✨﷽✨
💚ياد خدا، تسکین انبوهی از اندوه
✍آیت الله جوادی آملی:ذكر خدا امري قلبي است كه هر خير و بركتي از آن ناشي ميشود و ذكر زباني، دعا، نماز، تلاوت_قرآن و غيره از آن جهت كه سبب به وجود آمدن اين امر قلبي ميشود، ذكر شمرده شده است.آنچه را قرآن_كريم مايه آرامش قلب ميداند: (ألا بذكر الله تطمئنّ القلوب)[1] همين ذكر قلبي است.
اين كه امام_حسين(عليهالسلام) چون كوه در مقابل انبوهي از اندوه ايستاد و هيچ گونه ترديد، اضطراب، دودلي، ترس و وحشت را به خود راه نداد، بلكه ترس را ترسانده و اضطراب را مضطرب نموده و ترديد را مردّد كرده بود، منشأش همين ذكر قلبي و توجه باطني و اندروني بود. اين همان سكينت و وقاري است كه خداوند بر دل مؤمنان راستين القا ميكند.
از اينرو سالار_شهيدان(عليه السلام) پيوسته نام خدا بر لب و ياد خدا در دل دارد موقع حمله به دشمن «لاحول ولاقوّة إلاّ بالله العلىّ العظيم»
می گوید.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
[1] ـ سوره رعد، آيه 28.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
🔴از کجا بفهميم که دعاهاي ما مورد قبول خدا ميباشد يا نميباشد؟
🏷پاسخ: همه دعاهای معقول و شرعی، مورد قبول پروردگار واقع می شوند، و استثنائی وجود ندارد. حالِ دعا کردن، خودش یکی از نشانه های مقبولیت دعاست. در حدیثی منقول از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و اله و سلم آمده است که خدا وقتى میخواهد دعاى بنده را مستجاب كند، حالت دعا به او میدهد و در روايتى ديگر فرموده از شما كسى كه در دعا به رويش باز شود، درهاى بهشت به رويش باز شده.
📚 تفسيرالميزان، ج۲، ص۶۰
⇇منتها تاخیر در استجابت دعا، گاهی به صورت وسیله ای در دست شیطان قرار می گیرد که به این وسیله شخص مومن را از درگاه پروردگار ناامید سازد. در حالیکه قطعا دعای انسان مستجاب و صدای او شنیده می شود؛ اما به چند روش:
⇇در كتاب عدة الداعى از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روايت شده كه فرمودند: در حوائج خود به درگاه خدا فزع كنيد، و در ناملايمات خود به او پناهنده شويد، و به درگاهش تضرع نموده او را بخوانيد، كه دعا مغز عبادت است، و هيچ مؤمنی نيست كه خداوند متعال را بخواند مگر آنكه دعايش را مستجاب میکند آنهم يا به فوريت، كه در نتيجه ثمره اش در دنيا عايد او میشود، و يا با مدت كه در نتيجه ثمره اش در آخرت عايدش میشود، و يا حداقل ثمره آن را به مقدار دعايش كفاره گناهانش قرار میدهد، البته همه اينها در صورتى است كه از خدا وند مهربان گناه نخواهد.
📚عدة الداعى ص۲۵ و بحار ج۹۳
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✍امام رضا (علیه السلام):
به خاطر حکمت های بسیاری به مردم دستور داده شده است اذان بگویند؛از جملۀ آن حکمت ها این است که اذان عامل تذکر مردم فراموش کار و باعث بیداری غافلان می با شد؛ واذان،وقت نماز رابه کسانی که در اثر مشغول بودن به کارهای روزانه از وقت آن آگاه نمی شوند ، یاد آوری می کند.
موذن به وسیله ی اذان ،دعوت کنندۀ مردم به سوی عبادت آفریدگار می باشد . او با اذان گفتن ،به توحید ویگانگی خداونداقرارمی کند وآشکارکنندۀ ایمان واعلام کنندۀ اسلام می باشد، واعلام کننده است برکسانی که موارد فوق رافراموش کرده اند. این که به اذان گو،موذن می گویند ، به این دلیل است که او به وسیلۀ اذان ،اعلام فرارسیدن وقت نماز می کند.
📚وسایل الشّیعه،ج5،ص418.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺🌺
داستان #واقعی از خاطرات یک #مشاور و اتفاقاتی که برای یک زوج می افتد
داستانی بسیار #جذاب_و_عبرت_آموز
داستانی از #عشق_و_محبت
داستانی از #خشم_و_نفرت
داستانی از #اختلاف_عقیده و.....
داستانی برای همه مردم که هیچ وقت
#تجربه_رو_تجربه_نکنیم
امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید و برای همه بفرستید استفاده کنن
╭═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
╰═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان #واقعی از خاطرات یک #مشاور و اتفاقاتی که برای یک زوج می افتد داستانی بسیار #جذاب_و_عبرت_آموز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت1
کلاسم تازه تمام شده بود ...
دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد.
مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ...
"سلام خانم کشاورز دیر که نکردم "
سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم شیک و بروز می آمد.
مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم:
👈 به طرز لباس پوشیدن
👈 نوع دست دادن
👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم.
مثل یک اسکنر از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم
👈 اتوی شلوار
👈 رنگ کیفش
👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند.
دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را محک بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.
