داستانهای کوتاه و آموزنده
شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها
یکی از بچه ها درباره ی شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها این طور گفت:بهنام محمدی در یک روز، بالای یکی از ساختمان های بلند خرمشهر، پرچم عراق را دید و خودش را بطور نامحسوسی به ساختمان رساند و پرچم ایران را به دور از چشم بعثی ها جایگزین پرچم عراق کرد؛ دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر در بچه ها روحیه مضاعفی را بوجود آورده بود و جالب تر این بود که عراقی ها تا ۱۸ آبان، این مسأله را نفهمیده بودند.
بهنام محمدی بعد از این که پرچم را عوض کرد نزد ما آمد؛ دست او به خاطر ضخامت طناب در زمان تعویض پرچم و سرعتش در پائین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم ایران، مجروح شده بود. گروهبان مقدم، باندی را از کوله اش بیرون آورد تا دست بهنام را پانسمان کند، ولی بهنام قبول نمیکرد و به دور من میدوید، مقدم هم چنان به دنبال او میدوید؛ از بهنام پرسیدم« چرا اجازه نمی دهی تا پانسمانت را ببندد که زخمت عفونت نکند» ؛ بهنام در جواب من گفت« باند را برای سربازانی بگذارید که تیر می خورند و مادرشان را از دست داده اند. هر کار کردیم این نوجوان ۱۳ ساله نگذاشت دستش را پانسمان کنیم؛ بهنام یک مشت خاک روی دست مجروحش ریخت و رفت
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
خاطره ای از مادر بهنام محمدی
مادر بهنام محمدی، خاطره ای را از این پسرش تعریف کرد:بهنام در زمان شروع جنگ تحمیلی سیزده سال و هشت ماه داشت، وی اولین فرزند من بود. وقتی که دوازده ساله بود به من می گفت:" می خواهم کاری کنم تا سرتاسر ایران در آینده از من یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم." اولین شعاری که به ذهن بهنام خطور میکرد و در دوران انقلاب، آنرا با اسپری روی دیوار می نوشت، به این شرح بود:« یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». همیشه هم شاهش را وارونه می نوشت. پدرش بارها به او گفت که بهنام نرو، سربازها تو را میگیرند ولی بهنام اصلاً توجه نمی کرد. او با پخش اعلامیه و نوشتن شعار در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی هم با تیر و کمان به سربازهای شاه حمله میکرد. من، وی را به مدرسه نبردم، به این علت که پدرش نمی داد. به این ترتیب او را بهمراه برادرش به تعمیرگاه سپاه فرستادم تا کاری را یاد بگیرد.
بهنام محمدی یک روز گفت:مادر دلم می خواهد پیش امام حسین( ع) بروم و بدانم که چطور او را به شهادت رسانده اند! در یک روز دیگر، کاغذی را به من نشان داد که در آن راجع به غسل شهادت نوشته شده بود. به آرامی گفت:مادر مرا غسل شهادت بده! به این علت که می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، این جا نمان چون می ترسم عراقی ها تو را با خودشان ببرند.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
علاقه بهنام محمدی به امام خمینی( ره)
بهنام محمدی به امام خمینی( ره) علاقه عجیبی داشت، آنقدر که سفارش كرده بود:از بچه ها درخواست میکنم كه نگذارند امام تنها بماند و خدای ناكرده او احساس تنهایی كند.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9
وصیت نامه شهید بهنام محمدی
بهنام محمدی در وصیت نامه ی خود، چنین نوشته بود:بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم ولی به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها اینست که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند. از بچه ها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و همواره به یاد خدا باشند و به او توکل کنند. پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 💐🌺
جایزه ویژه جشنواره فیلم کودک به بهنام محمدی
شهید بهنام محمدی بعنوان الگوی قهرمان برای نوجوانان، از دوره بیست و پنجم جشنواره و به ابتکار سیداحمدمیرعلایی تهیه کننده سینما، مدیر عامل وقت بنیاد سینمایی فارابی و دبیر وقت جشنواره فیلم کودک، تبدیل به یکی از محورهای مهم جشنواره گردید.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
شهادت بهنام محمدی
وقتی که جنگ شدت گرفت و حلقه محاصره خرمشهر تنگ تر شد، خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. در خیابان آرش، درگیری شده بود مثل همیشه بهنام محمدی در این درگیری حضور یافت ولی نارحتی بچه ها دیگر مؤثر نبود زیرا او کار خودش را می کرد. اوضاع در کنار مدرسه امیر معزی( شهید آلبو غبیش) خیلی سخت شده بود. در این هنگام بچه ها بطور ناگهانی متوجه شدند که بهنام در یک گوشه افتاده است و خون از سر و سینه اش می جوشد. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق در خون شده بود و شیر بچه دلاور خوزستانی چند روز پیش از سقوط خرمشهر در تاریخ ۲۸/مهر/۱۳۵۹ به شهادت رسید. محل دفن وی در تکه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان بود. طی یک مراسم باشکوه در سال ۱۳۸۹ مزار مطهر این شهید بزرگ با حضور مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان، در ورودی شهر مسجد سلیمان به قطعه شهدای گمنام انتقال یافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت76 --بفرمایید. --میشه هر موقع که مشکلی واستون پیش اومد یا کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت77
--ماموریت امروز چطور بود؟
همینطور که سرم پایین بود گفتم
--خوب بود.
