eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت4 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 🍁خاطرات یک مشاوره🍁 قسمت5 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه،پشما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این اختلاف از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من عاشق باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان عصبانی هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا عجولانه تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که اعتقادات منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با یاد تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت تاثیر صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم نفوذ کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام مخالفت کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز تمام شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد .با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم خواستنی شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود از اینکه بر من تسلط داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ❇️نویسنده صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 🍁خاطرات یک مشاوره🍁 قسمت5 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت6 بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادربزرگم بودند و از طرف آنها فقط اعضاء خانواده خودشان ... من با چادر و روسری سفید بدون هیچ آرایشی سوار ماشین پدرم شدم وقتی که وارد محضر شدیم مسعود رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود با پیراهن سفید دامادی ، به چشمم زیباترین و جذاب ترین مرد عالم می آمد آنقدر از داشتن مسعود خوشحال بودم که بی محلی مادر و خواهر و همسر برادرش به چشمم نمی آمد. صیغه محرمیت که خوانده شد خواهر کوچک مسعود کر کشید و نقل پاشید و مسعود یک انگشتر سنگین زیبا دستم کرد. از سنگینی انگشتر متعجب بودم . بعد از محضر خانواده ها به خانه خودشان رفتند . من سوار ماشین مسعود شدم داخل ماشین چادرم رو عوض کردم آن شب اولین شام دو نفره رو با هم خوردیم در آن لحظات آیا زنی خوشبخت تر از من در عالم بود؟!! حیف که نمی دانستم دنیا به این صورت نخواهد ماند.پدرم مرد روشنفکری بود و برای باهم بودن من و مسعود ایرادی نمی گرفت . تقریبا هر روز با مسعود بیرون بودیم و شب مرا به خانه می رساند و می رفت حتی دانشگاه هم خودش مرا می برد و می آورد. در شرکت هم به همه خانمها نهار دادیم و من به اتاق مسعود نقل مکان کردم. کارم جدی تر شد و هر دو احساس خوبی از این همکاری مؤثر داشتیم . کشف شخصیت مسعود برایم جذاب بود خوش روتر از چیزی بود که فکر می کردم چنان رابطه خوبی با پدر و مادرم برقرار کرد که گاهی حسادت می کردم اما من با گذشت یک ماه نتوانسته بودم با خانواده مسعود ارتباطی برقرار کنم . یک شب به اصرار من بعد از شام رفتیم منزل آنها ، خانه ویلایی با صفایی داشتند وضع مالیشان از ما بهتر بود اما نه آنقدر زیاد که مرا اذیت کند. مادرش باز تصنعی قربان صدقه ام میرفت و با تیپ اسپرت و موهای هفت رنگش در خانه پذیرایی می کرد. جوان تر از سنش به نظر می رسید یا شاید با آرایش و سبک لباس پوشیدنش اینطور به چشمم می آمد. می گفت قرص اعصاب مصرف می کند و خیلی حوصله مهمان ندارد. یکبار از مسعود پرسیدم : چرا منو به فامیلاتون نشون نمیدی؟ با حالتی متعجب گفت خب هنوز که دیر نشده به وقتش عزیزم... -آخه نه خاله هات نه عموهات هیچ کس منو ندیده ... + بذار جشن نامزدی که گرفتیم همه رو می بینی و اونا هم عروس قشنگ ما رو می بینن ... تازه فامیلای ما چندان تحفه هم نیستنا ... یک روز جمعه ازش خواستم که مرا برای زیارت به امامزاده صالح (ع) ببرد . جلوی در گفت که تا به حال اینجا نیامده ، می خندید و می گفت : ما ازون خانواده هاش نیستیم . بعد از زیارت در حیاط با صفای امامزاده روی سکوها نشستیم ، به مسعود گفتم : _ خدا رو شکر می کنم که همسری به خوبی تو قسمتم کرد ... + از کجا می دونی من خوبم ؟ _ معلومه دیگه ... ازت ممنونم تو این مدت خیلی به من خوش گذشته ... چشمکی زد و گفت : به من بیشتر ... _تو حرم دعا کردم که خدا کمکمون کنه و همیشه همینقدر خوب و خوشبخت بمونیم . مسعود آرام تر از همیشه شده بود و فقط با سر تأیید میکرد،نمیدانم در ذهنش چه میگذشت دو ماه تمام شد . به خانواده ها اعلام کردیم که نظر ما برای ازدواج قطعی است . ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
