🖊 #علامه_حسن_زاده_آملی ره:
اگر دو نفر مدتى با هم نشستند و باهم مأنوس بودند، لهجه و نشست و برخاست آنها در همديگر تأثير مى كند. نفس انسان خيلى زود خو مى پذيرد و با هر كس همنشين شده به خوى وى در مى آيد. چند صباحى همنشين آن سو شويم مراقبت كنيم و مواظب باشيم، كشيك نفس بكشيم و حرم دل را بپاييم آن گاه اگر نورانى و روحانى بوديم نورانى تر و روحانى تر مى شويم.
#مراقبه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
✍حجت الاسلام و المسلمین ابراهیم قَرَنی، در مراسم ارتحال حضرت آیت الله بهجت، ضمن سخنرانی، خاطره ای از پدر بزرگوارشان آیت الله حاج شیخ علی قرنی که خود شاهد این کرامت شگفت از آیت الله بهجت بوده اند را این گونه نقل کرده اند:
در زمانی که در نجف، مشغول تحصیل بودم، پدرم، آخوند ملّا ابراهیم، برای زیارت، به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن، با هم به کربلا رفتیم. یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کرده ام چهل شبِ چهارشنبه، به مسجد سهله بروم و تا آن وقت، سی و دوشب رفته بودم. متأثر شدم که چرا صبح، متوجّه این مطلب نشده ام تا بتوانم به عهد خود، عمل کنم و اکنون باید مجدداً این برنامه را از ابتدا آغاز نمایم
در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ می خواهی به مسجد سهله بروی؟
توجّه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهله ام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم
پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت نمایید. گویا استادم با من کاری دارد، من مجدّداً به حرم امام حسین (ع) باز می گردم.
سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیت الله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: می خواهی به مسجد سهله بروی؟
گفتم: آری، خیلی مایلم
فرمود: بلند شو همراه من بیا. و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن می شویم.
شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیّت و نماز امام زمان (ع) را در معیّت آن بزرگوار خواندم. پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: می خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟
عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشته ام، باید به کربلا برگردم.
فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم.
در پایان این ماجرا، آیت الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زنده ام، این جریان را برای کسی بازگو نمایی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
✨﷽✨
✅ تاثیر نماز بر مغز
✍یک دانشمند آمریکایی به نام "رامشاندرن" در تحقیقی که در مورد وضعیت بدن انسان هنگام نمازخواندن، با مجموعه ای از پژوهشگران آمریکایی انجام داد، به فعالیت بیشتر مغز انسان و آرامش روحی هنگام نماز آگاه شد.
در این تحقیق علمی، مشخص شدن این وضعیت پس از 50 ثانیه از آغاز نماز ، آشکار میشود. براساس این بررسی ، آمده است: میانگین ضربان قلب و احتمال لخته شدن خون به صورت مشترک در حین نماز بین20 الی 30 درصد کاهش می یابد و همچنین پوست بدن مقاومت بیشتری پیدا میکند. همچنین در عکسهایی که از مغز در هنگام نماز گرفته شده است، فعالیت مغز نمازگزار به صورت قابل توجهی در مقایسه با حالتهای عادی افزایش پیدا میکند و نورونهای عصبی به صورت نورانی در اشعههای دریافتی از مغز به نمایش در میآید.
روزنامه "واشنگتنپست" در این رابطه نوشت: این تحقیقات علمی اسرار نهان مغز انسان را روشن میکند. روزنامه " ساینس" نیز با تقدیر از اینگونه تحقیقات بر رابطه قطعی دین و علم تاکید کرد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی علیه السلام خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟
حضرت موسی علیه السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.
دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر ، خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
الانوار النعمانیه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 50 همین که ماشینو توی حیاط پارک کردم باصدای جیغ و دادی که ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت51
رفتم دوش گرفتم و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم.
دلم نیومد آرمانو بیدار کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون.
--سلام مامان.
--سلام.بیا بشین صبححونتو بخور.
نشستم سر میز
--مامان حالت خوبه؟
--نه حامد، عصابم ریخته به هم.
از یه طرف این بچه، از یه طرف حرفای این دختره...
موبایلم زنگ خورد
--ببخشید مامان، میام الان.
دکمه وصل رو زدم و از سر میز بلند شدم
--سلام ساسان چی شد؟
--سلام حامد، ببین من نمیدونم این دختره پنج ساعته کجا رفته؟
--کجایی تو؟
--والا بعد از کلی گشت زدن تو شهر، نزدیک یه بیمارستان پارک کرد و هنوز نیومده.
