📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۱ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 20 February 2022
قمری: الأحد، 18 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات حضرت ابراهیم پسر حضرت رسول اکرم، 10ه-ق
🔹آغاز خلافت یزید لعنة الله علیه، 60ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️8 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
▪️9 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
▪️14 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
🔸آیت الله ناصری :
🔸آیت الله کشمیری (ره) بارها مشكلات مادّى و به ويژه مشكلات معنوى خود را با استعانت از اين نام مقدّس و #ذکر
🌿«يا صاحبَ الزَّمانِ اَغِثْنِيْ،
یا صاحِبَ الزَّمانِ أدْرِکْنی»🌿
🔹بر طرف كرده بود و بنده نيز خود بارها اثر اين نام مبارك را براى رفع_مشكلات، به چشم ديدهام.
#امام_زمان عج
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
👈برطرف شدن حاجت یک هندى
یکى از علماى بزرگوار مىگوید:
متولى حرم حضرت زینب سلام الله علیها گفت یک روز یک هندى آمد جلوى صحن حضرت زینب؛ دستش را دراز کرد و چیزى گفت.
دیدم یک سکه طلا در دست او گذاشته شد.
رفتم پیشش و گفتم: این سکه را با پول من عوض مى کنى.
مرد هندى با تعجب گفت: براى چه؟
گفتم: براى تبرک.
با تعجب گفت: مگر شما از این سکهها نمى گیرید من بیست سال است که هر روز یک سکه مى گیرم و در شهر شام زندگى مىکنم!
📕دویست داستان از فضائل مصائب و کرامات حضرت زینب
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
🔸فرض کنید الان سال
هزار و چهارصد و سی شده...
ما احتمالا پیرمرد یا پیرزنی ناتوان هستم که داروهایمان به سه دسته بعد از صبحانه و نهار و شام تقسیم شده و فرزندانمان دیگر در خانه نیستند و سر زندگیشان هستند.
🔸 از تمام آرزوهای جوانی فقط چند "ای کاش" مانده و زندگی، خلاصه می شود در عکس هایی که گه گاهی نگاهشان می کنیم و خاطراتشان از جلوی چشمانمان که دیدشان تار شده می گذرند.
🔸دیگر پدر و مادری نیست که انتهای هفته مهمانشان باشیم. خانه پدری، مدت هاست فروخته شده.
عمه ای که می خواستیم یکبار در سال به او سر بزنیم مدت هاست فوت شده
دوچرخه کودکیِ بچه که قرار بود یکبار برای دوچرخه سواری ببریمش پارک، گوشه دیوار حیاط کِز کرده.
🔸غم انگیز است اگر در سن پیری، ما بمانیم و انبوهی از کارهایی که دلمان می خواهد انجام بدهیم ولی دیگر نمی توانیم.
پس از امروز:
🌸 هیچوقت از محبت به همسرمان خجالت نکشیم. روزی خواهد رسید که یا ما نیستم یا او.
🌸 هیچ گاه روی هیچ ذوق و خواسته فرزندمان پا نگذاریم. او بزرگ خواهد شد و دیگر برای جبران فرصتی نیست.
🌸 اگر دوستمان برای تولدش ما را دعوت کرد حتما برویم. شاید هیچ وقت دوباره جشن نگرفت.
🌸 ابدا به خاطر بگو مگوهای بی ارزش خانوادگی رابطه مان را با فرزند یا پدر و مادرمان قطع نکنیم. خیلی وقت ها بوده که زنگ تلفن بدموقع به صدا درآمده و داغی بر دل گذاشته.
🌸 درِ خانه را همیشه باز بگذاریم. سفره را پهن نگه داریم. روزی خواهد رسید که خانه خلوت باشد. که ناتوان شویم و اصلا سفره ای در کار نباشد
🌸 اگر مسافرتی را دوست داریم، برویم.
مهمانی بگیریم. مهمان شویم. گریه کنیم. بخندیم. بخریم. بفروشیم. محبت کنیم. ورزش کنیم. نقاشی بکشیم. کتاب بخوانیم. تحصیل کنیم. و هر کاری را در موقعی که باید انجام بدهیم، انجام دهیم.
🔹دنیا هیچ ارزشی ندارد. هیچ قیدی هم ندارد.
کمکم سوی چشمانت، توان پاهایت، شیرینی زبانت و زیبایی چهره ات گرفته میشود
🔹هیچ کس مراقبِ ما نخواهد بود مگر خودِ ما.
بخندیم و از زندگی در هر شرایطی لذت ببریم.
هوایِ هم را داشته باشیم.
شاد باشیم و بیاموزیم که رایگان آن را هدیه کنیم.
عاقبت بخیر باشید 🌸
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
🌼 آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
🌼 آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️
دوباره آیت الله پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
🌼 آیت الله بهجت فرمود:
حتماً اسمت را عوض كن.
اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد.
شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
🌹 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به #شهادت رسید.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
با سلام و آرزوی بهترین ها برای شما دوستان و بزرگواران عزیز رمان جدید کانال رو شروع میکنیم رمان بسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕷🕸
قسمت اول
چند روز بود که رابطه مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود.
بلافاصله از فرانسه هم یک پیام دریافتشده بود مبنیبر کلید خوردن پروژهای در ایران، اما هر دو رابطه بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی فرورفته بودن و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود.
امیر یک نیرو را بهطور ثابت با سیستم نگهداشت بهمحض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند.
روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره وقتی امیر وارد اتاق شد بولتن سبزرنگ رویمیز وادارش کرد، تا ببیند بچهها کار را چطور انجام دادهاند.
خیالش از سیر خبرها که راحت شد صفحهی لپتاپش را روشن کرد. باید نظر نهاییاش را روی گزارش مفصل گروههای خبرنگاری میداد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود.
هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد، نه سرش را چرخاند و نگاه از صفحه برداشت.
فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب یادش میرفت.
امیر غرید:
- اگر خوشخبری بگو والا برو.
سینا بدون تأمل گفت:
- آقا امیر رابطه ترکیه ارتباط گرفته
چشم مصرف مانتو برداشت و نگاهش را ثابت کرد تا بهتر بشنود.
سینا نگاه کنجکاوی امیر را که دید جرات پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت:
- بفرستند به آرش تا ببینند چه فرستاده؟؟
رابطه ترکیه برای همه سرنخهای پروژههای مهمی بود که خیلی کمه اما خیلی حیاتی ارتباط میگرفت.
تا پیام برود رویمیز بچههای رمزنگار، ظهر شده بود.
آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذشت.
تنها چند اسم بود و پروژهای که با نام خاص کلید خورده بود.
رابط تنها توانسته بود همینها را بفرستد آرش میدانست که باید چکار کنه اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت.
امیر رو به سینا کرد و گفت:
- شهاب کجاست پیدایش کن و بگو تا یه ربع دیگه اینجا باشد.
سینا ک رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر در اتاق قدم زد.
نگاهی به صفحه بزرگ مانیتور انداخت و روشنش کرد.
چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخت سفید ماژیک مشکی توی دستش گرفت.
ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام میداد.
همیشه قبلاز نوشتن اول مطلب و در ذهنش منظم میکرد که تا وقتی پیادهسازی میکند به نتیجه نزدیکتر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد در ماژیک را باز کرد اما بدون آنکه چیزی بنویسد با فشار انگشت دوباره بست.
در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئلههای سخت را راحت حل میکرد.