دیدم داره بهم لبخند میزنه.
--چیزی شده جناب سرهنگ؟
پشت میزش نشست و دستاشو روی میز گذاشت.
--به نظرم واسه ملاقات اول خوب بوده باشه نه؟
--منظورتون چیه؟
--خوب فکر کنی میفهمی!
ما برای مسائل شخصی دیگران یا رفت و آمد شخصیشون ماموریت تایین نمیکنیم. میکنیم؟
--یعنی این ماموریت یه ماموریت مصنوعی بود؟
--نمیشه گفت مصنوعی.
باید بگی ماموریت ملاقاتی!
با تعجب پرسیدم
--یعنی اون مزاحما....
--بله آقا حامد. مزاحما هم بچه های خودی بودن که شما بدجور دمشون رو قیچی کردی.
خندیدم و سرمو انداختم پایین
--که اینطور.
چند ثانیه به سکوت گذشت
--حامد؟
سرمو آوردم بالا
--بله جناب سرهنگ؟
لبخند مهربونی زد
--امیدت به خدا باشه پسر!
شاید این ماموریت به این پیچیدگی امتحان خدا باشه.
--بله شایدم همینطوره.
از رو صندلی بلند شدم
--خب جناب سرهنگ با من امری ندارین؟
--نه. برو به سلامت.
--با اجازه.
احترام نظامی گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون.
یاسر با لبخند شیطانی که به لب داشت جلوم ایستاد
--بـــــه! آقای مجنون!
--سلام مجنون کیه؟
--یه پسری به اسم حامد که الان روبه روی منه!
--چرت نگو یاسر یکی میشنوه!
--خب بشنوه رفیق!
فقط دیگه خواجه حافظ شیرازی نمیدونه!
خندید
--بیا بریم اتاقم.....
دوتا لیوان چایی ریخت و اومد نشست رو صندلی.
یه دفعه شروع کرد خندیدن.
--یاسر میگی چیشده یا نه؟
--آخه پسر خوب!
تو که کشته مرده دختر مردمی،چرا مثل آدم نمیگی؟
با تعجب گفتم
--مـــــن؟!
--نه پس من؟!
میدونی حامد امروز که رضا و مهدی از ماموریت برگشتن مرده بودن از خنده.
--اهان ماموریت مصنوعی من رو میگی.
--حالا همچین مصنوعی هم نبودا!
حرف دل مجنون رو شنیدیم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت77 --ماموریت امروز چطور بود؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت78
--یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟
خندید و ابروهاشو بالا داد
بعد از چند ثانیه جدی پرسید
--خب حامد دیگه تصمیمتو گرفتی؟
--اگه خدا بخواد اره.
--ببین تو باید باهاش حرف بزنی.
--میدونم اما چجوری؟
--چجوریش به تو ربطی نداره.
یه مواقعی مثل امروز
خندیدم و گفتم
--آهان حتماً دفعه بعد تو میخوای نقش مزاحم رو بازی کنی؟
خندید و با شیطنت گفت
--فکر نمیکنی این جور کارها واسه یه سرگرد اوف داشته باشه؟!
--چرا اتفاقاً........
از مرکز رفتم خونه و ماشینو بردم تو حیاط.
