داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت7 جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت8
... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به هر خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند .
احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد.
فقط به مادرم اشاره کردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید، همه دست و سوت زدند ...
به زور می خندیدم...
تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت :
مسعود جان عاطفه تازه رسیده ...
مسعود با خشم به مادرش گفت :
آخر کارخودتو کردی؟
عاطفه نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه نقش پررنگی در زندگیم خواهد داشت ...
نفس کشیدن برایم سخت شده بود.
آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند.
مسعود نگاهم کرد و پرسید:
خوبی؟
نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم.
تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود.
به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم.
دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم حرم امام رضا (ع) رو می خواست .
آن شب با همه ی سختی هایش گذشت.
با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا نتوانستم از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم .
مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد.
قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم .
بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود.
همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود .
با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم .
قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم .
بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود بیشتر شد .
مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین #همه_کاره را بهم داده بود.
مادر برای همه این کار ها تشویقم می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه.
در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم.
چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم.
البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد.
یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟
خیلی سرش درد می کرد ترافیک هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه مسعود و عاطفه دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ...
با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!!
ـ مگه خبر نداشتی؟
به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم
ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ...
عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ...
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