دستش را به گرمی فشردم
"سلام به موقع آمدید بفرمایید "
نشست رو به رویم و اولین گفتگوی ما آغاز شد،با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ،دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد.
همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا مشکل زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و راهکار را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به نتیجهٔ دلخواهم برسم.
اسمش شیرین بود ...
۳۸ساله
کارشناس مترجمی زبان داشت
خانه دار
پریشان ...
پریشان ...
پریشان ...
چند دقیقه فقط گریه می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند.
آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد.
۹۰ درصد مشاوره هایم سلام دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ...
و باید بگم که خداحافظی ای هم در کار نیست.
بعد از اولین گفتگو به هم متصل می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد؛وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ...
شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد.
دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم.
❇️ نویسنده:صالحه کشاورز معتمدی ❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت1 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت2
...شیرین دختر دهه 60...
اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی متوسطی داشتیم.
مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم .
یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم.
خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود،۱۵ساله بودم که چند صباحی عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود،یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است.
مثل الان نبود ڪه...
چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم.
مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و دوست پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که آبروی خانواده ام برود.
خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم .
می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد .
دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت :
"شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید"
دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است،دانشگاه اما فضای دیگری بود،انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را نداشتم .
با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند،یادم هست ترم های اول خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را جبران ڪنم .
با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .
فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم جذاب باشد بین آنها نبود.
....اولین دیدار....
ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد انگیزه ی خوبی برایم بود.
خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق مصاحبه هدایتم کردند
مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود .
مصاحبه شروع شد ...
تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد.
همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال تمسخر به من است ...
ولی صدایش ...
صدای آرامش_بخشی داشت ...
بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ...
و...من ...
آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد...
❇️ نویسنده: صالحه کشاورز معتمدی ❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 چقدر تشنهای؟
✍ شما چقدر تشنهٔ پول هستید؟ چقدر تشنهٔ پدر و مادرتون هستید؟ چقدر تشنهٔ بچههاتون هستید؟ چقدر تشنهٔ درسهاتون هستید که ۲۴ ساعته ذکر روزتون شده: یه وقت امتحانهام رو بد ندم؟!
حالا روضهٔ یک جملهای بگم؟ صاحبالزمان گفتن: «شیعیانِ ما به اندازه (یک لیوان) آب خوردنی، ما را نمیخواهند. اگر بخواهند و دعا کنند، فرج ما میرسد.»
خیلی ظلمهها! ماهایی که ادعامون میشه شیعهایم، نماز میخونیم، تو قنوتهامون میگیم اللهم عجل لولیک الفرج... چطور ممکنه امامِ زمانمون بگه اگه فقط به اندازهٔ یک لیوان تشنهٔ من بودید من ظهور میکردم.
#تلنگر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۰ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 30 January 2022
قمری: الأحد، 27 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت سلطان علی پسر امام باقر علیهما السلام، 116ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️3 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️15 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
💫 #بشارت_ظهور
❌ چند سالیست، که حضرت آقا، برخی رویدادها را به صورت پیش بینی به اطلاع عموم می رساند، پیش بینی هایی که همه در حال اتفاق افتادن است.
🌐 در طول تاریخ تعیین مصادیق رویدادهای آتی، فقط از لسان انبیا و اولیاء خاص خداوند جاری میشد:
آنگاه که:
🍀 نوح، خبر از وقوع طوفانی بزرگ را به مردم می داد.
🍀 ابراهیم، نوید شکست بت پرستان و نابودی نمرود بزرگ را می داد.
🍀 موسی، نوید آزادی قوم یهود پس از ۶۰۰ سال اسارت از دست فرعونیان را می داد.
🍀 رسول مکرم اسلام (ص)، نوید فتح کسری و رم را میداد.
🍀 امام موسی کاظم (ع) فرمودند: مردی از قم به پا خواهد خواست و طاغوت را سرنگون خواهد ساخت.
🍀 امام خمینی (ره) فرمودند: این انقلاب پیروز خواهد شد و شاه خواهد رفت.
آنگاه که حضرت آقا فرمودند:
🍀آمریکا هیچ غلطی نخواهد کرد، و بعد از آن همه هیاهوی حمله نظامی به ایران توسط امریکا در ۲۰ سال گذشته، همه دیدند هیچ غلطی نتوانست بکند.
آنگاه که:
🍀 به سید حسن نصرالله فرمودند: در مقابل اسراییل پیروز خواهید شد اگر استقامت کنید، به اذن الله
و این امر محقق شد و در ۳ جنگ متوالی اسراییل شکست خورد.
آنگاه که فرمودند:
🍀 سوریه و عراق سقوط نخواهد کرد و داعش شکست می خورد و بشار اسد نیز خواهد ماند و اکنون پس از ۷ سال همه دیدیم که شد.
آنگاه که فرمودند:
🍀ما پیشرفت در همه ابعاد خواهیم کرد..
آنگاه که:
🍀 خطاب به عربستان در حمله به یمن فرمودند:
شما یقینا در مقابل مجاهدان یمنی شکست خواهید خورد و حال پس از ۴ سال تجاوزگری عربستان، همه فضاحت شکست ارتش عربستان و ائتلافش را مشاهده می نمایند.
🔻و اما ..