اینجا هم زیاد معادله حل میکرد و نقشهها را بازخوانی میکند و هر بار هم برای پیدا کردن متهمان تشویق میشد.
اما نمیدانست چرا اینبار با پیام رابط و حدسهایی که داشت میزد روحش آزرده میشد
صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد.
نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای درهم رفته شهاب کشیده شد.
سینا گفت:
_ با تاخیر اما دست پر، سلام!
دستِ پیشآمد شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند.
سینا سربالا گرفت و گفت:
_ آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟
یعنی اصلا میدونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟
امیر لب برچید و دستش را به تأیید تکان داد و وسط تخت نوشت:
_ اینبار میدون کارشده قلب ایران.
کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود.
دل سینا شور میزد و از اینکه پیرمرد شهاب را رها نمیکرد عصبی شده بود.
داشت کمکم پیاده میشد تا پیرمرد را بهطرف خودش بکشد، که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد.
وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد تازه سینا نفس راحتی کشید:
_ این پیرمرد کی بود ؟؟سرایدار خونه روبهرویی بود؟؟ چی گفت؟؟ نصف عمر شدم
شهاب دستی میان موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت :
_الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه دوربین ساخته و رو ب رویی هم روی این خونه تنظیمشده و از اون دوربین من رو دید که اومده بود سراغم.
سینا ماشین را روشن و دنده عقب از کوچه بیرون رفت.
کمی عقبتر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند.
سینا میان راه پرسید:
_ چی گفت؟؟ چقدر سمج بود !!
_دادشتو دستکم گرفتی یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه.
_ تاریک هم بود خیلی دید به دوربین نداشتیم !!
شهاب ارتباط گرفت به آرش که در اداره منتظر تماسشان بود:
_ سلام آرش جان خونه دو تا دوربین داره. یه دوربینم برای خونه روبهرویی ک روی در این خونه مسلطه.
رصد این سهتا دوربین با خودت.
غیر از اینکه حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن.!
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتی 🕷🕸 قسمت اول چند روز بود که رابطه مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕸🕷
قسمت2
ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمانهای کوچه و گفت :
_معلوم نیست کدام همسایه خبر داد و این دو روز که اینجا هستم ظاهرا رفتوآمد خونه خیلی غیرمعقول نیست؛
فقط اینکه یه خونه شده مؤسسه دلیل نمیشه که همسایه اعتراض خاصی بکنند؛ اینقدر خونهها بزرگ هستند که صدا به صدا نرسه.
خانههای بزرگ و کمجمعیت محلهها رفتوآمدهای غیرمتعارف را زود مشخص میکرند .
برای ساکنین خانهها شاید همسایهها چندان اهمیت نداشته باشد، اما این سردی رابطه بینشان دلیل نمیشود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند.
سینا با این فکرهایی که در سرش دور میزد گفت:
_ البته با کشف امشب که یه خونه دیگه هم رفتوآمد مشکوک داره میشه گفت حتما یهچیزی دیدن.
_ اونچیزی که دستمان آمده اینکه اینجا توی شریعتی خونهای است که بیشتر از نود درصد رفتوآمد این خونه رو زنها دارند ، که فقط سهتا مرد ثابت صبح وارد میشم و از عصر هم همان سه مرد خارج میشود.
یعنی بطور کل فضای خونه رو باید زنان حسگر و زنان برخورد کرد و زنونه اطلاعات بدست آورد.
سینا لبخند پهنی زد و گفت:
_ همیشه پای یک زن در میان بوده، حالا پای نود زن، کار سختی نیست، تلخه!! باخت همرو شاخشه!! دوسر باخته!
شهاب دست به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند زد و گفت:
_ شاید همسایهها اشتباه گزارش داده باشند، شاید این خونه با گزارشی که از رابطه ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشد... بهنظر میشه امید داشت که هیچ خبری نیست.
با این دید یک بررسی کنیم قال قضیه کنده شه
سینا با انگشتش ضرب گرفت روی فرمون و گفت:
_خانهای که برای هر ورود باید یکبار زنگ فشرده بشه و هر کس نمیتونه وارد بشه.
یعنی رفتوآمدها کاملاً شناختهشده و با حساب کتابِ، یعنی مشتریها مشتریهای واقعی نیستند؛ یا اگر واقع هستند براشون برنامه چیدهشده که خودشان خبر ندارند و...
شهاب با تامل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفتوآمدها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد:
_ یعنی آدمهای داخل خونه نیروهای آموزشدیده و پای کارند؟؟!
سینا ادامه داد:
_ شاید میان مشق بگیرند بروند، رونویسی کنند با رصد این مدت ما این برداشت عاقلانهتر... باید جوانب قضیه را کامل دید.
در خانه که باز شد هر دو در سکوت خیره شدن به ماشین تویوتای تیرهای که از آن خارج شد شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تندتر شد و گفت:
_ساعت ده شب و این آخرین زن این مؤسسه بینام.
ما که دو روز اینجاییم جز این رفتوآمدها چیز ندیدیم فک کنم اون کسی که زنگزده و خبر داده برنامهای دیده.
البته تیمی که یه هفته اینجا مستقر بوده هم خبر را تایید کرده ولی اینطور کارب پیش نمیره و باید بریم داخل ساختمان !!
کروکی را داریم دوتا در داره که یکی از درها از کوچه بغلیه .
حفاظش رو میشه رد کرد اگه یه دوربینه باشه.
میمونه واقعیت داخل که اول به دستمون بیاد.
شهاب با فرمانده تماس گرفت و توزیع کار عادات و قرار فردا رو گذاشت .
فردا سینا و شهاب گزارش تعداد رفتوآمدها و تیپ افراد و در دائم بسته را که به امیر دادند و گفتند :
-باید جراحی به خانه باز کنیم تا دقیقاً بتوانیم کار را جلو ببریم.
امیر دستانش را درهم گره زد و مقابل دهانش گرفت:
- کسی که خبر داده گفته اینا تلاش دارند بدون حاشیه کار کنند .
اما با اطلاعاتی که از جاهای دیگه به دستمون رسیده یکم قضیه فرق میکنه.
همراه با صحبتش یه پوشهای از اطلاعات ابتدایی که در این چند روز تیم سایبری آرش توانسته بود به دست بیاورند را مقابلشان گذاشت.
- اینم مطالعه کنید روند کاری که داره تو ایران انجام میگیرد.
شهاب و سین همزمان سر خم کردن روی پوشهای که امیر گفت:
یک راهی پیدا کنید که بشه داخل خونه رو بررسی کرد.
امیر نگاه ردوبدل شده بین سینا و شهاب را ندیده گرفت و رفت.
افراد داخل این مجموعه ساده بهنظر نمیآمدند که با یک رفتوآمد صادر بشود از کارشان سردرآورد.
-دو سال با هم دوست بودیم تا ازدواج کردیم.
برای اینکه بهم برسیم مقابل خانوادهاش ایستاده بود .
شبیه خانواده ما نبودن.
خانواده ما خیلی آزاد برخورد میکردند و به من کاری نداشتند .
من عادت داشتم که هرچیزی را که میخواستم داشته باشم و اون رو هم دوسش داشتم..
از وقتیکه توی نمایشگاه همدیگر دیدیم بهش حس خوبی داشتم، و همیشه هم جاییکه اون میخواست بودم .
با هزار قهر و التماس و دعوا که به خانوادهاش کرد ازدواج کردیم .