حس کردم بدنم یخ کرد و فقط پرسیدم
--ساسان زود آدرسو بفرست.....
لباسمو عوض کردم و دویدم برم بیرون
--حامد کجا مامان؟
--مامان واستون توضیح میدم، الان باید برم.
با مجاز ترین سرعت البته از نظر خودم رانندگی میکردم و فکرای بد به ذهنم هجوم آورده بود....
نگاهم افتاد به ساسان که جلوی در بیمارستان ایستاده بود.
از ماشین پیاده شدم و سوییچو دادم بهش.
--ساسان ماشینو پارک کن.
دویدم طرف بخش و با دیدن پرستاری که دست پاچه داشت شماره میگرفت مواجه شدم.
نگاهش افتاد به من و تلفنو قطع کرد
--آقای رادمنش کجایید شما؟
--چیزی شده؟
--والا نزدیک نیم ساعت پیش یه خانم اومدن رفتن پیش همسرتون و گفتن تا شما نیای از اینجا نمیره.
همین کلمه کافی بود تا حدسم تبدیل به واقعیت بشه.
بدون در زدن وارد اتاق شدم و نگاه شهرزاد و نازی همزمان خیره به من شد.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ببخشید زیر لبی گفتم.
نازی از رو صندلی بلند شد و رفت کنار تخت ایستاد.
--خبببب شهرزاد خانم، ببین عزیزم من و حامد خیلی همدیگه رو دوس داریم ومیخوایم باهم ازدواج کنیم.
با خشم به شهرزاد نگاه کرد
--اما وجود نحس یه آدمی مثل تو زندگی منو خراب کرده.
خدایا این دختر چجور موجودی بود؟
یه دفعه با دستش گلوی شهرزاد و گرفت و فشار داد
--ببین خانمی! یا همین الان قول میدی دور حامد و خط بکشی یا.....
چشمم افتاد به شهرزاد که صورتش هر لحظه قرمز تر میشد.
دویدم طرف نازی و سعی کردم با حرف بکشونمش کنار.
--بزارید کنار این بچه بازیارو.
تمومش کنید لطفاً!
اما اون نمیشنید.
صبرم لبریز شد و دستشو از روی آستین لباسش گرفتم و کشیدم عقب.
روبه روش وایسادم و داد زدم
--نمی خواید تمومش کنید؟
نگاه پر از خشم و نفرتی به من انداخت و سرنگی که روی میز کنار تخت بود و برداشت.
همینجور که دستش میلرزید، سرنگو آورد بالا و گرفت جلوی گردن من.
رفتم عقب و چسبیدم به دیوار!
جیغ زد
--با همین سرنگ میکشمت حامد، اگه قراره واسه من نباشی، میخوام کلاً زنده نباشی.
همین که خواست سرنگو ببره نزدیک گردنم،دست شهرزاد جلوی صورتم ظاهر شد و با گریه جیغ زد
--اگه دستت بهش بخوره هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
نازی هاج و واج دستشو کشید عقب و سرنگ از دستش افتاد روی زمین.
همون موقع پرستارا اومدن توی اتاق و با دیدن اوضاع من و نازی رو از اتاق بیرون کردن.
نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتم.
--حا......
با صدایی که سعی در کنترلش داشتم فریاد زدم
--دیگه اسم منو نیارین لطفاً.
از صدای ترق ترق پاشنه کفشش فهمیدم که رفته و نفس راحتی کشیدم....
از یه طرف رفتار نازی و از طرف دیگه
هضم رفتار شهرزاد واسم سخت بود و حسی که نمیدونستم اسمشو چی بزارم.
--آقای رادمنش؟
ایستادم
--بفرمایید.
--میشه لطف کنید مشکلات خانوادگیتون رو توی همون خانواده حل کنید!
اصلا مراعات حال همسرتون رو میکنید؟
یادتون رفته ایشون تازه از کما خارج شدن؟
--ببخشید. واقعا شرمنده ام.
--شرمندگی شما، مرزی که خانمتون با سکته رو طی کردن و رو از بین نمیبره.
بریم خانم نوروزی.
سکته؟ یعنی چی؟ خدایا نه!
خواستم برم توی اتاق اما منصرف شدم و از بخش خارج شدم......
نفهمیدم مسیر بیمارستان تا خونه رو چجوری طی کردم و بعد از اینکه نمازمو خوندم خوابیدم....
--داداشی؟ حامد؟
بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم صورت آرمان بود.
بهش لبخند زدم و نشستم
--سلام آرمانم خوبی؟
گوشیمو گرفت سمتم.
--با تو کار داره.
از اتاق رفت بیرون
--سلام بفرمایین.