درحال حاضر ایشان برای آینده ایران و منطقه نیز پیشبینیهایی را علنا اظهار فرمودهاند:
● آمریکا در مقابل ایران به زانو در خواهد امد
● عربستان به دست مجاهدان راه خدا خواهد افتاد
● ایران قله های عظیم دنیا را فتح خواهد کرد
● آمریکا از درون فرو میپاشد
● آمریکا در تحریم ایران شکست سختی خواهد خورد
● شما جوانان بزودی خود را در قله های شرف خواهید دید
● آینده از آن شما جوانهاست
● بزودی در قدس نماز میخوانیم
✖️وعده ها وعده های عجیبی است، و بسیار بزرگ، وعده ها از جنس پیش بینی تحلیل گران استراتژیک نیست،
🌹وعده ها از جنس وعده های اولیای الهی است
🔸 و از آینده خبر می دهد، از آینده ای با عظمت و بزرگ برای ما ایرانیان و ملتهای مسلمان
🔸باور کنیم وعده های الهی را، که از لسان این مرد الهی خارج می شود
🔸امام خامنهای از اولیابزرگ خداست
🔸وهیچ خدعه و نیرنگی قادر نیست به صورت این ذخیره عظیم الهی بر روی زمین چنگ زند، تمامی دستها و چنگهای شیطان و شیطانکها در مقابل او، مختوم به شکست است، به اذن الهی
⬅️ مشکلات مادی هست، و انشاءالله برطرف خواهد شد.
اما رستاخیزی بزرگ در حال وقوع است که این مرد بزرگ دارد یکی به یکی آنها را به ما می گوید و وعده می دهد.
باور کنیم به یاری خداوند
خبری در راه است...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
🍃🌸🍃
یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند.
پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود:
سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
منبع:
نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹
جامع احادیث شیعه، ج ۸
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨
☘️ چرا هنگام دعا دست به سوی آسمان بلند میکنیم و پس از آن دستها را به صورت میکشیم؟
✍پاسخ این پرسش در قرآن و روایات آمده است که در ذیل بیان میشود:
1. رزق انسان در آسمان است: در قرآن کریم به یکی از نشانههاى عظمت پروردگار اینگونه اشاره شده است: «رزق شما و آنچه به آن وعده داده میشوید، در آسمان است».
اگرچه در برخی از منابع تفسیری «رزق» در این آیه به دانههاى حیاتبخش باران تفسیر شده است که منبع هر خیر و برکت در زمین است، اما این معنا میتواند یکى از مصداقهاى روشن آیه باشد، و رزق مفهوم گستردهای دارد. و معنای دیگر «آسمان» در این آیه شریفه؛ عالم غیب و ما وراء طبیعت و لوح محفوظ است که رزق انسانها از آنجا مقدّر میشود.
2. امام علی (ع) میفرماید: «هر وقت از نماز فارغ شدید دستهاى خود را به سوى آسمان بلند نمایید براى دعا کردن»، شخصی از آنحضرت پرسید: اى مولاى من! آیا خداوند در هر مکان و جهتى نیست؟ امام(ع) فرمود: «بله». پرسید: پس چرا باید دستهاى خود را به طرف آسمان بلند کنیم؟ امام(ع) فرمود: «مگر آیه "وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" را قرائت نکردهاى! روزى باید از محلش طلب شود و محل آن آسمان است که خداوند بیان فرموده؛ چه باران از آسمان نازل میشود و به سبب آن از زمین قوت خلایق روئیده و بیرون میآید».
3. وقتی انسان دست به دعا برداشت، مستحب است آنرا بر سر و صورت خود بکشد، برای اینکه لطف خدا شامل این دست میشود و دستی که عطای الهی را دریافت کند، گرامی است، بنابراین، خوب است آنرا به سر و صورت بکشد. چنانکه در این زمینه امام صادق(ع) فرمود: «هیچ بندهاى دست به درگاه خداى عزیز جبار نگشاید جز اینکه خداى عزّوجلّ شرم کند که آنرا تهى بازگرداند تا اینکه به مصلحت خود چیزی از فضل رحمتش در آن بنهد، پس هرگاه یکى از شماها دعا کرد تا دستش را به سر و روى خود نکشید، آن را پس نکشد».
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت2 ...شیرین دختر دهه 60... اول دهه ی 60 در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت3
با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و در کمال ناباوری قبول شدم.
مادرم خبر قبولی را بهم داد و از ادب آقای پشت تلفن کلی تعریف کرد.
باید در هفته سه روز برای انجام کارهای دفتری به شرکت می رفتم .
اولین روز کاریم مادرم هم با من آمد و کلی نصیحتم کرد و من بدون توجه به عمق حرفهایش فقط با سر تأیید می کردم.
کارم در شرکت ساده بود .
حقوق کمی داشتم اما برای من غنیمت بود.
از آنجایی که روابط عمومی خوبی داشتم خیلی سریع با بقیه ی کارمندان شرکت که همگی خانم بودند ارتباط برقرار کردم.
همه چیز بر وفق مرادم بود به جز یک مورد و آن هم روبرو شدن با جناب مدیر بود.
کلا از طرز نگاه و رفتاری که داشت خوشم نمی آمد.
سرد و مغرور به نظرم می رسید
کم حرف بود و شاید بشه گفت کمی منزوی ...
در بحث ها و صحبت های خودمانی شرکت نمی کرد .