ساده و مهربان بود، و من برعکسش خیلی پرانرژی بودم و روابطعمومی بالایی داشتم؛ هم جذب میشدند اما اونو دوست داشتم ....
خاطره آن روزهای هیچ وقت از ذهنش محو نمیشود.
دوران دبیرستانم شیطنت کرده بود یکی دو نفر را خودش در تور انداخته بود.
اما همهاش برای وقتگذرانی و خوشیهای آن دوران بود.
حتی رابطهاش با یکی از پسرا خیلی جدی شد که با هزار بدبختی ا
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتی 🕷🕸 قسمت اول چند روز بود که رابطه مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و
ز سر خودش باز کرد.
این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد ...قرصهای آرامبخش و..
حداقل در جمع دوستان هم تیپ خودش امری عادی بود پاک از مدرسه بیرون میگذاشت دیگر آزاد بودند.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بجای کادوی ولنتاین🎁، امسال میام خواستگاریت👩❤️👨
واکنش پسرا و دخترا دیدنیه🎯🚨
جالبه دخترا خودشون میدونن بازیچه هستن نمیدونم چطور حاضر میشن ازشون سو استفاده بشه😔
دیدن و فرستادن برای #دخترا توصیه میشه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و او در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 دلسوزی عزرائیل
روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود که عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر (ص) از او پرسید ای برادر، چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست.
همه سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت.
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد.
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2- هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود.
وقتی خواست به دیدن باغ برود، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم.
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد.
دلم به حال او سوخت، بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد (ص)، خدایت سلام می رساند و می فرماید به عظمت و جلالم سوگند، شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم.
در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت.
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ز سر خودش باز کرد. این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕸🕷
قسمت3
- خانوادهاش اظهار برهمین مدلشان و خودشان هم مانعی نبودن.
سبک سنتی در منزل آنها سبکی تمامشده بود اما در دانشگاه کنار تمام شیطنتها او را خواست و برایش جدی بود.
همهجا و همهچیز را با او میخواست در تمام مهمانیها و پارتیها... کوه و...
وقتی میرفت که با هم بودند.
- حداقل دو سال دوست بودیم همدیگر را خیلی میشناختیم و میخواستیم.
جشن بزرگ و پرسروصدای گرفتیم خیلیخوب بود همه دوستای دانشگاه را گفتیم و اومدن.
خیابون شریعتی را آخر شب پسرا با ماشینشون بنده اورنده بودن و یه ده دقیقه هم باهم رقصیدیم.
یادآوری آن لحظات لبخند روی لبانش مینشاند
هیجانهایی که در شلوغی زندگی درگیرش بود. که حداقل فایدهاش این بود که سرش را گرم میکرد.
دلش برای تمام آن لحظات تنگ شده بود تمام لوازم آرایشیش... بدلی جات و ماشین تویوتای...همه اینها باز بغۻ را مینشاند در گلویش ..
خوب حداقل باید دو سال ازدواجمون دوم میورد ....اما نشد مردها همه عوۻی ان...
زود عوض شد...
منم طاقت نیاوردم..
اشک ارام ارام از گوشه چشمش راه گرفت..
مثل همون اوایلی که جشن طلاقگرفته بود.
در جشن کلی خندیده بود و بچههای دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش برید ...
اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد بسکه اشک ریخته بود پذیرش شکست سخت است...
برای یک زن سختتر...!!!
البته او میگفت من عوض شدم
دعوا ها زیاد شده بود...
خیلی به رابطه من با بعضی ها حساسشده و دلش میخواست من حواسم بیشتر باشد.
اصلاً دعوای من با فامیل اون سر همین بود که خیلی قدیمی فکر میکردند.
قرار بود مثل اونا نباشم که راحتتر زندگی کنم.
اما بعد از ازدواج این راحتی من اذیتش میکرد خب....خب دوست داشتم.
اما یک چیز دیگر هم برام مهم بود که اختلافمون زیاد شد من و موقع دلم میخواست مثل یه مرد کارکنم.
اعتقادی ندارم به کار خانه و بچهداری.
مهری هم گذاشتم اجرا تا قبول کرد طلاقم بده.
خیلی از مهریه مو بخشیدم یه خرده گرفتن باهاش ماشین خریدم.
ماشین که اول داشتم نه اینکه الان دارم.
راستش حالا که داشت او را در ذهنش مرور میکرد دلش تنگ شد و شاید خندهدار بود ...اگر میگفت که دلش میخواست و دوباره او را ببیند...
شاید غرورش اجازه میداد میگفت که دلش میخواهد دوباره با او زندگی را شروع کند.
یعنی زمان این آرزو را برآورده میکرد ؟
ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرورفته بود سینا حسرتزده به ماشینهایی که از کنارشان رد میشد نگاه میکرد.
شهاب خندهاش گرفت و گفت :
حسرت بخوری گرم میشی؟؟
سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مشاهده شد و گفت:
- بخاری، شوفاژ، کرسی، چای...هم میاد جلوی چشمم.
حالا بچهها همینطور !!
شهاب سرش را چرخاند سمت سینا پرسید :
-مگه تبش قطع نشد؟؟
- نه طفلک امروز سه روز شد ک خونه سقفش سرجاشه. گفت ویروسه. بنده خدا خانومم خواب نداره
همزمان با این حرف، همراهش زنگ خورد .
سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برای شعر خواند و وعده آمدن داد...
ارتباط را که قطع یا چند لحظه طول کشید تا چشم صفحه روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین
شهاب با تأسف سری تکان داد.
بهخاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگهداشته بودن و سرما کلافه شان کرده بود.
ساعتها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانهای که ارتفاعش بیشتر از خانههای دیگر توی ذوق میزد .
همانطور که برای گرم شدن دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت:
خونه نیست که دژِ! به قسمت بالای دیوار نگاه کن. انگار نیممترش را بعدا ساختن.
هم بلندی دیوار غیرعادی هم دو دوربینی که روی خونخ سواره.
باید ببینیم توشم همینجوریه!!
آقا امیر داره میاد، ببینیم چی میگه تا پیشنهاد خودمون رو بشش بدیم.
لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد.
صدای گرم امیر در ماشین پیچید:
- سلام سلام .به سرمای دلچسبی!
چ خبر؟؟
دستان سرد امیر را فشردم و شهاب گزارش داد .منتظر شما بودیم روی در اصلی ۳ تا دوربین سوار.
البته یکیش برای ساختمان روبهروی همون که سنگ سیاه کاری کرده. یه در هم توی کوچه داره که برگهای خشک جمعشده جلو شو نشون میده خیلی وقته باز نشده.
البته توی این مدتم ما ندیدیم کسی از کوچه رفتوآمد کنه.
- خب پس شروع کنیم .
شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهپاد راهی ساختمان کرد.
سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان میداد و روی لپتاپ کنترل میکردند .
سینا گفت:
- دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمان.
چه قفل کتابی زدن ب درش.
تمام پنجره ها هم نرده داره که.
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجرههای این ساختمان دیده میشد اشاره کرد.
این ساختمان کنار حیاط انگار تازه ساختهشده.
یکی هنوز توی این ساختمون سینا.
سینا با وحشت نالید:
من مطمئنم که همه رفتن.
داستانهای کوتاه و آموزنده
ز سر خودش باز کرد. این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد
امیر بهسرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد.
-خدا کنه متوجه نشده باشند.
شهاب داخل ماشین که نشست گفت: هیچ راه نفوذی به داخل ساختمان نبود.
