشید که حواسم بهت نبود. خجالت زده سرمو انداختم پایین. --بخاطر من بود که مامانت حالش بد شد. --نه داداش شما ببخش که اینهمه برات دردسر درست میکنم. ولی تیمور حقش بود کتک بخوره!... با اومدن مامانم حرفشو ادامه نداد. --چیشد مادر؟ حالش چطوره؟ --هیچی مامان جان! خطر رفع شده. --خب خدارو هزار مرتبه شکر. آرمان جان پاشو بریم. --کجا مهتاب خانم؟ --ببرمت بیرون یه چیزی بخوری، بیشتر از اینم اینجا نمون واست خوب نیست. --چشم. پس داداش حامد؟ --حامدم میاد. --حامد پاشو مادر...... توی آینه به صورتم خیره شدم. زیر چشم چپم، کبود بود و گوشه لبم خونی شده بود. بعد از مرتب کردن سر و وضعم وضو گرفتم و رفتم پیش مامان و آرمان. وقتی داشتم بهشون نزدیک میشدم، حواسم رفت پیش حرفای آرمان که داشت سیر تا پیاز امروز رو تعریف میکرد. --ماشاالله آقا آرمان از بی بی سی فعال ترن. --عه چیکارش داری حامد؟خب آرمان بعدش چیشد؟ خندیدم و موهای آرمان رو بهم ریختم. --مامان من میرم نماز خونه..... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