--سلام. از بیمارستان تماس میگیرم.
همسرتون همین الان مرخص شدن.
باید بیاید کارهای ترخیص رو انجام بدین.
--چشم میام حتماً.
رفتم بیرون
--مامان؟
--جانم حامد. تو اتاقم.
توی چهارچوب در ایستادم.
--این حامده آرمان ببین چقدر کوچولو بوده.
آرمان دستشو گذاشت رو یه عکس
--این کیه خاله؟
مامانم خندید
--این رستاس آرمان جان.
عمیق لبخند زد
--آخییی از بچگیم باهم جور بودن.
ای خدا این مادر ما دوباره گفت!
صدامو صاف کردم
--سلام مامان.
--عه حامد تو اینجایی. سلام مامان خوبی؟
--اره مامان، من باید برم بیرون.
--کجا بری؟ صبح که صبحونه نخوردی و سر منو شیره مال کردی! ظهرم که اصلاً غذا نخوردی!
از رو تخت بلند شد
--بزار برات غذا بکشم بخور بعد برو.............
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸?
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت51 رفتم دوش گرفتم و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم. دلم نیومد آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت52
نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم.
--میبینی آرمان!
آخه کی گفته من از این رستا خوشم میومده؟
لباش به خنده کش اومد اما محو شد.
--میخوای شب بریم شهربازی؟
--نه.
--با ساسان میریما!
--نمیخوام.
دستشو گرفتم
--آخه داداش من، اینقدر غصه میخوری مریض میشیا!
چشماش اشکی شد و سرشو گذاشت روسینم.
--حامد، من دلم واسه مامانم تنگ شده.
چرا ولم کرد، چرا تنهام گذاشت؟
گریه میکرد و حرف میزد
--الان من چیکار کنم بدون اون؟
از بچگی یه آرمان بود و یه مامان.نه بابایی نه خاله ای نه دایی...!
سرشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم
--پس من چیکارم؟
کی گفته تو تنهایی؟ تو اول از همه خدارو داری،بعدم،منو داری، مامانم، بابام، ساسان....
پس اینا کین؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--حامد؟
--جانم مامان اومدم.
رفتم تو آشپزخونه و غذامو خوردم.
سوییچ و موبایلمو از رو اپن برداشتم.
--مامان، من رفتم......
رفتم توی بخش و اولین چیزی که به چشمم اومد، شهرزاد بود که نشسته بود رو صندلی و داشت بی صدا گریه میکرد.
دوتا پسر ۱۷_۱۶ ساله روبه روش بودن و داشتن مسخرش میکردن.
عصبانی شدم و رفتم پیش شهرزاد.
تا نگاهشون خورد به من نیششون بسته شد و بلند شدن رفتن.
میخواستم اسمشو صدا بزنم اما نمیدونستم باید چی بگم.
--سلام.
با دیدنم اشکاشو پاک کردن و بلند شد ایستاد.
--سلام.
--میتونم بپرسم چرا اینجا نشستین؟
هاج و واج منو نگاه کرد
--چی؟
--چرا نموندین تو اتاقتون؟
--خب چون گفتن باید بیام بیرون.
خداروشکر لباس بیمارستان، بلند بود و حجابشو کامل کرده بود.
پوفی کشیدم
--دنبالم بیاین.
بردمش پیش ماشین
--بشینید تو ماشین تا من برگردم.
سوییچو دادم بهش
--لطفاًدر رو قفل کنید......
برگشتم و کارهای ترخیصو انجام دادم.
اما از اینکه توی ماشین با شهرزاد تنها باشم، خجالت میکشیدم.
با بسم الله در ماشینو باز کردم و نشستم.
چشماش بسته بود و خوابیده بود.
رسیدم دم خونش.
کلیدو از داشبورد برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شم که بیدار شد.
--سلام.
--سلام، ببخشید من خابم برده بود.
هیچ جوره اخمم باز نمیشد.
--اشکالی نداره.
کوچه خلوت بود از این بابت خوشحال بودم.
نمیخواستم سوء تفاهمی پیش بیاد.
--بفرمایید.
درخونه رو باز کردم
--بفرمایید برید داخل.
به در و دیوار خونه و حیاط نگاه کرد.
--میشه بپرسم اینجا کجاس؟
--چیزی یادتون نمیاد؟
--نه.
نقشه خونه شبیه خونه همون پیرزن بود. ولی با این تفاوت که این خونه رو گرد و غبار گرفته بود و برگای درختا هم زمین رو پوشونده بود.
سرمو آوردم بالا و باهاش چشم تو چشم شدم.
قلبم داشت از جا کنده میشد.