وقتی سکوت هر دو را دید پرسید چیزی شده؟؟
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
امیر بهسرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد. -خدا کنه متوجه نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے🕷🕸
قسمت4
سینا فیلم را کمی عقب اورد و دوباره بهدقت دیدند.
شهاب زمزمه کرد :
-یعنی چند نفر دائم اونجان!!
بیرون نیومدند تا ببینیمشون!!؟؟
امیر نفسش را بیرون داد و گفت:
- شاید هم اینجا به خانهی بغلی راه دارد و رفتوآمد از آنجاست .
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردن به امیر و او تنها یک جمله گفت:
- با آدمهای سادهلوح و دوهزاری طرف نیستیم.
با ی راهی به داخل خونه پیدا کنیم.
روی یکی از نیروهای خود مؤسسه کار کنید روی چند تا از افراد مؤثر مخصوصاً مسئول، که تا حالا رفتوآمد بیشتری داشته.
ت. م.(تیم تعقیب و مراقبت) متغیر سوار کنید.
رفتوآمد خونه بغلی هم کنترل کنید
امشب نرید خونه.
دم سحری هلی کم و وارد خانه کنید یه دوره دیگه با دقت ببینید، تا خدا چی بخواد.!
ب ارش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که خون را افتاده را ببینید تصاویر همین دوتا فیلم داخل حیاط رو!!.
امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند در سکوت محض تنها از خانه بغل مؤسسه دوتا مرد خارج شدم و دیگر هم برنگشتند.
هلی کم هم همان تصاویر را نشان میداد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون میزد و سایه یکنفری که بیدار بود و پشت سیستم مشغول.
تصاویر واضحتر ک شد سینا گفت:
- ی سیستم نیست چندتاست.
سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره سینا هلی کم را عقب کشید و فردی که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد.
وجود پرده تور مانع بود ک تصاویر واضح باشد.
صدای ماشین که از سر کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت بر روی زمین نشست.
ماشین کنار در خانه کناری ایستاد و همان دو مرد پیاده شدند.
سینا از ماشین پیاده شد و گفت :
-شهاب بیارش بیرون.
شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود:
- آخ چه سرد اینجا مثل زمستون، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدی بازی.
- چه میدانستی امشب مهمون مردم بالا شهریم.
اینجا برف تازه منطقه ما آفتاب سلام میکنه.
امیر تماس گرفت:
- پاشم از پی سجاده؟؟ چ خبر ؟؟
سینا با تأمل جواب داد:
- فکر کنم تازه سجادهنشینی شروعشده باشه.
اینا تایم کاریشون ۲۴ ساعته اس اقا!
-تا ده دقیقه دیگه تیم جایگزین میاد. برید اداره ی استراحتی بکنید. منم میام ببینم با موشایی ک دارن میفتن وسط خونه چیکار باید بکنیم.
شهاب با مشتومال سینا سر از رویمیز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت بهصورت او.
امیر گفته و برای صبحونه بریم اتاقش پاشو جمع کن.
شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید:
- من مرده صبحونهی کاری ت اداره ام.
بعد از ۲۴ساعت گرسنگی.
صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پروندهای بود که میخواند و ابروهایش و مدام در هم میبرد و بازمیکرد.
سینا نگاهش به کاسه حلیم امیر بود که شنید:
- روی تمام دخترهایی ک وارد خونه میشن ت.م. سوار کنیم و تا فردا بگید کدومشون بدرد کار میخوره.
شهاب تو نه، سینا تو. کنار خونه میمونی و رفتوآمد دوتا خونه رو کنترل میکنی.
شهاب تو مسئول تعقیب هم باش.
شهاب با کمی تامل گفت:
- همه رو که نیرو نداریم آقا خودتون میدونین که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده دیگه دست من خالیه!!
امیر با تأمل نگاه صورت شهاب برداشت و گفت:
- همیشه خواهش جواب میده و از سید کمک بگیر.
منم برم پیش حاجی ببینم تو چه ماجرایی داریم پا میذاریم و تا کجا باید پیش بریم.
تو حتما به سید هماهنگ شو.
سینا با خنده گفت:
- دم سید را به اداره رو بچاپ.
روز پرکاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا.
از صبح که آمدم با رفتوآمد افراد جدید روبرو شدهاست رفتوآمد زنان و دخترانی که در رده سنی متفاوت غافلگیر شده بودند.
سینا شماره تمام ماشینها و تصویربرداری تمام افراد انجام داد.
قرار شد شهاب تنها روی کادر مؤسسه
ت.م. سوار کند و فعلا
زنهای دیگر را رصد اطلاعاتی کنند؟
آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در مؤسسه زده شد
و همه هم زن وارد شد و تا عصرو ساعت پایان
کاری مؤسسه، خروج چندانی نداشتند.
شهاب
با معرفی سینا هرکدام از نیروهایش را در پی
یکی از زنهای اصلی مؤسسه روان کرد! کوچه
که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت:
- سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده.
از تو هم
پذیرایی شد؟
سینا لبخند کجی زد و گفت:
- آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم
شلوغ بود و من هم که میدونید با شلوغی حال
نمی کنم و البته که... یه پیشنهاد دارم!
- من همیشه با پیشنهادای تو حال می کنم!
- ممنون آقا! اول یه سوال کنم؟
- همه سوالهاتو یه جا بپرس!
- ما مطمئنیم خونه موش داره دیگه!
- داریم مطمئن تر میشیم!
با این جواب امیر عملا راهکار سینا در ذهنش
پودر شد و فقط گفت:
- پس باید مطمئن تر بشیم؟
- حتما! به موش رو ببینی و بگیری فایده نداره!
باید برسی به لونشون تا معدومشون کنی! تیم جایگزینت که اومد یه راست بیا این جا! تصاویر
دوربینای حیاط رو تیم آرش داره بررسی
می کنه، بیا! راستی تب ک
داستانهای کوتاه و آموزنده
امیر بهسرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد. -خدا کنه متوجه نشده
وچولوت قطع شد؟
لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد:
- آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه
خونه رو به شور انداخته!
امیر با خنده تماس را قطع کرد. تا ساعت هشت
شب که شهاب کارش تمام بشود، سینا در اداره
یک نمودار از رده سنی کادر مؤسسه و زنهایی
که این مدت به آنجا رفت وآمد کرده بودند را
در آورد:
- ده درصد حدود ۱۶ تا ۱۸ دارند، چهل درصد
۱۸ تا ۲۴ دارند، بیست درصد ۲۴ تا ۲۷ دارند،
سی درصد تا ۳۵ سال دارند که بین همه
اما آدمایی ه امروز خیلی اومدن اون چهل درصد بودن. و یه چیزی ه مهم بود همه با هم نیومدن اما هری اومد حدود چهار ساعت توی مؤسسه موند.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔅 امام زمان علیه السلام:
🔹 (.... هيچ يک از پدران من نبود جز آن كه بيعت طاغوت روزگارش در گردنش بود ولى من در حالى خروج مىكنم كه بيعت هيچ يک از طاغوتها در گردنم نيست....)
📚 الدرة الباهرة من الأصداف الطاهرة ج ۱، ص ۵۱
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۲ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 21 February 2022
قمری: الإثنين، 19 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹هلاکت معتمد لعنة الله علیه، 279ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️7 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
▪️8 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
▪️13 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
﴾﷽﴿
💠 بزرگــــی میفرمود:
.
