eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
سکوتی که نشانه قدرت است شیوانا باغ سیب بزرگی را اداره می کرد که درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارورتر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه ها بودند. در دهکده ای دور، کاهن معبدی بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند اما شیوانا دائماً آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه می رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درس‌های رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟ شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درس‌های شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند. به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید، اصلاً مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، در تارنمای حقیقت، داستان و افسانه خواندم؛ این جور مواقع سکوت نشانه ی قدرت است. ⭕️ @dastan9 💐
چند سال پیش همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.... نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم، روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، "چرا نیومدی؟" گفتم، "خب، جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم." پزشک با تعجّب گفت: "عجب...میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟" گفتم: "به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه" برای‌هرتصمیم‌گیری‌شتاب‌نکنیم‌ وکمی بیندیشیم.. خوشحال میشیم کپی کنید حلال 🌸 ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت63 --پس یعنی ماموریت من ازدواج با شهرزاده؟ --متاسفانه، و شاید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت64 رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حامد. نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل --بشین بابا. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین. --مهتاب خانم؟ --بله علی آقا؟ بیا بشین اینجا چند دقیقه. مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد. بابا خندید --میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین! مامانم آه کشید --چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره! --چیشده مگه؟ --مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟ بابا اخم کرد و جدی شد. --من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن. --چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟ --من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه. --خب پس حرفی نمیمونه. --بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه. --خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم. بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد --آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره. با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم. --آره حامد؟ مبهوت سرمو آوردم بالا --چی میگی مامان؟ ذوق زده حرفشو تکرار کرد --میگم بابات راست میگه؟ لبخند تلخی زدم --بله. --واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟ بابام به جای من حرف زد --مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت. با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه. دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود. رفتم تو هال و نشستم رو مبل. --حامد؟ --جانم مامان؟ باذوق گفت --بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم. --مختاری مامان جان. با اجازتون من برم اتاقم خستم. --شام چی؟ --نمیخورم مامان. میل ندارم. --باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده. --چشم. رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه. با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد --سلام داداشی. --سلام داداش گلم. خوبی؟ --بله. نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم. --چطوری تو؟ --خوبم. --برو شام بخور. --تو نمیای؟ --نه من نمیخورم..... آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود. چشمام گرم شد و خوابیدم.... با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم. موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود. بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال. خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید --سلام حامد جان خوبی خاله؟ --سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟ --خداروشکر. --سلام حامد. اخم کردم و سرمو انداختم پایین --سلام رستا خانم. --بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا. --چشم. رفتم تو آشپزخونه. --سلام مامان. --سلام. حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن. --باشه چشم. بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر. --چشم. صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم. لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم --حامد. --بله؟ --منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم. مردد از اینکه قبول کنم یانه. مامانم از اتاق اومد بیرون --باشه خاله جان برو عزیزم. ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین. رستا در جلو رو باز کرد و نشست. از این کارش خوشم نیومد. یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر. --اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا! عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم. هین بلندی کشید و ساکت شد. با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره --میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم. --باشه. میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود. --میتونم کمکتون کنم؟ برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت64 رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت65 --سلام خانم وصال. دستش رفت طرف چادرشو و محکم ترش کرد --سلام آقای رادمنش. --میتونم کمکتون کنم؟ --بله لطف کنید یه شیشه ترشی خیار بهم بدین. شیشه رو برداشتم و گذاشتم تو سبدش. --خیلی ممنون لطف کردین. --نه این چه حرفیه... همون موقع رستا اومد و نگاه خبیصانه ای به من کرد. --چشمم روشن آقا حامد. --خواهرتونن؟ رستا پوزخند زد --به تو ربطی داره؟ خشک و جدی گفتم --رستا خانم بس کنید. --چیو بس کنم؟ فقط اخم و تخمات واسه من و خواهرمه؟ متعجب از این حجم بی حیایی بهش تشر زدم --احترام خودتون رو نگه دارید لطفاً! --مثلا اگه نخوام نگه دارم؟ شهرزاد حرفشو قطع کرد --ببخشید اگه سوء تفاهمی پیش اومده، باید بگم‌ که آقای رادمنش دوست برادر منه. رستا خندید --آخییی عزیزم اولش همه همینو میگن! شهرزاد ناراحت شد و زیر لب ببخشیدی گفت و خواست بره که رستا دستشو گرفت --کجا خانمی؟ من تا نفهمم تو کی هستی و از کجا حامد رو میشناسی..... تن صدامو یکم بالا بردم و حرفشو قطع کردم --فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه! ررررربط داره!!!؟؟؟ از ترس زبونش بند اومده بود و دیگه هیچی نگفت. --ممنون آقای رادمنش. اینو گفت و سریع از کنار ما رد شد. نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه تو موهام دست کشیدم. سبد خرید رو برداشتم و به کارم ادامه دادم. رستا کنار من اما با فاصله راه میومد و لام تا کام حرف نمیزد. خریدارو انجام دادم و رفتم صندوق حساب کردم.... خریدارو گذاشتم داخل صندوق عقب ماشین. به پشت سرم نگاه کردم و دیدم دوتا پسر چند قدم دور تر از ماشین جلوی رستا ایستادن و راهشو سد کردن. عصبانی تر شدم و لا اله الا اللهی زیر لب گفتم و رفتم پیش رستا. رستا تا منو دید ایستاد پشت سرم --فرمایش؟ یکیشون که بهش میومد ۱۹_۱۸ ساله باشه پوزخند زد --تو چیکاره این ملوسکی؟ با شنیدن این حرف فکشو گرفتم و غریدم --چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو تا حالیت کنم! از ترس زبونش بند اومده بود و هیچی نمیگفت. نگاه غضبناکی کردم و هولش دادم. دوستش دوید زیر کتفشو گرفت و باهم فرار کردن. --بریم. --مرسی حامد. --نیازی به تشکر نداشت. به جای تشکر..... میخواستم بگم به جای تشکر شالتو یکم جلوتر بکش تا این موردا واست پیش نیاد. سوالی نگاهم کرد --به جای تشکر چی حامد؟ --هیچی بریم...... اومدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. مامانم به استقبالمون اومد. --سلام مامان جان. --سلام خاله. --سلام. انقدر دیر؟ --شرمنده مامان دیر شد. خریدارو بردم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم. موبایلمو روشن کردم. 10تماس بی پاسخ از یاسر! نگران شدم و باهاش تماس گرفتم. بوق اول نخورده بود طلبکار جواب داد --کجایی تو؟ --سلام خونم یاسر موبایلم سایلنت بوده نشنیدم. --آب دستته بزار زمین بیا مرکز. --چی شده؟ فریاد زد --نپرررس فقط بیا! --الو؟ الو؟ تماس قطع شده بود. موبایلو و سوییچ ماشینمو برداشتم و دویدم.... توی حیاط مامانم با دیدن من تعجب کرد --کجا با این عجله؟ --مامان یه کار فوری پیش اومده باید برم..... با سرعت بالا رانندگی میکردم و خیلی سریع رسیدم. ماشیمو پارک کردم. پله هارو یکی دوتا بالا رفتم و یه راست رفتم تو اتاق یاسر. در زدم و رفتم تو اتاق..... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت65 --سلام خانم وصال. دستش رفت طرف چادرشو و محکم ترش کرد --سلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت66 --سلام. بی حوصله جواب داد --حامد میدونی من چند بار باهات تماس گرفتم؟ --گفتم که رفته بودم...... حرفمو قطع کرد --باشه بشین وقت نداریم. --چیشده یاسر؟ -- ماجرا مال همین چند ساعت پیشه. شهرزاد داشته از فروشگاه میومده، که یه دفعه یه ماشین میپیچه جلوش و راننده مجبورش میکنه که سوار شه. شهرزادو و باخودش میبره. مامور مخفیایی که واسه شهرزاد گذاشته بودیم ردشون رو زدن و بقیه بچه ها هم اعزام شدن. موقعیتشون هر لحظه داره کنترل میشه. !خدایا باورم نمیشد! ترس و نگرانی بود که ولم نمیکرد. دستپاچه بلند شدم --یعنی قراره چی بشه؟ --ظاهراً راننده خیلی به پسر سرلک یا همون جمشید عقرب شباهت داشته. تو عمرم کثیف تر و پست تر از اون مرد ندیده بودم. --چیییی؟ پسر جمشید؟ آرش؟! یاسر خواست جواب من رو بده که موبایلش زنگ خورد --الو سلام. --بله. حتماً. بله اینجاس.چشم. خداحافظ..... موبایلشو قطع کرد و لباسشو برداشت --بریم حامد. --کجا؟ کی بود؟ --سرهنگ بود. از اون اتاق زنگ زد.میخواست بدونه تو اومدی یانه. من و تو باهم اعزام شدیم. یه کُلت گرفت جلوم. --کار کردن باهاش رو که بلدی‌. هرجا نیاز شد استفاه کن‌. سفارش سرهنگه! فقط بخاطر اینکه منطقه خیلی از شهر دوره و هر اتفاقی ممکنه بیفته. کلتو گرفتم و تو لباسم جاسازیش کردم...... سوار ماشین شخصی شدیم و با آدرسی که از جی پی اس بدستمون رسیده بود مسیر رو رفتیم. نگرانیم بیشتر و همش تو فکر شهرزاد بودم. با شناختی که من از آرش داشتم نه شرع حالیش بود و نه عرف! ذهنم انقدر مشغول بود که نفهمیدم که رسیدیم. --حامد! با صدای یاسر بهش نگاه کردم --به خودت مسلط باش رفیق. --سعیمو میکنم. ماشین وسط یه بیابون پارک شده بود. یاسر دستشو به طرف یه مسیری دراز کرد --اون مسیریه که ماشین آرش میاد و ما باید غافلگیرشون کنیم. یادت نره چی گفتم حامد! --باشه. همزمان چند تا ماشین دیگه هم رسیدن و کنار هم به ترتیب ماشیناشون رو پاک کردن. همه دور هم ایستادن و سرهنگ اقدامات شروع ماموریت رو موبه مو توضیح داد‌. --ببینید بچها، دقیق ۵ دقیقه دیگه ماشین باید برسه! چون مجبور به انتخاب این راه شده. دستشو دراز کرد طرف من --و شما آقای رادمنش! ماموریت تو از همه مهم تره! چون همونطور که از قبل تعیین شده تو باید از اون دختر اطلاعات بگیری. خجالت زده گفتم --بله در جریان هستم.... درست ۵ دقیقه بعد، ماشینی که منتظرش بودیم اومد. با سرعت خیلی بالایی به طرف ما میومد و با دیدن ماشین هایی که روبه روی مسیرش بود مجبور به توقف شد و ماشینو نگه داشت. نیروها همه مسلح و حالت دفاعی گرفته بودن. سرهنگ تهدید وار گفت --آقای آرش سرلک! بیشتر از این خودت رو معطل نکن! چون راه فراری واست نمونده! از ماشین پیاده شد و شهرزاد رو هم همراه با خودش پیاده کرد. نگاه شهرزاد واسه لحظه ای بالا اومد و خیره به نگاهم شد. قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد و چشم ازم برداشت. دست آرش بالا اومد و اسلحش روگذاشت رو سر شهرزاد.... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن 🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🌕 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود. 📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵ ⭕️ @dastan9 🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۰ دی ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 10 January 2022 قمری: الإثنين، 7 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️13 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️22 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️23 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️25 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺
﷽ *📝 کلام علماء* 🌸 حاج اسماعیل دولابی میفرمود: هرگاه در زندگی ات گیر پیش آمد و راه بندان شد ، بدان *خدا* کرده است‼️ 👈🏻زود برو با او خلوت کن و بگو : با من چکار داشتی که راهم را بستی!؟ 🥀هرکس گرفتار است در واقع *گرفتار یار* است...! ⭕️ @dastan9 🌺
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی پدر آیت‌الله سیستانی رحمه الله علیه 👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند 💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیت‌الله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه... 🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است... 💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...» نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری... 📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی ⭕️ @dastan9 🌺