🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🌕 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۰ دی ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 10 January 2022
قمری: الإثنين، 7 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️13 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️22 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️23 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️25 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
﷽
*📝 کلام علماء*
🌸 حاج اسماعیل دولابی میفرمود:
هرگاه در زندگی ات گیر پیش آمد و راه بندان شد ،
بدان *خدا* کرده است‼️
👈🏻زود برو با او خلوت کن و بگو :
با من چکار داشتی که راهم را بستی!؟
🥀هرکس گرفتار است در واقع *گرفتار یار* است...!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺
✨﷽✨
✅ داستان واقعی پدر آیتالله سیستانی رحمه الله علیه
👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند
💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیتالله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه...
🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است...
💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...»
نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او
بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری...
📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺
1_1389368441.mp3
6.88M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «بیطرف نداریم»
👤 استاد #پناهیان
▪️هنگام ظهور مردم تفکیک میشن، بیطرف و وسط نداریم.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سوال از خانمها واقعا و از ته دل جواب بدید آیا حاضرید یا نه؟
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺💐
قصه تحول یک بانو که چادرش را از یک شهید هدیه گرفت شنیدنی است؛
دختری که علاقهای به حجاب نداشت اما...
من در خانوادهای تقریباً مذهبی بزرگ شدهام؛ میگویم تقریباً چون خانوادهام با دین و مذهب مشکلی نداشتند و نماز و روزهشان نیز بهجا بود و پدر و مادرم راحت بگویم خیلی به من برای داشتن حجاب کامل سختگیری نمیکردند؛ این را بانوی سمنانی میگوید که پس از سالها بیرغبتی به چادر اکنون چادر را پوششی امن برای خود میداند.
این بانوی سمنانی میگوید من هم فقط زمانی که به مدرسه میرفتم چادر میپوشیدم و در غیر این زمان چادر سر کردن را امری بیهوده و دست و پاگیر میدانستم؛ البته این را هم بگویم چادر برایم قابلقبول بود؛ اما رعایت آن برایم سخت بود.
او اضافه میکند با توجه به اینکه در شهری که زندگی میکنم اکثر خانمها چادری هستند؛ من نیز بهاجبار برای بیرون رفتن از منزل در سطح شهر چادر سر میکردم؛ اما در خارج از شهرم و برای مثال زمانی که به مسافرت میرفتیم چادر با خود همراه نمیبردم و مانتویی بودن را به چادری بودن ترجیح میدادم؛ چون احساس آزادی و راحتی بیشتری میکردم و احساس میکردم اگر چادر بپوشم سن و سالم بیشتر به نظر میرسد.
بعد از ازدواج نیز بهاجبار چادر سر کردم
این بانوی سمنانی میگوید تا اینکه در سال ۸۳ ازدواج کردم و ازآنجاکه پوشیدن چادر برای همسرم مهم بود باز هم همانند همان دوران مدرسه بهاجبار و از سر بیرغبتی تنها برای احترام به همسر چادری شدم، اما قلبا از این وضعیت رضایتی نداشتم.
او آرایش کردن را یکی دیگر از علاقهمندیهای خود عنوان کرده و میگوید من معتقد بودم که آرایش کردنم برای دل خودم است نه برای دیگران. حال که به آن زمان فکر میکنم میبینیم آرایش کردن یعنی توجه دیگران را به خود جلب کردن و در حقیقت نیز همینگونه بود.
ادامه دارد......
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
قصه تحول یک بانو که چادرش را از یک شهید هدیه گرفت شنیدنی است؛ دختری که علاقهای به حجاب نداشت اما.
بانوی چادری امروز قصه درباره نحوه تحول و درگیری با خودش را اینگونه برایمان توضیح داد که شبی در عالم خواب یکی از ائمه معصومین را دیدم که به من گفتند اگر حجابت را درست کنی همه مشکلاتت حل میشود؛ ما شما را دوست داریم؛ «مواظب جوانیات باش» و فردای آن روز مدام این جملات و عبارتها در ذهنم تکرار میشد و تا چند وقتی درگیر این خواب بودم و مدام با خودم کلنجار میرفتم.