📍زمانيكه ميخواهي وضوء بگيري،
اگر لباست را نزد كودكي بگذاري
تا نگه دارد ، وقتي بازگردي
تالباس را برداري ،
اگر كودك بگويد
در لباست عقربي رفته است ،
هرچند احتمال كمي هم بدهي
كه واقعيت دارد ،
از پوشيدن لباس اجتناب ميكني!
آن وقت خيلي عجيب است
كه إخبارِ ١٢٤هزار پيامبر از قيامت و
عوالم بعد از مرگ در ما اثر نميكند
و در غفلت به سر ميبريم!
.
#آیتاللهفاطمینیا
#غفلتـــــــ
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
تولد امام زمان از نگاه اهل سنت
اندیشه مهدویت و آمدن منجی عالم بشریت و اینکه فرزندی از فرزندان پیامبر اکرم خواهد آمد و دنیا را بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده، پر از عدالت خواهد کرد، اندیشه ای مشترک در بین تمام فرق اسلامی است.
تنها فرق بین شیعه و اهل سنت در تولد این امام همام است، شیعه او را متولد شده و زنده میداند، اما اهل سنت چنین عقیده اند ندارد و معتقدند هر گاه خدا بخواهد متولد شده و بزرگ شده و اعلام ظهور میکند.
اما در عین حال برخی از علمای اهل سنت همچون شيعه بر اين باورند كه حضرت مهدی (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) متولد شده و در حال حاضر در قيد حيات بوده و در آخر الزمان ظهور خواهد كرد و از اين گروه میتوان به:
👈حافظ سليمان بن ابراهيم قندوزی حنفی و ابن حجر الهیثمی و سبط ابن جوزی و گنجی شافعی و ديگران اشاره كرد.
👈«قندوزی حنفی» در «ينابيع الموده» مینوسید:
امام حسن عسکری(علیهالسلام) فرزندش مهدی قائم(علیهالسلام) را به خواص یارانش نشان داد و به آنان فهماند که امام بعد از وی پسرش میباشد» سپس به تفصيل در رابطه با پدر و مادر و نحوه تولد آن حضرت به روايت حكيمه خاتون دختر امام جواد(علیهالسلام) پرداخته است.
👈«ابنحجرالهیثمی» در «الصواعق المحرقة علی اهل الرفض والضلال والزندقة» مینوسید:
ابوالقاسم، محمدالحجه، هنگام رحلت پدر، پنج سال داشته، ولی خدا به او حکمت را عطا کرده است؛ و قائم منتظر نامیده شده است.
👈«ابن جوزی» در «تذكرة الخواص» مینوسید:
«او محمد بن حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی الرضا بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب و کنیه اش ابو عبدالله و ابوالقاسم است و او خلف حجت، صاحب زمان، قائم منتظر و آخرین ائمه است.
عبدالعزیز بن محمود بن بزاز به نقل از ابنعمر به ما گفت که رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود:
در آخر زمان مردی از فرزندانم که اسم او مثل اسم من و کنیه او مثل کنیه من است خارج میشود و زمین را پر از عدل میکند، همانطور که از ظلم پر شده باشد، او همان مهدی است.
👈گنجی شافعی نیز در «البيان» مینوسید:
«همان گونه که عیسی، خضر و الیاس(علیهمالسّلام) صدها سال است که زندهاند؛ امکان زنده بودن حضرت مهدی(عجّلاللهفرجهالشریف) هم وجود دارد».
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
خاطره ای جالب و واقعی
هنگامی که نشریه را گرفتم و جلدش را نگاه کردم چیز خاصی متوجه نشدم و تنها چند جمله در مورد حجاب بود که نزدیک بود به خاطر این نشریه را به گوشه ای پرتاب کنم اما نشریه را برگرداندم. اسمهای مطرح جهانی در یک نشریه حجاب برایم عجیب بود؛
ویکتور هوگو و هیچکاک رو چه به حجاب اسلام؟! به همین علت ترغیب شدم که این صفحه را بخوانم و آن هم مرا ترغیب کرد که باقی صفحات را بخوانم؛ هر چند پیش تر، از نصایح بزرگان دین خودمان (منظورم آخوندهاست) اصلا خوشم نمی آمد و عکس یکی از آنها در نشریه شاید تو ذوق من می زد؛ البته بعد از خواندن و اتفاقات بعد از آن نسبت به خواندن آثار آنها راغب هم شدم.
برویم سر اصل مطلب، من پیشتر وضع حجاب مناسبی نداشتم، محله مان در تهران اینطور ایجاب میکرد؛ من هم اینگونه بیرون می آمدم اما وقتی مطلب پشت صفحه این نشریه را خواندم نظرم کمی عوض شد چون آخوند ها نظر اسلام را می گن هیچکاک که دیگر با اسلام کاری ندارد. هیچکاک گفته بود در جوامع غربی چون زن ها آزاد ترند کمتر مورد کشش میلی مردها قرار می گیرند و زن هایی شرقی به دلیل پوششی که دارند بیشتر مرد ها را بخود می کشانند البته من در کامل کردن حرف هیچکاک باید بگم این میل بیشتر برای ازدواج بین زن و مرد است. تعارف ندارم من خودم حجاب درست و حسابی نداشتم حقیقت این است که در جوامع ما زنانی که محجبه ترند بیشتر مورد استقبال جوانان دم بخت قرار می گیرند. اما از این باب که این زنان کمتر مورد اذیت و آزار مردان بوالهوس قرار می گیرند نیز منفعت دیگر حجاب برای آنهاست.
من از اروپا به جز فیلم ها و آنچه در ماهواره دیدم اطلاع بیشتری ندارم ولی وقتی در این نشریه ویکتور هوگو می گوید باید قبول کرد چون او در آنجا به دنیا آمده و مرده است. وقتی هوگو می گوید بردگی در اروپا از بین نرفته و همچنان ادامه دارد و بر زنان تحمیل می شود و او نامش را فحشا می گذارد؛ چرا دیگر ما آنقدر از غرب و اروپا و ... تعریف می کنیم؟! شاید بخاطر همین است که مستر همفر جاسوس انگلستان (البته در نشریه شما نوشته شده بود؛ من که نمی شناختمش ولی به شما اعتماد کردم و می نویسم) می گفتم ... مستر همفر می گوید که یکی از نقاط قوت زنان مسلمان حجاب آنهاست که باعث شده نفوذ فساد (همان برده داری هوگو) در آنها کمتر شود و شاید به خاطر همان بود که رضاشاه به دستور آنها سیاست کشف حجاب را اعمال کرد.
من که ماجرای کشف حجاب را با جزئیاتش نمی دانستم ولی تیتری که شما برای این مطلب انتخاب کردید "آن روز دختران این مرز و بوم از شرم بی حجابی به تلخی گریستند" موضوع را برایم مهم کرد و وقتی خواندم نمی گویم به تلخی گریستم که این دروغ است؛ ولی واقعاً ناراحت شدم.
من تازه وارد دانشگاه شده ام و از کتابهای دبیرستان چیزهایی را به یاد دارم. برای همین اصلاً به صفحه پوشش زن در ادیان الهی نگاه نکردم چون به طور مختصر در کتاب دینی دوم یا سوم یه چیزایی ازش نوشته بودند و منم می دونستم که بالاخره تو همه دین ها حجاب بوده و ....
