eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹‍ خوابی که پس از شهادت شهید زین‌الدین دید. هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت؟» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم یک برگه‌‌ كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به آن‌ كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم» 📚کتاب "تنها زیر باران" ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
اگر دختر خودش بود و اینطور رفتار می کردند برای چهارتا عکس چندرغاز پول، باز هم در اتاقش را می بست. ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت25 گاهی وقت ها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی را آزار داده ای، خراب و نابود و ویران رهایش کرده ای، به خودت فحش میدهی اما مقابل دیگران از کارت دفاع میکنی و می خندی. حتی شاید خودت را قهرمان داستان جلوه دهی. می دانی چرا؟ چون قدرت دوست داشتنی است. قدرت یک چاقو است. تیز و برنده!» این فکرها باعث می شد تا بغض گلویش را بفشارد. لبه آستینش را بین دندان هایش فشار داد تا صدای هق هق گریه اش بلند نشود. اشکها بدون اختیارش نبود. خودش می خواست گریه کند شاید آرامتر بشود. اما فایده نداشت. دفعه اولی نبود که این حس و حال را تجربه می کرد. خودش را می شناخت، این طوری که می شد باید حتما قرص می خورد. قرص نمی خورد تا آخرشب ، تا فردا، تا بعد مثل یک بیمار روانی میشد. تا چند سال پیش این طور نبود، افکار مالیخولیایی، بعد از ارتباط با بیژن سراغش آمد. بیژن یک بازاریاب بود. یک عوضی به تمام معنا. سیما باعث شد تا با هم آشنا شوند. خدا لعنتت کند سیما... سیما از آمریکا آمده بود. آن جا دفعه اول بود سیما را می دید. باشگاه بدنسازی را اداره می کرد. نرمشها و تمرین های خاص و برنامه غذایی سختی که برای زنها ریخته بود؛ اذیت و آزار روانی زیادی داشت اما چاره ای نبود. به ضرب قرص و انرژی درمانی ادامه می دادند. همان جا در ترکیه با بیژن آشنا شد. دوماه آموزششان باعث شد به بیژن دل ببندد و حرف دلش را به او بزند: - نمیشه فقط برای من باشی؟ خسته شدم از این بی سر و سامونیا نمیشه توهم دست از همه برداری و بریم یه جای دور برای زندگی. من خستم! بیژن مست بود، خودش چند بار جامش را پر کرده بود... تنها حرف هایش را به مسخره تکرار کرده بود و صدای قهقهه اش سرش را به درد آورده بود. با اینکه بیژن مثل خودش بود. اما باز هم، یعنی خب کنار کارهای قبل و حالش، دلش هم می خواست به یک آرامش برسد. یک خانواده داشته باشد که شب های تنهاییش این قدر سیاه نباشد. هر بار یکی و بعد هیچ، داشت دیوانه اش می کرد. بیژن میان آن همه خیلی چشمش را گرفته بود و همه فن هایش را رو کرد که این هم خانگی موقت را به اجبار هم که شده تثبیت کند. حتی بیژن عاشق ترش هم کرده بود. بیژن مارک پاکزاد را تن می زد. خودش هم همین طور اما وقتی خیلی راحت برگشت آمریکا و محل سگ هم به گریه ها و حرف هایش نگذاشت، دیگر پایه نبود! خودش می دانست که با شنیدن اسم بیژن چه حالی می شود. دلش یک زندگی می خواست. یک خانواده ، به خودش قول داده بود که اگر برود سر زندگی دیگر... این حرف ها که در ذهنش مرور می شد بیشتر به همش می ریخت. اما همان قدر که خودش آزاد بود، بیژن هم آزاد بود.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت25 گاهی وقت ها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی
سینا با مرد ترسیدهای روبه رو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را پی در کافه ای دورتر از مؤسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد. صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد: - دیر کردید؟ سینا گفت: - شما یه ربع زودتر اومديد مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت: - از مؤسسه میام بیرون. همین فردا استعفا میدم ! نمی مونم ! سینا متناسب با حال مرد حرفش را زد: - بیرون بیایید وجدانتون هم راحت می شه ! مرد از تکه سینا جا خورد! پشیمان بود از اینکه تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده: بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد! اونا یه تیمن! ما مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا! می فهمید؟ من میدونم پولایی که واریز میشه از کجاست ! ما توی مؤسسه دکتر میاریم برای سقط جنین می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای دختر و زن مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی! قلب سینا از حرف مرد به درد آمد - دکترا توکه گفتی... مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید - من خودم تازه دارم اینا رو متوجه میشم! میفهمی... تازه دارم متوجه میشم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود، اما... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم! سینا غرید: - حالا دیگه دیره ... شما خودت هم با اینا بودی. مشارکت در جرم به پات نوشته می شه! مرد چشم ریز کرد و خم شد سمت سینا و گفت: - از کجا معلوم که با شما همکاری کنم، باز هم به همین جرم دستگیر نشم. سینا آرام بلند شد و کنار گوش مرد زمزمه کرد: - همکاری کنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! تا فردا! یاعلی! مرد با شنیدن یاعلی چیزی درونش تکان خورد. به رفتن سینا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: - یاعلی طلسم شده بود و این کلمه طلسمش را باطل کرد انگارا به حماقت خودش العن فرستاد. رابطه های خارج از حد معمول و سوء استفاده ها را می دیده و انگار نمی دیده که کار مؤسسه در چه راستایی است و رفت و آمد زن ها، یک جریان است. صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا به حال تلاش کرده بود ندیده بگیرد. کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. کرنبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود. من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهد بروند جهنم، به درک... اما حال و احوال سینا را که می دید، به خودش شک میکرد. اصلا آدم است ؟ درست که زنها با اختیار خودشان می آمدند مؤسسه و با اختیار خودشان با مردها همراه می شدند، اما او هم هیچ وقت به آنها هشدار نداده بود که عاقبت این کارها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود. داشت از این افکار دیوانه می شد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد. سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیرنشست: - کار خودتونه! از بازداشت و این حرفا ترسیده! امیر نگاه میشی اش را دوخت به صورت خسته سینا و گفت: - بیارش خانه یخچال ! سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد! وقتی رسید که نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت. مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد. - سلام قبول باشه ! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی! مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت. سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را بشنود: - فردا عصر بیا با مسئول این پرونده صحبت کن! - منا - مگه تضمین نمی خواستی؟ آدرس رو برات می فرستم ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
سینا با مرد ترسیدهای روبه رو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را پی در کافه ای دورتر از مؤسسه گذ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت26  خانه امن منطقة يخچال. ساعت شش. مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید. بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چای بود. سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود. قبل از این دو جلسه با سینا درد دل و شوخی هم کرده بود، اما بازهم واهمه داشت و این چند شب از شدت سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند. خودش را یک بی غیرت میدید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسوها پشت می کند که نبیند. عقلش می گفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر احفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد: چو می بینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است ! هرچند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری می کردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود! تا می خواست با این فکرها خيال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه می کرد؛ اینها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند؟ در دلش نالیده بود؛ به من چه! مگر پدر و مادر ندارند! پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟ چرا چیزی بار اینها نیست؟ فریاد زده بود تا بر فریادهای دل خراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند. مغلوب فریادهای وجدانش، با خودش میگفت که باید همکاری کند؛ اما همین که یادش می افتاد که چه طور خودشان با اراده خودشان در مؤسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، میگفت: « به درک...». خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد.  حتی به سینا خرده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخير و وبلیدی را می خواهند کمک کنید؟ جانتان را برایشان به خطر بیندازید؟ سعادت و شقاوت هرکس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخند تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود بر لبش جاری نشد. در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت: - الآن فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط... در که باز شد سرت رو برنگردون! حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پا کوبیدند و سلام نظامی دادند. دلش می خواست سر بچرخاند؛ اما امیرخیلی زود گفت: - سلام و تشکر که اومدید! من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم! مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و آهسته گفت: - من میخوام از مؤسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کارهای اونا که همش جرم و خيانته دستگیر می شم. اون وقت چی؟ امیر تأمل نکرد در جواب و گفت: - من بهت تضمین میدم که هیچ سوء سابقه ای علیه توشکل نگیره، ظاهرة هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اونها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند. مطمئن باش هم الآن و هم اون موقع در امنیتی و زود ازاد میشی. و الا الآن معاونت غير عامدانه داری. در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده. ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کابارهای پایین میارن. موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا آخرکار بمونی. منم تعهد میکنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد... مسئول پرونده منم .