او میگوید برای اینکه بهنوعی آرامش بگیرم؛ تصمیم گرفتم قرآن بخوانم و خودم را چند وقتی با این کار آرام میکردم ولی باز هم احساس میکردم هیچ حسی ندارم و این شد که با یکی دوستانم که اهل مسجد و پایگاه بسیج بود و به عبارتی مذهبی و فردی مقید بود در اینباره صحبت کردم.
بانوی سمنانی اضافه میکند دوستم به من گفت وقتی قرآن میخوانی باید به معنای آیات توجه کنی و از اینجا بود که به دلیل این دوستی رفتوآمدم به پایگاه بسیج آغاز شد؛ وقتی وارد پایگاه بسیج شدم؛ عکس شهیدی را دیدم و با دیدن این عکس احساس شرمندگی به من دست داد و دیگر آدم سابق نبودم؛ کمکم آرایش کردن را کنار گذاشتم، در مهمانیهایی که نامحرم بودم مانتوی بلند میپوشیدم؛ اما هنوز دلم آرام نگرفته بود و به دنبال یک معجزه بودم.
برای گرفتن آرامش قلبی یک شهید را بهعنوان دوست انتخاب کردم
او اضافه میکند به توصیه یکی از دوستانم برای اینکه آرامش قلبی پیدا کنم و گره مشکلاتم باز شود و از این آشفتگی روحی و روانی نجات پیدا کنم؛ یک شهید را بهعنوان یک دوست واقعی انتخاب کردم و خود را در همهجا در محضر این شهید میدیدم و با خود میگفتم نباید فلان گناه را انجام دهم و یا فلان عمل و سخن را بر زبان بیاورم.
این بانوی محجبه سمنانی میگوید چهل روز زیارت عاشورا را خواندم و درست در شب چهلم خواب یک شهید را دیدم که برایم یک چادر هدیه آورده بود و به من این جمله را گفت که «نمیخواهی کربلا را از امام حسین (ع) بگیری و رفت».
او اضافه میکند این خواب تلنگری عجیب و اثرگذار در زندگی من بود و تحولی بسیار مثبت در من ایجاد کرد؛ از آن زمان به بعد نهتنها هرگز بدون حجاب چادر در محفلی حاضر نشدهام؛ بلکه آرایش در بیرون از منزل و در انظار نامحرمان را کنار گذاشتهام و اکنون میتوانم بگویم دیگر آن آشفتگیهای روحی و روانی را ندارم و قلبم به آرامش رسیده است.
این بانوی سمنانی میگوید این روزها چادر را همانند برگهای یک درخت میدانم که تا زمانی که درختان پربرگ و بار هستند یعنی در پوششی امن قرار دارند و زمانی که درختی بیبرگ و بار میشود و شاخههای آن پیدا میشود دیگر از درجه اهمیت ساقط میشود و هر کسی به خود اجازه میدهد شاخههایش را بشکند و آن را آتش بزند؛ یا اینکه تیشه به ریشهاش بزنند و آن را از هستی ساقط کنند.
او اضافه میکند امروز برای من چادر حکم همان برگهای درخت را دارد و با خود میگویم تا زمانی که در این پوشش امن قرار دارم؛ ایمن از هرگونه بلا و انحراف هستم؛ و امیدوارم که بتوانم تا وقتی زنده هستم؛ لیاقت داشته باشم چادر این حجاب برتر را که میراث بانو فاطمه زهرا (س) را حفظ کنم.
خبرنگار ما به دلیل درخواست این بانو از بردن نامش در متن خبر خودداری کرده است. نام این بانو نزد خبرنگار ما در سمنان محفوظ است.
منبع: تسنیم
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت66 --سلام. بی حوصله جواب داد --حامد میدونی من چند بار باهات تم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت67
خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و مانع رفتن شد.