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
ادامه دارد
⭕️ @dastan9 💐🌺
من دانشجوی دانشکده، ولش کنید دانشجوی دانشگاه سمنانم و همان طور که گفتم پیشتر وضع حجاب درست و درمونی نداشتم البته از دید شما، نه بعضی از دوستان خودم که من رو نماد فشن تی وی 2011 می دونند. بازم باید بگم البته توی دوستام چادری و باحجاب هم پیدا میشه ولی تا حالا اصلاً گوشم بدهکار حرف اونها نبود و بیشتر روی مد بودن برام مهم بود.
و همان طور که مهاتما گاندی (پشت جلد شما) گفته بود، آرایشم بیشتر برای جلب پسران دانشکده بود و البته در این کار موفق هم بودم. هر چند که گاهاً برای آنها حکم ابزار محض نیازهای شهوانی آنها را داشتم (این را هم جدیداً فهمیدم)، اما همیشه به این فکر می کردم که اگر یه روزی مثل این دوستام چادر سر کنم و بیام دانشگاه چه اتفاقی می افته؟ پیش خودم می گفتم قطعاً مورد بی محلی قرار می گیرم. بعد از خواندن نشریه شما و صحبت با یکی از دوستای چادریم که اتفاقاً جزو صمیمی ترین دوستامه تصمیم گرفتم یک هفته با چادر بیام دانشگاه؛ چادرش رو هم خود اون دوستم تهیه کرد.
در روز اول برخوردی که مشاهده می شد تعجب و تمسخر از سوی پسران و کم محلی از سوی دوستان بی حجابم بود اما دم دوستای چادریم گرم که دورم رو می گرفتن و نمی گذاشتن زیاد ناراحت بشم. در روزهای بعدی وضع بهتر شد و چند نکته که خودم خیلی به اون ها دقت می کردم جالب توجه شد.
پسرانی که قبلاً با من ارتباط داشتند و همیشه هنگام صحبت کردن با من فقط به اندامم دقت می کردند (البته اون موقع برام رابطه مهم تر از این مسئله بود) دیگر توجهی به اندام من نداشتند و همواره سرشان پایین بود و البته با احترام و مؤدبانه صحبت می کردند؛ دیگه با اسم کوچیک هم صدام نمی کردند که (...جون چطوری؟) و این خیلی باعث خوشحالی خودم بود. برای باقی دوستان دخترم هم دیگه داشت عادی می شد و برای دوستای چادریم هم که شده بودم محبوب قلبها.
این رویه تا یک هفته ادامه داشت و حالا دیگه چادر رو کنار نگذاشتم و از این بابت باید از شما تشکر کنم که اولین جرقه برام نشریه شما بوده. نمی دونم این مطلب به درد نشریه تون می خوره یا نه؛ اگر به درد می خوره که چاپش کنید ولی اگر هم به درد نمی خوره فقط به عنوان یک نامه تشکر قبولش کنید
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#پایان
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
وچولوت قطع شد؟ لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد: - آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه خونه رو ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت5
این یعنی؛ شهاب سری تکان داد و گفت:
این یعنی اونا اومدن برا دوره دیدن و البته دوره هایی ک دیدن برا همه یکسان نبوده.!!
- این یعنی دارن نیروسازی میکنن اقا امیر؟!
امیر سری تکان داد و گفت:
- امکان همه چیز هست. فقط این اطمینان رو باید داشته باشیم ک اینجا فقط لباس نمیدوزن و اسم خیاطی براشون ی پوششیه!!
اقا شهاب شما چ کردی؟
شهاب تصویر لبتابش را انداخت روی صفحه اتاق امیر و گفت:
مسیر رفت همه رو امروز نتونستم در بیارم. چون بعۻی ها هنوز ت خیابونن و دارن خرید میکنن! بعۻی ها هم هنوز توی کافی شاب و رستوران هستن با دختر و پسرای دیگه.
اما بچه ها دارن امار و دقیق میدن. شما میتونید ببینید.!!
دو روز بعد شهاب مسیر رفت و امد و منزل تمام زنان را مقابل سینا گذاشت و گفت:
- نمیشه قطعی گفت ک این مسیر هر روزه همشونه. اما بالاخره میشه کلی ی نتیجه ای گرفت. حداقل ی هفته وقت نیازه بگم کدومشون مورد خوبیه برا ما!!
سینا ب تفکیک مورد ها رو مرور کرد و بهترین روش را حذفی دید و ی سوال:
-سر ب هواترینشون کدومه؟؟
شهاب ابرو بالا داد و با چشم درشت گفت :
- میگم ی هفته بعد. ت سوال سخت میپرسی؟!
سینا قاطعانه گفت:
- فقط تا فردا شهاب. تا فردا مورد و مکانی ک میتونه نفوذی باشه رو ب من میگی!
و از سر میز بلند شد و رفت. اما قبل اینکه بیرون برود رو کرد سمت شهاب و گفت:
- تا امشب گزارش کانل همراه با نظر خودت رو میخوام! بعدش ی کله پاچه مهمون منی!!
چطوره؟! هوم؟؟!
الان دیگه اون چشم و ابروتو جمع کن.
شب ساعت ۱۱ شهاب دوباره تمام مورد ها را برای سینا چیند. و مسیر رفت و امد همه رو بررسی کرد.
هم روی مورد باید دقت میکرد هم زمانی ک میخواستند میکروفون رو نصب کنند
شهاب گفت: ی جیز حواست باشه. اگه شب موقع برگشت میکروفون رو نصب کنی ممکنه فردا با ی کیف دیگه بزنه بیرون و محل کارش. کلا اینا در حال تیم عوۻ کردنن
- وای.......نگو ک مسیر آمدنشون رو باید برسی کنی و دو روز وقت میخوای!!
شهاب دستی کوبید پشت کمر سینا ک نیم متر پرت شد جلو.
-داداشت تمام و کمال کار انجام میده.
سینا با گزارش تکمیلی ک شهاب داد مسیر دوتا از زن ها رو مورد بررسی کرد.
سوژه ای ک سینا انتخاب کرد ی زن ۲۶ ساله ک عاشق موشیدن لباس لی بود.
این کار خودش بود. و قرار شد شهاب هم برود سراغ سوژه بعدی.
این دو نفر افرادی بودند ک میشد از طریق انها ب فۻای داخلی خانه راه پیدا کرد..
سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی !!
زن ک در تور قرار گرفت...
همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو.
تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه اصلی وصل میکروفون رو در نظر داشت.
نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد.
زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد.
نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: - خانوم... خانوم! این چه وضعشه؟
زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند.
وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد.
سینا خودش را رساند. نشست و گفت:
- زنها همیشه گیجند.
ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟
نیرو با ابروهای درهم رفته از زن دفاع کرد:
- نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الآن هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید.
خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید.
حین گفتگو، سینا میکروفون را نصب کرد. وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد!
زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود.
بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش. معلوم نبود او دارد تورپهن می کند یا نیروا سوژه شهاب اما، امروز مثل دو روز قبل با
اتوبوس که نیامد هیچ، اصلا نیامد.
شهاب ت.م را گذاشت و خودش رفت اداره برای هدایت بقیه تیم... تمام زنهای دیگر هم مدل رفت شان را عوض کرده بودند.
با سینا تماس
گرفت:
- شما و خانم سلامتید؟
سینا فقط به گفتن الحمدلله کفایت کرد. با ورود زن به داخل ساختمان آرش، میکروفون را فعال کرد.
سینا جایگزینی برای خودش گذاشت و از تیم.