از هر اتاقی که می گذشت صدای خنده ی خانمها قطع می شد .
یک مرد قد بلند و لاغر اندام ، رنگ پوست او سبزه بود با موهایی پر کلاغی که چندین تار موی سفید روی شقیقه اش نمایان بود .
اما انصافا متبحر بود و منصف و هوای کارمندانش را داشت ، برای همین هم کارمندانش با احترام خاصی که توأم با کمی ترس باشد با او رفتار می کردند .
اما من در کنارش احساس آرامش نمی کردم
کم کم رفتارش با من متغییر شد ...
حدودا سه ماه از کار کردنم در شرکت می گذشت ، دیگر دستش کاملا برایم رو شده بود ، مسعود به من علاقه داشت.
از رفتار گرم و مهربانش
از نوع نگاهش
از خیره شدن های یواشکی
توجه کردنهای افراطی
از لحن حرف زدنش کاملا این علاقه هویدا بود .
حتی خانمها هم متوجه شده بودند ، در میان حرفهایشان گاهی تیکه می انداختند و می گفتند روزهایی که در شرکت نیستم مسعود عصبی و بهانه گیر است .
با همه ی این اوصافی که می گذشت اما من از خودم خبر داشتم ، هیچ حسی به او نداشتم ، در فرهنگ ما مردی که خانمها را به اسم کوچکشان صدا می زند و به راحتی و با صدای بلند تذکر بدهد و یا گاهی شوخی کند و تیکه بیندازد مرد مقبولی نبود.
مرد باید مثل پدرم می بود ...
آقا و متین ...
🍁....اتفاق افتاد.... 🍁
هفته آخر اسفند بود در یک روز برفی و سرد مثل همیشه سر وقت به شرکت رسیدم ، در بسته بود ، زنگ زدم و در کمال تعجب مسعود در را برویم باز کرد ، او با لبخند و اما هر دو دستپاچه سلام علیک کردیم .
با تعجب گفت :
مگه نمی دونستی امروز شرکت تعطیله ؟
_ نه ...
متوجه نشدم
_ می خوام شرکتو جمع و جور کنم که تو تعطیلات عید نقاشی بشه .
_ به سلامتی ان شاالله ...
پس با اجازتون ...
_ حالا که تا اینجا اومدی بیا یه کمکی به ما کن ، خانم اسفندیاری هم حضور دارند ؛ کارگرها هم یکی دو ساعت دیگه می رسند.
نمی دانم چرا پذیرفتم .
رفتم داخل و مشغول کار شدم .
هر چی که شد همون روز اتفاق افتاد ...
هیچ وقت به یک پسر نامحرم اینهمه نزدیک نشده بودم پسری که هر حرکتش نشانه ی علاقه و توجه بود .
تا آخر وقت با هم کار کردیم
انقدر محبت کرد که یخ من هم کم کم آب شد .
نمی دانم چرا آن روز به شوخیهایش می خندیدم ، خیلی حرف نمی زد اما آن روز به نظرم جذاب و خنده دار می آمد .
من می خندیدم و او گل از گلش می شکفت .
ته دلم برای همین خنده هایم احساس گناه داشتم.
وقت نماز یک گوشه ی شرکت قامت بستم ، از رکعت دوم سنگینی نگاهش را احساس کردم ، دیگر از نمازم چیزی نفهمیدم...
اتفاق افتاده بود.
مسعود از حصار سختی که به دورم تنیده بودم رد شده و مرا جذب محبت خودش کرده بود .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
شیرین وقتی که این جملات را می گفت برق عجیبی در نگاهش بود.
کنجکاو بودم که از بقیه ی ماجرا سر در بیاورم .
می دانستم اگر این رابطه به ازدواج ختم شده باشد چالشهای فراوانی همراه خود خواهد داشت ...
❇️نویسنده صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت3 با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت4
به او علاقه پیدا کرده بودم
بدون آنکه دلیلی برایش داشته باشم.
حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی
دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که تجربه می کردم.
اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند.
در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود .
چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود .
دلیل انتخاب من را هم نجابت ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم.
به نظرم هیچ مشکلی برای جواب مثبت دادن به او وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود.بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت.
قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود.
یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد.
بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود.
یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!!
- بله
+ مامانش زنگ زده بود
- خب ...
+ هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!!
(چشماش پراز سوال بود)
خودمو زدم به اون راه
- واقعا؟!
شما چی گفتی ؟!!
+ چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه.
مادرم حسابی هیجانی شده بود
تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد.
شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد.
حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم.
- شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟
_ می شناسمش ...
_ می دونم ...
منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟
به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟
_ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم .
_ یعنی موافقی ؟
در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم :
_ هر چی شما بگید ...
پدرم بلند گفت :
به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ...
شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود.
فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ...
اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من پنهان کند .
روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب دلیل نگرانی مسعود را متوجه شدم.
خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی آبرومندی را جمع کرده بود .
آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم
پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند.
می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم .
زنگ خانه زده شد.
وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد،من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم .
اما ...
افراد پشت در فاصله ی زیادی با ما داشتند.
مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ...
پدر و برادرش رسمی تر بودند.
دسته گل بزرگی دست مسعود بود .
وارد شدند .
خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند .
خانمها با ما فقط دست دادند
اما مسعود روی پدرم را بوسید .
گر گرفته بودم ...
از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند .
ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود .
با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او عمیق بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد
حال بدی داشتم...
احساس می کردم بهم توهین شده.
به اتاقم رفتم .
به چند دقیقه خلوت نیاز داشتم.
اشکهایم بی اختیار می ریختند.
این وصلت دردسر داشت ...
باید کار را تمام می کردم....
چادرم را محکم گرفتم ...
نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ...
با مسعود رو در رو شدم ...
صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ...
❇️نویسنده صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 شباهت مهدی موعود به پیامبران الهی...
⭕️ شباهت با حضرت موسی در دوام خوف و رنج شیعیان...
🌕 آقا امام باقر علیهالسلام فرمودند:
«وَشَبَهاً مِنْ خَمْسَةٍ مِنَ اَلرُّسُلِ...أَمَّا شَبَهُهُ مِنْ مُوسَى فَدَوَامُ خَوْفِهِ وَ طُولُ غَيْبَتِهِ وَ خَفَاءُ وِلاَدَتِهِ وَ تَعَبُ شِيعَتِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِمَّا لَقُوا مِنَ اَلْأَذَى وَ اَلْهَوَانِ إِلَى أَنْ أَذِنَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي ظُهُورِهِ وَ نَصْرِهِ وَ أَيَّدَهُ عَلَى عَدُوِّهِ»
«در قائم عجلالله فرجه شباهتى با پنج تن از انبياء وجود دارد.. و اما شباهت او با موسی علیهالسلام: دوام خوف، طول غیبت، خفاء ولادت، و رنج شیعیان پس از اوست که آزار و خواری ببینند، تا آنکه خداوند متعال اذن ظهور دهد و او را بر دشمنانش نصرت و تأیید فرماید.»
📗کمال الدين، ج ۱، ص ۳۲۷
📗بحارالأنوار، ج ۵۱، ص ۲۱۷
📗إثبات الهداة، ج ۵، ص ۸۳
⭕️ @dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 31 January 2022
قمری: الإثنين، 28 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹تحویل حضرت محمد صلی الله علیه و آله به حضرت حلیمه سلام الله علیها
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️2 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️4 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️14 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✅بهترین راه استجابت دعا، دعا برای دیگران
✍️امام صادق (علیه السلام) میفرمایند: اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند، از عرش ندا میشود: برای تو صد هزار برابر مثل او است (صد هزار برابر برای تو است)
این در حالی است که اگر برای خودش دعا میکرد، فقط به اندازه همان یک دعایش به او داده میشد. پس دعای تضمین شدهای که صد هزار برابر آن داده میشود، بهتر است از دعایی (دعای شخص دعاکننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود.
📚من لایحضره الفقیه، ج2، ص212
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨
🔴چرا خداوند سبحان با همه انسانها یکسان رفتار نمیکند؟
✍حضرت نبیّ اکرم صلّی الله علیه و آله به نقل از جبرئیل علیه السلام فرمودند که:خدای تبارك و تعالى می فرمایند: برخى از بندگان مؤمن من هستند كه مى خواهند عبادتى را انجام دهند ولى منصرفشان مى كنم، تا عجب و خود بينى به ايشان راه نيابد و فاسدشان نکند،
و عدّه ای از بندگان مؤمن من، سلامتى ايمان شان صرفاً با فقر است، به طورى كه اگر غنى(و دارا) شوند ايمانشان فاسد مى شود. يا بعضى ديگر هستند كه سلامتى ايمان آنها فقط با ابتلاء به بيمارى تأمين می گردد، لذا اگر جسمشان سالم شود، فاسد الايمان مى شوند
و به عكس جمعى از اهل ايمان مى باشند كه تنها در صورت سالم بودن (مریض نبودن) ايمانشان سالم مى ماند، از اين رو اگر آنها را مبتلا به بيمارى كنم ايمانشان فاسد مى گردد،
⚡️بنابراين با علم به قلوب و دلهاى بندگان، بين ايشان تدبير مى كنم، چون من عالم و *خبير* هستم. خبیر یعنی کسی که اسرار و باطن افراد را با جزئیات کامل و بدون کاستی میداند.
📚علل الشرائع ج 1 ص 12
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨
💢کلامی بسیار زیبا و تلنگرآمیز...
✍مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
نه انتظار ما طوریست که آنها پهلوی ما بیایند، نه حرکت ما طوریست که ما به آنطرف برویم و او را ببینیم. اگر براستی منتظری، چرا لاغر نشده ای(از تلاش فراوان برای ظهور)؟ به محض اینکه حقیقتاً منتظر شوی، او میرسد. آیا خوبَست آدم اینقدر بی رگ (غیرت) باشد؟ دوستت 1 ساعت دیر از سفر بیاید، اینهمه بی تابی میکنی. اگر منتظری آثارش کو؟
💠ما سه دسته انتظار داریم:
1️⃣ کسیکه از دوری زیاد، یاد امام میکند و انتظار دیدارش را میکِشد تا آثاری ببیند.
2️⃣ کسیکه آثار و جلوه ای از امام دیده، که فرموده اند: فرج امام زمان، فرجِ خود شماست. یعنی انتظار و دعا، برای خود شما گُشایش(در کارهایتان) می آورد.