سرمو انداختم پایین و استغفراللهی زیر لب گفتم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
یه قدم اومد نزدیک تر
--میشه بپرسم من و شما....
یعنی.....چیزه....
خجالت کشیده بود و بریده بریده حرف میزد.
--من و شما...،با هم ازدواج کردیم؟
خدایا این دیگه چه سوالی بود؟ چی باید جوابشو میدادم؟
--نه...یعنی..ببینید،شما میگید هیچی یادتون نمیاد درسته؟
--بله حتی شمارو.
چه گیری داده بود به من!
--راستش شما حدود دو ماه پیش،یه شب تو خیابون یه ماشین زد بهتون و فرار کرد.
از قضا من اونجا بودم و شمارو بردم بیمارستان.
--یعنی... یعنی شما هیچ نسبتی با من ندارین؟
--بله همینطوره.
خجالت زده دستش رفت طرف روسریش و مرتبش کرد.
-- کلید خونتون رو هم یه پیرزنی که ظاهراً چند سالیه که همسایتونه، دادن به من تا بهتون بدم.
رفتم و از ماشین نایلون وسایل شخصیش رو آوردم.
--بفرمایید، اینم وسایل شخصیتون.
نایلونو گرفت و با دیدن چادر، تعجب کرد.
--این مال منه؟
--بله.
--آهان! اخه تا حالا نپوشیدم و حس میکنم اولین باره اینو میبینم.
--من دیگه باید برم.
از حرفی که میخواستم بزنم خجالت کشیدم اما راهی نداشتم.
کارتمو گرفتم مقابلش.
--اگه...اگه احیاناً مشکلی داشتین، میتونید با این شماره تماس بگیرید.
--چشم....
سوار ماشین شدم و رفتم فروشگاه.
از مواد غذایی گرفته تا میوه و...
نایلونارو بردم تو ماشین و رفتم طرف خونه شهرزاد.
اما همین که خواستم از ماشین پیاده شم، چشمم افتاد به چند تا خانمی که داشتن میومدن.
خدا خدا میکردم، سریع تر برن و منم بتونم نایلونارو ببرم داخل.
اون لحظه دلم از هر لحظه بیقرار تر بود و دل تو دلم نبود.
بالاخره کوچه خلوت شد و نایلون خریدارو برداشتم و زنگ رو فشار دادم...............
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت52 نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم. --میبینی آرمان! آخه ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت53
--کیه؟
--رادمنش هستم.
در رو باز کرد و با دیدن نایلونا متعجب به من خیره شد.
--اینا واسه چیه؟
--میتونم بیام داخل؟
با صدای آروم و خجالت زده ای گفت
--ب...بله!
نایلونارو تا دم راه پله بالکن گذاشتم و با لحن جدی گفتم
--راستش همسایتون خیلی سفارش شمارو به من کردن، منم وظیفه خودم دونستم و براتون خرید کردم.
میتونید......
یه مکث کوتاه کردم و ادامه دادم
میتونید مثل یه برادر بزرگتر، روی من حساب کنید.
خواستم از در برم بیرون که صدام زد.
--آقای رادمنش؟
برگشتم طرفش
با لحن آرومی
--ممنون بابت خریدا.
--خواهش میکنم، وظیفس.
از در اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم. هیچ کس توی کوچه نبود.
نشستم تو ماشین و به خیابون زل زدم.
احساس گناه داشتم.
خدایا چیکار میتونستم بکنم؟ از طرفی اون دختر تنها بود و از طرفی هم به اون پیرزن قول داده بودم.
ماشینو روشن کردم و همین که خواستم حرکت کنم، چشمم افتاد به ماشینی که پیچید توی کوچه.
به رانندش که دقیق شدم، کامران بود.
خدایا این اونجا چیکار میکرد؟
شیشه های ماشین دودی بود و منو نشناخت.
از توی آینه ماشین رد ماشینشو دنبال کردم.
تقریباً سه چهار تا خونه بعد از خونه شهرزاد ماشینشو پارک کرد و رفت توی یه خونه.
حس بدی به بودن کامران توی اون کوچه پیدا کرده بودم.
بعد از چند دقیقه کامران شاد و شنگول با یه دختر از خونه اومد بیرون و سوار ماشین شدن.
با سرعت از کنار ماشین من رد شد و از کوچه رفت بیرون.
آهی از سر تاسف به حال و روز کامران کشیدم و ماشینو روشن کردم و رفتم خونه.
همین که رسیدم خونه، رفتم حموم و بعد از پوشیدن لباسام روی تخت دراز کشیدم.
فکر و خیال یه لحظه هم رهام نمیکرد.
