داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕷 قسمت51 زن سعی کرد قصه هایش را یادش بیاید. مکث کرد. مرد ادامه داد:
وقت نهار، زمان خوبی بود که همه اطلاعاتی که از متهمان گرفته اند را با هم مرور کنند.
امیر حواسش به غذای سید و حال معده اش بود. سینا ظرف غذای جداگانه سید را برداشت و وادارش کرد تا از فضای زندان بیرون بروند.
دو ساعتی وقت بود تا شروع بازجویی مجدد. سینا روحیه اش خلاف اخلاق ظاهرش نرم و شکننده بود.
سید کمی سر به سرش گذاشت تا فضای زندان را فراموش کند و غذایش را بخورد.
سینا گفت:
- میدونی توی این یک سالی که درگیر این پرونده ها بودم به چی فکر میکنم؟
آخرین لقمه را داد دست سینا و پرسید: - به چرایی؟
- واقعا چرا؟
من خودم توی یه خونواده معمولی بزرگ شدم. نه پول به اندازه بود و نه امکانات رفاهی...
ولی اینا باعث نشد که دادمون بره هوا و عقده بشه توی روند تربیتمون!
سید همین جا جلوی ادامه حرف سینا را گرفت
- خودت داری میگی تربیت. نه کمبود محبت و نه کمبود امکانات، هیچ کدوم باعث نمیشه که آدم خیانت و جنایت کنه.
اینا برای توجیه گناهشون این دلایل رو میارن والا که چرا خیلی از پولدارا غلط اضافه میکنن!
- پس؟
- پس درست اینه بگیم اینا تربیت نشدن، شاید بهتر هم باشه که بگیم اینا خودشون رو تربیت نکردن. یه گوسفند رو هم ول نمیکنن که بره بچره، براش چوپون میذارن، چون سرمایه است و گرگ و دزد هم هست.
با این شعار آزادی و بی دینی و خدا نیست و نمی خوام، انسان رو توی دنیا رها می کنن!
هزار دست دزد میاد وسط و تمام! تربیت با خالقه! خالق هم بر عهده گرفته، دیگه اختیار با مخلوقه بره زیر بار دستورات یا نره! حالا هم پاشو تا امیر زنگ نزده من و تو رو ادب کنه!
- متهم من که فقط به قصه نوشته .
- همه همین طور جلو رفتن. فکر میکنن فقط خودشون هستن و خیلی مدرک نداریم.
چون از بقیه گروهشون هم خبر ندارن به هم ریخته شدن. این دوروزه نوشته ها و اعترافاتشان بیشتر رد گم کنی و یا اراجیف خاطره گونه شون بوده .
تقریبا حرف به درد بخوری نزدن. اما تیم روانکاوی گفت که وضعیت شون تثبیت شده و میشه تو چالش های کلامی، اطلاعات مورد نیاز را به دست آورد.
متهم در حالی مقابل مرد نشست که سعی داشت جیغ نزند.
مرد بدون آن که نگاهش کند در همان ابتدای کلام گفت:
- غیر از ترکیه کدوم کشور می رفتید؟ مستقیم نگاه کرد به صورت مرد و گفت: - آمریکا و فرانسه!
فقط یه بار رفتیم. دبی هم با فتانه و فروغ رفتیم.
سکوت مرد یعنی که ادامه بدهد. وقتی که همه چیز را میدانستند پس کتمانش فایده نداشت.
گفت:
- با فتانه رفته بودیم . تفریحی بود... خب کلاس برای کارمون هم بود.
- به جز روزای یکشنبه هر روز سر کلاس بودید. استادا و موضوع درسا؟
اعصابش کش می آمد وقتی می دید که همه را دیده اند:
- جز روزهای یکشنبه بقیه روزها از صبح تا ظهرکلاس بود، رابط آمریکا و دو سه تا استاد از فرانسه بودند که فارسی رو مسلط حرف می زدند. شیرین و پاکزاد هم بودند.
ظهر تا یکی دو ساعت استراحت داشتیم و تا تاریکی دوباره کلاس بود. شب هم هرکی دوست داشت هرکاری کند آزاد بود.
- شیرین و پاکزاد؟
زن چشم بست و آرام آرام توضیح داد:
- استاد بیژن پاکزاد. غول مدلینگ ایرانی ها بود... بیژن پاکزاد.
و خاطراتش زنده شد. خاطراتی که از آن متنفر بود و با کمک روانکاو تلاش کرده بود که فراموش کند.
اما حالا صحنه ها یکی یکی از مقابل چشمانش رد می شدند؛ در کافه که نشسته بودند به بیژن گفته بود:
- من اصلا دوست ندارم تو شبیه پاکزاد باشی بیژن جامش را سر کشیده بود و با قهقهه گفته بود:
- به گور پدرم خندیدم که شبیه بیژن پاکزاد باشم. اون غوله، په غول واقعی، از توی چراغ جادوی رییس جمهور آمریکا در اومده!
می خوانش. با همه
بی شرفياش می خوانش!!
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
وقت نهار، زمان خوبی بود که همه اطلاعاتی که از متهمان گرفته اند را با هم مرور کنند. امیر حواسش به غذ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت52
و دوباره قهقهه زده بود.
اما به حرص، بینی چین داده بود و زیرلب گفته بود:
- پسته، خیلی هم پسته ... بعد از دو بار ازدواج و طلاق، سر پیری به دختر کنارش بود و توی آمریکا بین همه جولون میده !
فتانه هم همین طور بود؛ از پاکزادها حساب می بردند چون حساب ها را از طرف دولت آمریکا پر می کرد. جرئت نداشت مقابل فتانه این حرف را درباره پاکزاد بزرگ بزند.
خودش که مرد اما پسر و دخترش هستند، همان سال ها هم بود که دخترش با همجنس خودش ازدواج کرده بود.
بروبیای خراب پدرش را حتما دیده بود، کثافت کاری ها، خیانت هایی که به همسرانش کرده بودند..
همه بیژنها همینند. از پاکزاد شروع میشد شاید نقطه سیاه همة بی شرفی ها، دارایی و شهرت باشد.
برای پاکزادی که حتی با جرج بوش هم رابطه داشته و خط و طرح می گرفت، دیگر هر کاری راحت بود. زن اولش را انداخت کنار، زن دومش را...
هربار که میدید پاکزاد با معشوقه اش همه جا جولان میدهد، حس میکرد . دارد یک تیپ زندگی را یاد می دهد، مرضی بود که به جان همه انداخته بود.
وقتی هم که سوال می کردند که با همین معشوقه ات ازدواج میکنی؟ میگفت که باید اول دخترو پسرم ازدواج کنند.
حالا هم پسرش دارد کمپانی مدلینگ پدرش را اداره می کند. تمام اندیشه اش خراب کردن دختر ایرانی است.
گروه فروغ و فتانه یک پای بزرگ پخش کارهای کمپانی پاکزادها بودند.
و سینا با خودش فکر میکرد؛ پول و راحت طلبی، وجدان را می شوید و می برد، دیگر وطن که اصلا مهم نیست. انسانیت هم فراموش می شود.
- ارتباط تو با پاکزاد؟
- من... یعنی ما همه ... من آقا به خدا - قسم نخور!
- باشه باشه... بیژن، یعنی بیژنی که من دوستش داشتم رابط سیستم بین گروه ما و پاکزاد بود.
برنامه های آینده ای را که باید روی زن ها در ایران انجام می دادیم را دریافت می کرد. اما من فقط تا آخرین مهمانی رابط آسیایی، آمریکایی رییس جمهور آمریکا باهاش بودم و بعد سیستم گفت باید رابطه ام با بیژن را کات کنم.
باید دوباره با عکاس دیگری زوج کاری می شدم! باید برای پشتیبانی دستورات به تهران برمیگشتیم.
دستانش را بالا آورد. به شدت می لرزید
- از همان وقت ها این طور شدم. قرص هام بیشتر شد و یکی دو دوز بالاتر..
فتانه دعوام می کرد. فحشم می داد که چرا این دلبستگی مزخرف رو دارم.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت52 و دوباره قهقهه زده بود. اما به حرص، بینی چین داده بود و زیرلب گف
چشم بست به روی همه چیز. سیستم طاقت نمی آورد این حال و هواها را! باید طبق سیستم پیش می رفتند! آمدند ایران . بیژن هم رفت آمریکا.