َلَسْتُ مِنْکُمْ بِبَعید “ هجر تو مرا ” اِنَّ عَذٰابی لَشَدید “ بر کنج لبت نوشته ” یُحیِی و زَیُمِیت “ مَنْ مٰاتَ مِنَ الْعِشقِ فَقَد مٰاتَ شَهیدالتماس دعا ⭕️ @dastan9
دختر بی حجابی بودم….. کلا اعتقادی به حجاب نداشتم……به محرم و نا محرم.به حجاب …. برام بی اهمیت بود…….. سفت و سختم پای خواستم بودم. اصلا علاقه ای به چادر نداشتم. حس میکردم بی کلاس و بی پرستیژ میشم. کل تفریحاتمون تو مهمونی و دور همی و خرید و اینجور چیزا خلاصه میشد.. کاری نداشتم آرایشم مناسبه یانه مشهد زیاد قسمتم میشد .میرفتم حرم یه چادر الکی سر میکردم و زیارت و بعد تو مرکز خریدا می چرخیدم یادم میرفت اصل قضیه چیه نزدیک روز پدر بود روز ولادت حضرت علی (ع) قرار شد خانوادگی بریم ترکیه کلی برنامه ریزی کردیم که همه شهراش رو بریم یه هفته مونده بود به سفر نمیدونم چرا..ولی یهو به دلم افتاد پیش خودم گفتم اگه بهت بگن جای ترکیه برو کربلا میری؟ کلی واسه سفرم برنامه ریزی کرده بودم خرید و تفریحو تو دلم گفتم اگه بگن برو کربلا میرم! آخه یه دوست امام حسینی پیدا کرده بودم که از کربلا زیاد میگفت بهم یهو تلفن خونمون زنگ خورد داداشم گفت:ساناز یه کاروان داره میره کربلا یه هفته دیگه گفتن جای خالی داره؛میری؟ هنگ بودم پشت تلفن..بخدا گریم گرفت گفتم حتما…معلومه که میرم به مامان و بابا و خواهرم گفتم: من ترکیه نمیام …..میخوام برم کربلا! مادربزرگم حدود 87 سالش بودو قسمتش نشده بود.گفتم میبرمش با ویلچر.. من باید برم کربلا! باید…به دلم افتاده.. خواهرم گفت نمیام و ترکیه مو کنسل نمیکنم. گفتم هرکی میخواد بره ترکیه بره.من میرم کربلا پدر و مادرم وقتی اشتیاق مو دیدن همراهیم کردن خواهرمم دید اینجوریه گفت بعدش میریم ترکیه در عرض۶ روز راهی کربلا شدم… مادربزرگم حدود 87 سالش بودو قسمتش نشده بود.گفتم میبرمش با ویلچر.. من باید برم کربلا! باید! ……به دلم افتاده…… خواهرم گفت نمیام و ترکیه مو کنسل نمیکنم. گفتم هرکی میخواد بره ترکیه بره.من میرم کربلا پدر و مادرم وقتی اشتیاق مو دیدن همراهیم کردن خواهرمم دید اینجوریه گفت بعدش میریم ترکیه در عرض۶ روز راهی کربلا شدم… نمیدونستم چجور جاییه،کلی لباس و کفش و وسایل خوب بردم. میگفتم یه روز اینو میپوشم یه روز اونو وقتی رفتم…. کدوم مد؟کدوم تیپ؟ . روز ولادت امام علی (ع) نجف ولادت امام جواد الائمه (ع) کاظمین نیمه رجب کربلا پنجشنبه شب کربلا خدای من کجا بودم…با ویلچر مادربزرگم همه جا رفتیم.سفر سختی بود..روزی ۵،۶ بار میرفتم حرم امام حسین. روزی۳،۴ساعت بیشتر نمیخوابیدم همش بی دلیل گریه گریه… اصن نمیدونم چه حالی بود… من فقط گریه میکردم یه حاج آقایی تو کاروانمون بود بهش گفتم حاج آقا من دختر بی حجابی بودم..ساز می زدم…الان از همه چی افتادم… گفت :من حاضرم قسم جلاله بخورم تو نظر کرده امام حسینی… آقا اینو که گفت من گریه گریه… گفتم از آقام امام حسین حجاب میخوام زیر قبه امام حسین نماز خوندم…اول واسه اون دوستی که منو کنجکاو و کربلایی کرد.. دوم واسه اینکه بهم اراده بده با حجاب شم. هی درگیر بودم انتخاب سختی بود واقعا حجاب برام سخت بود اما روز آخر دیگه تصمیم گرفتم برگردم ایران چادرمو زمین نذارم گفتم یا امام حسین به عشق تو چادری شدم…حس میکنم خودت با دستای خودت چادر سرم کردی از نجف چادر خریدم و ایران که اومدم اون چادرو سرکردم الان دیگه توبه کردم.هر روز سر نمازم از امام حسینم میخوام منو تو این راه ثابت قدم نگه داره کربلا بودم ازحرم حضرت عباس اومدم بیرون که برم حرم امام حسین یه جوونی بهم برگه داد گفت پنجشنبه مهمون حضرت عباسین کلی گریه کردم ازخوشحالی رفتم حرم امام حسین تا ۳ شب اونجا بودم روبروی ضریح آقا نشسته بودم کیفم کنارم بود بلند شدم برم…رسیدم جلوی دردیدم کیفم نیست کیفمو دزدیدن ……پولش مهم نبود میدونی چی عذابم داد؟ اینکه اون برگه توکیفم بود ازحرم تاهتل گریه میکردم.ضجه میزدم …..همه بهم نگاه میکردن مامانم گفت پولت رفت فدای سرت.گریه نداره گفتم مامان اون برگه شام توکیف بود تا ۵ صبح گریه کردم و گفتم یا امام حسین میدونم بی لیاقت بودم که اون برگه رو ازم گرفتین ساعت ۵ صبح پا شدم رفتم رستوران هتل صبحانه بخوریم که بریم ۲ روز نجف و برگردیم یهو دیدم یه خانم اومد گفت کیفت رودر حرم امام حسین آویزون بوده بیا این کیفت………..کیفو باز کردم هیچی تو کیفم نبود……….،جز اون برگه.. هممون گاهی همینجور غافلگیر میشیم. ان شاءالله غافلگیریه بعدی فرج حضرت باشند اللهم عجل لولیک الفرج خواستم عاشقیـــــــــــَـم پیش خودم بـاشد و تو ..! گـــریه هایم…چه کنم دست مرا رو کردند..! خــــــادمـــان تـو نـگـفـتـنـد برای تـو مگــــــــــــر .. !؟ چـقدر اشـکـــــــــــ که از صحن تــو جــــــــارو کردند… حسین جان!!! روزی که شود ” اِذَا السَّمٰاء ُانْفَطَرَت “ وانگه که شود ” اِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَت “ من دامن تو بگیرم اندر ” سُئِلَتْ “ گویم صَنَما ” بِاَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت “ عشق تو مرا ” ا
امام سجاد علیه السلام می‌فرمایند: زمان غیبت بسیار به طول می‌انجامد تا اینکه بسیاری از آنان که قائل به او هستند، از او روی‌ می‌گردانند. پس بر آن اعتقاد باقی نخواهد ماند، مگر کسی که یقینش قوی و معرفتش صحیح باشد و در خود حرجی از آنچه حکم کرده‌ایم نیابد و تسلیم ما اهل‌بیت باشد. 📚بحارالانوار/ ج ۵۱/ ص ۱۳۴ ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۲ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 01 February 2022 قمری: الثلاثاء، 29 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام، 61ه-ق 🔹وفات سید محمد پسر امام هادی علیه السلام، 252ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️3 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️10 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️13 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️15 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 💐🌺
خداوند متعال می‌فرماید: روز قیامت در مورد نعمتم از شما سؤال می‌کنم. از امام علیه‌السّلام سؤال کردند: آیا منظور از این نعمت که خدای ‌تعالی می‌فرماید از شما سؤال می‌کنم، همین خورد‌ و خوراک و لباس و اینهاست؟ امام فرمودند: اگر شما مهمانی را دعوت کنید و از او پذیرایی کنید، موقع رفتن از او سؤال می‌کنید که چه چیزی خوردی یا چه چیزی نخوردی؟! چرا این‌قدر خوردی؟! بیا حساب پس بده؟ چطور خدای ‌تعالی بخواهد از نعمتی که به بندگانش داده است حساب‌کشی کند؟ منظور نعمت *ولایت* است که خداوند متعال سؤال می‌کند; تو در دنیا با امام خودت چکار کردی؟ با عهدت چکار کردی؟ 🍁استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده ⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨ ✅روایتی تکان دهنده... ✍امام کاظم فرمودند: کسیکه برادر مؤمنش برای حاجتی به نزدش بیاید، این رحمتی است از جانب خدا که به سوی او فرستاده است؛ پس اگر قبول کرده و حاجتش را برآورده کند به ولایت ما پیوسته است، و آن هم به ولایت خدا متصل است. و اگر رد کرده و حاجت مؤمن را برآورده نکند با این که قدرت بر انجام آن را دارد، خداوند ماری از آتش در قبرش بر او مسلط میکند که تا قیامت او را بگزد؛ چه آمرزیده شود و چه اهل عذاب باشد..." (یعنی اگر نهایتا بهشت هم برود، چون حاجت مؤمنی را رد کرده، در دوران برزخ باید به چنین عذابی مبتلا شود) 📚 اصول کافی، کتاب الإيمان و الکفر، باب قضاء حاجة المؤمن 💥امام زمان، به عنوان کامل ترین مؤمن جهان حاجتی را به طور مکرر از ما طلب کرده اند که "برای فرج فراوان دعا کنید". نکند ما بی توجهی کنیم و عاقبت.... ⭕️ @dastan9 🌺💐
