eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت92 کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم ب
میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟ --اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه. --باشه پس من برم چایی بیارم. شهرزاد با تکرار گفت --نه! نه! خودم میرم شما بمونید. --باشه پس شکلات تلخ هم بیارید. --چشم. رفتنش خیلی طول کشید. دویدم و رفتم تو خونه. خواستم صداش بزنم که دیدم صداش از تو آشپزخونه داره میاد -- آقا آرش توروخدا! دست از سر زندگی من بردارید! بخدا من جاسوس نیستم. من فقط...... از آشپزخونه اومد بیرون و همینجور که با دستش تلفن رو نگه داشته بود،سینی رو با اون یکی دستش گرفته بود. سرشو آورد بالا و با دیدن من هیـــــن بلندی کشید و موبایل و سینی از دستش ول شد. قبل از اینکه حرفی بزنه موبایل رو از رو زمین برداشتم و تماس رو قطع کردم. با ترس به چشمام زل زده بود با اخم و صدای تقریباً بلندی گفتم --چیــــه از من میترسید؟ منفی وار دستشو تکون داد --ن..ن...نه به....به..خدا من فقط... انگشت نشونم رو آوردم بالا و تهدید وار جلو صورتش تکون دادم. --از امروز هر اطلاعاتی که با اون پسره رد و بدل کردی رو موبه مو به من میگی. از کنارش رد شدم و خواستم برم تو اتاقم که با صدای لرزونی گفت --بمونید. بی اهمیت به حرفش یه قدم دیگه برداشتم که با جیغ و گریه داد زد --توروخدااااا بمـــون!! برگشتم و خیره بهش نگاه کردم. صورتش خیس اشک بود و با چشمای باز گریه میکرد. سرشو به طرفین تکون داد --اونطوری که شما فکر میکنید نیست! من.....بخدا من جاسوس نیستم! به جون مادرم قس... دستمو به نشونه ایست بالا بردم. --باشه آروم باشید حرف میزنیم. با گریه داد زد --نمیتــونم آروم باشم. من معنی نگاهاتون رو میفهمم! بخدا اونجوری که شما فکر میکنید نیییستتت. نشست رو زمین و دستاشو گذاشت کف زمین و با گریه نالید --اگه خونواده داشتم که حال و روزم این نبود. حالم از خودم به هم میخوردکه باعث گریه هاش شده بودم. پا تند کردم و زانومو هائل بدنم گذاشتم رو زمین و نشستم کنارش. با صدای آروم و مهربونی صداش زدم --شهرزاد خانم. نگاهشو آورد بالا و به یقه لباسم خیره شد. با دستام صورتش رو قاب گرفتم و اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم. بهش لبخند زدم. --دیگه اینجوری گریه نکن. باشه؟ سرش پایین بود و گونه هاش سرخ شده بود سرمو بردم پایین و به چشماش نگاه کردم. خندیدم --باشه؟ لبخند محوی زد و با بغض لب زد --باشه. بلند شدم و دستمو جلوش دراز کردم --پاشو بشینیم رو مبل حرف میزنیم. با خجالت دستمو گرفت و ایستاد. فاصله بینمون زیاد نبود و چشمامون از همدیگه جدا نمیشد. قلبم هشدار منفجر شدن میداد و جیوه ی دماسنج بدنم شکسته بود. چند ثانیه طول کشید تا چشم ازش برداشتم و دستشو گرفتم باهم نشستیم رو مبل. با شرمندگی گفتم --ببخشید اون موقع سرتون داد زدم. --اشکالی نداره منم جای شما بودم همین کار رو میکردم. راستش من فقط دوبار