- از ترکیه که برگشتید چی شد؟
- از ترکیه که برگشتم فتانه من را برد خونه خودش.
اگر می دید ساکتم عصبی می شد. فتانه موقع عصبانیتش وحشی میشد. خودش میگفت: « منو سگ نکن برات بد میشه.»
- چه دستوری گرفته بودید؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- دستور بود در پوشش مؤسسه های مدلینگ که باید توی چند تا شهر راه می انداختیم، به شهرستانها بیشتر سر بزنیم و نیروهای خیابونی پیدا کنیم.
- نیروهاتون چه ویژگی داشتن؟
- خیلیا هستن که دنبال شهرتن، یا بیکارن و برای خودشون پول می خوان، اصلا توی کانالا و پیجا پره از زنها و دخترایی که به هیچی اعتقاد ندارن... یا وقتی می دیدن ما توی فضای مجازی کار میکنیم خودشون دنبالمون میومدن... ما هم زنایی که حاضر بودن هر دستوری رو اجرا کنن و چیزی براشون مهم نبود رو اول با پول و وعده و وعید راه مینداختیم.
بعد خب يواش يواش وارد گروه میشدن و... بچه های خیابونی هم بودن... آرایشگاه ها و مزونا و آتلیه هایی که پول رو میدیدن هرکاری میکردن...
سینا حرف زن را قطع کرد:
- بودجه این کارا از کجا تأمین می شد؟
- می اومد. فتانه می رسوند؟
- از کجا؟ چطوری؟
- به قسمش رو سفارت خونه ها تأمین می کردند. به قسمش رو خب، با ارتباطی که با بعضی از بچه های کله گنده ها گرفته بودیم تأمین می کردیم!
- با کیا؟ چطور؟
اسماشون رو و شغلشون رو بنویس. زن خم شد روی میز و با وسواس نوشت.
برگه را روی میز هل داد سمت سینا
- اسماشونو نوشتم. اینا پدراشون توی دستگاه های دولتی بودن و غالبا اروبا و آمریکا درس خونده بودن و همون جا هم توجیه شده بودن. پول و پله هم توی دست و بالشون بود.
ما فقط گاهی توی خونه های مجردیشون رفت و آمد داشتیرا بعد خب اینا خیلی دست و دل باز بودند!
البته در جریان کار ما هم بودن، شاید هم از سفارت خونه دستور مستقیم داشتن که ما رو پوشش مالی بدن!
- با این پولا چه کار می کردید؟
امروز صورت مرد و حالش سخت تر از بقیه روزها بود. زن نالید:
- آقا شما خودتون خبر دارید که این سفارت خونه ها دارند چه جوری آتش به ماها می زنن.
اصلا ما هم قربانی نقشه های اونا هستیم والا کی دلش میخواد دخترای کشورش رو به لجن بکشونه! یا همین پسرای مسئولین مملکتی.
اونا رو چرا نمی گیرید که به گند میکشن همه چیز رو
سینا غريد:
- سوال من رو جواب بدید؟
- خب این پولا رو هم خرج خودمون میکردیم، هم هزينه همراه کردن آرایشگاه ها و آتلیه و مزون. اینا خیلی چشم طمع داشتن. تا پول هنگفت نمی گرفتن قبول نمی کردن کاری که ما میگیم رو انجام بدن. آدمای حریصی بودن. مخصوصا بعضیاشون که مشهور بودن و دست کارشون خوب بود پول ه باباشون رو هم میگرفتن!
لبخند تلخی نشست گوشه لب مرد و سری به تأسف تکان داد.
زن این دید و لب گزید:
- پول زیاد بود و سفارت خونه ها مدام تأمین می کردن و آقا نمیذاشتن حسابا خالی بمونه!
همین که جوونا یعنی بیشتر زنها
یعنی بیشتر زنها دو ماه درگیر
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «من خائنم؟»
👤 استاد #رائفی_پور
⁉️ هدف اصلی انقلاب اسلامی چیه، چه کسانی دارن به این انقلاب و ظهور خیانت میکنن؟
ما کجای این پازل هستیم واقعا زندگی میکنیم بخاطر این هدف 😔
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 14 March 2022
قمری: الإثنين، 11 شعبان 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام، 33ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️20 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️29 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️34 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️37 روز تا اولین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
ای که باروی چو ماهت، دلربای عالمینی
با نگاهی عاشقانه، قبله جان حسینی
یوسف آل عبائی، قبله دل های مایی
ای علی دوم عشق، حیدر کربلائی
ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باد
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
حضرت علی بن الحسین (علی اکبر (ع)) فرزند بزرگ امام حسین(ع) می باشد
علی اکبر فرزند بزرگ امام حسین (ع) شبیه ترین مردم به پیامبر (ص) در خلقت و اخلاق و گفتار بود. شجاعت، دلاوری، بصیرت دینی و سیاسی او، در سفر کربلا به ویژه در روز عاشورا تجلی کرد. در کربلا حدود 25 سال داشت. اولین شهید عاشورا از بنی هاشم بود. پایین پدر بزرگوارش دفن شده و به این خاطر ضریح امام شش گوشه است.
شناسنامه حضرت علی اکبر علیه السلام
حضرت علی بن الحسین (علی اکبر (ع)) فرزند بزرگ امام حسین در 11 شعبان سال 33 هجری قمری در مدینه دیده به جهان گشود. مادر بزرگوار وی لیلا دختر ابی مره است . لیلا برای امام حسین پسری آورد، رشید، دلیر، زیبا، شبیه ترین کس به رسول خدا ، رویش روی رسول، گفتگویش گفتگوی رسول خدا ، هر کسی که آرزوی دیدار رسول خدا را داشت بر چهره پسر لیلا می نگریست، تا آنجا که پدر بزرگوارش می فرماید "هرگاه مشتاق دیدار پیامبر می شدیم به چهره او می نگریستیم"؛ به همین جهت روز عاشورا وقتی اذن میدان طلبید و عازم جبهه پیکار شد، امام حسین چهره به آسمان گرفت و گفت "اللهم اشهد علی هؤلاء القوم فقد برز الیهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الی رؤیة نبیک نظرنا الیه..."
سن حضرت علی اکبر
حضرت علی اکبر در کربلا حدود 25 سال داشت. برخی راویان سن وی را 18 سال و 20 سال هم گفته اند.
علی اکبر الگوی جوانان
يكى از بارزترين نمونههاى كمال و اسوههاى پاكى و مردانگى، حضرت «على اكبر (عليه السلام)» شهيد بزرگ حماسه عاشورا و فرزند بافضيلت سيدالشهدا (عليه السلام) است. سزاوار است كه از رهگذر آشنايى با شخصيت و ويژگىهاى اين جوان برومند و رشيد و با صلابت، از او درس جوانمردى و مقاومت و ايمان و ادب بياموزيم و نسلى را تربيت كنيم كه پوياى راه نورانى آن شهيد باشد.
تربيت شايسته امام حسين (عليه السلام) سبب شد تا على اكبر به بهترين صفات كمال آراسته شود. عواملى همچون: اصالت خانوادگى، تربيت و وراثت، كسب علم و فضايل كه از عناصر تشكيل دهنده شخصيت هر كس است، در وجود و زندگى او فراهم بود. خلق و خوى او و رفتار و حركات و ادب و متانتش در حد اعلاى برجستگى و درخشندگى بود؛ آنگونه كه گفته و نوشتهاند، رفتارش حركات و رفتار پيامبر خداصلى الله عليه وآله را در ذهنها زنده مىكرد. على اكبر شاخهاى از آن شجره طيبه و ريشه پاك بود و وارث همه خوبىهاى خاندان عصمت و طهارت به شمار مىرفت
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
خواب امام حسین و رفتار حضرت علی اکبر
در سرزمین ثعلبه هنگام ظهر امام حسین(ع) اندکی خوابید و وقتی بیدار شد فرمود: در خواب هاتفی را دیدم که میگفت: شما به شتاب میروید و مرگ شما را با شتاب به بهشت میبرد. علی اکبر(ع) که چنین سخنی را از پدر شنید گفت: پدر جان مگر ما بر حق نیستیم؟ امام حسین(ع) فرمود: آری به خدا قسم ما بر حق هستیم. علی اکبر عرضه داشت در این صورت ما از مرگ باکی نداریم و امام حسین(ع) که از استقبال فرزندش شاد شده بود بیان داشت: فرزندم خدا به تو جزای خیر دهد.