3️⃣ اگر انتظار و محبت به کمال برسد، دیدن یا ندیدنِ حضرت، در یقینش اثر ندارد و در همه وقت با قلب خود مشاهده میکند. مثل پیامبراکرم و اُویس قرنی که به ظاهر اصلا یکدیگر را ندیدند، اما هرگز از هم جدا نبودند.
🔅امام سجاد نیز در اینباره فرموده اند: منتظرین واقعی در زمان غیبت، برتر از مردم تمام زمان ها هستند؛ زیرا آنقدر از جانب خدا عقل و معرفت پیدا کرده اند که غیبت و شُهود برای آنها فرق نمیکند.
📚 مصباحُ الهُدی؛ ص 319
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت4 به او علاقه پیدا کرده بودم بدون آنک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
🍁خاطرات یک مشاوره🍁
قسمت5
در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد .
مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه،پشما که قبلا با هم صحبت کردید.
مسعود هم بدون خجالت گفت :
چشم "مامان جان" خیالتون راحت ...
مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست .
از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند.
به گلهای قالی خیره شده بودم ...
مسعود شروع به صحبت کرد :
+ می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ...
فکر کردم اینجوری بهتره
_ اشتباه فکر کردید ...
باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ...
+ چرا مثلا ؟؟؟
حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟
_ شما رو نمی دونم ...
اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ...
حرفمو قطع کرد .
+ تکلیف این علاقه مشخصه ...
ما همدیگرو دوست داریم ...
چطور می تونیم به خاطر این اختلاف از هم دل بکنیم ؟!!
مطمئن باش اگه یک صدم مثل من عاشق باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ...
_ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ...
+ تو الان عصبانی هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا عجولانه تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ...
نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم :
_ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که اعتقادات منو قبول ندارن زندگی کنم .
+ می دونم سخته ...
درکت می کنم ...
اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با یاد تو زندگی کنم ...
مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت تاثیر صدایش لحن حرف زدنش
و طرز نگاهش قرار گرفتم
گویا او در عمق جانم نفوذ کرده بود.
اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد .
گفت که خانواده ها منتظر هستند .
موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت :
بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ...
جو سنگینی بود.
پدر مسعود سکوت را شکست ...
انگار مسعود پیر شده بود .
شخصیت و حرفهایش به دلم نشست .
مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود.
پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد .
هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام مخالفت کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند.
مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند.
همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود.
یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز تمام شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ...
با همه ی اضطرابم منتظر بودم ...
+ ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم )
علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن.
(از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ...
پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد .با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود .
فقط پدرم یک شرط گذاشت
باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و
بقیه هم موافقت کردند.
قرار شد برای دو ماه محرم شویم
آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید .
موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید .
سرم حسابی درد می کرد ...
تردید ... تردید ... تردید
تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم .
از طرفی مسعود برایم خواستنی شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود
از اینکه بر من تسلط داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد .
آن شب مدام ذکر می گفتم
اما سر دردم بهتر نمی شد
این تردید مرا به هم ریخته بود ...
❇️نویسنده صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 🍁خاطرات یک مشاوره🍁 قسمت5 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت6
بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادربزرگم بودند و از طرف آنها فقط اعضاء خانواده خودشان ...
من با چادر و روسری سفید بدون هیچ آرایشی سوار ماشین پدرم شدم وقتی که وارد محضر شدیم مسعود رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود با پیراهن سفید دامادی ، به چشمم زیباترین و جذاب ترین مرد عالم می آمد آنقدر از داشتن مسعود خوشحال بودم که بی محلی مادر و خواهر و همسر برادرش به چشمم نمی آمد.
صیغه محرمیت که خوانده شد خواهر کوچک مسعود کر کشید و نقل پاشید و مسعود یک انگشتر سنگین زیبا دستم کرد. از سنگینی انگشتر متعجب بودم . بعد از محضر خانواده ها به خانه خودشان رفتند .
من سوار ماشین مسعود شدم داخل ماشین چادرم رو عوض کردم آن شب اولین شام دو نفره رو با هم خوردیم در آن لحظات آیا زنی خوشبخت تر از من در عالم بود؟!!
حیف که نمی دانستم دنیا به این صورت نخواهد ماند.پدرم مرد روشنفکری بود و برای باهم بودن من و مسعود ایرادی نمی گرفت .
تقریبا هر روز با مسعود بیرون بودیم و شب مرا به خانه می رساند و می رفت حتی دانشگاه هم خودش مرا می برد و می آورد.
در شرکت هم به همه خانمها نهار دادیم و من به اتاق مسعود نقل مکان کردم.
کارم جدی تر شد و هر دو احساس خوبی از این همکاری مؤثر داشتیم .
کشف شخصیت مسعود برایم جذاب بود خوش روتر از چیزی بود که فکر می کردم چنان رابطه خوبی با پدر و مادرم برقرار کرد که گاهی حسادت می کردم اما من با گذشت یک ماه نتوانسته بودم با خانواده مسعود ارتباطی برقرار کنم .
یک شب به اصرار من بعد از شام رفتیم منزل آنها ، خانه ویلایی با صفایی داشتند وضع مالیشان از ما بهتر بود اما نه آنقدر زیاد که مرا اذیت کند.
