eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد امام زمان از نگاه اهل سنت اندیشه مهدویت و آمدن منجی عالم بشریت و اینکه فرزندی از فرزندان پیامبر اکرم خواهد آمد و دنیا را بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده، پر از عدالت خواهد کرد، اندیشه ای مشترک در بین تمام فرق اسلامی است. تنها فرق بین شیعه و اهل سنت در تولد این امام همام است، شیعه او را متولد شده و زنده میداند، اما اهل سنت چنین عقیده اند ندارد و معتقدند هر گاه خدا بخواهد متولد شده و بزرگ شده و اعلام ظهور میکند. اما در عین حال برخی از علمای اهل سنت همچون شيعه بر اين باورند كه حضرت مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) متولد شده و در حال حاضر در قيد حيات بوده و در آخر الزمان ظهور خواهد كرد و از اين گروه می‌توان به: 👈حافظ سليمان بن ابراهيم قندوزی حنفی و ابن حجر الهیثمی و سبط ابن جوزی و گنجی شافعی و ديگران اشاره كرد. 👈«قندوزی حنفی» در «ينابيع الموده» می‌نوسید: امام حسن عسکری(علیه‌السلام) فرزندش مهدی قائم(علیه‌السلام) را به خواص یارانش نشان داد و به آنان فهماند که امام بعد از وی پسرش می‌باشد» سپس به تفصيل در رابطه با پدر و مادر و نحوه تولد آن حضرت به روايت حكيمه خاتون دختر امام جواد(علیه‌السلام) پرداخته است. 👈«ابن‌حجرالهیثمی» در «الصواعق المحرقة علی اهل الرفض والضلال والزندقة» می‌نوسید: ابوالقاسم، محمدالحجه، هنگام رحلت پدر، پنج سال داشته، ولی خدا به او حکمت را عطا کرده است؛ و قائم منتظر نامیده شده است. 👈«ابن جوزی» در «تذكرة الخواص» می‌نوسید: «او محمد بن حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی الرضا بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب و کنیه اش ابو عبدالله و ابوالقاسم است و او خلف حجت، صاحب زمان، قائم منتظر و آخرین ائمه است. عبدالعزیز بن محمود بن بزاز به نقل از ابن‌عمر به ما گفت که رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمود: در آخر زمان مردی از فرزندانم که اسم او مثل اسم من و کنیه او مثل کنیه من است خارج می‌شود و زمین را پر از عدل می‌کند، همانطور که از ظلم پر شده باشد، او همان مهدی است. 👈گنجی شافعی نیز در «البيان» می‌نوسید: «همان گونه که عیسی، خضر و الیاس(علیهم‌السّلام) صدها سال است که زنده‌اند؛ امکان زنده بودن حضرت مهدی(عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف) هم وجود دارد». ⭕️ @dastan9 💐🌺
خاطره ای جالب و واقعی هنگامی که نشریه را گرفتم و جلدش را نگاه کردم چیز خاصی متوجه نشدم و تنها چند جمله در مورد حجاب بود که نزدیک بود به خاطر این نشریه را به گوشه ای پرتاب کنم اما نشریه را برگرداندم. اسمهای مطرح جهانی در یک نشریه حجاب برایم عجیب بود؛ ویکتور هوگو و هیچکاک رو چه به حجاب اسلام؟! به همین علت ترغیب شدم که این صفحه را بخوانم و آن هم مرا ترغیب کرد که باقی صفحات را بخوانم؛ هر چند پیش تر، از نصایح بزرگان دین خودمان (منظورم آخوندهاست) اصلا خوشم نمی آمد و عکس یکی از آنها در نشریه شاید تو ذوق من می زد؛ البته بعد از خواندن و اتفاقات بعد از آن نسبت به خواندن آثار آنها راغب هم شدم. برویم سر اصل مطلب، من پیشتر وضع حجاب مناسبی نداشتم، محله مان در تهران اینطور ایجاب میکرد؛ من هم اینگونه بیرون می آمدم اما وقتی مطلب پشت صفحه این نشریه را خواندم نظرم کمی عوض شد چون آخوند ها نظر اسلام را می گن هیچکاک که دیگر با اسلام کاری ندارد. هیچکاک گفته بود در جوامع غربی چون زن ها آزاد ترند کمتر مورد کشش میلی مردها قرار می گیرند و زن هایی شرقی به دلیل پوششی که دارند بیشتر مرد ها را بخود می کشانند البته من در کامل کردن حرف هیچکاک باید بگم این میل بیشتر برای ازدواج بین زن و مرد است. تعارف ندارم من خودم حجاب درست و حسابی نداشتم حقیقت این است که در جوامع ما زنانی که محجبه ترند بیشتر مورد استقبال جوانان دم بخت قرار می گیرند. اما از این باب که این زنان کمتر مورد اذیت و آزار مردان بوالهوس قرار می گیرند نیز منفعت دیگر حجاب برای آنهاست. من از اروپا به جز فیلم ها و آنچه در ماهواره دیدم اطلاع بیشتری ندارم ولی وقتی در این نشریه ویکتور هوگو می گوید باید قبول کرد چون او در آنجا به دنیا آمده و مرده است. وقتی هوگو می گوید بردگی در اروپا از بین نرفته و همچنان ادامه دارد و بر زنان تحمیل می شود و او نامش را فحشا می گذارد؛ چرا دیگر ما آنقدر از غرب و اروپا و ... تعریف می کنیم؟! شاید بخاطر همین است که مستر همفر جاسوس انگلستان (البته در نشریه شما نوشته شده بود؛ من که نمی شناختمش ولی به شما اعتماد کردم و می نویسم) می گفتم ... مستر همفر می گوید که یکی از نقاط قوت زنان مسلمان حجاب آنهاست که باعث شده نفوذ فساد (همان برده داری هوگو) در آنها کمتر شود و شاید به خاطر همان بود که رضاشاه به دستور آنها سیاست کشف حجاب را اعمال کرد. من که ماجرای کشف حجاب را با جزئیاتش نمی دانستم ولی تیتری که شما برای این مطلب انتخاب کردید "آن روز دختران این مرز و بوم از شرم بی حجابی به تلخی گریستند" موضوع را برایم مهم کرد و وقتی خواندم نمی گویم به تلخی گریستم که این دروغ است؛ ولی واقعاً ناراحت شدم. من تازه وارد دانشگاه شده ام و از کتابهای دبیرستان چیزهایی را به یاد دارم. برای همین اصلاً به صفحه پوشش زن در ادیان الهی نگاه نکردم چون به طور مختصر در کتاب دینی دوم یا سوم یه چیزایی ازش نوشته بودند و منم می دونستم که بالاخره تو همه دین ها حجاب بوده و .... ادامه دارد ⭕️ @dastan9 💐🌺