صدای اذان اومد و خوشحال از اینکه میتونستم با خدا درد و دل کنم.
نمازم تموم شد و بعد از کلی درد و دل و گریه و التماس از خدا، دوباره سر جا نماز خوابم برد.
با لرزش گوشیم چشمامو باز کردم و جواب دادم.
--الو؟
--الو سلام حامد جون خوبی داداش؟
--به به آقا یاسر چه عجب یاد فقیر فقرا کردی برادر؟
خندید و ادامه داد
--راستش حامد جون از امشب یه هیئت یکی از مداحای معروف شروع میشه.
اگه دوس داشتی بیا امشب با هم بریم.
حس کنجکاوی از رفتن به اونجا بهم دست داد
--باشه داداش. الان میری؟
--نه ۱ ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت.
--باشه. پس فعلا خداحافظ.
از اتاق رفتم بیرون
--مامان خانم؟
صدایی نیومد. چراغای حال هم خاموش بود.
نشستم رو مبل و زنگ زدم به مامانم
--الو حامد جان؟
--سلام مامان. خوبی؟
--خداروشکر. کجایی مامان؟
--من خونم. شما کجایید؟
--منم عصر آرمانو بردم بیرون، الانم زنگ زدم بابات اومد تو راهیم داریم میریم رستوران.
تازه میخواستم بهت زنگ بزنم بیای.
--عه خب به سلامتی.
مرسی مامان، راستش من با یاسر میرم جایی. خوش بگذره.
--باشه مامان جون. یادت نره لباس گرم بپوشی.
--چشم مامان. سلام برسون........
از تو یخچال یه تیکه کیک برداشتم خوردم.
زنگ زدم به ساسان
--الو حامد؟
--سلام ساسان کجایی؟
--خونم تازه از سرکار اومدم.چطور؟
--هیچی میخواستم با یاسر بریم یه جایی گفتم توام بیای.
--عه! کجا؟
--هیئت یکی از مداحای معروف.
خندید
--مگه منم راه میدن اینجور جاها؟
--چرت نگو ساسان. میای یا نه؟
--اره میام.
--باشه پس نیم ساعت دیگه آماده باش میایم دنبالت.
--باش.
شلوار و پیراهن مشکی با کاپشنمو پوشیدم و مدل موهامو مرتب کردم.
عطر مخصوص رو زدم و نشستم روی تخت.
بازم فکر و خیال.
پیش خودم گفتم کاش میشد شهرزاد بیاد خونه ما و همینجا باشه.
اما جواب خودمو خودم میدادم.
--اگه شهرزاد بیاد اینجا من چیکار کنم؟...
یاسر تک زد و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و مردونه دست دادم
--سلام یاسر خوبی؟
--هییی از احوال پرسی های شما.
بعدش خندید و به بازوم ضربه زد
با خنده ادامه داد
--نهههه میبینم تخته سنگه کار خودشو کرده.
خندیدم و سرمو انداختم پایین.
ماشینو روشن کرد و جدی شد
--خب چیشده؟ دمقی؟
نفسنو صداد دار دادم بیرون
--هیچی بابا. راستی یاسر سر راه ساسانم سوار کن ببریم.
--مگه اونم میاد؟
--اره بهش گفتم میاد.
--باشه پس تک بزن بیاد سر کوچه.
ماشینو جلوی کوچه نگه داشت.
چشمم خورد به پسری که یقیه لباسشو بسته بود و تیپ مذهبی زده بود.
--حامد کجاس پس؟
--نمیدونم بزار بهش زنگ بزنم.
شمارشو گرفتم و هنوزم چشمم روی همون پسر بود.
گوشیشو از جیبش درآورد و جواب داد
--الو حامد کجایید؟
--سر کوچتون، پژو پارس مشکیه هست؟
--اره اره دیدمتون.
با کمال تعجب دیدم همون پسر اومد طرف ماشین........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💓 مردی که دوستت داره، براش مهمه چی بپوشی!
🌹مردی که دوستت داره...💕
شاید بگی: نه! چنگیز خیلی هم عاااشق منه
ولی هیییچ وقت به پوشش من کار نداره!
متاسفانه باید بهت بگم چنگیز خان نه تنها دوستت نداره بلکه اصلا دوست داشتن هم بلد نیست!!! 🤦🏻♀
امشب میخوام یه راز بهتون بگم درباره ی مرد ها و پسر ها 🤓🧐 اگه یه مردی عااااشق یه دختر باشه صدددددرصد براش مهمه که اون چی میپوشه!