مادرش باز تصنعی قربان صدقه ام میرفت و با تیپ اسپرت و موهای هفت رنگش در خانه پذیرایی می کرد. جوان تر از سنش به نظر می رسید یا شاید با آرایش و سبک لباس پوشیدنش اینطور به چشمم می آمد.
می گفت قرص اعصاب مصرف می کند و خیلی حوصله مهمان ندارد.
یکبار از مسعود پرسیدم :
چرا منو به فامیلاتون نشون نمیدی؟
با حالتی متعجب گفت خب هنوز که دیر نشده به وقتش عزیزم...
-آخه نه خاله هات نه عموهات هیچ کس منو ندیده ...
+ بذار جشن نامزدی که گرفتیم همه رو می بینی و اونا هم عروس قشنگ ما رو می بینن ...
تازه فامیلای ما چندان تحفه هم نیستنا ...
یک روز جمعه ازش خواستم که مرا برای زیارت به امامزاده صالح (ع) ببرد .
جلوی در گفت که تا به حال اینجا نیامده ، می خندید و می گفت :
ما ازون خانواده هاش نیستیم .
بعد از زیارت در حیاط با صفای امامزاده روی سکوها نشستیم ، به مسعود گفتم :
_ خدا رو شکر می کنم که همسری به خوبی تو قسمتم کرد ...
+ از کجا می دونی من خوبم ؟
_ معلومه دیگه ...
ازت ممنونم تو این مدت خیلی به من خوش گذشته ...
چشمکی زد و گفت : به من بیشتر ...
_تو حرم دعا کردم که خدا کمکمون کنه و همیشه همینقدر خوب و خوشبخت بمونیم .
مسعود آرام تر از همیشه شده بود و فقط با سر تأیید میکرد،نمیدانم در ذهنش چه میگذشت
دو ماه تمام شد .
به خانواده ها اعلام کردیم که نظر ما برای ازدواج قطعی است .
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
َلَسْتُ مِنْکُمْ بِبَعید “
هجر تو مرا ” اِنَّ عَذٰابی لَشَدید “
بر کنج لبت نوشته ” یُحیِی و زَیُمِیت “
مَنْ مٰاتَ مِنَ الْعِشقِ فَقَد مٰاتَ شَهیدالتماس دعا
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9
دختر بی حجابی بودم…..
کلا اعتقادی به حجاب نداشتم……به محرم و نا محرم.به حجاب ….
برام بی اهمیت بود…….. سفت و سختم پای خواستم بودم.
اصلا علاقه ای به چادر نداشتم. حس میکردم بی کلاس و بی پرستیژ میشم.
کل تفریحاتمون تو مهمونی و دور همی و خرید و اینجور چیزا خلاصه میشد..
کاری نداشتم آرایشم مناسبه یانه
مشهد زیاد قسمتم میشد .میرفتم حرم
یه چادر الکی سر میکردم و زیارت و بعد تو مرکز خریدا می چرخیدم
یادم میرفت اصل قضیه چیه
نزدیک روز پدر بود روز ولادت حضرت علی (ع) قرار شد خانوادگی بریم ترکیه
کلی برنامه ریزی کردیم که همه شهراش رو بریم
یه هفته مونده بود به سفر
نمیدونم چرا..ولی یهو به دلم افتاد
پیش خودم گفتم
اگه بهت بگن جای ترکیه برو کربلا میری؟
کلی واسه سفرم برنامه ریزی کرده بودم خرید و تفریحو
تو دلم گفتم اگه بگن برو کربلا میرم!
آخه یه دوست امام حسینی پیدا کرده بودم که از کربلا زیاد میگفت بهم
یهو تلفن خونمون زنگ خورد داداشم گفت:ساناز یه کاروان داره میره کربلا یه هفته دیگه
گفتن جای خالی داره؛میری؟
هنگ بودم پشت تلفن..بخدا گریم گرفت
گفتم حتما…معلومه که میرم
به مامان و بابا و خواهرم گفتم:
من ترکیه نمیام …..میخوام برم کربلا!
مادربزرگم حدود 87 سالش بودو قسمتش نشده بود.گفتم میبرمش با ویلچر..
من باید برم کربلا!
باید…به دلم افتاده..
خواهرم گفت نمیام و ترکیه مو کنسل نمیکنم.
گفتم هرکی میخواد بره ترکیه بره.من میرم کربلا
پدر و مادرم وقتی اشتیاق مو دیدن همراهیم کردن
خواهرمم دید اینجوریه گفت بعدش میریم ترکیه
در عرض۶ روز راهی کربلا شدم…
مادربزرگم حدود 87 سالش بودو قسمتش نشده بود.گفتم میبرمش با ویلچر..
من باید برم کربلا!
باید! ……به دلم افتاده……
خواهرم گفت نمیام و ترکیه مو کنسل نمیکنم.
گفتم هرکی میخواد بره ترکیه بره.من میرم کربلا
پدر و مادرم وقتی اشتیاق مو دیدن همراهیم کردن
خواهرمم دید اینجوریه گفت بعدش میریم ترکیه
در عرض۶ روز راهی کربلا شدم…
نمیدونستم چجور جاییه،کلی لباس و کفش و وسایل خوب بردم.
میگفتم یه روز اینو میپوشم یه روز اونو
وقتی رفتم….
کدوم مد؟کدوم تیپ؟ .