اولین شهید عاشورا از بنی هاشم
حضرت علی اکبر اولین شهید عاشورا از بنی هاشم بود. شجاعت و دلاوری حضرت علی اکبر و رزم آوری و بصیرت دینی و سیاسی او، در سفر کربلا به ویژه در روز عاشورا تجلی کرد. سخنان و فداکاریهای وی نیز به خوبی مؤید این مطلب است.
شهادت حضرت علی اکبر
روز عاشورا پس از شهادت یاران امام، اولین کسی که اجازه میدان طلبید تا جان را فدای دین کند، او بود. اگر چه به میدان رفتن او بر اهل بیت و بر امام بسیار سخت بود، ولی از ایثار و روحیه جانبازی او جز این انتظار نبود. وقتی به میدان می رفت، امام حسین در سخنانی سوزناک به آستان الهی، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند ولی تیغ به رویشان کشیدند، نفرین کرد. علی اکبر چندین بار به میدان رفت و رزمهای شجاعانه ای با انبوه سپاه دشمن داشت. پس از شهادت، امام حسین صورت بر چهره خونین حضرت علی اکبر نهاد و دشمن را باز هم نفرین کرد.
مرقد مطهر حضرت علی اکبر
حضرت علی اکبر، نزدیکترین شهیدی است که با امام حسین دفن شده است. مدفن او پایین پای اباعبد الله الحسین قرار دارد و به این خاطر ضریح امام شش گوشه است.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
📚خطبه تکاندهنده 42 نهج البلاغه
در نکوهش آرزهاى دراز
اَيُّهَا النّاسُ، اِنَّ اَخْوَفَ ما اَخافُ عَلَيْكُمُ اثْنانِ: اتِّبَاعُ الْهَوى، وَ طُولُ
اى مردم، ترسناکترین چیزى که بر شما مى ترسم دو چیز است: یکى پیروى هواى نفس، و دیگرى
الاَْمَلِ. فَاَمّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ. وَ اَمّا طُولُ الاَْمَلِ فَيُنْسِى
بى مرزبودن آرزو. اماپیروى هواى نفس انسان را از حق بازمى دارد، وبى مرزبودن آرزوآخرت را ازیاد
الاْخِرَةَ. اَلا وَ اِنَّ الدُّنْيا قَدْ وَلَّتْ حَذَّاءَ، فَلَمْ يَبْقَ مِنْها اِلاّ صُبابَةٌ
مى برد. بدانید که دنیا به سرعت از شما روى گردانده، و از آن جز ته مانده اى که کسى آن را
كَصُبابَةِ الاِْناءِ اصْطَبَّها صابُّها. اَلا وَ اِنَّ الاْخِرَةَ قَدْ اَقْبَلَتْ، وَلِكُلّ
در کاسه باقى نهاده باشد نمانده. و آگاه باشید که آخرت روى نموده است، و براى هر یک از دنیا و
مِنْهُما بَنُونَ، فَكُونُوا مِنْ اَبْناءِ الاْخِرَةِ، وَ لا تَكُونُوا مِنْ اَبْناءِ الدُّنْيا،
آخرت فرزندانى است، شما از فرزندان آخرت باشید نه از فرزندان دنیا،
فَاِنَّ كُلَّ وَلَد سَيُلْحَقُ بِاُمِّهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ. وَ اِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ
زیرا هر فردى در آخرت به مادرش ملحق مى شود. امروز زمان عمل است و
لا حِسابٌ، وَ غَداً حِسابٌ وَلا عَمَلٌ.
بازخواستى نیست، و فردا روز بازخواست است و عملى در آن میسّر نمى باشد.
- اَقُولُ: الْحَذّاءُ: السَّريعَةُ. وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَرْويهِ جَذّاءَ، بِالْجيم وَ الذّالِ، اَىِ انْقَطَعَ
]مى گویم: «حذّاء» به معنى شتابان است، و گروهى «جذّاء» به جیم و ذال آورده اند، یعنى همه خیر و خوبیهاى
دَرُّها وَ خَيْرُها.
آن قطع شده است.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیری در شهری زندگی میکرد که راستگو بود و با قاضی شهر رفاقت دیرینهای داشت، و هر جا شهادتی بود و پیر شاهد میشد، قاضی شهادت او را به جای همه میپذیرفت.
👣 روزی پیر با قاضی از محلی میگذشتند که صدای ساز و آواز بلند بود و زنانی در حال رقص. قاضی به پیر گفت: بیا زود از این محل برویم که من حس گناه میکنم. پیر گفت: ولی من اصلا احساس گناه نمیکنم و شنیدن این صدا و دیدن این زنان تاثیری در ایمان من ندارد. برو ایمانت را قوی کن.
⚖️ فردای آن روز آن پیر برای شهادت نزد قاضی حاضر شد و قاضی گفت: دیگر من نمیتوانم شهادت تو را بپذیرم چرا که آن روز تو به من یا دروغ میگفتی و یا اگر بپذیرم راست میگویی تو انسان بیماری هستی که از شنیدن صدای ساز و دیدن زنان در حال رقص، تحولی در نفس تو نمیشود. من وقتی متهمی پیش من میآید که مثال زنایی کرده است، چون نفس دارم، میتوانم اختیار یا جبر آن متهم را درک کنم و در عفو یا تخفیف مجازات او دقت کنم. ولی اگر این دو نزد تو حاضر شوند، چون خودت نفسی نداری تا تحریک و آزارت دهد و ریشه گناه را دقیق تشخیص دهی، همه را محکوم به سختترین مجازات میکنی. پس شهادت تو برای من جای تردید دارد.
💫💐 نتیجه اخلاقی اینکه: باید قبل از قضاوت در مورد خطای دیگران، خودمان را در شرایط آن گناهکار قرار دهیم و بدانیم اگر نفس ما هم ما را چنین امر میکرد، شاید ما هم همان گناه و خطا را مرتکب میشدیم. 💐💫
🌸 ۞از گناه دیگران بگذرید و آنان را ببخشید، آیا دوست ندارید خدا نیز از گناهان شما بگذرد؟۞ قرآن کریم 🌸
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستان واقعی...بی غیرتی+بی حجابی + بی حیایی= خیانت=بدبختی
یک سالی بود که صیغه ی محرمیت خوانده بودندو به اصطلاح دوران نامزدی را می گذراندند. تازه داشتند آماده می شدند برای مراسم عقدو ...
بی بندو بار بودو به هیچ کدام از اعتقادات اش عمل نمی کرد و بدحجابی زن را افتخار می دانست و نوعی زیبایی...
چشم هایش عادت کرده بودند به تصاویر ناجور ، عکس ها و فیلم های...آنقدر چشم چرانی برایش عادی شده بود که وقتی همسرش را برانداز می کردند لذت می برد و این نهایت بی غیرتی بود ..
ساناز(نامزدش) با گوشی مهران تماس گرفت اما جوابی نشنید و پس از چند ساعت از آگاهی تماس گرفتند که مهران را در حین گناه با دختری دانشجو گرفتند. ساناز گوشی را قطع کرد و این آخرین تماس تلفنی او با عشقش مهران بود .
و حالا طبق دستور دادگاه مهران باید با سحر آن دختر دانشجو ازدواج می کرد تا از گناهش رفع جرم شود. و قرار بر این شد . خواستگاری با فحش و دعوا و کتک کاری با وساطت بزرگان به پایان رسید و سحرو مهران به عقد هم در آمدندو بعد از چند مدت زندگی جدید خود را آغاز کردند اوایل بسیار دعوا می افتادند و کار به دخالت خانواده ها می کشید اما کم کم آرامش به زندگیشان باز گشت.
یک سال از زندگیشان گذشت یکی از دوستان شب را در منزل آنها دعوت بود و با صحنه ای عجیب مواجه شد . سحر با لباسی بسیار بد و دامنی کوتاه و آرایشی شدید برای پذیرایی آمده بود و شروع به خوشامدگویی و خندیدن کرد در حالیکه مهمانهای آن خانه چند پسر مجرد بودند.