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت26  خانه امن منطقة يخچال. ساعت شش. مرد آدرس محل قرار را کم کم
مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود: - چرا برای اینا دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان. من با چشمای خودم حالشون رو می بینم . امیر مکثی کرد و آرام گفت: - اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو میزدی؟ یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در این مؤسسه بین آنها تعلیم ببیند. همان عکاس شان فرهاد با آن چشمان دریده و تکیه کلام های نادرستش که دخترها را وادار به ژست های مسخره میکرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به مؤسسه نیفتد. با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود. با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت: - فقط یک چیز... میشه ببینمتون؟ امیر مکثی کرد و گفت: - نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش. مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند. با اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هرچند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد؟ برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه میداد. البته میزان رفت و آمدهای افراد و شبکه تأمین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جزاعضای اصلی مؤسسه نداشتند.  این خط و خطهای دیگر فروغ یک سرنخ خوب از شناسایی را می داد. بعد از رفتن مرد و تأمینت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضاء داخلی مؤسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر میکرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیروها را افزایش می داد. سیناگاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت، دادش می رفت هواء - گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن ! این طور که زنها و دخترای ما امنیت ندارن! اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستجوهایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دست خالی آمد؟ شهاب داشت سه سر شبکه را، که از مؤسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد.نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر میکرد. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خاک بود و تنهایی چقدر آماده هستی...؟! زمانی که خاک ها را مشت مشت روی بدن بی جان من ریختند تازه فهمیدم که نه‌....! من مرگ را همچون سراب میدیدم که به من نخواهد رسید ولی دریافتم از چیزی که فکرش هم میکردم به من نزدیک تر است... تنها شدم. به تنهایی کسی که در بیابان گم شده و یار و یاوری ندارد یا همچون کودکی که با رها کردن دست مادر خویش ، به غربت مبتلا شده برای مدتی سر در گم بودم نگاهی به دور انداختم ، چیزی جز خاک ندیدم در ذهنم گفتم که کاش برای دقیقه ای بلکه ثانیه ای از این تنهایی در بیایم انگار خاک هم حرف های من را تایید کرد شاید هم خاک سرد آرام حرفی اضافه کرد و گفت: دیدی قدر عمر کوتاهت را ندانستی... دلهره داشتم ولی زمانی این دلهره به اوج خود رسید که از دور دست دو فرد را دیدم که آتش از تن آنان زبانه میکشید ، ناخود آگاه خواستم بلند شوم که فرار کنم بسیار ترسیده بودم به قدری ترسیده بودم که توان دویدن هم نداشتم هر لحظه که نزدیک تر به من میشدند صدا های وحشتناکی به گوشم می رسید صدای ناله ها و گریه ها جیغ ها ، همچون ببر درنده ای به سمت من می