آن روز غیراز بگو بخندها و شوخی های زنانه و درد دل ها چیز خاصی ها سینا نشد.
شهاب کلافه از دست زن ها گفت:
- حرفه ای کار میکنند. امروز تمامشون به غیر از مورد سینا مسیر رفت و برگشتشون تغییر کرد.
حتی پنج نفرشون آخرش رفتن خونه ای غیر از خونه دو شب پیش و تا الان هم بیرون نیومدن. منم دیگه کل تیم رو مرخص کردم.
گفتم اول وقت برن سرهمین آدرسا، متوجه می شیم که شب رو موندن یا نه!
سینا رو کرد به امیرو گفت:
- نیرویی که کمک من بود با مورد تونست وارد گفت وگو بشه. الآن روند رو ادامه بده باهاش یا نه؟
امیرکمی تأمل کرد و گفت:
- تا دو روز ارتباط نگیر
داستانهای کوتاه و آموزنده
وچولوت قطع شد؟ لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد: - آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه خونه رو ب
ه، اما خیلی عادی سوار مترو بشه ! طوری که زن ببینه؟
اجازه هم بدید که زن خودش ابراز
آشنایی کنه. مورد خیلی تحویل نگیره و بعد هم بحث کارش رو پیش بکشه که به سفر خارجی داره و سرش شلوغه...!
روز بعد زن در همان مسیر قرار گرفت و وقتی ت.م به سینا اطلاع داد که کیف دیروز همراهش هست، سینا نفس عمیقی کشید و چشم بست.
زن با دیدن نیرو که با کت و شلوار همراه کراوات وارد مترو شد؛ کمکم نزدیک آمد و اظهار آشنایی کرد.
حتی در مترو سمت خانم ها نرفت و همراه نیرو وارد کابین آقایان شد. نیرو توانست شماره ای از دختر بگیرد ظاهرا که تا این جا موفقیت آمیز بود.
شنود آن روز تا شب گرچه یک سری اسامی و یک سری برنامه ریزی ها را که برای جمع گنگ بود را داد اما فردا که زن کیفش را تغییر داد عملا رابطه با داخل مجموعه قطع شد.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
ه، اما خیلی عادی سوار مترو بشه ! طوری که زن ببینه؟ اجازه هم بدید که زن خودش ابراز آشنایی کنه. مورد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕸🕷
قسمت6
طلاق حال و هوای خودش رو داره؛ از یه طرف خوش حالی که راحت وی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت.
حتی پشیمان میشی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت میگی اگه برگرده حتما قبول می کنی،بعد برای اینکه غرورت را مقابل همه حفظ کنی، چند برابر آرایش میکنی و بلندتر می خندی... اما خب باز هم حرفها اذیتت میکن.
خودت هم مدام خودت را زجر میدی با مرور گذشته.
تازه اشتباهاتت را پیدا میکنی و چون خودت هستی و خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه میشی... دلت جبران می خواد که یا غرورت نمیذاره یا دیگه فرصت نیست و...) الاعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد.
از خانواده و دوستان تا هرکس که می دیدش. حتی با گفتن جمله ترحم انگیز شما که عاشق هم بودید دو سال!
این دوسال و دو سال بعدش را هرچه تف میکرد مزه اش از دهانش نمی رفت. مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود.
دو سالی که خوش گذشته بود؛ برایش حسرت می آورد و دو سال تلخ زندگیش هم، پر از خاطراتی شده بود یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد.
اوایل حس می کرد که راحت شده است. برنامه هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آنها برسد و حالا باید لذتش را می برد و دنبال بقیه آرزوهایش هم می رفت.
هفته ها و ماه های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش
گذراند.
خانه جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار میگشت و زمان های خالیش را مشغول صفحه اینستایش بود که حالا می توانست آن را بالا بکشد.
مخصوصا که می دانست شوهرش مدام او را چک می کند، با اینکه دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هرشب که او بود حالش بهتر می شد.
خودش هم با یک شماره دیگر صفحه او را رصد می کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت. شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متأسف!
این باعث می شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می خواهدش و میتواند با سماجت بیشتر همه چیز را به نفع خودش پیش ببرد؟
برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض هایشان، شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش، در فضای مجازی مشغول کار شد.
راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه ی شان، حالا باید صفحه اش را شارژ ساعتی میکرد... درآمدش کم کم بیشتر هم میشد...
- من فقط عکسای خودمو میذاشتم. عکس های مهمونیا و پارتی هایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.
عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه م شده بود.
مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم ، هم توش راحت بودم. خیلی راحت ... همین که نامحدود بود و ادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم.
اما خب آدم نمی تونه تنهایی زندگی کنه، منم از سکوت خونه و تاریک و شن روز و شب که حتی یک نفر در خونم رو نمیزد بیزار بودم.
البته با دوستام د رفت وآمد داشتم اما اون موقع هایی که یکی باید به دادم می رسید کسی
نبود.
منم از خونه می زدم بیرون و حتی مسافرت می رفتیم ... من همه کاراموسوژه میکردم و برای فالوورام میذاشتم.
تو همون روزا یکی اومد و برام حرف زد. حرفاشو دوست داشتم، انگار شبیه خودم بود؛ قدرت طلب ... جوابش رو دادم.
پیجش خیلی خصوصی بود و با من متفاوت. دو تا پیج داشت؛ اعضای یکی از پیجاش زیاد بودن اما اون یکی که بعد از یه مدتی من رو هم عضو کرد دو رقمی بودند... خیلی خوب و آزاد.
من هم طرفدار آزادی...
اصلا به همین خاطر هم با شوهرم به هم زدم. راستش من بیرون راحت بودم، خیلی راحت .
اوایل کمی غیرتی میشد و من هم خوشم میومد؛ اما کم کم خسته شدم و به گیر دادناش محل نمیدادم، اونم دیگه حرفی نمی زد اما خودش هم راحت تر شده بود.
مردا همه همین جورین، آب نیست و الا شناگر خوبی هستند. من عصبی میشدم وقتی رابطش رو با خانما میدیدم.
اونم جواب می داد: خودت گفتی که اگه قرار باشه بین آزادی و عدالت یکی رو انتخاب کنی، حتما آزادی رو انتخاب میکنی.
من که مشکلی ندارم، توهم که نباید مشکلی داشته باشی.
نمیفهمن مردا! ما زنها اگر آرایش می کنیم چون از زیبایی خوشمون میاد، اصلا زیبایی برای زنه ، اونا نباید این جور بی جنبه باشند و کثافت کاری کنند.
همش بین مون درگیری بود. رابطمون خیلی سرد شده بود.
من دلم نمی خواست این حالت رو.
بیشتر درگیر شدیم ... خب آخرش به جدایی رسیدیم، یعنی بازم من اصرار کردم ....... نمیدونم چرا نمیتونم فراموش کنم.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
#خاطره_آمرین
سلام، امروز برای گرفتن بسته ای رفتم بازار، توی خیابانی که داشتم میرفتم یک لحظه چشمم خورد به دختری که موهاشون کاملا از جلو و پشت مشخص بود و حجاب خیلی نامناسبی داشت.
خواستم چیزی بگم ولی چون که همراه داشتن و رفت و آمد زیاد بود و من هم عجله داشتم، چیزی نگفتم و فقط اخم کردم و گذشتم، بسته رو تحویل گرفتم و اومدم بیرون.
دیدم دختره به همراه خواهرشون وارد مغازه شدن، دنبالشون رفتم و وارد مغازه ای که بودن شدم و چند تا قیمت گرفتم.