یکی از بچه ها سریع واکنش نشان دادو گفت مهران این چه وضعیست ؟
مهران را کنار کشید و گفت همه ی اینها دوستان تو هستند و تو زنت را برهنه نمایش می دهی ؟ مهران چطور اعتماد می کنی ؟ چطور اجازه می دهی همه از وجود همسرت بهره مند شوند ؟ نکن . عاقبت بدی برایت دارد ؟ پس غیرتت کجاست ؟
اما توجهی نکرد و با واژه ی دوستان من برادران من هستند خندید و گذشت . در جواب دوست اش گفت حتی در مقابل برادر هم نباید اینچنین باشد...فکر عاقبت زندگی ات باش ...مواظب کارهایت باش و مجلس را ترک کرد...
یکی دیگر از دوستان هم می گفت که شبی مجبور شدم در منزل آنها بمانم و اصلا مراعات حال مرا نکردند که هیچ . مهران صبح زود از خانه رفت و من با همسرش تنها ماندم و از ترس گناه با لباس خواب از خانه بیرون زدم .
مهران به تمام نصایح بی توجهی می کرد و حرف گوش نمیداد . خب حق داشت آخر دیگر غیرتی برایش باقی نمانده بود که بخواهد توجه کند و فیلم های ماهواره هم که...
3ماه بعد
مهران با گوشی دوستش تماس گرفت در حالیکه چون کودکی گریه می کرد دلیل را جویا شدند با ناراحتی تمام گفت همسرم از من طلاق می خواهد و حاضر نیست با من زندگی کند . دیگر چه کسی به من زن می دهد نمی خواهم او را از دست بدهم . دیگر مرا دوست ندارد و بهانه جویی می کند ...
اما تلاشش بیهوده بود و سحرطلاق گرفت ...
4ماه بعد سحر رادید که دست در دست رفیق برادر گونه اش دارد راه می رود و عاشقانه حرف میزند درست است سحر به عقد رفیق عزیزتر از برادر ش در آمده بود و اینگونه زندگی آن دو نفر هم به پایان رسید...
وقتی کسی از خدا نترسد وقتی به هیچ چیزی پایبند نباشدوقتی به همین راحتی گناه می کند و برایش عادی شده . توقع دیگری نمی توان داشت...جز افسوس برای انتخاب نادرست...
بی حجابی و بی حیایی و بی عفتی و در کنارش بی غیرتی مردان زهری می شود مرگبار برای زندگی ...
نوشته شده توسط آسمان بچه های خدایی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
چشم بست به روی همه چیز. سیستم طاقت نمی آورد این حال و هواها را! باید طبق سیستم پیش می رفتند! آمدند ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت53
اندیشه و کار ما میشدن، هدف اتفاق افتاده بود. دیگه میشد بعدش در تیم خیابونی ترویج مد استفاده شون کرد. پخش مدل هایی که در دستور بود، نیاز به یک تیم داشت.
همه اینا مجانا در کل صفحاتشون هر چه دیده بودن و هرچه شنیده بودن و هرچی رو که دستور از آمریکا بود، با میل خودشون و بدون اینکه بدونن مهره هستن کار می کنند، نشر می دادند.
یعنی خب برای ما مهم نبود چه اتفاقی براشون میفته، ما پولمون رو میگرفتیم.
سینا زن را یک انسان نمی دید. ترجیح داد به میز نگاه کند تا به او.
گاهی اشیا شرافت دارند:
- بعضی از لباسایی که وارد می کردید آلوده بود. درسته؟
رنگ زن پرید و لرزش دستانش بیشتر شد.
- مردم خودشون خیلی راحت و رایگان یک مدل رو که برند می شد می خریدن. من در جریان این نیستم ... فروشش کم و زیاد... یا آرایش و عمل بینی و پروتز، یا ساپورت هایی که آغشته به پودر مخصوصی بود و نازایی می آورد.
تولیدی ترکیه بود، پخش عمده هم توی ایران بود هم بقیه کشورهای اسلامی!
سینا از جایش بلند شد.
- آقا به خدا ما فقط ...
- قسم خدا رو نخور!
پوشه کنار دستش چند تا عکس در آورد و گذاشت مقابل زن.
- من فقط با...
حالا که به همه چیز مسلط بودند، پنهان کردن خیلی مسخره بود. اگر همه چیز را میگفت راحت کرده بود خودش را.
کمی آب خورد و پیش از آنکه حرفی بشنود گفت:
- به ما گفته بودند اگر بتونیم با نظام ایران بجنگیم!
سینا خنده اش را قورت داد و گفت:
- بجنگید؟
- نه نه یعنی گفتند اگر کاری کنید که ... آقا به ما خیلی وعده دادند. قرار بود شهروند آمریکایی بشیم. پول هم زیاد میدادن. ما خیلی با اعتقاد کار می کردیم!
یک لحظه حس کرد که دارد بر علیه خودش حرف می زند. سکوت کرد و چشمانش را بست تا تمرکز کند و هر حرفی را نزند.
بعد از چند لحظه گفت:
- خیلی سرمون رو شلوغ کرده بود. فتانه هم طاقت نیروی خسته نداشت. من رو عمدا برده بود که کم کاری نکنم.
روحیه و حالم هر روز بدتر میشد. قرص هام رو بیشتر کرده بودم. رصد اینستا، ارتباط گیری با دخترها و زن هایی که صفحه داشتند... مسافرت های شمال و برنامه هاش، برنامه ریزی های موسسات شهرهای مختلف...
ارتباط دادن نیروهای تازه جذب شده با این موسسات...
رفت و آمدها به بیرون...
همه اش ظاهر زیبا داشت اما باور کنید خسته کننده بود. من خسته شده بودم. من بعد از بیژن، این دومین تجربه تلخم به سومین تجربه فکر میکردم که خودکشی بود.
خودم رو میکشتم خوشحال تر بودم. فتانه نمیذاشت تنها باشم، فربد رو انداخته بود تو تیم من. فربد عکاس ماهر مدلینگ بود.
خیلی شوخ و سرزنده بود، تو هر سه تا مؤسسه دست داشت. گاهی برای آموزش زن ها به شهرهای دیگر هم می رفتیم. من به عنوان مسئول بررسی شرایط از طرف فتانه می رفتم.
- کدوم شهرا؟
- خیلی شهر نبود. یعنی تازه داشتیم کار می کردیم. اما بهترین شهرمون شیراز بود. دوستان بھائی اولین گروهی بودن که پرقدرت شروع کردن.
الانم شما خبر دارید حتما خیلی نیرو آماده کردن برای وقتی که می خوان خرابکاری کنن...
چون به دشمنی دیرینه هم با شیعه و نظام دارن، با تمام وجودشون کار میکردن و خیلی زود هم بالا می رفتن.
چون معتقدانه این کار رو انجام میدادن. همش هم به من می گفتن تو یک بهایی اصیل هستی و این تویی که کمک ما میکنی
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت53 اندیشه و کار ما میشدن، هدف اتفاق افتاده بود. دیگه میشد بعدش در ت
نه ما کمک تو!
اول به مؤسسه کوچک راه انداختن، تبلیغات وسیعی توی اینستا کردند، به خاطر روحیه زن های شیرازی ما اون جا خیلی موفق بودیم ...
سرش را که بالا آورد دید آن دو در سکوت نشسته بودند و باز دوباره دارد تمام حرف هایش را خودش می زند.
حاضر بود ساعت ها این جا باشد اما در تنهایی انها حاضر بود در مقابل چشمان سیاه این مرد و صورت ساکت زن باشد اما در سردی اتاق و دیوارهای خموده اش نباشد.
سينا لب میگزید تا کاسه صبرش لبریز نشود. این فشار روحی که زن داشت تحمل می کرد نتیجه تمام بلاهایی بود که سر زنان دیگر آورده بود.
زن هایی که برای لذت کوتاه، آرامش یک عمرشان را فروخته بودند. آن هم با تبلیغات و پرکاری امثال اینها!
سرش را پایین انداخت و گفت:
- من! من دارو مصرف می کردم. دارم دیوونه میشم. قرصم را می خوام .
زن آرام لب زد:
- چی مصرف میکنی؟
- سکوباربیتال
- میگم برات بیارن!