آمدند آنقدر صدا وحشتناک بود که دست در گوشانم کردم و فقط سعی کردم فرار کنم ولی از شدت ترس نمیتوانستم حتی قدم از قدم بردارم.. نزدیک و نزدیک تر شدند نگاهی به چشمانشان کردم چشم هایشان گویا فقط سفیدی داشت ، آنان به صورت وحشتناکی درحال نگاه کردن به من و آمدن به سمتم بودند به قدری آتش آنان را فرا گرفته بود که امکانش نبود آنان را کامل ببینم دو فرد، به بزرگی فیلی عظیم بودند صورت وحشتناکی داشتند از شدت ترس نگاهم را از صورتشان دزدیدم حاضر بودم چشمانم را از جا در بیاورند ولی آنان را برای ثانیه ای حتی نگاه نکنم فقط توانستم چند قدمی از آنان دور شوم دوباره نگاهی کردم تقریبا به من رسیده بودند نزدیک بود همان جا زَهره ترک شوم از فرط ترس چشمانم را بسته بودم توقع داشتم با صدایی از خواب بیدار شده و فریاد خوشحالی سر دهم که اینان خوابی بش نبوده است... بسیار نزدیک من شده بودند به طوری که اگر فرار نمیکردم چند قدم دیگر به من میرسیدند دوباره بلند شدم که بروم ولی نتوانستم رسیدند به من فقط فریاد میزدم و کمک می طلبیدم از ترس گوش هایم را گرفته بودم و فقط به خودم میلرزیدم اشک هایم از صورتم سرازیر شد اشک هایم از شدت ترس به طرفته العینی در خاک فرو رفتند که این صحنه را نبینند نا گه فریاد زدم خدایا کمکم کن من جز تو کسی را در اینجا ندارم خدایا کمکم کن ناگهان یک صدای دلنشین و آوازی خوش به گوشم خورد پشت سرم را نگاه کردم و دیدم مردی با چهره ی زیبایی و با آرامش بسیار زیادی نزدیک من میشد هر چه این مرد نزدیک میشد آن دو فرد آتشین از من دور تر میشدند چند لحظه بعد از نگاهم ناپدید شدند نفس راحتی کشیدم انگار در تنهایی بیابان یارم را پیدا کرده ام نگاهی به مرد کردم تا خواستم تشکر کنم آن مرد گفت: جناب حائری...! ترسیدی؟ منم مثل کودک شیر خوار به گریه افتادم انگار اشک هایم ، میل رفتن به داخل زمین را نداشتند بلکه اشک هایم هم محو تماشای مرد زیبا روی شده بودند با بغض و اضطراب گفتم بله آقا اون هم چه ترسی... تا حالا اینقدر نترسیده بودم اگه یه لحظه دیر تر اومده بودید من زهره ترک میشدم... مرد تبسم زیبایی کرد تبسم از روی لبان سرخش محو نمی شد به خودم جرات دادم و پرسیدم ببخشید شما چه کسی هستید که با آمدن شما آن دو فرد پا به فرار گذاشتند؟ مرد با ندای زیبایی که داشت گفت من علی ابن موسی الرضا (ع) هستم... از تعجب چشمانم باز شد و فقط در حال تماشای مرد بودم سپس ادامه داد: شما ۳۸ بار به زیارت من آمدی و من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد و این اولین بازدید من با تو... ⭕️ @dastan9
✍️ ▪️در گهواره و مسائل خانوادگى یکى از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام ، به نام یعقوب سرّاج حکایت کند: روزى به قصد ملاقات و زیارت مولایم ، حضرت صادق آل محمّد علیهم السلام به منزل ایشان رفتم ، هنگامى که وارد شدم ، دیدم که آن امام بزرگوار کنار گهواره شیرخوارش ، حضرت ابوالحسن موسى کاظم علیه السلام ایستاده ؛ و جهت دل گرم کردن و آرام نمودن نوزاد، با او سخن مى گوید. مدّت زیادى بدین منوال طول کشید؛ و همچنان من در گوشه اى نشسته و نظاره گر آن ها بودم تا آن که سخن راز امام با نور دیده اش علیه السلام به پایان رسید. آن گاه من از جاى خود برخاستم و به سمت آن امام مهربان رفتم ، همین که نزدیک آن حضرت قرار گرفتم ، فرمود: آن نوزاد، بعد از من ، مولایت خواهد بود، نزد او برو و سلام کن . پس اطاعت کردم و نزدیک آن نوزاد و نور الهى رفتم و سلام کردم ، با این که او کودکى شیرخواره در گهواره