❤️ علايم جاده زندگی زناشويی 💓 بوق زدن ممنوع يعنی داد و بيداد کردن و بی احترامی ممنوع! 💓 خطر ريزش کوه يعنی وقتی ناسپاس هستی، وقتی توهين و فحاشی ميکنی، انتقاد، قضاوت و تحقير و مقايسه ميکنی، بايد منتظر بارش خرده سنگ ها بر سرت باشی! 💓 پيچ خطرناک يعني سرعت خود را کم کنيد!!! زندگی هم به کمی شوخ طبعی و انعطاف نياز دارد. 💓 با نور بالا حرکت نکنيد يعنی هرگز تصور نکن که هميشه حق به جانب توست. اطمينان داشته باش وقتی ماشين مقابل، همسرت است و نتواند خوب ببيند، تو پيروز نيستی؛ چون با تو تصادف می کند و هر دو آسیب می‌بینید! 💓 خطر سقوط بهمن يعنی در جاده زندگی مدام پرخاش نکن. قهر نکن. تو با صدای خطاهای کوچکت باعث مي شوی خرده برف ها به هم آميخته و به تدريج به بهمنی بزرگ تبديل شوند و در نهايت سر از دادگاه های خانواده در آوری. 💓 سبقت ممنوع يعنی چرا همسرت را رقيب خود می داني؟ با او همراه و همفکر و همدل شو! در کنار هم حرکت کنيد! 💓 جاده دو طرفه است يعنی کمی هم به همسرت بينديش و ببين چه خواسته ای دارد. يکه تازی و فقط به فکر خود بودن، ممنوع! 💓 به محل پارک پانصد متر مانده يعنی گاهی کارت را تعطيل کن و برای تفريح و استراحت خودت و همسرت و فرزندانت وقت بذار. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستان آموزنده پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت . دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!! 💎گر تو ان پیر خرابات باشی 💎فارغ ز بد و بنده ی الله باشی 💎شیطان به رهت همچو چراغی بشود 💎تادرمحضر دوست همیشه حاضرباشی. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت6 بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادرب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت7 جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو بالا پایین کردند ، بالاخره مادر مسعود برنده شد و قرار شد که جشن نامزدی منزل آنها برقرار شود . چند روزی خریدمان طول کشید حلقه ، ساعت و لباس نامزدی با دامن پفی دنباله دار ، لباس انتخاب من نبود به اصرار مادر و خواهرش اون رو خریدم . از آرایشگاه وقت گرفتند و از صبح روز جشن با خانمهای طرف داماد به آرایشگاه رفتیم . مادر نیامد. قبلش از مادرم اجازه گرفته بودند که صورتم را بند بیندازند . ابروهای قهوه ای دخترانه ام را باریک کردند ، می گفتند ابروی باریک مد شده . خودم را در آینه نمی شناختم با آن ابروهای باریک چقدر صورتم بی روح شده بود . هر چه اصرار کردم که آرایشم ملایم باشد اما با مدیریت مادر مسعود چنان آرایش غلیظی با موهایی که سر به فلک گذاشته بود درستم کرد که دیگر شیرین نبودم. سر چادر کردنم کلی حرف شنیدم آخرش نشستم سر جایم که یا با چادر می آیم یا خودتان بدون من بروید . مادرش از شدت عصبانیت نزدیک به انفجار بود. چادرم رو سر کردم و کورمال کورمال تا دم در آرایشگاه رفتم . دستم را در هوا می چرخاندم که مسعود دستم را گرفت . + عروس خانم تحویل بگیر ما رو ... _ وای مسعود خسته شدم از صبح تا حالا زیر دست این آرایشگره پدرم در اومد ... + عوضش خوشگل شدی دیگه خانومم . وارد کوچه که شدیم صدای آهنگی که از خانه پدر مسعود می آمد ماشین را می لرزاند . کوچه چراغانی بود. با کمک مسعود پیاده شدم و وارد خانه شدیم ، سر سفره عقد چادرم همچنان روی صورتم بود بعد از عقد آقایان به حیاط رفتند مسعود هم با آنها رفت و من چادرم رو در آوردم. با دیدن مادرم کم مانده بود اشک شوقم سرازیر شود،مادرم با تحسین نگاهم می کرد. آن شب می توانست بهترین شب زندگیم باشد اما ... خواهر مسعود اعلام کرد : دوماد می خواد بیاد پیش عروسش به افتخار دوماد قشنگمون ... همه ی خانمهای فامیل ما چادرهایشان را سر کردند اما همه ی خانمهای فامیل مسعود با همان وضعیت در حال دست زدن و هل هله کردن بودند . مسعود وارد شد با اینکه با همه سلام علیک کرده بود به اصرار فیلمبردار دوباره شروع به سلام علیک کرد . و من برای اولین بار به عمق فاصله ها پی بردم انگار همه چیز جلوی چشمانم به صورت فیلم آهسته پخش می شد و من بهت زده فقط نگاه می کردم و هر لحظه دعا می کردم که از شدت شوک از هوش نروم ... ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت7 جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت8 ... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به هر خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند . احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد. فقط به مادرم اشاره کردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید، همه دست و سوت زدند ... به زور می خندیدم... تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت : مسعود جان عاطفه تازه رسیده ... مسعود با خشم به مادرش گفت : آخر کارخودتو کردی؟ عاطفه نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه نقش پررنگی در زندگیم خواهد داشت ... نفس کشیدن برایم سخت شده بود. آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند. مسعود نگاهم کرد و پرسید: خوبی؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم. تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم. دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم حرم امام رضا (ع) رو می خواست . آن شب با همه ی سختی هایش گذشت. با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا نتوانستم از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم . مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد. قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم . بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود. همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود . با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم . قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم . بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود بیشتر شد . مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین را بهم داده بود. مادر برای همه این کار ها تشویقم می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه. در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم. چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم. البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد. یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟ خیلی سرش درد می کرد ترافیک‌ هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه مسعود و عاطفه دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ... با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!! ـ مگه خبر نداشتی؟ به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ... عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ... ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍انسان سه گونه میمیرد: 🔴مرگ روح 🔴مرگ وجدان 🔴مرگ جسم مرگ روح یعنی : شکستن وقار و غرور یک انسان به دست دیگری... مرگ وجدان : یعنی استفاده از انسانها برای مقاصد شخصی بدون هیچ گونه پشیمانی و ترحمی... مرگ جسم : یعنی ایستادن نفس و تپش قلب... دردناکترین مرگ ها، مرگ روح است وحشتناک ترین مرگ ها، مرگ وجدان و آسان ترین مرگ ها مرگ جسم! ⭕️ @dastan9 💐🌺
🍃استخوان لای زخم يک نفر قصاب ، موقع کار کردن استخوانی به دستش فرو رفت و اورا زخمی کرد. برای معالجه به نزد طبيب رفت و رانی گوسفند با خود برد. طبيب از آنجا که نگاهش به ران گوسفند افتاده بود. استخوان را از لای زخم بر نداشت و دارويی به او داد تا چند روز ديگر مراجعه کند. بيچاره قصاب چند روز بعدبا رانی ديگر برگشت وپس از معاينه، طبيب به او گفت : که جای اميدواری است و برو هفته آينده بيا . قصاب هفته بعد مراجعه کرد وچون طبيب حضور نداشت دستيار يا همان منشی اش جريان را سوال کرد و قصاب گفت :که قرار بود امروز طبيب استخوان را از لای زخمم بيرون می آورد . شاگرد روی زخم را باز کرد و استخوان را که کار ساده ای بود برداشت وقصاب با دعای خير آنجا را ترک کرد. وقتی طبيب بازگشت از منشي سوال کرد که آيا کسی به مطب مراجعه نکرد. ومنشي جريان قصاب را باز گو کرد. طبيب گفت: ای وای بر تو که مارا از گوشت خوردن انداختی . اين استخوان را من خودم لای زخم گذاشته بودم. ⭕️ @dastan9 💐🌺
