هدایت شده از یازهرا
ای به زندان کرده خلوت با خدا، موسیابن جعفر
🏴شهادت امام کاظم(ع) تسلیت
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
✨ برخی گمان میکنند اگر دستِباز باشند و انفاق نمایند، دیگر برای آنان مال و ثروتی جمع نمیشود وباقی نمیماند!!
اگر با سـخــاوت، مال جمع نمیشود، پس چطور حضرت ابراهیم علیهالسلام با آن همه بخشـش که بدون میهمان غذا نمیخورد، آن همه اموال و دارایی داشت؟!
📚 در محضر بهجت، ج1، ص318
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
4_5818863023091092251.mp3
5.72M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست «آدمهای حکومتی»
🎙 استاد #پناهیان
⁉️ چرا امام زمان نمیآید؟
🔸 کارکرد یاران امام زمان با یاران امام حسین فرق دارد...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست،
و هیچ گرگی، گرگ دیگر را بـه خاطر اندیشه اش نمی کشد.
هیچ کلاغی بـه طاووس، رشک نمی برد،
و قناری می داند قار قار هم شنیدن دارد.
هیچ موشی، بـه فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمی کند،
و زنبور می داند کـه گل، مال پروانه هم هست…
و رودخانه بـه قورباغه هم اجازه خواندن می دهد.
کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی بـه سفر فکر نمیکند.
زمین میچرخد تا آفتاب بـه سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!!
هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمی کند،
و همنوعانش را بـه خاک و خون نمیکشد!
اي انسان!
دنیا، فقط برای تو نیست...
#ارسالی_اعضا
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
🌼هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشور خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم
شاید ده ها سال دیرتر؛
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان،
خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم
و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!
یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد!
و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم!
آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند،
برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم...
و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم...
بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.
از زندگی عشق بخواهیم،
عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
🌹 خوابی که #حاجقاسم پس از شهادت
شهید زینالدین دید.
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
📚کتاب "تنها زیر باران"
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
اگر دختر خودش بود و اینطور رفتار می کردند برای چهارتا عکس چندرغاز پول، باز هم در اتاقش را می بست. ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت25
گاهی وقت ها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی را آزار داده ای، خراب و نابود و ویران رهایش کرده ای، به خودت فحش میدهی اما مقابل دیگران از کارت دفاع میکنی و می خندی.
حتی شاید خودت را قهرمان داستان جلوه دهی.
می دانی چرا؟
چون قدرت دوست داشتنی است. قدرت یک چاقو است. تیز و برنده!»
این فکرها باعث می شد تا بغض گلویش را بفشارد. لبه آستینش را بین دندان هایش فشار داد تا صدای هق هق گریه اش بلند نشود.
اشکها بدون اختیارش نبود. خودش می خواست گریه کند شاید آرامتر بشود. اما فایده نداشت.
دفعه اولی نبود که این حس و حال را تجربه می کرد. خودش را می شناخت، این طوری که می شد باید حتما قرص می خورد.
قرص نمی خورد تا آخرشب ، تا فردا، تا بعد مثل یک بیمار روانی میشد.
تا چند سال پیش این طور نبود، افکار مالیخولیایی، بعد از ارتباط با بیژن سراغش آمد. بیژن یک بازاریاب بود.
یک عوضی به تمام معنا. سیما باعث شد تا با هم آشنا شوند. خدا لعنتت کند سیما... سیما از آمریکا آمده بود.
آن جا دفعه اول بود سیما را می دید. باشگاه بدنسازی را اداره می کرد. نرمشها و تمرین های
خاص و برنامه غذایی سختی که برای زنها ریخته بود؛ اذیت و آزار روانی زیادی داشت اما چاره ای نبود.
به ضرب قرص و انرژی درمانی ادامه می دادند.
همان جا در ترکیه با بیژن آشنا شد.
دوماه آموزششان باعث شد به بیژن دل ببندد و حرف دلش را به او بزند:
- نمیشه فقط برای من باشی؟
خسته شدم از این بی سر و سامونیا نمیشه توهم دست از همه برداری و بریم یه جای دور برای زندگی. من خستم!
بیژن مست بود، خودش چند بار جامش را پر کرده بود... تنها حرف هایش را به مسخره تکرار کرده بود و صدای قهقهه اش سرش را به درد آورده بود.