چشمان گشاد شده اش را دوخت به صورت زن. دروغگوی آرامی بود. اما وقتی نیم ساعت نشده قرص با لیوانی آب مقابلش گذاشته شد، نمی دانست چطور قرص را از پوشش در بیاورد. تمام آب را همراهش خورد.
سرکه بالا آورد دید مرد سرش را انداخته پایین، زن مقابلش هم. لبخند زد و گفت:
- من، من با این قرص ها می خوابم. دلم می خواست یک خواب راحت کنم.
امشب دیگه می تونم بخوابم. میشه برم بخوابم. یعنی می خوام که خوابم بیاد.
مرد بلند شده بود تا برود. زن هم. او هم می توانست برود بخوابد.
اگر صدای التماس دخترانی که تار عنکبوت را دورشان پیچیده بود میگذاشت!
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
نه ما کمک تو! اول به مؤسسه کوچک راه انداختن، تبلیغات وسیعی توی اینستا کردند، به خاطر روحیه زن های شی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت 54
سرش را بلند کرد و در چشمان زن خيره شد. امروز مرد، مقابلش ننشسته بود. زن همراه خودش یک قرص آورده بود بدون ليوان آب.
قرص را برداشت تا شب بخورد. دیروز با همان یک قرص تا صبح یک سر خوابیده بود.
هرچند پراز کابوس بود اما بهتر از بی خوابی و افکار مالیخولیایی بود.
صدایی از پشت سرش پرسید:
- رابط اصلی شما با پاکزاد توی ایران کیه؟
آب دهانش را هرچه کرد جمع نشد تا قورت بدهد.
خشک بودند بزاق هایش و تلخ. آرام گفت:
- ظاهرا که خودمون پوشش همه چیز رو بر عهده داشتیم، یعنی یه سری تولیدی رو دیده بودیم. فروغ باهاشون ارتباط داشت.
- چه ارتباطی؟
نمی دانست چرا الآن دارد خجالت میکشد از گفتن این حرف ها. مرد سوالش را دوباره پرسید.
لبش را به سختی باز کرد و گفت:
- این مردا خیلی پای بند به اصول و اعتقادی نبودند.
راحت می شد با یک قرار و کمی پول راهشون انداخت! خیلی هم به خانوادشون اهمیت نمیدادند، البته زن های خودشون هم بدتر بودند... یعنی ما باعث از بین رفتن خانوادشون
نمی شدیم، اصولا زن و بچه های خودشون هم عليه السلام نبودند. هر بار به
حسابشون پول واریز می شد، تبلیغات مغازشون هم توی پیج ها بود. دیگه هر کاری ما میگفتیم، بی چون و چرا انجام میدادن... هرکاری!
- هیچ رابطی غیر از شما نبود؟
- چرا چرا بود. ما حالت پادو رو داشتیم. آقا به خدا ما هم بدبخت بودیم والا که این طور زندگی نمی کردیم.
به ما میگفتن این کارو بکن، اون کارو انجام نده ما هم گوش میدادیم اما آقای مسیح نژاد از وقتی که توی تهران ساکن شد طرح اصلی رو توی جلسات مخفی مدیریت می کرد.
دوباره سکوت کرد. سینا نگذاشت با فرصت هایی که می خرد برای خودش سناریوی جدید بنویسد.
در جا پرسید:
- مسیح نژاد کیه؟
- راستش باید از فروغ و فتانه بپرسید. مسیح نژاد رو اول آنتالیا دیدم. آمریکا توی تیم پاکزاد بود.
اصلا به پاکزاد میگفت پدراما ایران که اومد کلا وجهه خودش رو فرهنگی نشون داد و قرار هم بود که در صف فرهنگ سازی مدلینگ ایران باشه، بیشتر مصاحبه و گفتگو داشته باشه، نه اجرا، تا مهره سوخته نشه.
الآن هم ماها اینجاییم و باور کنید اون داره مصاحبه میکنه و جمله های پاکزاد رو به خورد مجله ها و سایت ها میده که: « زنان و مردان آمریکایی واقعا فکر میکنند که لباس اونها نشون دهنده شخصیت شونه .»
مرد پشت سر پرسید:
- این حرف کیه؟
- پاکزاد. بیژن پاکزاد اصلا شیفته آمریکا بود. یعنی اگر آمریکا می خواست دست کنه و زبون همه ایرانی ها رو از حلقومشون بکشه بیرون و چشماشون رو کور کنه، پاکزاد با همان پرستیژ و لبخند، کنار آمریکایی ها می ایستاد و عکس می گرفت و به مردم ایران می گفت خودتون صورتتون رو بیارید جلوتا آمریکاییها زحمتشون نشه خم شن.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت 54 سرش را بلند کرد و در چشمان زن خيره شد. امروز مرد، مقابلش ننشسته
همیشه هم با اونا جلسه داشت که چه طور می ایرانی جماعت رو زیربکشه تا جایگاه قدرت آمریکا بالاتر بره.
لبخند تمسخر را روی صورت زن مقابلش دید اما کلافه می شد که نمی تواند عکس العمل مرد را ببیند.
هرچند صدایش را می شنید:
- جلوی ما نمی خواد حرفی بزنی که قبول نداری. داشتی از مسیح نژاد میگفتی.
- چرا قبول ندارم. ما خودمون هم که پیاده نظام بودیم تحقیر می شدیم، نه فقط من؛ نه، حتى فتانه هم جلوی اونا مثل بز رام می شد.
مثل یه نوکر بهمون نگاه میکردن ... میدونید بیژن چند بار من رو زده .. من...
هق هق گریه هایش با قدم زدن مرد و نگاه خیره زن به میز همراه شد. کسی حرفی نمی زند جز اشک که پر سروصداترین عنصر موجود است.
آرام تر که شد سینا گفت:
- توی تمام این کارها تو هیچ کاره بودی و همه تقصیرا با بقیه بوده ؟
جالبه!
این روزها دلش پر بود، حرف زیاد داشت. می دانست که از بین حرف هایش نقطه ها را پیدا میکنند که به هم وصل کردنش شبکه ساز می شد.
خودش تمام کارهایش را می دانست، تلاش می کرد که همه تقصیرها را گردن فتانه و فروغ بیندازد اما گاهی یادش می رفت که چه حرف هایی زده است.
صدای مرد بلند شد
- داشتی از مسیح نژاد میگفتی.
- مسیح نژاد که کلی مصاحبه داره ، عقبه فکری و پشتیبان خارجی و داخلی داره. من از برخورداش خاطره بد دارم.
از ژست زیبای مجله ایش تا فکرو عملش فاصله است. هرکی از بچه ها براش میمرد و دوست داشت کنارش عکس بگیره من ازش فراری بودم .
اینا زن رو برده می دونند. من باهاشون و براشون کار کردم اما زیر دستشون ليزبودم. چون خسته بودم.
- چرا کار میکردی؟
- چون میگفتم حالا که خودم همه چیز رو از دست دادم بقیه هم باید با من بیان پایین. هر دختر وزن خوشبختی رو میدیدم، از ته دلم آتیش بلند می شد، من... من حسود نیستم، اما متنفرم از خنده هایی که من ندارم و بقیه دارن ... همه رو میکشم توی چاه همه رو...
بی اختیار حرف دلش را زده بود و بی اختیار صدای خنده اش فضا را پر کرده بود. صورت زن مقابل از این حرفش اول متعجب شد و بعد مچاله .
رذالت نبود، یک قانون بود که بلند گفت:
- همه یا هیچم من!
خودم کلی دختر رو فرستادم دبی. کاراشون رو می کردم. اگر قراره من زندگی آروم نداشته باشم، بقیه هم باید نابود بشن. ایران هم ...
دستانش شروع کرد به لرزیدن:
- میشه میشه آب بیارید من این قرص رو بخورم می خوام بخوابم .
احمقن دخترا... برند می پوشن فکر میکنن همه چی دارن... احمقم من... آرایش با لوازم برند می کردم ..
صدای خنده اش تمام اتاق را پر کرد:
- جنین مرده توش بود...
روغن جنین توی کرما و رژ لبای برند بود...
من خودم دکتر میاوردم بچه ها رو میکشتم باهاشون لوازم آرایش برند می خریدم...