🧡 🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... ✨سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ ✨سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۳ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 02 February 2022 قمری: الأربعاء، 30 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام، 61ه-ق 🔹وفات سید محمد پسر امام هادی علیه السلام، 252ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️3 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️10 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️13 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️15 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9
نام و نام خانوادگی: محسن وزوایی نام پدر : حسین محل تولد : تهران تاریخ ولادت: ۱۳۳۹/۵/۱۸ تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱۰ محل شهادت: خرمشهر-عملیات بیت المقدس مدت عمر: ۲۳ سال محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) در تهران قطعه و ردیف و شماره : ۲۶ - ۴۴ - ۴۶ کتاب مربوط به این شهید: یک محسن عزیز، ققنوس فاتح، نیمه پنهان ماه۳۳
محسن وزوایی، ۵ مرداد ۱۳۳۹ در محله نظام آباد تهران، به دنیا آمد.شهید وزوایی در سال‌های نوجوانی اش با راهنمایی‌های مؤثر پدرش، مرحوم حاج حسین وزوایی که از هم‌رزمان مرحوم آیت اللّه کاشانی بود، قدم به وادی مبارزات ضد استبدادی گذاشت. دوران تحصیل شهید وزوایی دوره دبستان و متوسطه را با نمرات عالی گذراند و دوره دبیرستان را در مدرسه دکتر هشترودی تهران گذراند. در سال ۱۳۵۵ به دانشگاه راه یافت و در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تحصیل شد. فعالیت اجتماعی شهیدمحسن وزوایی در تشکلات دانشجویی پس از ورود به دانشگاه، به جریان مکتبی انجمن‌های اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و هم زمان با شرکت در فعالیت‌های سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال ۱۳۵۶ مسئولیت هدایت و جهت دهی به مبارزات دانشجویی ضد دیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده دار شد. در سال‌های ورودش به دانشگاه، نقش فعالی در تشکیلات اسلامی دانشگاه از خود نشان می‌داد. این جوان مبارز و پرشور، از تظاهرات خونین ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ تا ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ و ورود امام خمینی (ره) به ایران، در همه صحنه‌ها از جمله پیشتازان و جلوداران تظاهرات مردمی بود. همه جا از زمره جلوداران تظاهرات مردمی بود. در نبردهای مسلحانه روزهای سرنوشت ساز ۱۹بهمن تا ۲۲بهمن ۱۳۵۷،حضوری فعال داشت. به ویژه طی جریان تصرف دو پادگان مهم رژیم شاه در تهران ،یعنی «جمشیدیه» و « عشرت آباد» نقش خطیری ایفا کرد.
نقش شهید محسن وزوایی در تسخیر لانه جاسوسی یا سفارت سابق آمریکا در پی اوج گیری اقدامات خائنانه باند منحط دولت موقت. به ویؤه پس از ملاقات «بازرگان» و«یزدی» با «برژینسکی» ،دشمن قسم خورده انقلاب اسلامی ایران ومشاور امنیت ملی حکومت« کارتر» در جریان جشن های سالگرد انقلاب الجزایر،حرکتهای اعتراضی مردم حزب الله درسراسرکشور به ویژه در سطح تهران،علیه سیاستهای تسلیم طلبانه وخفت اور دولت موقت تشدید شد. متعاقب همین حوادث،«محسن» به تهران بازگشت و پس از هماهنگس وبرنامه ریزی های لازمه با جمعی از دانشجویان مسلمان دانشگاهها،در سالروز کشتار دانش آموزان به دست رژیم پهلوی وسالگرد تبعید حضرت امام «ره» ،عهده دار حرکتی شد که امام انقلاب ،حضرت روح الله«ره» ،از آن با تعبیر بدیع« انقلابی بزرگتر از انقلاب اول» یاد فرمود: در روز ۱۳آبان ۱۳۵۸،در جریان راهپیمایی اعتراضی دانشجویان واقشار مختلف مردمی،علیه سیاست های مداخله گرانه آمریکا درایران،به محض رسیدن تظاهر کنندگان به مقابل سفارت امریکا ؛«محسن» به اتفاق همرزم رشیدش « عباس ورامینی» وجمعی از دانشجویان ، به لانه جاسوسی شیطان بزرگ،که از ۲۸ مرداد سال ۳۲تا آن روز حکم ستاد توطئه وخیانت به مصالح ملی مردم ایران را داشت،یورش بردند واین گونه بود که او نیز ،از جمله علمدارن گمنام «انقلاب دوم » گردید. کمک شهید محسن وزوایی به مناطق محروم در اوایل انقلاب پس از پیروزی مرحله نخست انقلاب اسلامی ،به حرکت خودجوش ومردمی «جهاد سازندگی» پیوست ودر تابستان سال۱۳۵۸،برای عمران مناطق محروم راهی «استان لرستان» شد.