با اینکه بیژن مثل خودش بود. اما باز هم، یعنی خب کنار کارهای قبل و حالش، دلش هم می خواست به یک آرامش برسد.
یک خانواده داشته باشد که شب های تنهاییش این قدر سیاه نباشد. هر بار یکی و بعد هیچ، داشت دیوانه اش می کرد.
بیژن میان آن همه خیلی چشمش را گرفته بود و همه فن هایش را رو کرد که این هم خانگی موقت را به اجبار هم که شده تثبیت کند.
حتی بیژن عاشق ترش هم کرده بود. بیژن مارک پاکزاد را تن می زد.
خودش هم همین طور اما وقتی خیلی راحت برگشت آمریکا و محل سگ هم به گریه ها و حرف هایش نگذاشت، دیگر پایه نبود!
خودش می دانست که با شنیدن اسم بیژن چه حالی می شود.
دلش یک زندگی می خواست.
یک خانواده ، به خودش قول داده بود که اگر برود سر زندگی دیگر...
این حرف ها که در ذهنش مرور می شد بیشتر به همش می ریخت. اما همان قدر که خودش آزاد بود، بیژن هم آزاد بود.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت25 گاهی وقت ها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی
سینا با مرد ترسیدهای روبه رو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را پی در کافه ای دورتر از مؤسسه گذاشته بودند.
ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد.
صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد:
- دیر کردید؟
سینا گفت: - شما یه ربع زودتر اومديد
مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت:
- از مؤسسه میام بیرون. همین فردا استعفا میدم !
نمی مونم !
سینا متناسب با حال مرد حرفش را زد:
- بیرون بیایید وجدانتون هم راحت می شه !
مرد از تکه سینا جا خورد! پشیمان بود از اینکه تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده:
بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد!
اونا یه تیمن!
ما مدام از خارج وجه
واریزی داریم، حتی از آمریکا!
می فهمید؟
من میدونم پولایی که واریز میشه از کجاست !
ما توی مؤسسه دکتر میاریم برای سقط جنین می فهمید یعنی چی؟
یعنی وقتی برای دختر و زن مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی!
قلب سینا از حرف مرد به درد آمد
- دکترا توکه گفتی...
مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید
- من خودم تازه دارم اینا رو متوجه میشم! میفهمی... تازه دارم متوجه میشم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود، اما... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم!
سینا غرید:
- حالا دیگه دیره ... شما خودت هم با اینا بودی. مشارکت در جرم به پات نوشته می شه!
مرد چشم ریز کرد و خم شد سمت سینا و گفت:
- از کجا معلوم که با شما همکاری کنم، باز هم به همین جرم دستگیر نشم.
سینا آرام بلند شد و کنار گوش مرد زمزمه کرد:
- همکاری کنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! تا فردا! یاعلی!
مرد با شنیدن یاعلی چیزی درونش تکان خورد. به رفتن سینا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- یاعلی
طلسم شده بود و این کلمه طلسمش را باطل کرد انگارا به حماقت خودش العن فرستاد.
رابطه های خارج از حد معمول و سوء استفاده ها را می دیده و انگار نمی دیده که کار مؤسسه در چه راستایی است و رفت و آمد زن ها، یک جریان است.
صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا به حال تلاش کرده بود ندیده بگیرد.
کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. کرنبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود.
من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهد بروند جهنم، به درک... اما حال و احوال سینا را که می دید، به خودش شک میکرد.
اصلا آدم است ؟
درست که زنها با اختیار خودشان می آمدند مؤسسه و با اختیار خودشان با مردها همراه می شدند، اما او هم هیچ وقت به آنها هشدار نداده بود که عاقبت این کارها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود.
داشت از این افکار دیوانه می شد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد.
سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیرنشست:
- کار خودتونه!
از بازداشت و این حرفا ترسیده!
امیر نگاه میشی اش را دوخت به صورت خسته سینا و گفت: - بیارش خانه یخچال !
سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد!
وقتی رسید که نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت.
مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد.
- سلام قبول باشه ! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی!
مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت.
سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را بشنود:
- فردا عصر بیا با مسئول این پرونده صحبت کن!