خانم ...
تو، تو برند چی میپوشی؟...
هان هان ...
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خاطرات_شهید🕊
🍃در منطقه تکریت عملیاتی داشتند، در منطقه عوجه دو مجتمع بزرگ را از داعش پس میگیرند و در همان ساختمان که ۳۵ اتاق داشت مستقر شدند تا شب شد خواستند برای باز پس گیری ساختمان سوم تا صبح صبر کنند.
اما با علی تماس گرفتند و گفتند صبح تک تیراندازها اجازه حمله نمیدهند امشب اقدام کنید. با دو نفر از همرزمانش به مجتمع سوم وارد شدند همین دو نفر تعریف کردند که وقتی وارد ساختمان شدیم همه جا تاریک بود که ناگهان صدایی زیر پایمان حس کردیم گفتم علی صدایی از زیر پایم شنیدم گفت تکان نخور که ناگهان ساختمان جلو چشمانم روشن شد تله انفجاری جاسازی شده توسط داعش در ساختمان منفجر و تمام بدن ما پر از ترکش شد. 😔
🍃ما زخمی شدیم ولی علی که جلوتر از ما وارد شد، زخمش عمیق تر بود به سختی او را از ساختمان خارج کردیم و به نیروهای خودی رساندیم اما دیگر دیر شده بود و به شهادت رسید.💔
#شهید_علی_منیعات🌹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «قوم برگزیده»
👤 استاد #رائفی_پور
⁉️ قوم برگزیده به نژاد و ژنتیک نیست، به پیمانی است که با خدا میبندی، این پیمان چیه؟
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۴ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 15 March 2022
قمری: الثلاثاء، 12 شعبان 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️19 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️28 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️33 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️36 روز تا اولین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
💠رسول خدا (ص) فرمودند:
❤️ دل سه گونه است:
👈🏻 گرفتار دنیا، گرفتار عُقبی وِ گرفتار مولا.
1⃣👌 دلی که گرفتار دنیا باشد، سختی و رنج نصیب اوست؛
2⃣👌 دلی که گرفتار عقبی باشد، درجات بلند نصیبش شود؛
3⃣👌 دلی که گرفتار مولا باشد، هم دنیا دارد و هم عقبی را و هم مولا را.
📚 سید بن طاووس، محاسبه النفس،
ص ۳۵
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ .
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!!
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضاي خدا باشد نه براي معامله با خدا…!
زندگی ذره كاهیست ، كه كوهش كردیم
زندگی نام نکویی ست كه خارش كردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار ،
زندگی نیست بجز دیدن یار ،
زندگی نیست بجز عشق ،
بجز حرف محبت به كسی ،
ورنه هر خار و خسی ،
زندگی كرده بسی ،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،
دو سه تا كوچه و پس كوچه و
اندازه ی یك عمر بیابان دارد .
ما چه کردیم
در این فرصت کم ؟!
🌹 " سهراب سپهری "🌹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
🌼تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند
✍رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری،
دار الحدیث، چاپ سوم، ص۷۹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
💠 یار بد بدتر بود از مار بد 💠
🔥 زغالهای خاموش را،
کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود...
همنشینی اثر دارد.
✅ اگر کنار کسانی بنشینیم،
که روشنند و نورانیت و حرارتی دارند،
ما هم نورانیت و حرارتی میگیریم...
میوه خراب را از میان میوهها کنار میگذارند
که دیگر میوهها را فاسد نکند،
همنشینی اثر دارد.
🚫 برای همین است که اهل جهنم دستان خود را میگزند و میگویند:
"یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلانا خلیلا"
وای برمن...
⛔️ ای کاش با فلانی رفیق نبودم و با او نمی نشستم،
او تاریک بود و مرا مثل خود تاریک کرد.
📖 قران کریم سوره فرقان آیه 28
‼️نگید رفیق بد اثر نمیگذاره، اثر میگذاره
چه بخواهیم چه نخواهیم!!!
👈 اولین اثری که رفیق بد ناخداگاه در انسان میگذاره اینه که زشتی گناه رو در برابر انسان کمرنگ میکنه،
و از جهت روانی زمینه رو برای آلوده شدن انسان فراهم میکنه،
چون زمانی که زشتی گناه برای ما کمرنگ بشه، انگیزه برای انجامش چند برابر میشه.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
﷽
*📝لحظهاےباشهدا*
خوابش رو دیدم
گفتم
چےاوندنیا
خیلے *بدردتون* خورد؟
👈🏻گفت تودنیاخیلےکارهاےخوب
انجامدادم
اماچیزےکہخیلےبہکارماومد
*خدمتبہخلقبود* 😊
[ تا میتونید *گره* از کار *خلق* باز کنید ]
+شهیدمحمدبلباسے♥️
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
همیشه هم با اونا جلسه داشت که چه طور می ایرانی جماعت رو زیربکشه تا جایگاه قدرت آمریکا بالاتر بره. لب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے
قسمت55
پنجه هایش را جمع کرد و مشت به دیوار کوبید.
با این پنجه ها، با خود همین پنجه ها، خیلی وقت ها چنگ انداخته بود به صورت زنانی که فقط برای شهرت و زیبایی آمده بودند در مؤسسه .
نمی خواستند مقابل دوربین هر طوری بپوشند. حتی نمی خواستند در پارتی ها به هر چیزی لب بزنند و هرکاری کنند.
اما همین پنجه ها را گذاشته بود روی کمر و شانه هایشان و با لبخند و تشویق همراه خودش برده بودشان.
الآن کجا بودند؟
وقتی خودش قید خانواده اش را زده بود، مهم نبود که زنهای کدام خانه هم، از خانواده جدا می شوند.
صدای خنده اش تمام فضا را به هم ریخت. بلندتر خندید، انعکاس صدا در سرش پیچید، جیغ کشید و رد دردی را از پشت سرش تا گیجگاهش حس کرد! با پنجه هایش سرش را محکم فشار داد.
این درد انعکاس درد کشیدن کدام خانواده بود؟ کدام دختری را از زندگی عادی محروم کرده بود با وعده و وعیدها!
کدام زنی را از خانه بیرون کشیده بود و نسبت به همسرش سرد کرده بود؟
چند تا؟
به این بازپرس ها می شد دروغ گفت و همه چیز را گردن فتانه و فروغ انداخت، اما به خودش، به وجدانش که
نمی توانست دروغ بگوید.
خودش خواسته بود و برای رسیدن به مقام بالاتر شده بود یک شیطان !
بوی پول را که می شنید دیگر هر کاری را حاضر بود انجام ابدهد...
حتی، حتی خرید و فروش وطن و امنیت مردمش را...
هرچند که باز هم
خودشان می خواستند... خودشان... خود ملعونشان.
لعنت بر این...
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت55 پنجه هایش را جمع کرد و مشت به دیوار کوبید. با این پنجه ها، با خو
شما گفتید تو سفر زامبیا همراه هشت خانوم دیگه بودید. از این جا در پوشش سفر تفریحی رفتید، اما اونجا گروه ۹ نفرتون جدا شدند و توی یک هفته ای که تور گردشی می برد و می آورد شما توی منطقه حفاظت شده، بیشتر سر دوره و کلاس و... بودید... حالا واضح تر توضیح بدید.
- قرار بود بعد از سفر دیگه کارمون رو علنی و منسجم شروع کنیم. تا حالا تست زده بودیم و دخترا و پسرا رو کشیده بودیم و نتیجه گرفته بودیم.
- این دخترا و پسرا کی بودن؟
- نمیدونم. نمی شناختمشون!
مرد از سکوتش استفاده کرد و پرسید:
- یعنی چی نه شما می شناختی نه اونا؟ پس چه جوری میومدن؟
با پول می شود هر نشدنی را شد کرد. با وعده لذت هم می شود هر بیداری را در خواب و رویا فرو برد.
هر وقت فکر میکرد به برنامه هایی که در مجموعه ویلاهای صحرا داشتند بی اختیار می خندید:
- دانشجو بودن.
دانشجو بی هزینه ترین نیروییه که همیشه میشه ازش استفاده کرد. فتانه بهشون میگفت سرباز بی جیره و مواجب.
اخم های مرد که در هم رفت لبخندش را جمع کرد. متوجه شد که مقابل فتانه ننشسته است که بخواهد هرطور حرفی بزند.