من دانشجوی دانشکده، ولش کنید دانشجوی دانشگاه سمنانم و همان طور که گفتم پیشتر وضع حجاب درست و درمونی نداشتم البته از دید شما، نه بعضی از دوستان خودم که من رو نماد فشن تی وی 2011 می دونند. بازم باید بگم البته توی دوستام چادری و باحجاب هم پیدا میشه ولی تا حالا اصلاً گوشم بدهکار حرف اونها نبود و بیشتر روی مد بودن برام مهم بود. و همان طور که مهاتما گاندی (پشت جلد شما) گفته بود، آرایشم بیشتر برای جلب پسران دانشکده بود و البته در این کار موفق هم بودم. هر چند که گاهاً برای آنها حکم ابزار محض نیازهای شهوانی آنها را داشتم (این را هم جدیداً فهمیدم)، اما همیشه به این فکر می کردم که اگر یه روزی مثل این دوستام چادر سر کنم و بیام دانشگاه چه اتفاقی می افته؟ پیش خودم می گفتم قطعاً مورد بی محلی قرار می گیرم. بعد از خواندن نشریه شما و صحبت با یکی از دوستای چادریم که اتفاقاً جزو صمیمی ترین دوستامه تصمیم گرفتم یک هفته با چادر بیام دانشگاه؛ چادرش رو هم خود اون دوستم تهیه کرد. در روز اول برخوردی که مشاهده می شد تعجب و تمسخر از سوی پسران و کم محلی از سوی دوستان بی حجابم بود اما دم دوستای چادریم گرم که دورم رو می گرفتن و نمی گذاشتن زیاد ناراحت بشم. در روزهای بعدی وضع بهتر شد و چند نکته که خودم خیلی به اون ها دقت می کردم جالب توجه شد. پسرانی که قبلاً با من ارتباط داشتند و همیشه هنگام صحبت کردن با من فقط به اندامم دقت می کردند (البته اون موقع برام رابطه مهم تر از این مسئله بود) دیگر توجهی به اندام من نداشتند و همواره سرشان پایین بود و البته با احترام و مؤدبانه صحبت می کردند؛ دیگه با اسم کوچیک هم صدام نمی کردند که (...جون چطوری؟) و این خیلی باعث خوشحالی خودم بود. برای باقی دوستان دخترم هم دیگه داشت عادی می شد و برای دوستای چادریم هم که شده بودم محبوب قلبها. این رویه تا یک هفته ادامه داشت و حالا دیگه چادر رو کنار نگذاشتم و از این بابت باید از شما تشکر کنم که اولین جرقه برام نشریه شما بوده. نمی دونم این مطلب به درد نشریه تون می خوره یا نه؛ اگر به درد می خوره که چاپش کنید ولی اگر هم به درد نمی خوره فقط به عنوان یک نامه تشکر قبولش کنید ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
وچولوت قطع شد؟ لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد: - آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه خونه رو ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت5 این یعنی؛ شهاب سری تکان داد و گفت: این یعنی اونا اومدن برا دوره دیدن و البته دوره هایی ک دیدن برا همه یکسان نبوده.!! - این یعنی دارن نیروسازی میکنن اقا امیر؟! امیر سری تکان داد و گفت: - امکان همه چیز هست. فقط این اطمینان رو باید داشته باشیم ک اینجا فقط لباس نمیدوزن و اسم خیاطی براشون ی پوششیه!! اقا شهاب شما چ کردی؟ شهاب تصویر لبتابش را انداخت روی صفحه اتاق امیر و گفت: مسیر رفت همه رو امروز نتونستم در بیارم. چون بعۻی ها هنوز ت خیابونن و دارن خرید میکنن! بعۻی ها هم هنوز توی کافی شاب و رستوران هستن با دختر و پسرای دیگه. اما بچه ها دارن امار و دقیق میدن. شما میتونید ببینید.!! دو روز بعد شهاب مسیر رفت و امد و منزل تمام زنان را مقابل سینا گذاشت و گفت: - نمیشه قطعی گفت ک این مسیر هر روزه همشونه. اما بالاخره میشه کلی ی نتیجه ای گرفت. حداقل ی هفته وقت نیازه بگم کدومشون مورد خوبیه برا ما!! سینا ب تفکیک مورد ها رو مرور کرد و بهترین روش را حذفی دید و ی سوال: -سر ب هواترینشون کدومه؟؟ شهاب ابرو بالا داد و با چشم درشت گفت : - میگم ی هفته بعد. ت سوال سخت میپرسی؟! سینا قاطعانه گفت: - فقط تا فردا شهاب. تا فردا مورد و مکانی ک میتونه نفوذی باشه رو ب من میگی! و از سر میز بلند شد و رفت. اما قبل اینکه بیرون برود رو کرد سمت شهاب و گفت: - تا امشب گزارش کانل همراه با نظر خودت رو میخوام! بعدش ی کله پاچه مهمون منی!! چطوره؟! هوم؟؟! الان دیگه اون چشم و ابروتو جمع کن. شب ساعت ۱۱ شهاب دوباره تمام مورد ها را برای سینا چیند. و مسیر رفت و امد همه رو بررسی کرد. هم روی مورد باید دقت میکرد هم زمانی ک میخواستند میکروفون رو نصب کنند شهاب گفت: ی جیز حواست باشه. اگه شب موقع برگشت میکروفون رو نصب کنی ممکنه فردا با ی کیف دیگه بزنه بیرون و محل کارش. کلا اینا در حال تیم عوۻ کردنن - وای.......نگو ک مسیر آمدنشون رو باید برسی کنی و دو روز وقت میخوای!! شهاب دستی کوبید پشت کمر سینا ک نیم متر پرت شد جلو. -داداشت تمام و کمال کار انجام میده. سینا با گزارش تکمیلی ک شهاب داد مسیر دوتا از زن ها رو مورد بررسی کرد. سوژه ای ک سینا انتخاب کرد ی زن ۲۶ ساله ک عاشق موشیدن لباس لی بود. این کار خودش بود. و قرار شد شهاب هم برود سراغ سوژه بعدی. این دو نفر افرادی بودند ک میشد از طریق انها ب فۻای داخلی خانه راه پیدا کرد.. سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی !! زن ک در تور قرار گرفت... همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو. تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه اصلی وصل میکروفون رو در نظر داشت. نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد. زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد. نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: - خانوم... خانوم! این چه وضعشه؟ زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند. وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد. سینا خودش را رساند. نشست و گفت: - زنها همیشه گیجند. ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟ نیرو با ابروهای درهم رفته از زن دفاع کرد: - نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الآن هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید. خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید. حین گفتگو، سینا میکروفون را نصب کرد. وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد! زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود. بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش. معلوم نبود او دارد تورپهن می کند یا نیروا سوژه شهاب اما، امروز مثل دو روز قبل با اتوبوس که نیامد هیچ، اصلا نیامد. شهاب ت.م را گذاشت و خودش رفت اداره برای هدایت بقیه تیم... تمام زنهای دیگر هم مدل رفت شان را عوض کرده بودند. با سینا تماس گرفت: - شما و خانم سلامتید؟ سینا فقط به گفتن الحمدلله کفایت کرد. با ورود زن به داخل ساختمان آرش، میکروفون را فعال کرد. سینا جایگزینی برای خودش گذاشت و از تیم. آن روز غیراز بگو بخندها و شوخی های زنانه و درد دل ها چیز خاصی ها سینا نشد. شهاب کلافه از دست زن ها گفت: - حرفه ای کار میکنند. امروز تمامشون به غیر از مورد سینا مسیر رفت و برگشتشون تغییر کرد. حتی پنج نفرشون آخرش رفتن خونه ای غیر از خونه دو شب پیش و تا الان هم بیرون نیومدن. منم دیگه کل تیم رو مرخص کردم. گفتم اول وقت برن سرهمین آدرسا، متوجه می شیم که شب رو موندن یا نه! سینا رو کرد به امیرو گفت: - نیرویی که کمک من بود با مورد تونست وارد گفت وگو بشه. الآن روند رو ادامه بده باهاش یا نه؟ امیرکمی تأمل کرد و گفت: - تا دو روز ارتباط نگیر
داستانهای کوتاه و آموزنده
وچولوت قطع شد؟ لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد: - آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه خونه رو ب
ه، اما خیلی عادی سوار مترو بشه ! طوری که زن ببینه؟ اجازه هم بدید که زن خودش ابراز آشنایی کنه. مورد خیلی تحویل نگیره و بعد هم بحث کارش رو پیش بکشه که به سفر خارجی داره و سرش شلوغه...! روز بعد زن در همان مسیر قرار گرفت و وقتی ت.م به سینا اطلاع داد که کیف دیروز همراهش هست، سینا نفس عمیقی کشید و چشم بست. زن با دیدن نیرو که با کت و شلوار همراه کراوات وارد مترو شد؛ کمکم نزدیک آمد و اظهار آشنایی کرد. حتی در مترو سمت خانم ها نرفت و همراه نیرو وارد کابین آقایان شد. نیرو توانست شماره ای از دختر بگیرد ظاهرا که تا این جا موفقیت آمیز بود. شنود آن روز تا شب گرچه یک سری اسامی و یک سری برنامه ریزی ها را که برای جمع گنگ بود را داد اما فردا که زن کیفش را تغییر داد عملا رابطه با داخل مجموعه قطع شد. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
ه، اما خیلی عادی سوار مترو بشه ! طوری که زن ببینه؟ اجازه هم بدید که زن خودش ابراز آشنایی کنه. مورد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕸🕷 قسمت6 طلاق حال و هوای خودش رو داره؛ از یه طرف خوش حالی که راحت وی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت. حتی پشیمان میشی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت میگی اگه برگرده حتما قبول می کنی،بعد برای اینکه غرورت را مقابل همه حفظ کنی، چند برابر آرایش میکنی و بلندتر می خندی... اما خب باز هم حرفها اذیتت میکن. خودت هم مدام خودت را زجر میدی با مرور گذشته. تازه اشتباهاتت را پیدا میکنی و چون خودت هستی و خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه میشی... دلت جبران می خواد که یا غرورت نمیذاره یا دیگه فرصت نیست و...) الاعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد. از خانواده و دوستان تا هرکس که می دیدش. حتی با گفتن جمله ترحم انگیز شما که عاشق هم بودید دو سال! این دوسال و دو سال بعدش را هرچه تف میکرد مزه اش از دهانش نمی رفت. مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود. دو سالی که خوش گذشته بود؛ برایش حسرت می آورد و دو سال تلخ زندگیش هم، پر از خاطراتی شده بود یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد. اوایل حس می کرد که راحت شده است. برنامه هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آنها برسد و حالا باید لذتش را می برد و دنبال بقیه آرزوهایش هم می رفت. هفته ها و ماه های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش گذراند. خانه جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار میگشت و زمان های خالیش را مشغول صفحه اینستایش بود که حالا می توانست آن را بالا بکشد. مخصوصا که می دانست شوهرش مدام او را چک می کند، با اینکه دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هرشب که او بود حالش بهتر می شد. خودش هم با یک شماره دیگر صفحه او را رصد می کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت. شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متأسف! این باعث می شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می خواهدش و میتواند با سماجت بیشتر همه چیز را به نفع خودش پیش ببرد؟  برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض هایشان، شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش، در فضای مجازی مشغول کار شد. راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه ی شان، حالا باید صفحه اش را شارژ ساعتی میکرد... درآمدش کم کم بیشتر هم میشد... - من فقط عکسای خودمو میذاشتم. عکس های مهمونیا و پارتی هایی که می رفتم. یا گردش و تفریح. عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه م شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم ، هم توش راحت بودم. خیلی راحت ... همین که نامحدود بود و ادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. اما خب آدم نمی تونه تنهایی زندگی کنه، منم از سکوت خونه و تاریک و شن روز و شب که حتی یک نفر در خونم رو نمیزد بیزار بودم. البته با دوستام د رفت وآمد داشتم اما اون موقع هایی که یکی باید به دادم می رسید کسی نبود. منم از خونه می زدم بیرون و حتی مسافرت می رفتیم ... من همه کاراموسوژه میکردم و برای فالوورام میذاشتم. تو همون روزا یکی اومد و برام حرف زد. حرفاشو دوست داشتم، انگار شبیه خودم بود؛ قدرت طلب ... جوابش رو دادم. پیجش خیلی خصوصی بود و با من متفاوت. دو تا پیج داشت؛ اعضای یکی از پیجاش زیاد بودن اما اون یکی که بعد از یه مدتی من رو هم عضو کرد دو رقمی بودند... خیلی خوب و آزاد. من هم طرفدار آزادی... اصلا به همین خاطر هم با شوهرم به هم زدم. راستش من بیرون راحت بودم، خیلی راحت . اوایل کمی غیرتی میشد و من هم خوشم میومد؛ اما کم کم خسته شدم و به گیر دادناش محل نمیدادم، اونم دیگه حرفی نمی زد اما خودش هم راحت تر شده بود. مردا همه همین جورین، آب نیست و الا شناگر خوبی هستند. من عصبی میشدم وقتی رابطش رو با خانما میدیدم. اونم جواب می داد: خودت گفتی که اگه قرار باشه بین آزادی و عدالت یکی رو انتخاب کنی، حتما آزادی رو انتخاب میکنی. من که مشکلی ندارم، توهم که نباید مشکلی داشته باشی. نمیفهمن مردا! ما زنها اگر آرایش می کنیم چون از زیبایی خوشمون میاد، اصلا زیبایی برای زنه ، اونا نباید این جور بی جنبه باشند و کثافت کاری کنند. همش بین مون درگیری بود. رابطمون خیلی سرد شده بود. من دلم نمی خواست این حالت رو. بیشتر درگیر شدیم ... خب آخرش به جدایی رسیدیم، یعنی بازم من اصرار کردم ....... نمیدونم چرا نمیتونم فراموش کنم. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* سلام، امروز برای گرفتن بسته ای رفتم بازار، توی خیابانی که داشتم میرفتم یک لحظه چشمم خورد به دختری که موهاشون کاملا از جلو و پشت مشخص بود و حجاب خیلی نامناسبی داشت. خواستم چیزی بگم ولی چون که همراه داشتن و رفت و آمد زیاد بود و من هم عجله داشتم، چیزی نگفتم و فقط اخم کردم و گذشتم، بسته رو تحویل گرفتم و اومدم بیرون. دیدم دختره به همراه خواهرشون وارد مغازه شدن، دنبالشون رفتم و وارد مغازه ای که بودن شدم و چند تا قیمت گرفتم. یه کم منتظر شدم تا ازخواهرشون فاصله بگیرن و برم و تذکرم رو بدم (نمیخواستم توی جمع تذکر بدم که خجالت زده بشه یاحالا اونی که همراهشه کاسه داغ تر از آش بشه و جبهه بگیره) رفتم بیرون و خودم رو با چسب بسته درگیرکردم که مثلا باز نمیشه😬 دختره رو صداکردم که عزیزم میشه یه لحظه بیایید چسبش رو برام بازکنید. (کار سنگینی بود🤭) وقتی اومد، بهشون گفتم ماشاءلله چقدر زیبائید و خدا این همه زیبایی بهتون داده، یکی از راه‌های شکرگذاری و قدردانی از نعمت های خداوند محافظت و نگهداری درست از اون نعمت هاست. شکر زیبایی شما هم حجابتون هست، پس حجابتونو رعایت کنید😊 خیلی از حرفم خوشش اومد و انگار منتظر این حرفها بود که بشنوه💐 گفت من اهل این شهر نیستم و خودمم چادری بودم تو رو که با چادر دیدم به خواهرم گفتم کاش منم چادرمو میپوشیدم😓 ممنون که بهم گفتی و چشم دیگه حواسم هست و رعایت میکنم..😍 خواستم بگم که نمیدونم چقدر سکوت کردیم و بی‌تفاوت رد شدیم که دختری که دیروز چادری و محجبه بود چادرشو میزاره گوشه کمد و با موهای بیرون ریخته و حجاب نامناسب درمنظرعمومی و جلو چشم همه حاضرمیشه💔 هرچه بیشترسکوت کنیم روز به روز بیشتر شاهد عوض شدن ارزش ها هستیم. 🌷من اگربرخیزم.... تواگربرخیزی... همه برمیخیزند....! 🌷من اگر بنشینم.... تواگر بنشینی..... چه کسی برمی خیزد...؟! ⭕️ @dastan9 🌺💐
🌷شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد،همه جا مثل روز ، روشن شد. اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت … عملیات داشت لو می رفت … چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین، بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ... اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ... 🌷چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ، هنگام رزم شبانه، وقتی مین منوّری روشن شد، مادر شهیدی غش کرد. وقتی به هوش آمد، هی زیر لب می گفت :مادر جان حالا فهمیدم چطور شهید شدی … هدیه به شهدای  میدان مین که سوختند تا روشنائی بخش راهشان باشند تا ما راه را گم نکنیم. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕸🕷 قسمت6 طلاق حال و هوای خودش رو داره؛ از یه طرف خوش حالی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت7 امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زمان سر سینا و شهاب بالا آمد. مامور ت.م همان زن لی پوش مترو بود که صورتش ابرافروخته و دهانش باز بود برای گفتن حرفی؛ اما با دیدن امیر در اتاق، سرش را انداخت پایین و تنها به سلام آرامی اکتفا کرد. شهاب نگاهی به امیر کرد و رو به او گفت: - چه طوری ؟ چه خبر؟ بیا توا بیا یه چایی بخور ببینم چند مرده حلاجی! سرش را انداخت پایین و لب زد: - نه ممنون. باشه بعدا میگم! اما قبل از این که در را ببندد امیر صدایش کرد و خواست تا راحت باشد. وارد اتاق شد و با کمی مکث مشتش را جلو آورد و وقتی باز کرد سیم کارتی بود که: - آقا من نمی تونم با این خانم ارتباط داشته باشم. ببخشید هرکاری باشه در خدمتم اما منو از ادامه این گفتگو عفو کنید. با سکوت امیر بقیه هم حرفی نزدند. نیرو کمی سرش را بالا آورد و گفت: - آقا این خانوم... خیلی...! ببخشید. و رفت. امیر سیم کارت را از روی میز برداشت و نگاهش را گرداند روی  صورت سینا و شهاب. هردو سرشان را گرم بررسی ورقه های روی میز کردند. امیر با کمی تأمل به شهاب گفت: - خانوم سعیدی رو در جریان جزییات کار بذار و بهش بگو تو جایگاه به مرد ارتباط رو حفظ کنه و البته فعلا از خارج هم برنگرده ایران! نفس راحتی که هر دوتایشان کشیدند یک طرف و هجومشان به طرف پارچ آب یک طرف! شهاب لیوان آب را که سرکشید، امیر گفت: - الآن برو اتاق خانم سعیدی و بگو مطالب سیم کارت رو به کنترل بکنه و استارت بزنه. فقط بهش بگو جاهایی که گیر میکنه با خودم در میون بذاره . البته نیروی ت . م هم بگو تمام روندی که با این خانم داشته رو مکتوب کنه تا خانم سعیدی بتونه با چشم باز مسیر رو بره! شهاب که رفت سینا گفت: - ما که الآن شماره این خانم و چند تا از زنها رو به دست آوردیم. اگر اجازه بدید بریم برای شنود. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت7 امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕸🕷 قسمت8 امیر صفحه را چرخاند سمت سینا و گفت: - نامه رو تنظیم کن تا دادستانی اجازه بده! می خوام امشب به دور دیگه توی حیاط زده بشه ! برنامشو بریز ببینیم چی میشه ! بیا اینم ببین، محل کار اون زناییه که اون روز توی مؤسسه جمعشون جمع بود. شهاب که آمد همراهش آرش هم وارد اتاق شد. امیر با دیدن آرش گفت: - بقیه شو آرش میگه شاید بتونید به سرنخ هایی رو به هم وصل کنید... آرش مطالب و تصاویر را روی صفحه بالا آورد. عکس ها را یکی یکی نشان داد: - اینها رصد این چند روزه است. ظاهرا هرکدوم برای تبلیغ کار خودشون دارند مدل آرایش ارائه میدن یا مدل لباس... برای جلب مشتری هم نمونه فیلم و عکس گذاشتن. نه حرفی دارن و نه مقابله ای. ظاهرا یک کار زنانه و آرام! امیر گفت: - صفحه ها را نگه ندار و سرعتی رد شو. سینا پرسید: - بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟ آرش توضیحات تکمیلی داد: - ظاهرا اینه که اینستاگرام به نرم افزار معمولیه. حتى اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود. سینا گفت: - خوب مخی داشت این مدیر اسرائیل فیس بوک ، تا دید فیس بوک توایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید! فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش؟ آرش ادامه داد: - که الآن با سیاستگذاری های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟ سینا سری به تأسف تکون داد و زمزمه وار گفت: - شبکه بزرگ کاریابی زنان! آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید: - مخصوصا که فیس بوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد به محیط دیگه یعنی این نرم افزار تبدیل شد به یک فیس بوک دوم ! شهاب خیره به صفحه مانیتور آرام آرام لب زد: - البته الآن بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متن های سیاسی و اجتماعی از این نرم افزار به عنوان یه رسانه استفاده میکنن. اوایل به دلیل اینکه  مثل توییتر و فیس بوک قابلیت موج آفرینی های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه فیلترینگ روش نیفتاده ... امیر گفت: - البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده ... فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متن هاشون! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۳ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 22 February 2022 قمری: الثلاثاء، 20 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️6 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️7 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️12 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺💐
🔆 چهار "نون" راهگشا 💠 گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه "نون" مشکل رو حل می‌کنه؛ حالا با چهار تا "نون" می‌شه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید. 🔰 این هم "چهار نون" راهگشا: نبین نگو نشنو نپرس 1⃣ نَبین ۱- عیب مردم را نَبین. ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را نَبین. ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام دادی، نَبین. ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل). ￸ 2⃣ نگو 1- هر چه شنیدی، نگو. ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، چیزی نگو. ۳- سخنی که دلی را بیازارد، نگو. ۴- هر سخن راست را هر جا، نگو. ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نَگو. ۶- راز را حتی به نزدیک‌ترین افراد نگو. ￸ 3⃣ نَشنو ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نَشنو. ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می‌گویند، سعی کن نَشنوی. ۳- غیبت را نَشنو. ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل). (خود را به نشنیدن بزن) ￸ 4⃣ نَپرس ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس. ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس. ۳- آنچه باعث آزار شخص می‌شود، نپرس. ۴- آن پرسشی که در آن فایده‌ای نیست، نپرس. ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می‌شود، نپرس. ￸ ⭕️ @dastan9 🌺💐
☘ خنـده ملائـک ☘ آیت‌الله مجتهدی تهرانی فرمودند: در روایت است وقتی تلقین به بعضی مردگان خوانده می شود و او را تکان می دهند و می گویند: "اِسمَع!اِفهَم!" ملایکه میخندند که این زنده بود نفهمید الان چگونه بفهمد؟!!!❗️  خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند. إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم و بفهمیم. ✅ یک جای دیگر که ملائکه می خندند، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است. وقتی او را دفن می کنند، باید روی او ر ا باز کنند و عقب بزنند، قبر کن می گوید: "یک محرم بیاید"   اینجاست که ملائکه می خندند و می گویند: "این وقتی زنده بود، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم نداشت، حالا می گویید محرم بیاید، رویش را عقب بزند؟! ⭕️ @dastan9 🌺💐