- منا
- مگه تضمین نمی خواستی؟
آدرس رو برات می فرستم
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
سینا با مرد ترسیدهای روبه رو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را پی در کافه ای دورتر از مؤسسه گذ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت26
خانه امن منطقة يخچال. ساعت شش.
مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید.
بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چای بود.
سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود.
قبل از این دو جلسه با سینا درد دل و شوخی هم کرده بود، اما بازهم واهمه داشت و این چند شب از شدت سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند.
خودش را یک بی غیرت میدید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسوها پشت می کند که نبیند.
عقلش می گفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر احفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد:
چو می بینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است !
هرچند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری می کردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود!
تا می خواست با این فکرها خيال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه می کرد؛ اینها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند؟
در دلش نالیده بود؛ به من چه!
مگر پدر و مادر ندارند!
پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟
چرا چیزی بار اینها نیست؟
فریاد زده بود تا بر فریادهای دل خراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند.
مغلوب فریادهای وجدانش، با خودش میگفت که باید همکاری کند؛ اما همین که یادش می افتاد که چه طور خودشان با اراده خودشان در مؤسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، میگفت:
« به درک...».
خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد.
حتی به سینا خرده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخير و وبلیدی را می خواهند کمک کنید؟
جانتان را برایشان به خطر بیندازید؟
سعادت و شقاوت هرکس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخند تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود بر لبش جاری نشد.
در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت:
- الآن فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط... در که باز شد سرت رو برنگردون!
حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پا کوبیدند و سلام نظامی دادند.
دلش می خواست سر بچرخاند؛ اما امیرخیلی زود گفت:
- سلام و تشکر که اومدید!
من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم!
مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و آهسته گفت:
- من میخوام از مؤسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کارهای اونا که همش جرم و خيانته دستگیر می شم. اون وقت چی؟
امیر تأمل نکرد در جواب و گفت:
- من بهت تضمین میدم که هیچ سوء سابقه ای علیه توشکل نگیره، ظاهرة هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اونها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند.
مطمئن باش هم الآن و هم اون موقع در امنیتی و زود ازاد میشی. و الا الآن معاونت غير عامدانه داری.
در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده. ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کابارهای پایین میارن.
موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا آخرکار بمونی. منم تعهد میکنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد... مسئول پرونده منم .
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت26 خانه امن منطقة يخچال. ساعت شش. مرد آدرس محل قرار را کم کم
مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود:
- چرا برای اینا دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان.
من با چشمای خودم حالشون رو می بینم .
امیر مکثی کرد و آرام گفت:
- اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو میزدی؟
یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در این مؤسسه بین آنها تعلیم ببیند.
همان عکاس شان فرهاد با آن چشمان دریده و تکیه کلام های نادرستش که دخترها را وادار به ژست های مسخره میکرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به مؤسسه نیفتد.
با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود.
با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت:
- فقط یک چیز... میشه ببینمتون؟ امیر مکثی کرد و گفت:
- نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش.
مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند.
با اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هرچند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد؟
برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه میداد.
البته میزان رفت و آمدهای افراد و شبکه تأمین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جزاعضای اصلی مؤسسه نداشتند.
این خط و خطهای دیگر فروغ یک سرنخ خوب از شناسایی را می داد.
بعد از رفتن مرد و تأمینت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضاء داخلی مؤسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند.
اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر میکرد.
اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیروها را افزایش می داد.
سیناگاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت، دادش می رفت هواء
- گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن ! این طور که زنها و دخترای ما امنیت ندارن!
اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستجوهایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دست خالی آمد؟
شهاب داشت سه سر شبکه را، که از مؤسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد.نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر میکرد.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خاک بود و تنهایی
چقدر آماده هستی...؟!
زمانی که خاک ها را مشت مشت روی بدن بی جان من ریختند تازه فهمیدم که نه....!
من مرگ را همچون سراب میدیدم که به من نخواهد رسید ولی دریافتم از چیزی که فکرش هم میکردم به من نزدیک تر است...
تنها شدم.
به تنهایی کسی که در بیابان گم شده و یار و یاوری ندارد
یا همچون کودکی که با رها کردن دست مادر خویش ، به غربت مبتلا شده
برای مدتی سر در گم بودم
نگاهی به دور انداختم ، چیزی جز خاک ندیدم
در ذهنم گفتم که کاش برای دقیقه ای بلکه ثانیه ای از این تنهایی در بیایم
انگار خاک هم حرف های من را تایید کرد
شاید هم خاک سرد آرام حرفی اضافه کرد و گفت: دیدی قدر عمر کوتاهت را ندانستی...