صدای مرد وادارش کرد تا حرفش را ادامه بدهد
- یعنی چی؟
یعنی با اختیار خودشون نمیومدن؟ هول شده جواب داد:
- چرا چرا خودشون میومدن !
کسی رو زور نمی کردیم. خودشون می خواستن. ما فقط تور شمال میذاشتیم و خب چند نفر از بچه هایی که با ما آشنا بودن و توی خوابگاه ها بودن بچه ها رو تشویق می کردن، یعنی براشون از فضا و اینا میگفتن، خودشون می خواستن بیان...
یعنی میدونید دانشگاه رفتن برای دخترا و پسرا مثل آزاد شدنه !
مخصوصا خوابگاهیا که دوری از خونه براشون یه فرصته! اینا خودشون با ذوق هم میومدن!
- خانواده ها چی؟
- ما کاری نداشتیم. خودشون به خانوادهاشون میگفتن کلاس جبرانی دارن و نمی تونن آخرهفته رو برن خونه! میومدن شمال!
- هزینه ها؟
- ماشین با خودشون بود اما ویلا و خورد و خوراک رو ما کمی ساپورت میکردیم!
- چرا؟
- چون... خب ... به خدا من کارهای نبودم! فتانه همه برنامه ها رو با فروغ هماهنگ بود.
- قسم نخور!
- چشم چشم آقا به خدا من خودم بازی خوردم. این دختر پسرا هم که میومدن بازی می خوردن.
ولی خودشون می خواستن. کور که... یعنی خب می فهمیدن که دارن چه کار می کنند. خودشون دلشون می خواست که پارتی بیان و ...
- خیلی خب!
می بردید کجا؟ ویلاهای شمال ؟ جشن تولدای دروغی مثل عروسی های دروغی؟
نگاه به مرد روبه رویش نمی کرد اما از اینکه سوال های پی در پیش را تمام کرده بود راضی بود.
قبل از اینکه دوباره سوالی بپرسد گفت:
- بله. فتانه و شوهرش خیلی سرحال بودند. همین شخصیتش هم بود که بقیه رو جذب میکرد.
یک پرکاری خاصی داشت که همه رو هم دنبال خودش میکشوند. منوهم همین طور فریب داد.
گفت به کار مشترک با خودش برام جور شده، که اگر قبول کنم تأمين تأمینم !
- کار مشترک؟
- برنامه ارسال دخترا به دبی، قبل از من هم بود، من از اون روز وارد کار شدم...
من برنامه ریز نبودم، بعد از این که فتانه گفت، دیگه قرار شد برنامه رفتن دخترا به دبی رو من پیگیری کنم.
قبلش خیلی نمیدونستم اونجا چه کار می کنند.
صدای لبخند مرد ترس در دلش انداخت؛ - ندانسته کار رو قبول کردی؟
داستانهای کوتاه و آموزنده
شما گفتید تو سفر زامبیا همراه هشت خانوم دیگه بودید. از این جا در پوشش سفر تفریحی رفتید، اما اونجا گر
چرا من میدونستم میرن دبی... من، یعنی... یعنی اولش فکر میکردم اردویی میرن و پشتیبانی اردو با منه.
بعدش دیگه خبری نمی گرفتم. البته بعد فهمیدم ولی خب، من...
مرد دوباره آمد وسط کلامش:
- برات مهم نبود... پولش مهم بود که توی حسابت میومد!
ترسیده بود؛ نه از مرد. از این که بقیه کارهایش هم لو برود.
قبل از آنکه مرد حرفی بزند نالید:
- من که گفتم خود دخترایی که می رفتن می خواستن برند دیگه!
خودشون میومدن توی پارتیا!
هرکدومشون چند تا دوست جنس مخالف داشتن. براشون هیچی مهم نبود! آزاد بودن ... برای رفتن هم کسی مجبورشون نمیکرد!
قانونی میرفتن!
همه اسنادش هست!
ما غیر قانونی کاری نمی کردیم. حتی اونایی که سنشون کم بود با اجازه پدر می رفتن!
- به چه عنوانی! درآمدزایی! شما چقدر از واقعیت رو بهشون میگفتید؟
زن نمی خواست متهم ردیف اول این قصه باشد. عصبی نالید:
- خود احمقشون باید درست زندگی می کردند. کسی مجبورشون نکرده بود. اصلا نمی پرسیدن که اونجا می خوان چه کار کنن... فقط می خواستن آزاد باشن و پول باشه و مارک بپوشن و بچرخن... خودشون می خواستن.. ما همه کارامون قانونی بود...
سکوت مرد را که دید و نگاه نافذش را، سرش را پایین انداخت و برای خودش انگار زمزمه کرد:
- پول چیزی نیست که بشه ازش گذشت... من هم نمی تونستم از چیزی که مزه کرده بودم بگذرم... توی فضای ما باید پول باشه تا لذت ببری... خودشون احمق بودن... کسی مجبورشون نکرده بود!
حالش از دروغ هایی که میگفت به هم می خورد.
این چند سال به همه دروغ میگفت. حتی به دخترهایی که می رفتند دبی! همان حرف هایی را که فتانه میگفت را تکرار می کرد.
یعنی خب شاید دروغ نمیگفت. اما راستش را هم نمیگفت. آن موقع عذاب وجدان نمی گرفت.
اعتقادش شده بود که خودشان
می خواهند، خب خودشان هم بدبختیش را بکشند. کسی را مقصر نمی دید.
خودش را که اصلا.
اما حالا چرا داشت دروغ میگفت. حالا که مجبور نبود. با دروغ و راستش هم، چیزی تغییر نمی کرد.
دیگر فتانه ای نبود تا پولی به پایش بریزد. پول ها هم که به دردش نمی خورد. قبل و بعدی هم برایش معنا نداشت.
جایگاهی که از دست برود، از دست رفته است دیگر. سرش را بالا آورد و در صورت خنثای آن دو نگاه کرد.
از وقتی گفته
بود نمیدونستم اونجا چه کار می کنند، لبخند تمسخر روی صورت مرد پاک
شده بود و ابروهاش در هم رفته بود.
همین هم کلافه اش می کرد. یک طوری انگار تا ته وجودش را خوانده بود.
سرش روی گردنش سنگینی می کرد و دلش قرص می خواست. آرام لب باز کرد:
- البته من میدونستم توی دبی چه خبره. خود دخترهایی هم که از ایران
می رفتند هم میدونستند...
نه اینکه همه چی رو بدونند، خب نه. یعنی اینا خودشون می خواستن. ما فقط به آرزوشون میرسوندیمشون.
و الا که کسی رو مجبور نمی کردیم. اینا از عکسایی که توی پیجشون میذاشتند، نشون میدادن که چه فکری دارن و چی می خوان ... بعد گروه ما با اینا ارتباط می گرفت، دوست می شد...
یعنی خب گروه همین کارو میکرد. یکی از کاراش همین بود؛ اینا کم کم برای انقلاب و اغتشاش آموزش میدیدن!
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
چرا من میدونستم میرن دبی... من، یعنی... یعنی اولش فکر میکردم اردویی میرن و پشتیبانی اردو با منه. بع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے
قسمت56
اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن، کسی که اول مجبورشون نکرده بود، خودشون رو نشون بدن، ولی گروه ما اول میگشت ببینه چه طرز فکری دارن.
خب از عکساشون، مخصوصا عکسای شخصیشون و صفحه هایی که دنبال می کردن معلوم بود.
بعد ارتباط می گرفتن و بعد هم خب ... خب پوشش میدادن طرفو... اول ارتباط می گرفتن، بعد قرار بیرون و... می آمدند پارتی، جشن تولد، گاهی هم کوه یا باغ و... می اومدن، دیگه بقیه بساط رو فتانه خیلی پشتیبانی می کرد.
اینا هم آرزوشون این بود که برن یه جایی که خیلی آزاد باشن دیگه.
دلشون می خواست همین لباسی رو که توی خلوت می پوشن تو خیابون هم بپوشن.
آرامش روانی نداشتن، بیشتر اینا یا پدرمادرشون طلاق گرفته بودن یا خودشون مطلقه بودن.