رفتم تو.
مامان و آرمان توی آشپزخونه بودن.
با لبخند رفتم پیششون
--سلام بر مادر و داداش گرامی!
--سلام حامد.
--سلام داداشی
نشستم رو صندلی
--چیشد مامان کارتون حل شد؟
--اره خداروشکر حزانت رو گرفتیم.
--خب خداروشکر.
--راستی حامد پاشو برو اتاق بالارو مرتب کن و وسایل آرمان رو ببر اونجا.
--چشم.
اتاق رو مرتب کردم و لباسای آرمان رو توی کمدش چیدم.
با کمک بابا تختش رو بردیم بالا و توی اتاقش گذاشتیم.
آرمان هم با سلیقه ی خودش ماشین ها و موتور هاو بقیه اسباب بازی هایی که امروز خریده بود رو توی قفسه ی اسباب بازیاش جا داد.
دستامو زدم به کمرم و ایستادم
به آرمان چشمک زدم
--چه اتاق قشنگی شد.
خندید و خجالت زده گفت
--بله. دستتون درد نکنه عمو علی.
بابام لپشو کشید
--قابلی نداره پسر.....
میز ناهار روبا کمک مامان جمع کردم و ظرفارو شستم.
بعد از اینکه اذان گفتن نمازخوندم و رفتم تو اتاقم.
نمیدونستم باید چی بگم.
مخاطب رو انتخاب کردم و نوشتم
--سلام خانم وصال. میتونم بعد از ظهر باهاتون قرار بزارم؟
متن رو پاک کردم و دوباره تایپ کردم
--سلام. میتونم در رابطه با موضوعی حضوری باهاتون صحبت کنم؟
گزینه ارسال رو زدم و صبر کردم تا ارسال بشه.
با تایید شدن پیام رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو تو دستم گرفتم.
با صدای پیامک، سریع موبایلم رو چک کردم.
--سلام. لطف کنید آدرس رو بفرستید.
آدرس یه کافی شاپ رو واسش فرستادم.
میخواستم تو پیام بگم برم دنبالش اما منصرف شدم و موبایلم رو خاموش کردم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت78 --یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟ خندید و ابروهاشو با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت79
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم
--الو؟
یاسر با عصبانیت داد زد
--الو و زهررررمااار!
--چیشده یاسر چرا فحش میدی؟
--حامد میدونی دوساعته دختر مردم رو معطل گذاشتی؟
با یه حرکت از رو تختم بلند شدم و ایستادم
--چــــی؟
زدم تو پیشونیم
--آخه الان وقت خوابیدن بود؟!
--از خودت بپرس.
مضطرب گفتم
--الان چیکار کنم یاسر؟
--خب باید بری سر قرار دیگه دانشـــمند!
هول شدم
--باشه خداحافظ.
تماسو قطع کردم و رفتم به صورتم آب زدم و رفتم سراغ لباسام
تو اون هول و ولا دلم میخواست مرتب ترین لباسمو بپوشم.
یه پیرهن سرمه ای با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده مدل زدم.
کاپشنمو برداشتم.
عطر زدم و با برداشتن سوییچ ماشین و موبایلم دویدم بیرون.
خداروشکر هیچ کس تو هال نبود.
نیم بوتای مشکیم رو پوشیدم و رفتم طرف ماشین.
توی راه مغزم تازه شروع به بررسی ماجرا کرد.
یادم اومد که قرارم واسه ساعت چهار بود و الانم چهار و ده دقیقه بود.
باخودم گفتم شاید من اشتباه کردم.....
روبه روی کافی شاپ ماشینو پارک کردم و رفتم تو.
با چشمام دنبالش میگشتم که دیدم گوشه ی دنجی از کافی شاپ سر میز دو نفره ای نشسته.
رفتم سر میز ایستادم و صدامو صاف کردم.
با بالا آوردن سرش تیله های مشکی رنگ چشماش روی چشمام قفل شد.
دلم لرزید و صدای قلبم تو وجودم طنین انداخت.
با صدای آرومی بهم سلام کرد
--سلام.حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
با اجازه ای گفتم و نشستم سر میز.
--واقعا متاسفم خیلی معطل شدین.
به ساعت مچیش نگاه کرد
--تازه 5دقیقس اومدم.