شاید مردهایی باشن که کامل نمیدونن حجاب چیه و چقدرش لازمه...ولی به هرحال براشون مهمه که مثلا عشق شون مانتو جلو باز بپوشه یا جلو بسته!
حالااگر مردی پیدا شد که اصلا براش مهم نبود از چند حالت خارج نیست:
یا به شما علاقه ای نداره و صرفا تحمل تون میکنه یا به چشم یه عروسک اسباب بازی بهتون نگاه میکنه
یا اینکه بازم دوستتون نداره و بیشتر دوست داره با شما فخر فروشی کنه .یعنی وقتی تو خیابون کنارش راه میرید بقیه بگن وای چه زن خفن و با کلاس و خوشگلی داره ... و اون کیف کنه (این ته ته ته بی غیرتی و نامردی در حق یه زنه)
یا اینکه دوستتون داره ولی نه اونقدری که خودتون و شخصیتتون هم براش مهم باشه ... بیشتر خوشگذرونی با شمارو دوست داره 😕
یااینکه دوستتون داره ولی فکر میکنه اگر به پوششتون گیر بده شما فکر میکنید اون عقب مونده است! پس چیزی نمیگه . اگر غیرت و مردونگی داشته باشه فقط حرص میخوره و اذیت میشه و یه روز دادش درمیاد(نمونش تو دادگاه های خانواده ریییخته)
اگر هم بی غیرت باشه کم کم عادت میکنه و اتفاقا شمارو طعمه میکنه تا دوست ها و دور بری هاتونم یه ناخونکی بزنه...یه نگاهی ...پیامی ...خنده ای.... 😑
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
تلنگر ⁉️⁉️⁉️⁉️
*⬅️ سؤال از آیت اللّه حسن زاده آملی(رحمتاللهعلیه) :*
*↙️ میخواهم بدانم در باطن به چه صورتی هستم . آیا این امر ممکن است ؟*
🌸⬅️ پاسخ : بله
⏪ هر انسانی میتواند باطن برزخی خویش را تشخیص دهد و بفهمد در باطن به چه صورتی میباشد.
1⃣ اگر آدمى میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد "بهيمه" (چهار پایان غیر درنده) است.
2⃣ و اگر علاوه بر اين سه امر، ضرر و آسيب و آزار به خلق خدا دارد "سبع" (حیوانات شرور و درنده ) است.
3⃣ و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد و حيله و مكر و تزوير و خلاف و دروغ و از اين گونه امور با بندگان خدا دارد "شيطان" است.
4⃣ و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد ولى صفات سبعى و شيطانى ندارد يعنى مردم و خلق خدا از او آسوده اند، "ملَك" (فرشته)است.
5⃣ و اگر علاوه بر مقام ملَكى بسوى معارف و ادراك حقايق عوالم وجود و
سير در آنها و سيروسلوک الى اللّه و في اللّه گرايش دارد انسان است.
↩️خلاصه اینکه بشر به پنج گونه تقسیم میشود : بهيمه، سبع، شيطان، فرشته و انسان .
⬅️ حال هر کسی با مطالعه این جملات میتواند بفهمد که در باطن به چه صورت است.
↙️ نیازی نیست انسان به نزد کسی برود که چشم برزخی دارد و از وی بخواهد باطن او را بگوید ...!
...انسانم آرزوست....
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت53 --کیه؟ --رادمنش هستم. در رو باز کرد و با دیدن نایلونا متعج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت54
نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد
--سلام یاسر جون.
--به به! آقا ساسان.
سوال من به کمک یاسر جواب داده شد
به شوخی گفت
--میبینم تیپ عوض کردی.
ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید
--دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....!
مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم.
همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت.
یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد.
با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت۰
شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود.......
مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد.
همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم.
--میگم حامد؟
برگشتم طرفش
--بله؟
--میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟
خندیدم و چشمک زدم
--چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟
--هرهرهر!
حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد
--میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم!
صداشو آورد پایین تر
--وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟
خندیدم.
--کوفت دارم جدی حرف میزنم.
میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود!
--آره میدونم چی میگی!
یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان.
--چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟
--داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم.
--عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟
--عالیییی بود.
روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت
--تو چی جوجه سوسول؟
ساسان خندید
--بیست بیست بود!
--پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید.
همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم
--عه یاسر، پس ماشینت کو؟
به اونور کوچه اشاره کرد
--جاش بد بود اومدم عوض کردم.
همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه.
همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم.
--ببین شهرزاد....
با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم.
چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه.
دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین.
پخش زمین شد و صداش در اومد.
با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد.
فریاد زدم
--کامرااااااان؟؟!
آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد.
عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش.
--هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟
به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم.
با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تو صورتش فریاد زدم
--هااااااااان؟
کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش.
چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد.
همون موقع صدای گلوله اومد.
چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن.
یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین.
--دستاتو بگیر بالا!
یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد.
برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود.
صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو
--آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه.
درست نمیگم؟
صداشو برد بالا و فریاد زد
--درررررست نمیگم؟
کامران با گستاخی جواب داد
--خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه!
به شهرزاد اشاره کرد
--من فقط شهرزادو میخوام!
با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم
--اونممم واسه همین امشبببب!
با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار!
با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم
--چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟
توی صورتش فریاد زدم
--بگووووو تا همینجا نصفت کنم!
دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم.
همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن.
یاسر دوید دنبالش
--ایست! ایستتتت!
به پشت سرم نگاه کردم..............
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت54 نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد --سلام یا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت55
ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد.
بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید.
آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد.
چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد
با صدای بغض آلود و بمی گفت
--ش....ش...شهرزاد خودتی؟
شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد
آروم و متعجب زیر لب
--س..سا...سا...ن؟
با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم.
ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید.
سد اشکاش باز شد
--الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟
خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد!
شهرزاد با بغض و گریه
--ساساااان!
--جون دل ساسان!
از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین.
ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد
--الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید.
بلند بلند گریه میکرد.
گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!....
اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه....
از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد.
--من فدای اشکات بشم!
چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد.
اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید.
دست ساسان رو گرفت
--بیا بریم تو خونه! اینجا سرده.
ساسان به من اشاره کرد
--آخه حامدم هست.
شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت
--آقای رادمنش شماهم بفرمایید.
اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون.
اما من هنوزم توی شوک بودم.
اخم ریزی، بین ابروهام دادم
--خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم.
--شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام.
--باشه. پس بیایا!
چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد
--ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟
قطره اشکی از چشمش پایین چکید
--نه...! نمیشه....
بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد
--حامد؟
بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم.
--ازم دلخوری؟
نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم.
--واسه چی باید دلخور باشم؟
تاسف وار سرشو تکون داد
--نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد....
حرفشو قطع کرد.
کلافه پرسیدم
--تو و شهرزاد چی ساسان!؟
--من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم.
--چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
--چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه.
--یعنی چی؟
--ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم.
میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه.
مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!....
آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره.
بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه.
بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد.
اون موقع من ۲ سالم بوده.
وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه.
بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده.
اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد.
یادش بخیر!!!
به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.
پشت بندش، سرفش گرفت.
کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش.
سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم.
صدامو بردم بالا
--آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه!
تو چشمام نگاه کرد.
--حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود!
اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد....
لبخند تلخی زد.
--مامان خودم باهام اینجوری نبود..!
تا اینکه بزرگ تر شدیم.
به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد.
-- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش.
قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید...........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت55 ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت56
--من عاشقش شده بودم حامد.
با شنیدن اون حرفش میخواستم سر خودمو و ساسانو باهم به دیوار بکوبم.
--یه روزم دلو زدم به دریا و به بابام گفتم.
حامد هیچ وقت سیلی که اون لحظه از بابام خوردم رو یادم نمیره.
اون روز از فکر و خیال بچگی و عاشقی اومدم بیرون و واقعیت رو باور کردم.
باور واقعیت، منو خراب کرد!
اون روز وقتی از نمایشگاه ماشین بابااومدم بیرون، بی هدف توی خیابون رفتم و رفتم.
حواسم به زمان نبود، و همون زمان لعنتی منو برد اونجا!
صداش میلرزید
--حامد من نمیخواستم برم!
اون منو برد! همون کامران عوضی!
خلاصه که از اون روز به بعد، من شدم باعث و بانی تمام مشکلات بابام.
تا اینکه دووم نیاورد و دق کرد!
درست یک هفته بعد از چهل بابا، مامان شهرزاد سکته کرد و مُرد.
یقمو گرفت تو مشتش
--حامد بخداااا من نتونستم! حالم دست خودم نبود!
یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته که بازوشو گرفتم.
به صورتش ضربه زدم و هرچی صداش زدم فایده نداشت!
مونده بودم چیکار کنم.
تازه یاد یاسر افتاده بودم و نمیدونستم کجاس.
ساعت ۱۲ شب بود و هیچ کس توی کوچه نبود.
تب ساسان خیلی بالا بود و میترسیدم اتفاقی واسش بیفته.