آرش رو دیدم. یه بار تویه یه مهمونی اومد پیش کامران. یه بارم اون روزی که به زور سوار ماشینم کرد. اما امروز موبایلم زنگ خورد و وقتی جواب دادم گفت جون مادرت قطع نکن. من بهت علاقه دارم و میخوام از اون باغ بیارمت بیرون. جون شمارو تهدید کرد و گفت اگه نرم هر بلایی که تا الان دلش میخواسته و سرتون نیاورده رو سرتون میاره. بغضش ترکید --بخدا من نمیخوام اتفاقی واسه شما بیفته. با آرامش گفتم --نگران نباشید. آرش هیچ کاری نمیتونه بکنه. از شناختی که من ازش دارم فقط بلده حرف بزنه. با کنجکاوی گفت --مگه شما آرش رو میشناسید؟ خنده تلخی زدم و سرمو انداختم پایین. --بله. سر یه تجربه ی خیلی بد توی گذشتم چندبار دیدمش. --آهان. --میشه خواهش کنم بامن صادق باشید و هرچی رو که میدونید بهم بگید؟ --چشم. --شما اسمی به اسم اَبرام لنگی شنیدین؟ رنگ چهرش عوض شد و ترسیده به دیوار زل زد............. 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۵ دی ۱۴۰۰
🍃یک هدیه جالب...! یکی از فرماندهان روسی به خیلی علاقه‌مند شده بود. هر بار سری به مقر می‌زد و می‌دید سردار سلیمانی نیست، ناراحت می‌شد. به بچه‌ها سپرده بود هر وقت ژنرال سلیمانی آمد، او را باخبر کنند یا به سردار بگویند که او سراغش را گرفته است. یک بار که آمد، به سردار گفتیم، فلانی جویای احوالت بوده و اصرار داشته شما را ملاقات کند. اول حاجی چندان جدی نگرفت. اما وقتی از اصرار او برای ملاقات شنید، گفت برویم لاذقیه به دیدارش. او در لاذقیه سوریه مستقر بود. سردار سلیمانی گفت که چون سوغاتی برایش نیاوردم، نمی‌شود دست خالی برویم. از بچه‌ها پرسید که چند فرزند دارد. بعد، هدیه‌ای برای خانواده‌اش تهیه کرد؛ شامل یک گردن‌بند برای خانمش و مقداری طلا برای دخترش. جلسه فرمانده روسی با برگزار شد و بعد از پایان جلسه حاج قاسم به بچه‌ها گفت که من که رفتم، شما هدیه را به او بدهید. جالب اینجا بود که افسر روسی، مسلمان نبود، اما وقتی قرار بود به خانه آنها در لاذقیه برود، همه را جمع می‌کرد. حاجی که خداحافظی کرد، بچه‌ها هدیه را به افسر روسی دادند. او با دیدن هدیه خیلی متعجب شده بود. چرا که تصور نمی‌کرد با آن ابهت که یک فرمانده نظامی و مقتدر است، چنین هدیه‌ای بیاورد..! خود افسر روسی تعریف می‌کرد که وقتی هدیه را به همسر و دخترم دادم، هر دو در کنار خوشحالی، متعجب شدند و گفتند: واقعا ژنرال سلیمانی چنین هدیه‌ای داده است؟ با این کار، هم خود افسر روسی و هم خانواده او را تحت تأثیر قرار داد؛ تا جایی که افسر روسی حتی به نیروهای در سوریه گفته بود که می‌خواهم هدیه‌ای به ژنرال سلیمانی بدهم. به نظر شما چه چیزی مناسب است و خوشحالش می‌کند؟ خلاصه اصرار می‌کند و می‌گوید که او هر چه بخواهد ما می‌دهیم. این اصرار به گوش ح می‌رسد و سردار سلیمانی هم چون همیشه به فکر دفاع از مظلومان بود، به جای اینکه برای خودش چیزی طلب کند، برای جبهه مقاومت از افسر روسی چیزی خواست. به بچه‌ها گفته بود، بگویید ۱۰۰۰ موشک کروز لازم داریم..! شما این موشک‌ها را به ما بدهید تا از شما بخریم. افسر روسی هم در جواب درخواست گفته بود که ۱۴۰ تا موشک کروز داریم که ۱۰۰ تا را به شما می‌دهیم و ۴۰ تا را برای خودمان نگه می‌داریم. او این موشک‌ها را که هر کدام ۷۰ هزار دلار قیمت داشت، به هدیه داد و روسیه هیچ پولی بابت این موشک‌ها دریافت نکرد. یعنی هفت میلیون دلار. با این اقدام، نیروهای مقاومت مسلح شدند و رژیم صهیونیستی دیگر جرأت جولان دادن نداشت. این افسر روسی که اکنون فرمانده هوافضای ارتش روسیه است، زمانی که به شهادت رسید، در کنار همسر و فرزندش با عکسی از سردار سلیمانی عکسی انداخته و آن را فرستاده بود تا از این طریق از شهادت حاج قاسم ابراز تأسف کرده باشد؛ به طوری که در زیر عکس‌شان نوشته بود: «...ما هیچ کاری نتوانستیم انجام دهیم، اما ما را در غم خود شریک بدانید». ✅مصاحبه با حسن رونده مشاور اسبق فرمانده نیروی قدس ⭕️ @dastan9 🌺
۲۵ دی ۱۴۰۰
🍃 🎵 در كتاب دعائم الاسلام آمده است كه مردى از امام صادق علیه السلام درباره گوش دادن به غنا سؤال كرد. امام علیه السلام وى را از اين كار باز داشت و اين آيه را تلاوت كرد: إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولا 《بى‏گمان گوش و چشم و دل، همه آن‏ها مسئول هستند》. آن‏گاه فرمود: گوش از آنچه شنيده و دل از آنچه بدان دل بسته و چشم از آنچه ديده، مورد سؤال قرار خواهد گرفت". 📚منابع فقه شيعه، ج‏22، ص: 427. ⭕️ @dastan9 🌺
۲۵ دی ۱۴۰۰
داستانهای کوتاه و آموزنده
میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟ --اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت93 با ترس به صورتم خیره شد. --توروخدا حرفی از اون مرد نزنید. با تعجب پرسیدم --چرا؟ --نمیدونم شما خبر دارین یانه؟ اما مامان من قبل از ازدواج با پدر من همسر سابق این آقا بوده. راستش خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم اما مامانم حتی از شنیدن اسمشم میترسید. میگفت اون یه نامرد به تمام معنا بود. --دلیل ترس شما چیه؟ --یه بار غلام اومد خونه ما. اون روز بابام نبود. اومد و مامانم رو تهدید کرد. تهدیدش این بود که یا من با کامران ازدواج کنم یا اینکه با یه پرونده قطور مامانم رو میفرسته زندون و میگه که تو اِبرام رو کشتی. با بغض ادامه داد --ممانعت مامانم سر این موضوع به به قتل رسیدن خودش توسط جمشید ختم شد. --پس شما به خاطر قتل مادرتون از صدای گلوله میترسی؟ لبخند غمگینی زد --اون شب وقتی از داروخونه برگشتم دیدم در حیاط بازه. ترسیدم و دویدم تو خونه اما باز کردن در همراه شد با گلوله ای که به قلب مامانم شلیک شد و همون موقع مرد. بخاطر همین خاطره ی بد از صدای گلوله خیلی میترسم و ذهنمو درگیر میکنه. نفس عمیقی کشیدم --چه بد.واقعا متاسفم............. نماز ظهرم رو خوندم و رفتم تو هال. شهرزاد تو آشپزخونه بود و بوی غذا پیچیده بود. رفتم دم آشپزخونه --چه بوی خوشمزه ای. کمک نمیخوای؟ لبخند زد --نه. اما پیشنهاد میکنم سالاد درست کنید چون سالاد اون روز خیلی خوشمزه بود. خندیدم --چشــــم. همون موقع صدای آیفون اومد. حس بدی پیدا کردم که گواه بد به دلم میداد. شهرزاد با کنجکاوی پرسید --منتظر کسی بودید؟ --نه. رفتم و آیفون رو برداشتم --کیه؟ --باز کن حامد. --یاسر تو اینجا؟ با صدای آروم و کلافه جواب داد --حامد با شهرزاد بیا دم در همین الان. --باشه. آیفون رو گذاشتم. --کی بود؟ --باید بریم دم در. --چرا؟ --نمیدونم. --باشه پس صبر کنید چادرم رو بردارم. با شهرزاد رفتیم دم در و در رو باز کردم. یاسر با یه سرکار بود. --بــَــه آقا یاسر. غمگین به چشمام نگاه کرد و بی توجه به حرفم گفت --خانم وصال شما باید همراه ما بیاید. با تعجب پرسیدم --یعنی چی یاسر؟ --ما حکم بازداشت داریم. خانم احمدی ببریدشون. قلبم واسه لحظه ای ایستاد سرکار اومد جلو و خواست به دستاش دستبند بزنه. دست شهرزاد رو گرفتم و جلوش ایستادم. --من نمیزارم. یاسر با ناراحتی گفت --به شما ربطی نداره. لطفاً موضوع رو پیچیده تر از این نکنید. خانم احمدی چرا معطلین. سرکار دوباره اومد طرف شهرزاد که این بار فریاد زدم --داریـــــن چیکار میکنین؟ یاسر با یه حرکت من رو کشید کنار و دستامو گرفت. --سرکار ببریدش........
۲۵ دی ۱۴۰۰
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت93 با ترس به صورتم خیره شد. --توروخدا حرفی از اون مرد نزنید.
بارون شدیدی میبارید و جاده لغزنده بود. با سرعت رانندگی میکردم و چندبار نزدیک نبود تصادف کنم....... ماشینو روبه روی مرکز پارک کردم و رفتم تو... دم در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم. --بفرمایید. رفتم تو و احترام نظامی گذاشتم. --سلام جناب سرهنگ. کنجکاو به صورتم خیره شد و نگران پرسید --سلام. خوبی؟ --بله. --بشین رو صندلی. نشستم و سرمو انداختم پایین. نشست کنارم وصورتمو آورد بالا --تو گریه کردی؟ خندیدم --نه چطور؟ --قیافت داد میزنه میگی نع؟؟!! سرمو انداختم پایین و خندم محو شد. --حامد به من نگاه کن. سرمو بردم بالا و همین که چشمم به چشم سرهنگ افتاد بغضم شکست و یه قطره اشک از گوشه چشمم اومد پایین. --ببخشید. یکم حالم خوب نیست. خندید و زیر لب گفت --ای پادشه خوبان.....داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد...وقت است که باز آیی به همین زودی جا زدی آقا حامد؟ دل تو یه ساعت به جان آمد؟هوم؟ با دستش به شونم ضربه زد. --مواظب خودت باش پسررر! راهی که توش پا گذاشتی بیشتر از اینکه شیرین باشه تلخه..... با خودم گفتم. یعنی من عاشق شدم؟؟ سرهنگ خندید و گفت --بله آقا حامد. عاشق شدی اونم چه جووور! اما نمیدونم چرا همین اول راهی باید طعم غربت بچشی. --جناب سرهنگ میشه بهم بگید جرمش چیه؟ تاسف وار سرش رو تکون داد --خودمم نمیدونم. از یه طرف حرفایی که سرلک تو بازجویی زده و از طرف دیگه حرفای شهرزاد.... واقعاً نمیدونم کی درست میگه. --یعنی چی؟ طبق اطلاعاتی که در طی بازجویی از سرلک دریافت کردیم تو زیر زمین خونه ای که شهرزاد زندگی میکرد یه اتفاقایی میفتاده که سرلک میگه شهرزاد ازشون خبر داشته. --چطور ممکنه؟ با دستش به صورتش دست کشید. --نمیدونم خودمم موندم. --جناب سرهنگ. الان شهرزاد کجاس؟ --نگران نباش بردنش اتاق بازجویی. سرمو گرفتم بین دستام و کلافه به موهام چنگ زدم. --کی تموم میشه؟ --تازه شروع شده.نهایت نیم ساعت دیگه. منتظر پشت در اتاق ایستادم تا یاسر از اتاق بازجویی بیاد. چند دقیقه بعد یاسراومد بیرون و با دیدن من تاسف وار سرش رو تکون داد. دنبالش رفتم تو اتاقش. --چیشد یاسر؟ --حامد خیلی ساده ای! رفتم نزدیک میزش ایستادم --یعنی چی یاسر؟ --آخه داداش....رفیق....دوست.....الاغ.... تو چطور تو این مدت نفهمیدی که شهرزاد جاسوسی تو میکرده! با تعجب گفتم --چـــــی؟ جاسوسی من؟ --بله جاسوسی تو! درمونده گفتم --یاسر جون من درست حرف بزن. --درست ترش اینه که تو زیر زمین خونه خانم شهرزاد وصال ارز رد و بدل میشده. --چیییی؟ قاچاق ارز؟ --اره قاچاق ارز. و مهم تر از اون اینه که شهرزاد هم پابه پای اونا هرکاری میگفتن میکرده. اخم کردم --یعنی چی؟ --یعنی اینکه واسه بستن قراردادای مختلف واسه خرید ارز هرکاری که تاجرا میخواستن واسشون انجام میداده. غیرتی شدم و داد زدم --این مزخرفارو کی گفته؟ --همون خانمی که به خاطرش داری داد و فریاد میکنی. --از کجا معلوم دروغ نگفته باشه؟ --مدارک موجوده برو ببین. --امکان نداره! اینبار یاسر فریاد زد --امکان داره عزیز من! قاچاق ارز....رد و بدل مواد مخدر.....آدم ربایی.....فساد اخلاقی....بازم بگم؟؟ اینا همه جنایتاییه که شهرزاد توشون دست داشته. و علاوه بر اون جاسوسی پلیس. اینارو بشنو و باور کن حامد. امروز بچه ها واسه جست و جو میرن خونه شهرزاد میگم تورو هم ببرن از نزدیک ببینی. سردرد عجیبی دچارم شد و باعث شد چشمم تار شه و نشستم رو صندلی. --خوبی حامد؟ --آره یهو سرم درد گرفت. پس چرا اینارو به خودم نگفت؟ چرا ازم پنهون کرد یاسر؟ --نمیدونم میتونی ازش بپرسی. --الان کجاس؟ --بازداشت گاه. --میتونم ببینمش؟ بی توجه به سوالم صدام زد --حامد. --بله؟ --از ریشه دربیار این نهال عشقو. اونجوری که تو درمورد شهرزاد فکر میکنی نیست. سکوت کردم و سرمو انداختم پایین. --میخوای ببینیش؟ --میتونم؟ --اره برو هماهنگ کن میگم بیارنش......... افسر خانمی که شهرزاد رو آورده بود احترام نظامی گذاشت و رفت بیرون. برگشتم و به صورتش خیره شدم. --من.... دستمو اوردم بالا --بشین. نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین. نشستم رو صندلی روبه رو و به صورتش خیره شدم. --الان بگو. سرشو آورد بالا و برای لحظه ای به چشمام نگاه کرد. --ح..ح...حامد من. با شنیدن اسمم از زبونش دلم لرزید و قلبم ضربان گرفت. --تو چی؟چرا زودتر بهم نگفتی؟ چرا این حروفارو به خودم نزدی؟ با صدایی که رگه هایی از بغض توش بود فریاد زدم --چرااااااااا؟ بغضش شکست و گریش صدادار شد. گریش از قبل کلافه ترم کرده بود و میخواستم سرم رو بزنم تو دیوار. کلافه گفتم --گریه نکن. به حرفم توجه نکرد. بلند تر فریاد زدم --گریـــــه نکن لعنتـــی گریه نکن...........!!! 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۵ دی ۱۴۰۰