ماجرای به عضویت درآمدن شهیدمحسن وزوایی در سپاه پاسداران و مسئولیت های او محسن وزوایی در سال ۱۳۵۸ همزمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان پیرو خط امام، بلافاصله با تشکیل سپاه پاسداران، به این ارگان نظامی پیوست و در دوره‌ای فشرده، آموزش‌های چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرد، سپس سرپرستی واحد اطلاعات ـ عملیات را به عهده گرفت. محسن وزوایی به دنبال تجاوز عراق به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به گونه‌ای که در عملیات سرنوشت ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت و ضمن حمله‌ای پارتیزانی به مواضع و استحکامات دشمن، به کمک هم‌رزمان خود، ارتفاعات حساس و سوق‌الجیشی تنگ کورک را از تصرف قوای اشغالگر بعث خارج ساخت.
ماجرای مجروحیت شهید وزوایی و به اسارت درآوردن نیروهای بعثی در عملیات جدیدی که از سوی رزمندگان اسلام در اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ طرح‌ریزی شده بود، محسن وزوایی فرمانده گردان شد. در این عملیات، او با آن که مجروح شده بود، ولی با گامی استوار و خستگی ناپذیر و روحی امیدوار به نبرد ادامه می‌داد. در حین عملیات، بیشتر رزمندگان شهید یا مجروح شده و تنها محسن و چند رزمنده دیگر زنده بودند؛ و شگفت آن که همین چند نفر، توانستند ۳۵۰ تن نیروهای کماندوی بعث عراق را به اسارت بگیرند. محسن وزوایی، نقش فعالی در طراحی عملیات فتح بلندی‌های «بازی دراز» ایفا کرد و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت. او در بیمارستان با وجود درد بسیار، ناله نمی‌کرد و به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود گفت: «آقای دکتر! من هر چه بیشتر درد می‌کشم، بیشتر لذت می‌برم و احساس می‌کنم از این طریق به خدای خودم نزدیک می‌شوم». پس از بهبودی نسبی از مجروحیت، قدم به معرکه‌ای گذاشت که فرجام آن، آزادسازی خرمشهر اشغال شده بود.
فرماندهی شهید محسن وزوایی او در طول جنگ تحمیلی، در عملیات‌های متعدد با مسئولیت‌های گوناگون حضور داشت. در ۲۰ آذر ۱۳۶۰، در عملیات مطلع الفجر فرمانده بود. در اسفند سال ۱۳۶۰ فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول اللّه (ص) گردید که در عملیات فتح المبین، این گردان نوک عملیات بود. با تأسیس تیپ ۱۰ سیدالشهداء، فرمانده این تیپ شد. همین تیپ، در ۲۳ فروردین ماه ۱۳۶۱ وارد عملیات بیت المقدس شد و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول صلی الله علیه و آله ادغام گردید و محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهده‌دار شد. او غرایضش را نمی کشت بلکه به راه درست می برد و هدایت می کرد. وقتی قرار بود درس بخواند میل به درس خواندن چنان در او قوی بود که شاگرد اول شد. شهید محسن بسیار شجاع بود و شگفت آور است که با تمام سن کم اش در صحنه درگیری ها مردانه شرکت کند. قادری نویسنده کتاب خمینی روح الله درباره ی شهید وزوایی ایگونه گفت: عفت یکی دیگر از پایه های اخلاق است. کسی که عفیف نیست یکی از پایه های اخلاقش لق است. وزوایی در واژه هایی که به کار می برد رفتاری که می کرد عفت داشت و در ادامه خاطر نشان کرد: کسی که می تواند عزیزترین داشته خود یعنی جانش را تقدیم کند سخاوت دارد.