یه کم منتظر شدم تا ازخواهرشون فاصله بگیرن و برم و تذکرم رو بدم (نمیخواستم توی جمع تذکر بدم که خجالت زده بشه یاحالا اونی که همراهشه کاسه داغ تر از آش بشه و جبهه بگیره)
رفتم بیرون و خودم رو با چسب بسته درگیرکردم که مثلا باز نمیشه😬 دختره رو صداکردم که عزیزم میشه یه لحظه بیایید چسبش رو برام بازکنید.
(کار سنگینی بود🤭)
وقتی اومد، بهشون گفتم ماشاءلله چقدر زیبائید و خدا این همه زیبایی بهتون داده، یکی از راههای شکرگذاری و قدردانی از نعمت های خداوند محافظت و نگهداری درست از اون نعمت هاست.
شکر زیبایی شما هم حجابتون هست، پس حجابتونو رعایت کنید😊 خیلی از حرفم خوشش اومد و انگار منتظر این حرفها بود که بشنوه💐
گفت من اهل این شهر نیستم و خودمم چادری بودم تو رو که با چادر دیدم به خواهرم گفتم کاش منم چادرمو میپوشیدم😓 ممنون که بهم گفتی و چشم دیگه حواسم هست و رعایت میکنم..😍
خواستم بگم که نمیدونم چقدر سکوت کردیم و بیتفاوت رد شدیم که دختری که دیروز چادری و محجبه بود چادرشو میزاره گوشه کمد و با موهای بیرون ریخته و حجاب نامناسب درمنظرعمومی و جلو چشم همه حاضرمیشه💔
هرچه بیشترسکوت کنیم روز به روز بیشتر شاهد عوض شدن ارزش ها هستیم.
🌷من اگربرخیزم....
تواگربرخیزی...
همه برمیخیزند....!
🌷من اگر بنشینم....
تواگر بنشینی.....
چه کسی برمی خیزد...؟!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
🌷شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد،همه جا مثل روز ، روشن شد. اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
عملیات داشت لو می رفت …
چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین، بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...
اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
🌷چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ، هنگام رزم شبانه، وقتی مین منوّری روشن شد، مادر شهیدی غش کرد. وقتی به هوش آمد، هی زیر لب می گفت :مادر جان حالا فهمیدم چطور شهید شدی …
هدیه به شهدای میدان مین که سوختند تا روشنائی بخش راهشان باشند تا ما راه را گم نکنیم.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕸🕷 قسمت6 طلاق حال و هوای خودش رو داره؛ از یه طرف خوش حالی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت7
امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد.
هم زمان سر سینا و شهاب بالا آمد. مامور ت.م همان زن لی پوش مترو بود که صورتش ابرافروخته و دهانش باز بود برای گفتن حرفی؛ اما با دیدن امیر در اتاق، سرش را
انداخت پایین و تنها به سلام آرامی اکتفا کرد. شهاب نگاهی به امیر کرد و رو به او گفت:
- چه طوری ؟ چه خبر؟ بیا توا بیا یه چایی بخور ببینم چند مرده حلاجی!
سرش را انداخت پایین و لب زد:
- نه ممنون. باشه بعدا میگم!
اما قبل از این که در را ببندد امیر صدایش کرد و خواست تا راحت باشد. وارد اتاق شد و با کمی مکث مشتش را جلو آورد و وقتی باز کرد سیم کارتی بود که:
- آقا من نمی تونم با این خانم ارتباط داشته باشم. ببخشید هرکاری باشه در خدمتم اما منو از ادامه این گفتگو عفو کنید.
با سکوت امیر بقیه هم حرفی نزدند. نیرو کمی سرش را بالا آورد و گفت: - آقا این خانوم... خیلی...! ببخشید. و رفت.
امیر سیم کارت را از روی میز برداشت و نگاهش را گرداند روی
صورت سینا و شهاب.
هردو سرشان را گرم بررسی ورقه های روی میز کردند. امیر با کمی تأمل به شهاب گفت:
- خانوم سعیدی رو در جریان جزییات کار بذار و بهش بگو تو جایگاه به مرد ارتباط رو حفظ کنه و البته فعلا از خارج هم برنگرده ایران!
نفس راحتی که هر دوتایشان کشیدند یک طرف و هجومشان به طرف پارچ آب یک طرف! شهاب لیوان آب را که سرکشید، امیر گفت:
- الآن برو اتاق خانم سعیدی و بگو مطالب سیم کارت رو به کنترل بکنه و استارت بزنه.
فقط بهش بگو جاهایی که گیر میکنه با خودم در میون بذاره .
البته نیروی ت . م هم بگو تمام روندی که با این خانم داشته رو مکتوب کنه تا خانم سعیدی بتونه با چشم باز مسیر رو بره!
شهاب که رفت سینا گفت:
- ما که الآن شماره این خانم و چند تا از زنها رو به دست آوردیم. اگر اجازه بدید بریم برای شنود.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت7 امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕸🕷
قسمت8
امیر صفحه را چرخاند سمت سینا و گفت:
- نامه رو تنظیم کن تا دادستانی اجازه بده! می خوام امشب به دور دیگه توی حیاط زده بشه !
برنامشو بریز ببینیم چی میشه !
بیا اینم ببین، محل کار اون زناییه که اون روز توی مؤسسه جمعشون جمع بود.
شهاب که آمد همراهش آرش هم وارد اتاق شد. امیر با دیدن آرش گفت: - بقیه شو آرش میگه شاید بتونید به سرنخ هایی رو به هم وصل کنید...
آرش مطالب و تصاویر را روی صفحه بالا آورد. عکس ها را یکی یکی نشان داد:
- اینها رصد این چند روزه است.
ظاهرا هرکدوم برای تبلیغ کار خودشون دارند مدل آرایش ارائه میدن یا مدل لباس... برای جلب مشتری هم نمونه فیلم و عکس گذاشتن.
نه حرفی دارن و نه مقابله ای. ظاهرا یک کار زنانه و آرام!
امیر گفت:
- صفحه ها را نگه ندار و سرعتی رد شو. سینا پرسید: - بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟
آرش توضیحات تکمیلی داد:
- ظاهرا اینه که اینستاگرام به نرم افزار معمولیه. حتى اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود.
سینا گفت:
- خوب مخی داشت این مدیر اسرائیل فیس بوک ، تا دید فیس بوک توایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید!
فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش؟
آرش ادامه داد:
- که الآن با سیاستگذاری های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟
سینا سری به تأسف تکون داد و زمزمه وار گفت: - شبکه بزرگ کاریابی زنان!
آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید:
- مخصوصا که فیس بوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد به محیط دیگه یعنی این نرم افزار تبدیل شد به یک فیس بوک دوم !
شهاب خیره به صفحه مانیتور آرام آرام لب زد:
- البته الآن بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متن های سیاسی و اجتماعی از این نرم افزار به عنوان یه رسانه استفاده میکنن.
اوایل به دلیل اینکه
مثل توییتر و فیس بوک قابلیت موج آفرینی های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه فیلترینگ روش نیفتاده ...
امیر گفت:
- البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده ... فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متن هاشون!
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «شبیه تو»
👤 استاد #رائفی_پور
⁉️ چیمون شبیه امام زمانه؟
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۳ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 22 February 2022
قمری: الثلاثاء، 20 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️6 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
▪️7 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
▪️12 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