بود، خیلى زیبا و با بیانى شیوا جواب سلام مرا داد. و سپس به من خطاب نمود و اظهار داشت : حرکت کن و به سوى منزل خود روانه شو و آن نام زشت و نامناسبى را که دیروز براى دخترت برگزیده اى تغییر بده ، چون خداوند متعال صاحب چنین نام و اسمى را دشمن داشته و غضب دارد و او مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت . یعقوب سرّاج در ادامه گوید: یک روز قبل از آن که خدمت حضرت برسم ، خداوند متعال دخترى به من عطا کرده بود، که نام او را حُمیراء نهاده بودیم ؛ و کسى هم آن حضرت را از این موضوع آگاه نکرده بود؛ و با این که آن حضرت ، طفلى شیرخوار در گهواره بود، به خوبى از درون مسائل خانوادگى ما آگاه بود. و بعد از آن که چنین علم غیبى از آن طفل معصوم آشکار گشت و مرا در تغییر و انتخاب اسم مناسبى براى دخترم نصیحت فرمود، امام جعفر صادق علیه السلام مرا مورد خطاب قرار داده و اظهار نمود: اى سرّاج ! دستور و پیشنهاد مولایت را عمل کن ، که موجب سعادت و خوشبختى شما خواهد بود. یعقوب گوید: من نیز اطاعت امر کردم و نام دخترم را به نام مناسبى تغییر دادم . 📚اصول کافى : ج ۱، ص ۳۱۰، ح ۱۱ ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
خاک بود و تنهایی چقدر آماده هستی...؟! زمانی که خاک ها را مشت مشت روی بدن بی جان من ریختند تازه فهمید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت27 - خانه ام را خیلی لوکس چیده بودم. سرویس مبل و چوب را از فرانسه سفارش دادم آمد. رنگش را خیلی دقت کردم که لایت باشد، پول زیادی پایش رفت اما خب همانی شد که می خواستم. بقیه وسایل خانه هم لوکس بود. برای تکمیل این ها صد روز وقت گذاشتم. خواب و آسایش نداشتم، هم کارم زیاد بود و هم باید این جا را آماده می کردم. تنها هم برای خرید نمی رفتم اما تنها نظر خودم مهم بود برای انتخاب و خرید آزاد شده بودم از قید خانواده و دلم می خواست که از زندگیم لذت ببرم. اون موقع برای وسایل چهارصد میلیون هزینه کردم و عاشقشون بودم. در کمدم رو که باز می کردید چشماتون برق می زد؛ ست لباس و کیف و کفش و کمربند بود همش. از کوچیکی عاشق این بودم که تک باشم، حالا این آرزوم برآورده شد. البته خب خیلی وقتا که پول کم می آوردم! فقط فضای خونه کمی سرد بود. وسایل انگار طبعشان سرد باشد، روحم اذیت میشد. تا خرید می کردم شاد بودم اما بعدش پدر درآور بود. خیلی توی خونه نمی نشستم که بخوام غصه بخورم، همان شب های لعنتی تنهاییش، برای اینکه مثل قبر بشه و فشار بیاره بس بود. اما خب آدم یکی رو میخواد که همین وسایل رو استفاده کنه، خراب کنه، به هم بریزه و داد و قال کنه... من پناه می بردم به خرید بیشتر، خب پول بیشتر می خواستم، پناه می بردم به کار طراحی لباس و مزون که پول بیشتری داشت ... عکسام که توی صفحات بالا میومد بوی پول می داد. یه بار یکی از بازیکنای فوتبال حسابم رو پرپول کرد، یه بارم یکی از بازیگرای سینما، یعنی کارگردان بود یه ماشین با کلیدش فرستاد دم خونمون ! همينا من رو وسوسه می کرد که بیشتر ادامه بدم. یه احساس قدرت ، رسیدن به شهرت... کم کم دیگه خودم استاد شده بودم ... مزون زدم و با مزونا قرارداد بستم. فقط یک بارش صد میلیون دادن تا من لباسشون را پوشیدم! البته اوائل این طور نبود، باید پول هم میدادی تا بذارن لباسی رو بپوشی اما بعدش دیگر تو بودی که ناز میکردی. هرچند بعد از شلوغی کار، بد جور تنها می موندی با پولی که حسابت رو پر می کرد و باید خرج میشد... خودت بودی و پاساژهایی که زده بودن برای خرج کردن! هم خوب بود و... هم مرگ !