روز ولادت امام علی (ع) نجف
ولادت امام جواد الائمه (ع) کاظمین
نیمه رجب کربلا
پنجشنبه شب کربلا
خدای من کجا بودم…با ویلچر مادربزرگم همه جا رفتیم.سفر سختی بود..روزی ۵،۶ بار میرفتم حرم امام حسین.
روزی۳،۴ساعت بیشتر نمیخوابیدم
همش بی دلیل گریه گریه…
اصن نمیدونم چه حالی بود…
من فقط گریه میکردم
یه حاج آقایی تو کاروانمون بود
بهش گفتم حاج آقا من دختر بی حجابی بودم..ساز می زدم…الان از همه چی افتادم…
گفت :من حاضرم قسم جلاله بخورم تو نظر کرده امام حسینی…
آقا اینو که گفت من گریه گریه…
گفتم از آقام امام حسین حجاب میخوام
زیر قبه امام حسین نماز خوندم…اول واسه اون دوستی که منو کنجکاو و کربلایی کرد..
دوم واسه اینکه بهم اراده بده با حجاب شم.
هی درگیر بودم
انتخاب سختی بود
واقعا حجاب برام سخت بود
اما روز آخر دیگه تصمیم گرفتم برگردم ایران چادرمو زمین نذارم
گفتم یا امام حسین به عشق تو چادری شدم…حس میکنم خودت با دستای خودت
چادر سرم کردی
از نجف چادر خریدم و ایران که اومدم اون چادرو سرکردم
الان دیگه توبه کردم.هر روز سر نمازم از امام حسینم میخوام منو تو این راه ثابت قدم نگه داره
کربلا بودم ازحرم حضرت عباس اومدم بیرون که برم حرم امام حسین
یه جوونی بهم برگه داد گفت پنجشنبه مهمون حضرت عباسین
کلی گریه کردم ازخوشحالی
رفتم حرم امام حسین
تا ۳ شب اونجا بودم
روبروی ضریح آقا نشسته بودم کیفم کنارم بود
بلند شدم برم…رسیدم جلوی دردیدم کیفم نیست
کیفمو دزدیدن ……پولش مهم نبود
میدونی چی عذابم داد؟
اینکه اون برگه توکیفم بود
ازحرم تاهتل گریه میکردم.ضجه میزدم …..همه بهم نگاه میکردن
مامانم گفت پولت رفت فدای سرت.گریه نداره
گفتم مامان اون برگه شام توکیف بود
تا ۵ صبح گریه کردم و گفتم یا امام حسین میدونم
بی لیاقت بودم که اون برگه رو ازم گرفتین
ساعت ۵ صبح پا شدم رفتم رستوران هتل صبحانه بخوریم که بریم ۲ روز نجف و برگردیم
یهو دیدم یه خانم اومد گفت کیفت رودر حرم امام حسین آویزون بوده
بیا این کیفت………..کیفو باز کردم
هیچی تو کیفم نبود……….،جز اون برگه..
هممون گاهی همینجور غافلگیر میشیم.
ان شاءالله غافلگیریه بعدی فرج حضرت باشند
اللهم عجل لولیک الفرج
خواستم عاشقیـــــــــــَـم پیش خودم بـاشد و تو ..!
گـــریه هایم…چه کنم دست مرا رو کردند..!
خــــــادمـــان تـو نـگـفـتـنـد برای تـو مگــــــــــــر .. !؟
چـقدر اشـکـــــــــــ که از صحن تــو جــــــــارو کردند…
حسین جان!!!
روزی که شود ” اِذَا السَّمٰاء ُانْفَطَرَت “
وانگه که شود ” اِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَت “
من دامن تو بگیرم اندر ” سُئِلَتْ “
گویم صَنَما ” بِاَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت “
عشق تو مرا ” ا
امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
زمان غیبت بسیار به طول میانجامد تا اینکه بسیاری از آنان که قائل به او هستند، از او روی میگردانند.
پس بر آن اعتقاد باقی نخواهد ماند، مگر کسی که یقینش قوی و معرفتش صحیح باشد و در خود حرجی از آنچه حکم کردهایم نیابد و تسلیم ما اهلبیت باشد.
📚بحارالانوار/ ج ۵۱/ ص ۱۳۴
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۲ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 01 February 2022
قمری: الثلاثاء، 29 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام، 61ه-ق
🔹وفات سید محمد پسر امام هادی علیه السلام، 252ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️3 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️13 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️15 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
خداوند متعال میفرماید:
روز قیامت در مورد
نعمتم از شما سؤال میکنم.
از امام علیهالسّلام
سؤال کردند:
آیا منظور از این نعمت که خدای تعالی میفرماید
از شما سؤال میکنم،
همین خورد و خوراک
و لباس و اینهاست؟
امام فرمودند:
اگر شما مهمانی را دعوت
کنید و از او پذیرایی کنید،
موقع رفتن از او سؤال
میکنید که چه چیزی
خوردی یا چه چیزی نخوردی؟!
چرا اینقدر خوردی؟! بیا حساب پس بده؟
چطور خدای تعالی بخواهد از نعمتی که به بندگانش
داده است حسابکشی کند؟
منظور نعمت *ولایت* است
که خداوند متعال سؤال
میکند; تو در دنیا با امام خودت چکار کردی؟
با عهدت چکار کردی؟
🍁استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