🙎‍♂️روزی شاگردی از استاد خود پرسید:سم چیست؟ استاد به زیبایی پاسخ داد: هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ماباشد، سم است!مانند: قدرت، ثروت، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری. 🙎‍♂️شاگرد بار دیگر پرسید: استاد، حسادت چیست؟ استاد ادامه داد: عدم پذیرش داشته‌ها و موقعیت‌های خوب در دیگران. و اگر ما آن خوبیها در دیگران را بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل خواهد شد... 🙎‍♂️شاگرد: خشم چیست؟ استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که فراتر از کنترل و توانایی ما است... اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد.. 🙎‍♂️شاگرد: نفرت چیست؟ استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست. و اگر ما شخص را بدون قید و شرط پذیرا باشیم، این‌ نفرت به‌ عشق تبدیل خواهد شد! ‎ ‌ ⭕️ @dastan9 🌺💐
💠متنی عجیب درباره نزدیک بودن ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، بنام خدا 🔴آیت الله قرهی در حرم امام رضا(ع) از امام رضا(ع) طلب هدایت کرد امام رضا(ع) هم آیت الله قندهاری را در مکاشفه ای بعنوان هدایتگر به آیت الله قرهی نشان دادند،پس حرفهای آیت الله قندهاری را از قول امام رضا(ع) بگیرید، ⭕آیت الله قندهاری فرمودند: از سال۱۴۰۰شمسی لحظه شماری کنید برای ظهور ان شاء الله فرمودند: عمرانقلاب بیش از پنجاه سال نمی شود که پرچم ایران میرسد به دست امام زمان عج😊 (پنجاه سالگی انقلاب میشه۲۲بهمن۱۴۰۷) فرمودند:فتنه ای میشود که پس از آن فتنهء اکبر است (یعنی بزرگترین فتنه) در فتنه اکبر جانتان را سپر بلای این سید عظیم الشأن کنید (یعنی سیدعلی خامنه ای)🤩 چون این سید،سپه سالار امام زمان است. (قابل توجه دوست و دشمن) آیت الله قندهاری فرمودند:امیدامام زمان به سپاه پاسداران است.🥰 ⭕امام خمینی فرمودند: اینکه هنگام ولادت پیغمبر۱۴ کنگره از طاق کسری در ایران فرو ریخت شاید معنی آن این است که ۱۴قرن پس از ولادت پیغمبر،یا در قرن چهاردهم،بساط ظلم جمع خواهدشد ان شاء الله. 🤲 ⭕علامه شیخ بهلول فرمودند: به شما قول میدهم ازسال۱۴۰۰شمسی دنیا به دست امام زمان باشد.❤️ ⭕شهید روح الله قربانی بعداز شهادت فرمودند: داره اتفاقات خوبی میافته،از سال۱۴۰۰شمسی شرایط طوری میشه که دیگه نمیگید خدایا پس امام زمان کی میاد؟ نمیگید امام زمان سال آینده میاد،میگید همین ساعت آینده میاد.😍 ⭕شهید اندرزگو فرمودند: یک نفر بنام سیدعلی میاد رئیس جمهور میشه(یعنی زمانی که سید علی خامنه ای هنوز رئیس جمهور نبودن) چندسال که بگذره امام زمان میاد(حالا سید علی ریش سفید شده،دیگه وقت اومدن امام زمانه) ⭕شهید عراقی میگه امام خمینی فرمودند: بعد از من شخصی می آید که پرچم انقلاب را به دست صاحب اصلی اش می دهد. 🔴مطالعه کننده عزیز:درباره شهدا و عرفای داخل متن و کلام واحدشون که از خدای واحد هست تحقیق یا حداقل یک جستجوی اینترنتی ساده کنید تا شکتون برطرف بشه، همش از خداست اگر نه ذره ای اعتبار نداشت. برای اطمینان قلبی بیشتر می تونید فیلم صحبتهای امام خمینی رو درباره روایت فرو ریختن ۱۴کنگره طاق کسری در لحظه ولادت پیغمبر،از زبان خود امام ببینید، فیلم وعده های شهید اندرزگو رو از زبان همسر شهید ببینید، فایل صوتی وعده علامه شیخ بهلول رو از زبان خودشون بشنوید، می تونید مراجعه کنید به آیت الله قرهی شاگرد آیت الله قندهاری، خانواده شهید روح الله قربانی،خانواده شهید عراقی. 👌 *اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر... ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕸🕷 قسمت8 امیر صفحه را چرخاند سمت سینا و گفت: - نامه رو تنظیم کن تا دادستا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت9 - کمکم وقتی عکس و فیلم میذاشتم فقط منتظر بودم اون نظر بده. اگه اولین نفر نبود حتما دومین نفر بود. خیلیا نظر میذاشتند، بعضی عکسام هزارتا پیام دریافت می کرد. خب بعضیهاش فقط فحش بود و درخواستای بد. اما من یاد گرفته بودم از پس خودم بربیام. لذت می بردم که جواب این جور آدما رو بدم. شاید هم برام یه جور سرگرمی بود. یعنی حداقل اوائل این طور بود که برای رفع تنهایی و باکلاس بودن همش کنار گوشی و لب تابم بودم... بعد دیگه عادت کرده بودم، عین یه معتاد تا لحظه ای که خوابم ببره یا اولی که از خواب بیدار میشدم مشغول اینا بودم. تا اون پیام نداده بود من سرم گرم بود اما اون نوع حرف زدن و عکس العملش با همه فرق داشت. هم کلماتش پر بود از شخصیت ومحبت ، هم مثل یک جنتلمن برام می نوشت. من رو هم توی پیجش به عنوان لیدی افسانه ای معرفی کرد... با گفتن این جمله چشمانش برق زد. برقی که زود خاموش شد. یاد استوری الیدی افسانه ای که افتاد، همان حال در وجودش زنده شد. تا دیده بود از شدت دوقش یک موسیقی گذاشته بود و ساعت ها رقصیده بود! افسانه بودن یک خط کشیده بود روی تمام شکست هایی که مثل نیش برجانش می نشست. - بعد از اون استوری رابطم باهاش یه جور دیگه شد؛ اونقدری که برام از هر دوستی عزیزتر شد... پیشنهادهای هنری که بهم میداد فالورام رو بالاتر می برد و حالمو برای چند ساعتی خوب میکرد. من اون روزا واقعا نیاز داشتم که یکی حال خرابم رو خوب کنه. چون شوهرم رفته بود سراغ یه دختر دیگه. تو پیجش میدیدم عکساشون رو. خیلی به هم ریخته بودم. هنوز دوسش داشتم. من به اولین عشق و این حرفا اعتقاد ندارم. کلا به هیچ چیز اعتقاد ندارم. من میگم که آدم باید جایی باشه، کاری بکنه که دوس داره . هر چیزی که دوست داری رو باید بتونی بری سراغش و کسی و چیزی هم مانعت نباشه. عوضی به من همین رو میگفت؛ «میگفت که من هم دوست دارم که راحت باشم.» اما باید این رو می فهمید که روحیه من تحمل این برخوردش رو نداره... حرف زور توی کت من نمی رفت! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت9 - کمکم وقتی عکس و فیلم میذاشتم فقط منتظر بودم اون نظر بده. اگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت10 شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم مؤسسه خالی شده است و هم هم زمان سه تا مرد و یک زن از خانه کناری خارج شده اند. شهاب قید خانه رفتن را زد و خودش را رساند. هلی گم را زمان بیشتری توانستند در فضای حیاط مؤسسه پرواز بدهند. سینا با توجه به تصویری که میدید گفت: - شهاب برو سمت راست ، انگار یه کم پرده کنار رفته، شاید تصویر کامپیوترا مشخص بشه! شهاب زیر لب غريد: - نزدیک تر خطرناکه سینا! - نه! کسی توی اتاق نیست انگار. برو جلو از منتهی الیه پایین زوم کن. چند تا عکس می خوام ! - پس... گردن توا - گردن من چرا! با صاحب کار که من و شما نوکرشیم. نادعلی مشهورتو بخون برو! فضای اتاق خالی از افراد بود یا حداقل الآن که این طور پیدا بود. شهاب سر دوربین را چرخاند که سایه ای در تصویر افتاد. سینا هنوز راضی نشده بود اما ناليد: - شهاب بچسبون به زمین. هلی گم چسبیده به دیوار کف حیاط زمین گیر شد. سایه آمد کنار پنجره و چند دقیقه ماند و سر چرخاند. تا برود، سینا یک بند وجعلنا خواند. شهاب هلیکم را هدایت کرد به سمت بام ساختمان و اتاقک کوچکی که پنجره هایش مات بود و درونش تاریک و تنها نورهایی رنگی در آن خاموش و روشن می شد. یک ربع بعد از عملیات، ساکنان خانه برگشتند و سینا در سایه درخت به زحمت توانست شماره ماشین را بردارد. - بدتر از ما اینان. شب کارن بدبختا. شهاب برم صحبت کنم یه قرارداد ببندیم ، روز کار کنن ما هم بتونیم بخوابیم؟ شهاب چشم غره رفت و سینا ادامه داد: - آخه شبا بیرون می آن تواین تاریک و روشن صورتشون مثل آدم پیدا نیست. شهاب ماشین را روشن کرد که در کمال تعجب دیدند دو تا ماشین مقابل و به ایستادند. از یکی زن و از دیگری مردی پیاده شد و هر دو با هم وارد سه شدند. شهاب ماشین را خاموش کرد. به چند دقیقه نکشید که چراغ طبقه سوم مؤسسه روشن شد. کسب تکلیف که از امیر کردند: - بمونید تا هر وقت که رفتند. اگر شدت.م سوار کنید. یک ساعت بود که چراغ روشن بود. - تو گرسنه نیستی؟ سینا این را گفت و نگاهش را دوباره داد به ساختمان سه طبقه ته کوچه، شهاب داشبورت را باز کرد، نگاه سینا که به کیک افتاد غرزد: - بابا گذاشتی برای ورثه . زودتر میدادی. از عصر فسیل شدیم اینجا بی آب و غذا شهاب خودش هم دل ضعفه داشت اما چیزی که باعث می شد تکان نخورد  از این کوچه لعنتی، چراغ روشن طبقه سوم بود. طبق حدس شان زن مسئول مؤسسه بود و مرد ناشناس، کسی غیر از آن سه مرد کادر مؤسسه ! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✴️💠 خاطرات شهدا 💠✴️ 🔹خراش کوچیک!🔹 داییش تلفن کرد گفت : حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه.. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد. گفت: شما نمیخواد بیاین. خیلی هم سرحال بود. شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: خراش کوچیک! خندید... گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده! "شهید حسین خرازی" 🌷 ⭕️ @dastan9 💐🌺
🔥 امام حسن علیه السلام همراه پدر ارجمندش علی علیه السلام برای طواف به مسجدالحرام رفتند ، نیمه های شب بود ، ناگاه شنیدند شخصی در کنار کعبه به سوز و گداز خاصی مناجات می کند ، امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود : پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید . امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانی است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خدای بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می گوید نزد من بیا . آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور علی علیه السلام آمد ، حضرت به او فرمود : حاجت تو چیست که این گونه خدا را می خوانی ؟ عرض کرد : من جوانی بودم بسیار عیاش و گنهکار ، پدرم مرا از گناه و آلودگی نهی می کرد ولی من به حرف او گوش نمی دادم ، بلکه بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی پدرم مرا در حال گناه دید ، باز مرا نهی کرد ، ناراحت شدم ، چوبی برداشتم او را طوری زدم که به زمین افتاد ، در نتیجه مرا نفرین کرد ، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام علیه السلام نشان داد) از آن به بعد خیلی پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زاری ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که برای نجاتم دعا کند ، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانی که مرا نفرین کرد ، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شتری بود ، که در بیابان مرغی از پشت سر ، شتر را رم داد و پدرم از روی شتر بر روی زمین افتاد ، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود ، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا برای دعا آمده ام . حضرت فرمود : از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابی معلوم می شود ، از تو راضی شده است ، اینک من در حق تو دعا می کنم . آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهای مبارکش را به بدان آن جوان کشید ، جوان در دم شفا یافت . و بعد علی علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکی کنند . ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت10 شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم مؤسسه خالی شده است و هم هم زما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت11 این برای پرونده نقطه خاکستری جدید بود و حالا شهاب و سینا چشم به چراغ روشن داشتند. دو گروه از بچه ها در محل منتظر دستور بودند. یک ساعت دیگر هم گذشت، سینا برای تحمل این ساعت ها گفت: - من برم یه سرو گوشی آب بدم. شهاب زودتر از ماشین پیاده شد و تا کنار ساختمان رفت و نگاهی به طبقه سوم انداخت. پنجره های کیپ و دوجداره و پرده های کشیده نمی گذاشت هیچ دریافتی جز همان نور کم به کسی برسد. سینا هم پیاده شد و آمد کنارش و گفت: - ببین من کی دارم میگم که اینا شبکه ایند. به قول آقا امیر مطمئن باش فقط توی تهران هم نیستند. آقا امیر با چند تا از شهرا تماس گرفته تا رصد دقیق سطح شهر داشته باشن. آرش هم که ردشون رو توی چند تا شهر پیدا کردها چینش کردند. قاعده پنهان بمان پیروز بمان رو هم خوب دارند استفاده میکنند. شهاب داشت خانه ها را نگاه می کرد و دوربین هایی که بالای هر خانه توی ذوق می زد. چشم گرداند بین ساختمان های نمای رومی و گفت: - سینا خونه های این جا چند متر به نظرت؟ - صد متر؟ - نه بیشتر... صدوده رو حتما داره. لبخندشان با خاموش شدن چراغ طبقه سوم جمع شد. شهاب لب زد: - بالای پونصد متره، سه طبقه، بیش از ده تا اتاق داره حتما. یعنی میشه در هر وعده آموزشی بالای صد نفر را راه اندازی تخصصی کرد. فقط باید بدونیم چه طوری که تا حالا کسی دستشون رو نخونده. در ساختمان که باز شد پشت درخت پناه گرفتند. مرد در تاریکی چهره اش مشخص نبود. بلافاصله سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت و زن با حوصله ماشینش را از پارکینگ بیرون آورد. در کنترلی بود و قبل از بسته شدن، زن رفته شهاب پیغام حرکت را داد! کوچه پهن و پردرخت در تاریکی ساعت یازده شب فرو رفته بود اما سینا حاضر نبود در سکوت شهاب فرو برود و پرسید: - چند درصد امکانش هست که کسی از افراد همون سال این جا باشن؟ اون افراد که همشون یا تعهد دارند یا جريمه. یه عده رفتند سر جای خودشون، یه عده موندن ایران. شهاب ابرو درهم کشید و رفت سمت ماشین. ذهنش درگیر این مرد بود که ته چهره اش به آدم های نامیزان نمی خورد اما ... استارت زد. صبح ساعت هفت باید پیش امیرمی بودند برای تحلیل روند. - حواست با منه شهاب؟ - اوهوم. خیلی امکانش هست. - خب پس میشه از اونا ورود کرد. - نچ. مار گزیدن اگر هم باشن. اینا مارمولک تر از این حرفان. همراه شهاب روشن و خاموش شد و اسم فرمانده هردو را به سکوت کشاند. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت11 این برای پرونده نقطه خاکستری جدید بود و حالا شهاب و سینا چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕸🕷 قسمت12 امیرطاقت تا فردا را نداشت؛ سلام و خسته نباشیدش نیروها را زنده میکرد... شهاب گزارشش را داد: - این زن سیاه پوش نیمه شب، تنها کسیه که اول وقت میآد با ماشین، در طول روز بدون ماشین از مؤسسه بیرون میزنه، دوباره برمیگرده و تا آخر وقت، همه که میرن او می مونه و چراغ روشن و... البته سینا شماره ماشین هردوتاشون روداد به آرش! - خوبه ! برید به سحری خانمتون برسید! - منظورتون کتک وقت سحره دیگه! خندید امیرولب زد: نوش جون. تا فردا؛ سینا وقتی در خانه را باز کرد که محبوبه مقابل در نشسته بود و در نور کمی که حاصل خواب بچه ها بود بافتنی می بافت. پلاستیک لبویی که خریده بود را گذاشت روی میز و گفت: - به، فقط جبرئیل میدونه یه مرد خسته با دیدن خانمش چه قدر انرژی میگیره! محبوبه بلند شد و سینا را مجبور کرد که بچرخد. بافتی را که به میل وصل بود، روی سینا اندازه گرفت؛ باید حلقه آستینش را می انداخت: - ببین دیگه پای حضرت جبرئیل رو وسط نکش! تا حالا خدا و اهل بیت بودن ، فایده نداشت نه ؟ فکر کردی من کوتاه میام! سینا برگشت و بافت را از دست محبوبه گرفت و کمی زیر و رو کردن - نه جبرئیل چون مظلومه گفتم بهشون متوسل بشم شاید به سر تقصیرات بگذری ! در ضمن حواسم هست که این قرار بود تا امروز تموم بشه ، من فردا بپوشم! از کم کاری خوشم نمیاد! حرفش تمام نشده راه افتاد سمت اتاق تا لباس عوض کند و محبوبه ماند با چشم های گرد شده از روی زیاد سینا: - فقط حضرت جبرئیل میدونه که شما مردا چه اعجوبه هایی هستید؟ سینا سر از اتاق بیرون آورد و گفت: - آی آی خانم حواسم هست که چی میگی! قرار بوده من فردا با این پلیور برم سرکار! به خاطر حضرت جبرئیل دو روز بهت وقت میدم ضعیفه! فقط دو روز! محبوبه میلها را زمین گذاشت و رفت سمت آشپزخانه . پلاستیک را باز کرد ولبوها را توی بشقاب چید. به حواس جمع سینا با این همه مشغله آفرین گفت و بی توجه به خواب بودن بچه ها بلند گفت: رفت تا سال دیگه! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_1481709707.mp3
2.11M
🔊 🎵 «شکایت درماندگان» 🎙 استاد 💢 معصومین به ما یاد دادن‌ که از این هجران و دوری امام زمان ندبه و شکایت کنیم تا خدا به فضلش باقی‌مانده غیبت رو ببخشه. ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۴ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 23 February 2022 قمری: الأربعاء، 21 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به نقل ابن عیاش 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️5 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️6 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️11 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ⭕️ @dastan9 💐🌺
✍امیرالمومنین علی (علیه السلام) فرمودند: ✅عبودیت بر پنج رکن استوار است: ۱-خالی ساختن شکم (از حرام) ۲-قرائت قرآن ۳-تهجّد و شب زنده داری ۴-زاری و راز و نیاز با پروردگار در هنگام صبح ۵-گریه از خوف خداوند 📚 مستدرک الوسائل، ج 2، ص 294 ⭕️ @dastan9 🌺💐