آرش تهدید وار گفت
--ببین سرهنگ، خودت یا هر کدوم از اون بچه قرطیایی که دور خودت جمع کردی!
بخوان قدم از قدم بردارن، مغز این خانم خانما رو کادو پیچ تحویلت میدم.
دستشو به طرف من نشونه گرفت
--مخصوصاً تو!
دندونامو روی هم ساییدم و دلم میخواست هر ۷ تا تیر رو تو سرش خالی کنم.
همون موقع دوتا ماموری که مخفیانه از پشت سر آرش میومدن رسیدن.
یکیشون با لگد آرش رو هول داد و با صورت انداختش رو زمین.
آرش اسلحشو آورد بالا و اون یکی مامور با حرکت پا اسلحشو پرت کرد.
بهش دستبند زدن و بلندش کردن.
شهرزاد چادرش رو مرتب کرد و مچ دستشو ماساژ میداد.
یاسر زد پشت کمرم.
--برو الان وقتشه.
دویدم و روبه روش ایستادم.
نگران پرسیدم
--حالتون خوبه؟
--واقعاً ازتون ممنونم! اگه شما و دوستاتون نبودین!
چشماش اشکی شد
--معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
تو سوالم تردید داشتم
--چه رفتاری باهاتون کرد؟
تاسف وار سرش رو تکون داد
--گفت نباید از کامران یا پدرش حرفی به کسی بزنم.
چون اگه بزنم.....
سکوت کرد
--چی گفت؟
--ببخشید میشه نگم؟
نفس عمیقی کشیدم.
--باشه نگید.
با اومدن سرهنگ احترام نظامی گذاشتم.
--خانم وصال حالتون خوبه؟
--بله جناب سرهنگ. به لطف شما.
--خداروشکر. فقط شما باید واسه پاسخ به یه سری سوالات همراه ما بیاید.
--چشم.
سرهنگ به من اشاره کرد
--راهنمایشون کنید.
شهرزاد نشست صندلی عقب.
--حامد؟
--بله جناب سرهنگ؟
رفتم نزدیکش
--بشین عقب. ممکنه یه موقع اتفاقی بیفته میفهمی که چی میگم؟
--بله چشم.
رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم.....
همه ی ماشین ها با هم حرکت کردن و توی خط میرفتن.
به خیابون خیره شدم و سکوت عجیبی توی ماشین حکم فرما بود.
نگاهم برگشت طرف شهرزاد و دیدم همونجور که به خیابون خیره شده بود، نم نم اشک میریخت.
یه دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گرفتم روبه روش.
--بفرمایید.
با تردید دستمالو گرفت و تشکر کرد.
رسیدیم مرکز و از ماشین پیاده شدم و
رفتم در طرف شهرزاد رو باز کردم.
--بفرمایید.......
شهرزاد رفت اتاق سرهنگ و منم رفتم پیش یاسر.
لبخند ژکوندی زد
--به به! شازده داماد!
--یاسر حوصله داریا!
--خب چی میگم مگه؟
نشستم رو صندلی
--نگرانم یاسر.
جدی شد و پرسید
--چرا؟
کلافه گفتم
--نمیدونم! حس میکنم شهرزاد یه چیزی رو مخفی میکنه!
خندید
--او او! شهرزاد! یه خانمی هم قبلش بگی بد نیستا!
بی توجه به حرفش ادامه دادم
--یاسر نکنه آرش شهرزاد رو تهدید کرده؟
--تهدید به چی؟
--نمیدونم.
از رو صندلی بلند شدم و خواستم برم بیرون.
--کجا؟
--برم از سرهنگ اجازه بگیرم برم خونه.
بعد از ظهر هفت مامان آرمانه.
--شهرزاد پس چی؟
سوالی نگاهش کردم.
--خب آقای باهوش شهرزاد رو باید برسونی بعد بری خونه.
رفتم اتاق سرهنگ و در زدم.
--بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام نظامی گذاشتم...
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت67 خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و م
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت68
--سلام جناب سرهنگ.