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت27 - خانه ام را خیلی لوکس چیده بودم. سرویس مبل و چوب را از فرانسه
سینا شماره شهاب را که دید خنده اش گرفت: - فروغ رو گم کردی؟ شهاب آرام زمزمه کرد: - سینا! این فروغ بوبرده انگارا امیر رو پیدا نمی کنم؟ - کجایی الآن ؟ - هیچ جا! بیمارستانم! - شهاب؟ - بابا حس کردم شک کرده، اومدم درستش کنم، مجبور شدم با سید درگیر بشم و بزنمش! - یا حسین. توو سید مگه به هم رسیدید؟ الآن خوبه ؟ شهاب گوشی را داد به سید که زیر مشت شهاب بدنش کوفته شده بود! - سید کجایی؟ این شهاب دستش خیلی سنگینه! سید بدون آنکه حرف سینا را جواب بدهد، گفت: - بگو کجا بودم که شهاب مثل مرد عنکبوتی سرم آوار شد... وزارت خونه؟ سینا سوتی کشید و گفت: - ای داد بر من ! - ببین آقا امیر کجاست. زنگ زدم جواب ندادن! من شنود روی تلفن این آدم وزارت رو می خوام . نامه شوتنظیم کن! - باشه. من به تماس با طرف هم بگیرم ببینم ردی از وزارتی توی مؤسسه داره یا نه ! فروغ همان شب خانه اش را تغییر داد. این به خاطر شکش به شهاب نبود بلکه امیر تاکید داشت این تاکتیک کاریشان است. سید یکی دو روز باید استراحت می کرد، سینا پیگیری ها را انجام داد. چون نیروی دولتی بود برای شنود تماس هایش کمی بیشتر از همیشه سرسختی از قوه قضایی نشان داده شد و همین نصف روز امیر را سوزاند. گزارشات تم مجهول های خوبی را معلوم کرد و چند پرانتز جدید هم باز کرد. شهاب خودش را رساند به جلسه ساعت نه شب. سید هم آمد با رنگ زردی که حرف جدیدی داشت: - آقا من صبح تا حالا که مرخصی بودم، سینا با خنده سر تکان داد: - منظورت ساعت یک تا حالاست دیگه! سید محل نگذاشت: به دور ظاهر کار رو که مرور کنی فقط اینو متوجه میشی که اینا دارند سرعتی به کاری رو انجام میدن که توی پیاماشون نیست. یعنی تاکید هست، اصرار هست، تلاش هست اما روی چی؟ این رو نمیگن! بعد که تیم سایبری سرچ اینترنتی پیشرفته میکنه مطالبی می بینی تولایه دوم که تازه متوجه میشی ارن برای چی تلاش میکنن! و البته خیلی دقت میکنن که تا به نتیجه نرسیدن سون، مسئولین ایرانی متوجه نشن. بعد الآن کجان؟ الآن داره به خط مستقيم ده میشه از یه مؤسسه تا سطح جامعه که مسئول مملکتی ما هم داره کمک میده. من با سه تا تصویر سه تا نظریۂ خودم رو گفتم و کامل خطوط رو به هم رسوندم. فقط الآن که صفحه رو روشن می کنم، هیچ حرفی نمیزنم شما هم آخرش، دو کلمه ای که به ذهنتون میرسه رو بنویسید. سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیرذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخرکه صفحه دیتا که خاموش شد. سینا نوشته بود: - پول و گناه شهاب نوشته بود: - تجارت ناموس آرش نوشته بود: - انقلاب رنگی زنان! و امیر که لب زد - مدلینگ سید دیگر حرفی نزد و امیر گفت: - اینا دارن نفوذ میکنن برای گرفتن مجوز موسسات مدلینگ ! یک کار به ظاهر آرام و بی تنش و دائمی و پر مخاطب ! هم مورد نیاز مخاطب، هم سرمایه گذار؛ که نتیجه اش هم تجارت ناموس ایرانه، هم پول و گناه و هم در کشورهایی که نیاز داشته باشند؛ انقلاب رنگی! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