دستور فرمان پیشروی گردان حبیب به دستور شهید محسن وزوایی یک روز قبل از عملیات ،ساعت۸صبح روز۲۹اسفند سال۱۳۶۰،فرمانده عملیات «قرارگاه نصر» مرکز فرماندهی جبهه نصر ،شامل محورهای«بلتا»،«شاوریه» و«تپه چشمه» سردارکبیر«حاج احمد متوسلیان» تمامی فرماندهان گردان های آزادی بخش تیپ۲۷محد رسول(ص) را به شرکت در جلسه ای اضطراری ،فرا خواند،چرا که بنا نبود این تیپ، نقش محوری در نبرد گسترده «فتح المبین» ای فا کند ودراین میان،نوک پیکان حمله تیپ را «گردان حبیب » ،به فرماندهی محسن وزوایی تشکیل می داد. براساس توضیحات حاج احمد ،گردان حبیب می بایست پس از ۸کیلومتر پیشروی از میان سنگرهای کمین دشمن،به مأموریت اصلی خود اقدام نماید،مأموریت اصلی گردان حبیب عبارت بود از پیشروی همراه بانبرد خاکریز به خاکریز با قوای مکانیزه ارتش بعث ،در عمق ۱۲کیلومتری مواضع اشغالی دشمن،جهت تصرف مقر یگان های توپخانه ارتش عراق،نقش حساس محسن ودلاوران تحت امر او در این عملیات،هنگامی وضوح بیشتری می یابد که بدانیم تمامی یگان های ارتشی وسپاهی شرکت کننده در حمله ،چشم انتظار فرجام فاتحه نبرد گردان حبیب بودند تا پس از حروم شدن دشمن از آتش جهنمی توپخانه اش،یورش خود را از سه جبهه دیگر به مواضع ارتش بعث آغاز کنند.شامگاه دوم فرودین ۱۳۶۱،پس از نماز مغرب وعشاء درمیان اشک شوق بسیجیان ،فرمان پیشروی گردان حبیب به سوی مواضع دشمن،توسط محسن صادر شد. حوالی ساعت۱۱ گردان حبیب از خط اول دشمن با موفقیت عبور کرد.براساس توجیه نقشه عملیات،که توسط حاج احمد صورت گرفته بود،نقطه کمکی ،برای جهت یابی صحیح وادامه پیشروی گردان حبیب تپه ای موسوم به تپه تانک تعییم شده بود.
روایاتی از آخرین لحظات زندگی زمینی شهید ـ مسعودی جان دقیق توجه کن... شما باید نیروهایت بلافاصله بروند در سمت چپ جاده مستقر بشوند، حتی یک نیرو هم نباید سمت راست جاده باشد. خودت که می دانی سمت راست هیچ حافظ و مانعی برای نیروها وجود ندارد. شنیدی چی گفتم؟ مقارن ساعت ده صبح در پی پیشروی دلهره آفرین حدود یکصد و دوازده دستگاه تانک لشکر ۳ زرهی دشمن از سمت جنوب ایستگاه گرمدشت به سوی مواضع گردان های مقداد و میثم، محسن وزوایی شخصاً هدایت عملیاتی این دو گردان را بر روی جاده اهواز ـ خرمشهر به عهده گرفت. محسن تمام گردان های تحت امر محور عملیاتی محرم را از طریق بی سیم فرماندهی محور، مخاطب قرارداد و با لحنی مصمم و جدی گفت «به کلیه واحدها، به کلیه واحدها! همه سریع به جلو پیشروی کنید... الله اکبر!». با شدت گرفتن آتش دشمن، زمین غرب کارون به لرزه درآمد و آتش منظم بیش از ده ها عراده توپ، صدها تانک مدرن و سایر سلاح های منحنی زن دشمن روی منطقه درگیری به صورت متراکم اجرا می شد. هلی کوپتر های توپدار ساخت روسیه و فرانسوی یگان هوانیروز سپاه سوم دشمن هم از آسمان خود را بر فراز مواضع رزمندگان سبک اسلحه ایرانی رسانده و به شدت آنان را زیر آتش گرفته بودند. در این لحظه نیروهای گردان میثم تمار به فرماندهی «عباس شعف» همرزم دیرینه محسن خود را به نزدیکی محل استقرار او رسانده بودند.