چی؟ پنج دقیقه؟ پس یاسر چی میگفت؟
یه حسی بهم گفت سرکاریه.
تو دلم چند تا فحش نثار یاسر کردم.
اما نباید نشون بدم!
--خب 5دقیقه هم معطلی حساب میشه دیگه.
همون موقع پیشخدمت اومد سر میز و با لبخند به من و شهرزاد نگاه کرد.
--خب زوج محترممون چی میل دارن؟
گونه های شهرزاد گل انداخت و خجالت کشید.
حال منم دست کمی از شهرزاد نداشت.
اون کاپوچینو و من اسپرسو سفارش دادیم.
--امیدوارم که از ملاقات امروزمون دچار سوء تفاهم نشده باشین.
بعد از چند لحظه مکث گفت
--نه اینطور نیست.
--میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
--بله.
--شما از محل زندگیتون راضی هستین؟
با تردید گفت
--خب! اگه از مزاحمت ها و حرف های بی ربط همسایه ها بگذرم. خداروشکر خوبه.
غیرتی شدم و پرسیدم
--چه مزاحمتی؟
از لحنم ترسید
--نه بخدا مزاحمت خاصی نیست.
با لحن آروم تری پرسیدم
--خانم وصال میشه واضح حرف بزنید؟
یه دفعه چشماش پر اشک شد و با بغض گفت
--خدا هیچ دختری رو تو این دنیا......
صداش لرزید و ادامه داد
--تنها نکنه!
سد اشکی که سعی در جلوگیری شکستنش داشت جاری شدو با گفتن ببخشید از رو صندلی بلند شد و رفت.
بعد از پنج دقیقه برگشت و خجالت زده نشست رو صندلی
--ببخشید من احساساتی شدم.
--نه شما ببخشید باعث ناراحتیتون شدم.
فنجون کاپوچینو رو برداشتم و گذاشتم جلوش
--بفرمایید.
--ممنون.
--نوش جان.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
یه بسته گذاشت جلوم
--ببخشید اگه دیر شد.
--این چیه؟
--کرایه چند ماه عقب مونده خونه.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
--بخدا کمتر نیست. همون اندازه ایه......
حرفشو قطع کردم و قاطع گفتم
--میدونم.
اماغیرت من اجازه این کار رو بهم نمیده.
--پس با مادرتون حرف بزنید میام اندازه پولی که دادین تو خونتون کار میکنم.
با تعجب پرسیدم
--چی؟ یعنی شما این پول رو باکار کردن توی خونه های مردم بدست آوردین؟
--بله.
عصبانی بودم و نه میتونستم و نه میخواستم که ناراحتش کنم.
از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون.
کلافه بودم و حس بی عرضه بودن بهم دست داده بود.
قطرات بارون روی صورتم حس میشد و من خیال برگشتن پیش شهرزاد رو نداشتم.
با صدایی که مخاطبش من بودم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
برگشتن من همراه شد با عقب بردن دستی که با اون چتر رو گرفته بود.
با این رفتارش منو کنجکاو کرد.
سرشو انداخت پایین و شرمنده گفت
--بخدا نمیخواستم ناراحتتون کنم!
من دوس ندارم دینی نسبت به کسی داشته باشم.
با برخورد یه نفر شهرزاد هول شد و قبل از اینکه بخواد تعادلش رو حفظ کنه خورد به من.
سریع خودشو عقب کشید و سرشو انداخت پایین.
بارون شدید شده بود و رو سرمون میریخت.
--بفرمایید میرسونمتون.
--نه مزاحم نمیشم.
--میشه این دفعه رو بخاطر جلوگیری از سرماخوردگیتون مزاحم من بشید؟
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍️#داستان
📚دگر بينى
امام حسن عليه السلام گويد: يك شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مى گذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مومن با ذكر نام آنها دعا مى كند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند در خواست مى كند اما براى خود دعا نمى كند.
عرض كردم : مادر! چرا براى خود دعا نمى كنى همان گونه كه براى ديگران دعا مى كنى ؟
فرمود: فرزندم اول همسايه بعد اهل خانه .
📚علل الشرايع ، ج 1، باب 145.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
ردشدن به خاطر پیشداوری
فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند.
نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد.
شیوانا لبخندی زد و گفت : "برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است."
⭕️ @dastan9 🌺💐