با دیدن یاسر که از ته کوچه میومد خوشحال شدم و خدارو شکر کردم.
جلوی من ایستاد و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و نفس نفس میزد.
--یاسر خوبی؟
عصبانیت از سر و روش میبارید.
به ساسان اشاره کرد
--این چشه؟
--نمیدونم داشت حرف میزد یه دفعه حالش بد شد الانم تب داره.
اومد نزدیک و تبشو چک کرد.
--اوووو چه تبش بالاس.
پاشو زیر کتفشو بگیر.
دوتایی زیر کتفاشو گرفتیم و بردیمش توی ماشین.
یه دفعه یاد شهرزاد افتادم.
--حامد؟
--یاسر چیزه میگم....پس شهرزا....
حرفمو قطع کردم
یعنی شهرزاد خانم چی میشه؟
خندید
--برو بهش بگو بیاد.
از خجالت کم مونده بود آب بشم.
دویدم توی کوچه و با سرعت خودمو به خونه ی شهرزاد رسوندم.
با تردید زنگ زدم و منتظر موندم.
باصدای خش داری که حاصل گریه بودجواب داد
--صبر کنید، الان میام.
در رو باز کرد و حاضر و آماده اومد بیرون.
--بریم.
--شما از کجا فهمیدید؟
--همه ی حرفاشو شنیدم.
خجالت زده سرشو انداخت پایین.
با دستم به روبه رو اشاره کردم.
--بفرمایید.
همین که من و شهرزاد سوار شدیم، یاسر با سرعت حرکت کرد.
جلوی بیمارستان، با برانکارد ساسانو بردن و من و یاسر و شهرزاد هم رفتیم دنبالشون.
یاسر رفت پیش دکتر و باهاش صحبت کرد.
--چیشد یاسر؟
--دکترش میگه چیز خاصی نبوده و فشار عصبی بهش وارد شده که خداروشکر رفع شده.
روشو کرد طرف شهرزاد
--خانم وصال شما باید واسه پاسخ به چند تا سوال برین به این کلانتری.
کارتی که آدرس روش بود و داد به شهرزاد.
--حامد توهم باید هرچی که از کامران میدونی رو بگی.
--باشه.
همین که نشست رو صندلی موبایلش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون.
دوباره من و شهرزاد تنها شده بودیم و این من بودم که داشتم از درون میسوختم.
با صداش به خودم اومدم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
--شرمنده این همه مزاحمتون شدم.
--نه خواهش میکنم.
پرستار اومد
--ببخشید همراه آقای وصال شمایید؟
بلند شدم ایستادم
--بله.اتفاقی افتاده؟
--نه به هوش اومدن میخوان شمارو ببینن.
شهرزاد هم ایستاد.
--ببخشید میشه من ببینمش؟
--بله.
کنار هم اما با فاصله، همقدم شدیم و رفتیم پیش ساسان.
ساعد دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود.
شهرزاد نشست رو صندلی و صداش زد
--ساسان؟
چشماشو باز کرد و به شهرزاد لبخند زد
--خوبی؟
--اره خوبم.
--خداروشکر.
--حامد یاسر نیومد؟
--چرا اومده رفت بیرون.
موبایلم زنگ خورد و با گفتن ببخشید اومدم بیرون.
--الو؟
--الو حامد؟
--سلام بابا جون.
--سلام حامدکجایی بابا؟
--سرشب که رفته بودیم با یاسر و ساسان هیئت.
بعدش ساسان حالش بد شد آوردیمش بیمارستان.
--عه چرا چیشد؟
--دکتر میگه فشار عصبی بهش وارد شده.
--انشاالله که زودتر خوب بشه.
--انشاالله. آرمان و مامان کجان؟
--تازه رسیدیم خونه.
آرمان خوابیده بود مامانت بردش تو اتاق.
--باشه بابا بهشون سلام برسون.
--حامد؟
--جانم بابا؟
--اومدی خواب بودم، فردا یه تکه پا بیا کارخونه کارت دارم.
--چشم بابا.
--فعلا خداحافظ......
رفتم اورژانس و نشستم پیش یاسر.
--عه کجا بودی تو؟
--بابام زنگ زده بود.
--اهان.
--یاسر؟
--بله؟
--کامران چی شد امشب؟
--هیچی بچها گرفتنش. ببین حامد!
کلافه به من خیره شد
--ببین حامد، شهرزاد در خطره.
ناباورانه گفتم
--یعنی چی؟
--از اونجایی که من میدونم، دار و دسته غلام یکی و دوتا نیستن.
از اونجاییم که شهرزاد یه مدت با کامران بوده...........
⭕️ @dastan9