دلهره داشتم ولی زمانی این دلهره به اوج خود رسید که از دور دست دو فرد را دیدم که آتش از تن آنان زبانه میکشید ، ناخود آگاه خواستم بلند شوم که فرار کنم
بسیار ترسیده بودم
به قدری ترسیده بودم که توان دویدن هم نداشتم
هر لحظه که نزدیک تر به من میشدند صدا های وحشتناکی به گوشم می رسید
صدای ناله ها و گریه ها جیغ ها ، همچون ببر درنده ای به سمت من می آمدند
آنقدر صدا وحشتناک بود که دست در گوشانم کردم و فقط سعی کردم فرار کنم
ولی از شدت ترس نمیتوانستم حتی قدم از قدم بردارم..
نزدیک و نزدیک تر شدند
نگاهی به چشمانشان کردم
چشم هایشان گویا فقط سفیدی داشت ، آنان به صورت وحشتناکی درحال نگاه کردن به من و آمدن به سمتم بودند
به قدری آتش آنان را فرا گرفته بود که امکانش نبود آنان را کامل ببینم
دو فرد، به بزرگی فیلی عظیم بودند
صورت وحشتناکی داشتند از شدت ترس نگاهم را از صورتشان دزدیدم
حاضر بودم چشمانم را از جا در بیاورند ولی آنان را برای ثانیه ای حتی نگاه نکنم
فقط توانستم چند قدمی از آنان دور شوم
دوباره نگاهی کردم
تقریبا به من رسیده بودند
نزدیک بود همان جا زَهره ترک شوم
از فرط ترس چشمانم را بسته بودم
توقع داشتم با صدایی از خواب بیدار شده و فریاد خوشحالی سر دهم که اینان خوابی بش نبوده است...
بسیار نزدیک من شده بودند
به طوری که اگر فرار نمیکردم چند قدم دیگر به من میرسیدند
دوباره بلند شدم که بروم ولی نتوانستم
رسیدند به من
فقط فریاد میزدم و کمک می طلبیدم
از ترس گوش هایم را گرفته بودم و فقط به خودم میلرزیدم
اشک هایم از صورتم سرازیر شد
اشک هایم از شدت ترس به طرفته العینی در خاک فرو رفتند که این صحنه را نبینند
نا گه فریاد زدم خدایا کمکم کن من جز تو کسی را در اینجا ندارم خدایا کمکم کن
ناگهان یک صدای دلنشین و آوازی خوش به گوشم خورد
پشت سرم را نگاه کردم و دیدم مردی با چهره ی زیبایی و با آرامش بسیار زیادی نزدیک من میشد
هر چه این مرد نزدیک میشد آن دو فرد آتشین از من دور تر میشدند
چند لحظه بعد از نگاهم ناپدید شدند
نفس راحتی کشیدم
انگار در تنهایی بیابان یارم را پیدا کرده ام
نگاهی به مرد کردم
تا خواستم تشکر کنم آن مرد گفت:
جناب حائری...! ترسیدی؟
منم مثل کودک شیر خوار به گریه افتادم
انگار اشک هایم ، میل رفتن به داخل زمین را نداشتند
بلکه اشک هایم هم محو تماشای مرد زیبا روی شده بودند
با بغض و اضطراب گفتم بله آقا اون هم چه ترسی...
تا حالا اینقدر نترسیده بودم
اگه یه لحظه دیر تر اومده بودید من زهره ترک میشدم...
مرد تبسم زیبایی کرد
تبسم از روی لبان سرخش محو نمی شد
به خودم جرات دادم و پرسیدم ببخشید شما چه کسی هستید که با آمدن شما آن دو فرد پا به فرار گذاشتند؟
مرد با ندای زیبایی که داشت گفت من علی ابن موسی الرضا (ع) هستم...
از تعجب چشمانم باز شد و فقط در حال تماشای مرد بودم
سپس ادامه داد:
شما ۳۸ بار به زیارت من آمدی و من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد
و این اولین بازدید من با تو...
#ارسالی_اعضا
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9