--سلام حامد.
دستشو دراز کرد.
--بیا بشین.
خودشم اومد نشست و جدی بهم نگاه کرد.
--خب حامد چی شده؟
--راستش جناب سرهنگ من حس میکنم خانم وصال یه چیزایی رو پنهون میکرد.
--یعنی چی؟
--به طور مبهم حرف میزد و وسط حرفش هم ازم خواست که دیگه چیزی نگه.
--که اینطور.
--بله.
چند لحظه فکر کرد و به من خیره شد
--حامد یه سوال ازت بپرسم، صادقانه جواب میدی؟
--بله بفرمایید.
--از اونجایی که خودت هم مطلع هستی، ماموریتی که واست در نظر گرفته شده، بسته به نظر شخصیه توعه.
--بله متوجه هستم.
--ببین حامد، دو راه وجود داره.
اول اینکه تو میتونی، یه داستان سرهم کنی و به خانم وصال بگی که ازدواج تو باهاش صوریه و قرار نیست دائم باشه.
و باید این نکته رو در نظر بگیری که اون یه دخترِ و قطعاً روحیه لطیفی داره و زود عادت میکنه.
و اما راه دوم.
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد
--راه دوم اینه که تو به طور دائم و شرعی با شهرزاد ازدواج کنی و تا ابد کنارش باشی.
بازم فکر کن. تصمیم مهمیه!
--جناب سرهنگ،میشه یه خواهش کنم دو سه روز به من مهلت فکر کردن بدین؟
--باشه مشکلی نداره.
--ممنون. کاری با من ندارین؟
--نه. فقط خانم وصال رو برسون دم خونش.
--چشم.
اومدم بیرون و همین که در رو بستم، نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد.
تپش قلبم بالا رفته بود و دستپاچه شده بودم.
اخم ریزی کردم و روبه روش ایستادم.
--کارتون تموم شد؟
--بله.
--بفرمایید برسونمتون.
--نه مزاحم نمیشم.
--مزاحم نیستین بفرمایید......
رو صندلی عقب نشست و از شیشه به خیابون خیره شده بود.
ابرا هر لحظه تنگ تر میشد و دل آسمون گرفته بود.
با شلاق رعد و برق، بهونه ای واسه گریه ابرا پیدا شد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد.
پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و داشتم به دو راهی که سرهنگ گفته بود فکر میکردم و کلافه بودم.
با حس سرما از فکر دراومدم و از آینه به عقب نگاه کردم.
شهرزاد شیشه رو پایین داده بود و دستشو برده بود بیرون.
همون موقع یه پسر سرشو از شیشه داد بیرون و با لحن مسخره ای گفت
--خانمی سرما نخوری!
عصبانی شدم و با لحن اروم اما جدی گفتم
--میشه لطف کنید شیشه رو بدید بالا.
--چشم.
چراغ سبز شد و راه افتادم.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله
*🔴فقط مونده همین روسری!*
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻭﺭﯾﻦ ﻭ عوامل سازمان سیا در دولت آمریکا ﺩﺭ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ:
ﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ.
ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ!
ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ، ﺗﻨﮓ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ.
ﻭﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺯﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺮﯼ باقیﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
که آن هم به لطف روسریهای ليز به راحتی سُر ميخورد و مدام از سر آنها ميُفتد
ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
بسیاری از آنها ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩاﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻄﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﯼ مسلمان ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ
ﻭ آنان ﺭﺍ بيشتر ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺑﮑﺸﺎﻧﯿﻢ...
ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺯﻧﺎﻥ مسلمان ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ نخواهند داشت !!!!
ﺁنوﻗﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ!!
ميبينی بانوی مسلمان؟!
ميبيني چه خوابهایی برايمان ديدهاند و به راحتی دارند خوابهايشان را تعبير ميکنند...؟!
پس بخود آییم...
لطفاً این مطلب رو نشر دهید
یادت نرود بانو!
هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری گوشهی چادرت را در دست بگیر و آرام زیر لب بگو؛
*"هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"*
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