سینا شماره شهاب را که دید خنده اش گرفت: - فروغ رو گم کردی؟ شهاب آرام زمزمه کرد: - سینا! این فروغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت28 بعد با تحکم گفت: - سرعت می خوام... سرعت می خوام تو اطلاعات. سید ابرو در هم کشید و گفت: - نکنه این برنامه گروه های موسیقی زیرزمینی که تازه راه انداختند، به مشغولیت باشه برای ما، تا این بحث رو به نتیجه برسونن! امیر بی حرف سر تکان داد. سکوتش اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید: - تا فردا جواب ت . م دوتا مؤسسه دیگه به اضافه جواب تمام شهرستانها ابه اضافه اسامی تمام زنانی که مسئول این شهرستان ها هستن رو می خوام . بی اختیار نگاه همه روی آرش زوم شد و صدای امیر بلندتر - آرش تا فردا تا فردا کسی آن شب خانه نرفت حتی سید که از درد یکی دو بار دم کرده گل پررا ایران بالا کشید و تا خود صبح با رنگ پریده کنار صدرا نشست تا رمزگشایی کند. صدرا مغز ریاضی مجموعه بود و کنار همه گروه ها باید می بود که امشب سید او را نشانده بود تا بتواند از فرو ریختن جوانان ایران جلوگیری کند. حاجی هم با امیر تمام آنچه که باید و نباید داشت را طبق فرمول همیشگی بستند و منتظر بررسی های بچه ها بودند تا جاهای خالی را پر کنند. صدرا با آرامش خودش روی کلمات رمز کار میکرد و سید با قیافه درهم اطلاعات او را در جاهای خالی جا میداد. سینا هم یک اسم داد که ایمیلش را کنترل کنند، مثل اینکه با فروغ ارتباط بالایی داشت صاحب این اسم! یک ساعتی زمان گذاشتند روی بررسی ایمیل الميرا. وقتی صدرا صدایش را بلند کرد و بچه ها را فراخواند یک نقطه روشن پیدا کرده بود: - ایمیلی که به نام الميرا بود در حقیقت برای فتانس. یعنی من فتانه رو هک کردم! حالا غیراز چشمان صدرا و سید، چشمان سینا و آرش و هوش شهاب جمع حرف های صدرا شده بود: - هشت تا اسم دیگه که خودمون توی این مدت ردشون رو زدیم. - با هشت تا شهرا - هشت نفری که رابط شهرهای مورد نظر هستند. مطالب داشت طوری روشن می شد که خواب و خستگی دیگر برای بچه ها معنا نداشت. آرش سینا را کنار خودش در اتاق نگه داشت و تا ایمیل فتانه را با اسامی که
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت28 بعد با تحکم گفت: - سرعت می خوام... سرعت می خوام تو اطلاعات. س