داستانهای کوتاه و آموزنده
بارون شدیدی میبارید و جاده لغزنده بود. با سرعت رانندگی میکردم و چندبار نزدیک نبود تصادف کنم.......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت94 با ترس به چشمام زل زد و گریش قطع شد. --چرا این حرفارو به خودم نزدی؟ چرا زودتر به خودم نگفتی؟ --چون....چون.. گریش گرفت و ادامه داد --نمیتونستم حامدددد! راستش از وقتی که باهات آشنا شدم با اینکه نسبتی باهات نداشتم تصمیم گرفتم دیگه به کارم ادامه ندم. یه احساس.... یه احساس خیانت بهم دست میداد. --پس چرا امروز خیلی راحت همه چیزو گفتی؟ --چون منتظر این فرصت بودم. فرصتی که بتونم همه چیز رو به پلیس بگم. چون دیگه دلم نمیخواست به کارم ادامه بدم. با گریه ادامه داد --دیگه خستــــــه شدم! من کم آوردم حامد! بخدااا کم آوردم! سرشو گذاشت رو میز و هق هق میکرد. صندلی مو بردم کنار صندلیش و با دستم سرشو آوردم بالا و صورتش رو با دوتا دستم قاب گرفتم. لبخند زدم --مگه قول ندادی اینجوری گریه نکنی؟ نگاه به صورتش آتیش دلم رو شعله ور تر کرد و نتونستم تحمل کنم. سرشو چسبوندم به سینم و دستامو دور کمرش حلقه زدم. با آرامش گفتم --آروم باش!همه چی درست میشه! بعد از چند ثانیه صدای گریش قطع شد و سرشو آورد بالا و به زمین خیره شد. گونه هاش قرمز شده بود و خجالت از سرو و روش میبارید. به خاطر کاری که کرده بودم هزار بار خودمو لعنت کردم اما حال خودمم بدتر بود. با یه حرکت از رو صندلی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. هوای سرد بیرون گرمای آتیش قلبم رو کمتر کرد. کلافه دستمو میبردم تو موهام و نفس عمیق میکشیدم. از دور صدای یاسر اومد --خسته نباشی پهلوان. اومد کنار من ایستاد و با شوخی زد پشت سرم --پیش قاضی و معلق بازی آقا حامد!!! خجالت زده سرمو انداختم پایین. با پاش به مچ پام ضربه زد --اوووووو حالا انگار چی شده!!! بیار بالا سرتو آدم باورش میشـــه! سرمو آوردم بالا --بخدا یاسر دست خودم نبود. نمیدونم چرا تحمل هر چیزی رو دارم..... خندید --جز مروارید های شفاف چشمان اولیاء حضرت شهرزاد خانم وصال.... خندیدم و تایید وار سرم رو تکون دادم --اره. ---خب دیگه. اینم از بیرون اومدنت از کوره قلب پزی. حالا پاشو بریم اتاق من تا بهت بگم....... نشسته بودم رو صندلی و داشتم به شهرزاد فکر میکردم. با صدای یاسر از فکر اومدم بیرون --حامد؟ --هوم؟ --ناهار خوردی؟ --ناهار؟ ترحم آمیز لبخند زد --نمیدونی چیه عزیزم؟ همونی که بعد اذان ظهر میخورن! --هه هه بامزه. نه ناهار نخوردم. داشتیم آماده میکردیم که شما مثل عجَل معلق ظاهر شدی. --مسخره بازی بسه. برو غذاخوری ناهارتو بخور...... غذامو خوردم و رفتم اتاق یاسر. جدی و دستوری گفت --حامد برو آماده شو سریع! اینجور مواقع باید به دستورات عمل میکردم و فرصت سوال و جواب نبود. رفتم لباس نظامیمو پوشیدم و کلتم رو برداشتم و با بچه ها سوار ماشین شدیم....