مرد حس میکرد چیزی درونش را به هم می زند. خشم بود و نبود. یک رگی که از گردنش نبض میگرفت تا پیشانیش.
دختران ایران را به لجن کشیده اند و یک کلمه مطلقه هم سرش می کنند و تمام:
- همه شون مطلقه و حتما بالای سی سال ؟
زن با شنیدن کلام مرد و لحن گفتنش خودش را کمی جمورید
- نه من که نگفتم همشون... خب بینشون دانشجو هم زیاد بود... یعنی مخصوصا دانشجوهای شهرستانی که خوابگاهی بودن ... خب خودشون
اومدن... من فقط عکس مکان تفریحی رو می فرستادم...
یعنی فتانه میگفت من انجام می دادم ... خب پدر و مادر که نبودن اینا احساس آزادی میکردن و ...
اصلا برای این از شهرستان می اومدن تهران یا شهر دیگه که هر کاری دلشون میخواد بکنن.
مرد حس کرد اگر بماند یا رگ گردنش پاره می شود یا این زن را خفه می کند. بلند شد و از اتاق بیرون زد.
خودش متوجه نبود که با چه حالی بیرون زده.
اما دو قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که صدای امیر متوقفش کرد:
- سینا! ایستاد و نفس گرفت.
امیر مقابلش که قرار گرفت چشم بست:
- ببخشید اومدم یه هوایی بخورم!
- حالت خوبه؟
سرپایین انداخت:
- خوبم!
- اگه اذیت میشی برای امروز دیگه بسه ! سر تکان داد به نفی
- نه یه وضو بگیرم برمیگردم!
زن اما با رفتن مرد ترسیده لب زد:
- خانوم من خودم هم دلم می سوخت به خدا! میدیدم پدر و مادرای اینا با هزار امید اینا رو می فرستادن برای درس خوندن... اما خب خودشون مقصر بودن ... خانوم من که مجبورشون نمیکردم عکس بذارن توی پیجشون ... یعنی از اون عکسا...
اینا خودشون هم دلشون می خواست و الا که من اراده کسی رو
دست نمیگرفتم.
از خودشون بپرسید اگر اجبارشون میکردیم من معذرت خواهی میکنم!
زن لبخند تلخی زد و بی اختیار گفت:
- شما کسی رو مجبور نمیکردید اما این قدر وسوسه می کردید که طرف فکر میکنه اگر این کار رو نکنه هیچ لذتی نبرده و تنها لذت عالم همینه که شما میگی!
اجبار اختیاری!
بعد هم برای ناامن کردن ایران در آینده هم، آموزش میدادید.
- قرار بود ایران به هم بریزه. قرار بود ما... قرار نبود دستگیر بشیم. به ما وعده داده بودن، ما دخترا رو با همین حرفا جمع کرده بودن. ما هم بقیه رو...
البته بگما گاهی حتی پول هم میگرفتیم.
مرد در را باز کرد و داخل آمد اما دیگر روی صندلی مقابل زن ننشست. حس میکرد صورت زن مثل یک خفاش است یا حتی گرگ.
فقط ایستاد:
- فقط شمال جمعشون میکردید؟
- نه یعنی خب اونایی که تور شده بودن و پا میدادن می بردیم شمال . اصل پارتی و برنامه رو توی همین تهران میگرفتیم.
- فقط تهران؟
- نه خب من فقط مسئول تهران بودم بقیه برای شهر خودشون کار میکردن.
- بیشتر توضیح بده.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت56 اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن، کسی که اول مجبورشو
ما خب یه خونه هایی داشتیم که توش پارتی میگرفتیم دخترا و پسرا هم میومدن. یعنی خب باید با هم میومدن!
کافی شاپم داشتیم. ولی همشون با اراده خودشون میومدن. نمی خواستن نمیومدن !
حتی خوردن و کشیدن مواد هم اجباری نبود. ما فقط تهیه می کردیم.
برای امروز بس بود. کافی بود. این را تمام وجود سینا میگفت. لبش را گاز گرفت و تکیه به دیوار داد.
ترجیح می داد تا به این لجنزار چوب نزند که بوی گندش خفه کننده نشود.
- فتانه رفتن اینا رو به دبی برای همیشه راحت کرد. با گروه هماهنگ بود اونجا دیگه کلا زندگیشون پول و پورن بود. همینی که خواسته بودند.
من، من از بعدش خبر ندارم. یعنی خب میدونم که پاسپورتاشون رو میگرفتن و دیگه بهشون نمیدادن تا فرار نکنن.
یعنی اینا تو همون خونه و اتاق خودشون ساکن بودند. البته میتونستن توی شهر بچرخن و تفریح و خرید برند.
ته آرزوشون خب برند پوشی بود و راحت گردی خب دیگه. کسی اینجا اجبارشون نکرده بود.
پاسپورتم که گرفتن به خاطر این بود که خب اینا اونجا خیلی چیزا می دیدن که نباید جایی میگفتن و اذیت می شدن.
سکوت زن این جا خوب نبود.
سینا درجا پرسید:
- اذیت؟
- گاهی بعضیشون زنگ می زدن، خیلی گریه میکردن. خیلی التماس میکردن، فتانه فقط گوش می داد که البته دیگه دفعه بعد تلفن اینها رو هم جواب نمیدادیم... دیگه انتخاب خودشون بود.
باور کنید فیلم های موقع خداحافظی شون توی فرودگاه ایران هست.
خودتون ببینید، خوشحال و راضیان. من دیگه... میشه من دیگه حرف نزنم. برای امروز بسه !
من هر وقت به حال و روز اینا فکر میکنم حالم بد میشه. همیشه فکر میکردم بدبخت تراز اینا خودشونن. اما حالا می بینم این بدبختی براشون کمه. خودم هم بدبختم.
سینا حس کرد که دارد نقش بازی میکند و سوال را درک میکند، قبل از آنکه حرف دیگری بزند گفت:
- غیر از سفارت خونه فرانسه دیگه با کدوم سفارت خونه ها ارتباط داشتی؟
شوکه از شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و نگاهش را در چشمان سخت مرد دوخت. زبان روی لبانش کشید و گفت:
-سفارت خونه های ایتالیا و هلند دعوت کردند، اما من ترجیحم فرانسه بود و این دو تا را با شوق نرفتم.
بعد ساکت شد و قبل از آنکه مرد دوباره بپرسد برای منحرف کردن سوال
گفت:
- خیاط و آرایشگری هم که برای خودم داشتم، متد فرانسوی کار می کرد . مثل خودم بود.
- آرایشگرهاتون هم جزو تیم خودتون بودند؟ توی سفرهای خارجی هم همراهتون میومدن؟
سری به تأیید تکان داد و گفت:
- وقتی قرار بود یک سبک را در کل کشور و در فضای مجازی رواج بدیم اولین گروه همکار همین ها بودند، اما از بین همه این ها آرایشگاه تورا توی خیابان صفا پاتوقم بود.
- چطور باهاتون همراه می شدند؟
- پولی که از ما می گرفتن دهنشون رو می بست. دیگه هرچی ما دیکته میکردیم رو بی کم و کاست انجام میدادن. از یک بیغوله رسیده بودن به یک ساختمان مجلل آن هم با پول مفت ، باید هم حلقه به گوش می شدن!
تلخندی روی صورت مرد نشست. زن بی چاره وقتی سکوت می کرد یعنی در رویاهایش فرو رفته است.
اما مرد دلش می خواست بگوید؛ فرانسه ای که در آن هر سه روز یک زن را می کشند، کعبه آمال توست ؟
که زنها برای نجات خودشان از دست ضرب و شتم ها نمی دانند به کجا پناه ببرند! اما می دانست این ها هیچ نمی بینند، جز آن چه که اربابانشان نشانشان می دهند. دیگر حرفی نزد.
کسی که خودش را به خواب زده باشد را نمی شود به زور بیدار کرد. باید بگذارید خواب بماند...
این همه تحقیر را تحمل می کند و بازهم دارد به همان سبک زندگی فکر می کند. حتی خیلی از اعترافاتش، مالیخولیاگونه بود:
- من میلیونی پول می ریختم توی حلق "تور" تا دستی به موهام بکشه و... بی وجدان فقط پول فضای سالن و ست لباس شاگردا و پول دکور فرانسویش را می خورد.