صحبت های فروغ درآورده بودند تطبيق نداد و ارتباط ها را تکمیل نکرد؛ و تا ان میان اطلاعات مرد داخل مؤسسه، حساب های مالی و ارتباطشان با شبکه... نگذاشت سینا کنار سید نماز شبش را بخواند. سید که قامت بست یک ربع به اذان بود. سینا کاسه پسته را گذاشت کنار سجاده سید و رو به شهاب گفت: - بی رحم. شهاب آستین لباسش را پایین داد و کنار سید ایستاد: - میمیرم براش؟ بعد از نماز صبح سید نگذاشت بچه ها بلند شوند. طنين آرام زیارت عاشورای سید بقیه کادر را هم از پشت سیستم ها کشید کنار و تا توسلش رنگ و بوی گریه نگرفت؛ رنگ به صورت و توان به جان ها برنگشت! کار بچه ها روی کلمات رمز، ارتباط شبکه داخلی با خارج را هم دقیق مشخص کرد؛ سینا درجا پرسید: - دوباره سفارتخانه ها؟ شهاب روی تخته خطوط موازی کشید و با خط های عمودی قطع کرد. خطوطی که دایره وار گرد هم چرخیدند و پایانش شد طرح خانۂ عنکبوت: - ما با یک بافته در هم تنیده طرف هستیم که صدر و ذیلش حساب شده و تحت کنترلشونه. شروع خوبی داشتن و جامعه شناسانه وارد شدن. الآن هم تیم بندی شون رو دارن تکمیل میکنن تا شروع ضربه! امیر بلند شد. ماژیک را برداشت و کنار طرح عنکبوت نوشت... و سست ترین خانه ها، خانه عنکبوت است.» در ماژیک را بست و رو به سینا گفت: - بسم الله ! سینا با اشاره به پوشه مقابلش گفت:  - اطلاعات کامل افرادی که کارمند دوتا مؤسسه بعدی هستند و شرکت ها و موسساتی که با فروغ همکاری می کنند و مسیر آمد بودجه به مؤسسه و مسیر خرج بودجه توسط افراد و موسسات و احتمالا مزون ها و آتلیه ها و آرایشگاه ها رو داریم. البته روی بعضی از پادوهای استخرها و باشگاه ها هم داریم کار میکنیم! فروغ اشرفی. ۵۵ ساله. صاحب امتیاز و مسئول مؤسسه که تحت عنوان مؤسسه ترویج فرهنگ مد ایرانیان داره مجوز میگیره. بیست نفر کادر زن داره و چهار نیروی مرد. توی تهران سه تا مؤسسه رو پول فراوان ریخته و کادر چیده تا کار کنه. تا حالا چند دوره فشن و آموزش مدلینگ مخفیانه داشته و اساتید مرد، عکاسا مرد و مدلا زن هستند. اساسنامه دارن و آیین نامه آموزشی که نکته جالب آیین نامش اینه که مدلا باید در فضای آموزشی به دور از هرگونه پوشش اداری حضور داشته باشند؟ سینا سرش را بالا آورده و لب برچید. با کمی مکث ادامه داد: - با استاد مرد! داره جنایی میشه و البته باتلاقی! شهاب لب زد: - حرفت هم راسته هم درست. البته اگه افکار عمومی بفهمه که این کار جنایته! الآن تو دنیا به کسی که آدم میکشه میگن جنایت کار، اما اون کسی که می زنه روح و روان و اندیشه آدما رو له میکنه و پر از شبهه، زندگیا رو لجن مال میکنه رو نمیگن جانیا این فروغ و فتانه به خائنن آقا! خائن! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖼 ؛ 🔅 امام زمان علیه السلام: 🔹 در پیشامدهای مهمّ اجتماعی به راویان حدیث ما مراجعه کنید، زیرا که آنان حجّت من بر شما هستند و من هم حجّت خدا بر آنان هستم. 📚 کشف الغمة في معرفة الأئمة ج ۲، ص ۵۳۱ ⭕️ @dastan9 💐🌺