۲۵ دی ۱۴۰۰
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت94 با ترس به چشمام زل زد و گریش قطع شد. --چرا این حرفارو به خ
رسیدیم به خونه شهرزاد. صاحب خونه تا ماشین پلیس رو دید دوید و اومد جلو و شروع کرد التماس کردن --جناب سرهنگ به دادم برسییید! بخدا من از دار دنیا دوتا خونه دارم. رفته بودم مسافرت الان تازه برگشتم اما میبینم که خونم آتیش گرفته. سرهنگ جدی گفت --ما حکم ورود به منزل رو داریم. بعد از تحقیقات تشریف بیارید اداره پلیس اونجا به حرفاتون رسیدگی میشه...... دونفر داشتن از پله های زیر زمین پایین میرفتن که با باز شدن در ایستادن و مات و مبهوت به ما خیره شدن. دوتا از بچه ها دویدن طرفشون و قبل از اینکه بخوان حرکتی انجام بدن دهنشون رو بستن و با دستبند بردنشون تو ماشین. سرهنگ بچه هارو تقسیم کرد و چندتاشون رو فرستاد تو خونه. به بقیه هم دستور داد به حالت دفاعی ایستادن سر در زیر زمین. با کلت به در آهنی شلیک کرد و چند ثانیه بعد دوتا مرد غول پیکر از زیر زمین اومدن بالا. بچها از پشت سر بهشون هجوم بردن و با دستمال بیهوششون کردن و بردنشون بیرون. نزدیک به یک دقیقه هیچ کس از زیر زمین بالا نمیومد و سرهنگ دستور ورود به زیر زمین رو داد. اول من از پله ها رفتم پایین و پشت سر من یاسر و جاسم اومدن پایین. دوسه تا پله مونده ایستادیم و به اطراف کنجکاو شدیم. یه اتاق بزرگ و یه میز و چندتا صندلی دورش چیده شده بود. هیچ کس اونجا نبود و یاسر گفت باید بریم تو. رفتیم تو زیر زمین و با حالت دفاعی نزدیک به در مخفی ایستادیم. چند لحظه بعد در باز شد و با دیدن بابای ساسان چیزی نمونده بود که از تعجب شاخ در بیارم. یاسر دستوری گفت --دستاتو بیار بالا. زووود.! اسلحشو آورد بالا و سر اسلحه رو به طرف من گرفت --تو؟ همون پسری نیستی که رفیق شیش ساسان بود؟ خیلی جدی و با اخم گفتم --اسلحتون رو بزارید زمین آقای وصال! --و اگه نزارم؟ ساسان با اسلحه از اتاق اومد بیرون و اسلحه رو گذاشت پشت سر باباش --و اگه نزاری یه گلوله خرجت میکنم و تموووم! حجم زیادی از تعجب ذهنمو به هم ریخته بود. برگشت و با یه لگد ساسان رو انداخت رو زمین و اسلحش رو گذاشت رو سرش. غرید --اگه میدونستم که میخوای جاسوسی من رو بکنی که همون روز اول یه گلوله خرجت میکردم! نیشخند زد و ادامه داد --اما هنوزم دیر نیست! اسحله رو گذاشت رو پیشونی ساسان و همین که خواست شلیک کنه با فریاد سرهنگ دستش رو هوا موند --دستت بره رو ماشه تضمین نمیکنم زنده بمونی! همین که سرش رو برگردوند ساسان از فرصت استفاده کرد و اسلحشو با یه لگد پرت کرد و خوابوندش رو زمین و به دستاش دستبند زد. من و یاسر بردیمش بیرون و بچه ها با ماشین بردنش مرکز. برگشتم تو حیاط و با دیدن صحنه روبه روم متعجب به یاسر خیره شدم......... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۵ دی ۱۴۰۰
داستانهای کوتاه و آموزنده
حضرت ام البنین مادر بزرگوار حضرت عباس علیه السلام و همسر گرامی امیر مؤمنان علی علیه السلام است. نام ایشان فاطمه بود که بعدها پس از ازدواج با حضرت علی (علیه السلام) با کنیه‏ «امُّ البنین» (مادر پسران) مشهور شد. پدر و مادرش از خاندان بنی کلاب از اجداد بزرگ حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) بودند و دارای خوبی‌ها و صفات خانوادگی مشترک بودند فاطمه دختری پاکدل وبا تقوا بود. ولادت حضرتام‌البنین علیها السلام در مورد تاریخ دقیق ولادت حضرت ام‌‏البنین اطلاعی در دست نیست و تاریخ‬ ‏نگاران سال ولادت او را ثبت نکرده‌اند، ولی یاد آور شده‌اند که تولد پسر بزرگ ایشان، حضرت ابوالفضل علیه‌السلام، در سال ۲۶ قمری اتفاق افتاده است. برخی نیززمان ولادت ایشان را در حدود پنج سال پس از هجرت تخمین می‌زنند. ازدواج حضرت ام‌البنین با امام علی (ع) امام علی (ع) بعد از شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) از برادرش عقیل درخواست می‌کند تا زنی از خاندانی شجاع را پیدا کند تا با او ازدواج نماید. عقیل هم فاطمه کلابیه را به ایشان معرفی کرد و گفت: در بین اعراب خاندانی شجاع‌تر از خانواده او سراغ ندارم. ازدواج امام علی (ع) با ام‌البنین در بین سال‌های ۲۴ تا ۲۶ هجری بوده است که البته نقل‌های دیگری هم در کتاب‌های تاریخ در این باره وجود دارد. ام‌البنین علاقه بسیار زیادی به فرزندان حضرت زهرا (س) داشت و آن‌ها را بر فرزندان خودش مقدم می‌دانست. پیام وفات حضرت ام البنین (س) ۱۴۰۰ + متن، اس ام اس، شعر و دلنوشته فرزندان حضرت ام‌البنین حضرت ام‌البنین چهار پسر داشت که بزرگترین آن‌ها حضرت عباس بن علی (ع) بود. عبدالله، جعفر و عثمان دیگر پسران او بودند. این چهار فرزند در واقعه عاشورا و در رکاب امام حسین (ع) جنگیدند و به شهادت رسیدند. ام‌البنین از پسران خود فقط یک نوه به نام عبیدالله داشت که فرزند حضرت عباس بوده است. وفات حضرت ام‌البنین (س) معتبرترین تاریخی که مربوط به وفات ایشان است تاریخ ۱۳ جمادی الثانی سال ۶۴ هجری قمری را بیان کرده‌اند. حضرت ام‌البنین را در قبرستان بقیع به خاک سپردند. سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) تسلیت باد. ⭕️ @dastan9 🌺
۲۵ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت الاسلام و المسلمین دارستانی ماه شبای تار ام‌البنین عباس من باعث افتخار ام‌البنین عباس من زندگی ام خزان شده نازنین زندگی و بهار ام‌البنین عباس من وفات حضرت ام‌البنین (س) تسلیت باد ⭕️ @dastan9 🌺
۲۵ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از یازهرا
💎محمد بن حسن صفار از ايوب بن نوح روايت كرده كه خدمت حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم: ما اميدوار هستيم كه صاحب الامر شما باشيد و خداوند اين مقام را ناگهان در عهده شما بگذارد بدون اينكه شمشير بزنيد، زيرا اكنون مردم با تو بيعت كرده و به نام شما سكه زده‏اند، حضرت فرمودند: مردم همواره با ما مكاتبه دارند و مسائل خود را از ما مي پرسند و با انگشت ما را به همديگر معرفى مي كنند و اموال خود را هم بطرف ما حمل مي نمايند، و ليكن دشمنان ما چون از اين جريان ناراحت هستند بلافاصله ما را دستگير مي كنند و يا مسموم مي سازند اين جريان همواره ادامه دارد تا آنگاه كه خداوند مردى را برانگيزاند كه ولادت و منشأش مخفى است ولى از نظر نسب نزد همگان معروف مي باشد. 📖غیبت نعمانی، ص ۱۶۸ ⭕️ @dastan9 🌺
۲۶ دی ۱۴۰۰
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۶ دی ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 16 January 2022 قمری: الأحد، 13 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها، 64ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️16 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️17 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️19 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️26 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ⭕️ @dastan9 🌺
۲۶ دی ۱۴۰۰